مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
زان ازلی نور که پروردهاند
در تو زیادت نظری کردهاند
خوش بنگر در همه خورشیدوار
تا بگدازند که افسردهاند
سوی درختان نگر ای نوبهار
کز دی دیوانه بپژمردهاند
لب بگشا هیکل عیسی بخوان
کز دم دجال جفا مردهاند
بشکن امروز خمار همه
کز می تو چاشنیی بردهاند
درده تریاق حیات ابد
کاین همگان زهر فنا خوردهاند
همچو سحر پرده شب را بدر
کاین همه محجوب دو صد پردهاند
بس کن و خاموش مشو صدزبان
چونک یکی گوش نیاوردهاند
دوست همان به که بلاکش بود
عود همان به که در آتش بود
جام جفا باشد دشوارخوار
چون ز کف دوست بود خوش بود
زهر بنوش از قدحی کان قدح
از کرم و لطف منقش بود
عشق خلیلست درآ در میان
غم مخور ار زیر تو آتش بود
سرد شود آتش پیش خلیل
بید و گل و سنبله کش بود
در خم چوگانش یکی گوی شو
تا که فلک زیر تو مفرش بود
رقص کنان گوی اگر چه ز زخم
در غم و در کوب و کشاکش بود
سابق میدان بود او لاجرم
قبله هر فارس مه وش بود
چونک تراشیده شدهست او تمام
رست از آن غم که تراشش بود
هر کی مشوش بود او ایمنست
گر دو جهان جمله مشوش بود
مفخر تبریز تو را شمس دین
شرق نه در پنج و نه در شش بود
دیدن روی تