مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)
یا رب من بدانمیچیست مراد یار من
بسته ره گریز من برده دل و قرار من
یا رب من بدانمیتا به کجام می کشد
بهر چه کار می کشد هر طرفی مهار من
یا رب من بدانمیسنگ دلی چرا کند
آن شه مهربان من دلبر بردبار من
یا رب من بدانمیهیچ به یار می رسد
دود من و نفیر من یارب و زینهار من
یا رب من بدانمیعاقبت این کجا کشد
یا رب بس دراز شد این شب انتظار من
یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من
چونک مرا توی توی هم یک و هم هزار من
عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان
پیش خیال چشم من روزی و روزگار من
گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش
گاه میش لقب نهم گاه لقب خمار من
کفر من است و دین من دیده نوربین من
آن من است و این من نیست از او گذار من
صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من
یا رب تا کی می کند غارت هر چهار من
خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا
یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من
این دل شهر رانده در گل تیره مانده
ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من
یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی
رحمت شهریار من وان همه شهر یار من
رفته ره درشت من بار گران ز پشت من
دلبر بردبار من آمده برده بار من
آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من
آن که منم شکار او گشته بود شکار من
نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من
نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من
هیچ خمش نمیکنی تا به کی این دهل زنی
آه که پرده در شدی ای لب پرده دار من
چند گریزی ای قمر هر طرفی ز کوی من
صید توایم و ملک تو گر صنمیم وگر شمن
هر نفس از کرانهای ساز کنی بهانهای
هر نفسی برون کشی از عدمی هزار فن
گرچه کثیف منزلم شد وطن تو این دلم
رحمت مؤمنی بود میل و محبت وطن
دشمن جاه تو نیم گرچه که بس مقصرم
هیچ کسی بود شها دشمن جان خویشتن
مطرب جمع عاشقان برجه و کاهلی مکن
قصه حسن او بگو پرده عاشقان بزن
همچو چهی است هجر او چون رسنی است ذکر او
در تک چاه یوسفی دست زنان در آن رسن
ذوق ز نیشکر بجو آن نی خشک را مخا
چاره ز حسن او طلب چاره مجو ز بوالحسن
گر تو مرید و طالبی هست مراد مطلق او
ور تو ادیم طایفی هست سهیل در یمن
آن دم کآفتاب او روزی و نور می دهد
ذره به ذره را نگر نور گرفته در دهن
گرچه که گل لطیفتر رزق گرفت بیشتر
لیک رسید اندکی هم به دهان یاسمن
عمر و ذکا و زیرکی داد به هندوان اگر
حسن و جمال و دلبری داد به شاهد ختن
ملک نصیب مهتران عشق نصیب کهتران
قهر نصیب تیغ شد لطف نصیبه مجن
شهد خدای هر شبی هست نصیبه لبی
همچو کسی که باشدش بسته به عقد چار زن
تا که بود حیات من عشق بود نبات من
چونک بر آن جهان روم عشق بود مرا کفن
مدمن خمرم و مرا مستی باده کم مکن
نازک و شیرخوارهام دوره مکن ز من لبن
چونک حزین غم شوم عشق ندیمیم کند
عشق زمردی بود باشد اژدها حزن
گفتم من به دل اگر بست رهت خمار غم
باده و نقل آرمت شمع و ندیم خوش ذقن
گفت دلم اگر جز او سازی شمع و ساقیم
بر سر مام و باب زن جام و کباب بابزن
گفتم ساقی او است و بس لیک به صورت دگر
نیک ببین غلط مکن ای دل مست ممتحن
بس کن از این بهانهها وام هوای او بده
تا نبود قماش جان پیش فراق مرتهن
واقعهای بدیدهام لایق لطف و آفرین
خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین
خواب بدیدهام قمر چیست قمر به خواب در
زانک به خواب حل شود آخر کار و اولین
آن قمری که نور دل زو است گه حضور دل
تا ز فروغ و ذوق دل روشنی است بر جبین
یومئذ مسفره ضاحکه بود چنان
ناعمه لسعیها راضیه بود چنین
دور کن این وحوش را تا نکشند هوش را
پنبه نهیم گوش را از هذیان آن و این
ماند یکی دو سه نفس چند خیال بوالهوس
نیست به خانه هیچ کس خانه مساز بر زمین
شب بگذشت و شد سحر خیز مخسب بیخبر
بی خبرت کجا هلد شعله آفتاب دین
جوق تتار و سویرق حامله شد ز کین افق
گو شکم فلک بدر بوک بزاید این جنین
رو به میان روشنی چند تتار و ارمنی
تیغ و کفن بپوش و رو چند ز جیب و آستین
در شب شنبهی که شد پنجم ماه قعده را
ششصد و پنجهست و هم هست چهار از سنین
هست به شهر ولوله این که شدهست زلزله
شهر مدینه را کنون نقل کژ است یا یقین
رو ز مدینه درگذر زلزله جهان نگر
جنبش آسمان نگر بر نمطی عجبترین
بحر نگر نهنگ بین بحر کبودرنگ بین
موج نگر که اندر او هست نهنگ آتشین
شکل نهنگ خفته بین یونس جان گرفته بین
یونس جان که پیش از این کان من المسبحین
بحر که می صفت کنم خارج شش جهت کنم
بحر معلق از صور صاف بدهست پیش از این
تیره نگشت آن صفا خیره شدهست چشم ما
از قطرات آب و گل وز حرکات نقش طین
گردن آنک دست او دست حدث پرست او
تیره کند شراب ما تا بزنیم هین و هین
چون نکنیم یاد او هست سزا و داد او
کینه چو از خبر بود بیخبری است دفع کین
خواست یکی نوشتهای عاشقی از معزمی
گفت بگیر رقعه را زیر زمین بکن دفین
لیک به وقت دفن این یاد مکن تو بوزنه
زانک ز یاد بوزنه دور بمانی از قرین
هر طرفی که رفت او تا بنهد دفینه را
صورت بوزنه ز دل می بنمود از کمین
گفت که آه اگر تو خود بوزنه را نگفتیی
یاد نبد ز بوزنه در دل هیچ مستعین
گفت بنه تو نیش را تازه مکن تو ریش را
خواب بکن تو خویش را خواب مرو حسام دین
مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین
نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین
مطرب روح من توی کشتی نوح من توی
فتح و فتوح من توی یار قدیم و اولین
ای ز تو شاد جان من بیتو مباد جان من
دل به تو داد جان من با غم توست همنشین
تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر
این غم عشق را دگر بیش به چشم غم مبین
چون غم عشق ز اندرون یک نفسی رود برون
خانه چو گور می شود خانگیان همه حزین
سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو
کیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین
تا که تو را شناختم همچو نمک گداختم
شکم و شک فنا شود چون برسد بر یقین
من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی
ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه بین
عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان
کان و مکان قراضه جو بحر ز توست دانه چین
مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد
عشق تو را رسول شد او است نکال هر زمین
در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر
نیست ز مشرق او مبین نیست به مغرب او دفین
تا چه خیال بستهای ای بت بدگمان من
تا چو خیال گشتهام ای قمر چو جان من
از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو
زود روان روان شود در پی تو روان من
بندهام آن جمال را تا چه کنم کمال را
بس بودم کمال تو آن تو است آن من
جانب خویش نگذرم در رخ خویش ننگرم
زانک به عیب ننگرد دیده غیب دان من
چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر
تا جز ماه ننگرد زهره آسمان من
چون نگرم به غیر تو ای به دو دیده سیر تو
خاصه که در دو دیده شد نور تو پاسبان من
من چو که بینشان شدم چون قمر جهان شدم
دیده بود مگر کسی در رخ تو نشان من
شاد شده زمانها از عجب زمانهای
صاف شده مکانها زان مه بیمکان من
از تبریز شمس دین تا که فشاند آستین
خشک نشد ز اشک و خون یک نفس آستان من
چهره شرمگین تو بستد شرمگان من
شور تو کرد عاقبت فتنه و شر مکان من
مه که نشانده تو است لابه کنان به پیش تو
پیش خودم نشان دمی ای شه خوش نشان من
در ره تو کمین خسم از ره دور می رسم
ای دل من به دست تو بشنو داستان من
گرد فلک همیدوم پر و تهی همیشوم
زانک قرار بردهای ای دل و جان ز جان من
گرد تو گشتمی ولی گرد کجاست مر تو را
گرد در تو می دوم ای در تو امان من
عشق برید ناف من بر تو بود طواف من
لاف من و گزاف من پیش تو ترجمان من
گه همه لعل می شوم گاه چو نعل می شوم
تا کرمت بگویدم باز درآ به کان من
گفت مرا که چند چند سیر نگشتی از سخن
زانک سوی تو می رود این سخن روان من
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن
همچو کسان بیگنه روی به آسمان مکن
رو ترش و گران کنی تا سر خود نهان کنی
بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن
باده خاص خوردهای جام خلاص خوردهای
بوی شراب می زند لخلخه در دهان مکن
چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان
چشم خمار کم گشا روی به ارغوان مکن
چون سر صید نیستت دام منه میان ره
چونک گلی نمیدهی جلوه گلستان مکن
غم نخورد ز رهزنی آه کسی نگیردش
نیست چنان کسی کی او حکم کند چنان مکن
خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی
گفت شهش که شاد رو جانب ما روان مکن
خشم کسی کند کی او جان و جهان ما بود
خشم مکن تو خویش را مسخره جهان مکن
بند برید جوی دل آب سمن روا نشد
مشعلههای جان نگر مشغله زبان مکن
چیست که هر دمی چنین میکشدم به سوی او
عنبر نی و مشک نی بوی وی است بوی او
سلسلهای است بیبها دشمن جمله توبهها
توبه شکست من کیم سنگ من و سبوی او
توبه شکست او بسی توبه و این چنین کسی
پرده دری و دلبری خوی وی است خوی او
توبهی من برای او توبهشکن هوای او
توبه من گناه من سوخته پیش روی او
شاخ و درخت عقل و جان نیست مگر به باغ او
آب حیات جاودان نیست مگر به جوی او
عشق و نشاط گستری با می و رطلِ ساغری
میرسد از کنارها غلغل و های هوی او
مرد که خودپسند شد همچو کدو بلند شد
تا نشود ز خود تهی پر نشود کدوی او
سایه که باز میشود جمع و دراز میشود
هست ز آفتاب جان قوت جست و جوی او
سایه وی است و نور او جمع وی است و دور او
نور ز عکس روی او سایه ز عکس موی او
ای مه و آفتاب جان پرده دری مکن عیان
تا ز فلک فرودَرَد پردهی هفت تویِ او
چیست درون جَیب من جز تو و من حجاب من
ای من و تو فنا شده پیش بقای اویِ او
جان و سر تو ای پسر نیست کسی به پای تو
آینه بین به خود نگر کیست دگر ورای تو
بوسه بده به روی خود راز بگو به گوش خود
هم تو ببین جمال خود هم تو بگو ثنای تو
نیست مجاز راز تو نیست گزاف ناز تو
راز برای گوش تو ناز تو هم برای تو
خیز ز پیشم ای خرد تا برهم ز نیک و بد
خیز دلا تو نیز هم تا نکنم سزای تو
هم پدری و هم پسر هم تو نیی و هم شکر
کیست کسی بگو دگر کیست کسی به جای تو
بسته لب تو برگشا چیست عقیق بیبها
کان عقیق هم تویی من چه دهم بهای تو
سایه توست ای پسر هر چه برست ای پسر
سایه فکند ای پسر در دو جهان همای تو
ای تو خموش پرسخن چیست خبر بیا بگو
سوره هل اتی بخوان نکته لافتی بگو
خیمه جان بر اوج زن در دل بحر موج زن
مشک وجود بردران ترک دو سه سقا بگو
چونک ز خود سفر کنی وز دو جهان گذر کنی
کیست کز او حذر کنی هیچ سخن مخا بگو
از می لعل پرگهر بیخبری و باخبر
در دل ما بزن شرر بر سر ما برآ بگو
ساقی چرخ در طرب مجلس خاک خشک لب
زین دو بزاده روز و شب چیست سبب مرا بگو
از دل چرخ در زمین باغ و گل است و یاسمین
باد خزانش در کمین چیست چنین چرا بگو
بخل و سخا و خیر و شر نیست جدا ز یک دگر
نیست یکی و نیست دو چیست یکی دو تا بگو
بلبل مست تا به کی ناله کنی ز ماه دی
ذکر جفا بس است هی شکر کن از وفا بگو
هیچ در این دو مرحله شکر تو نیست بیگله
نقش فنا بشو هله ز آینه صفا بگو
جزو بهل ز کل بگو خار بهل ز گل بگو
درگذر از صفات او ذات نگر خدا بگو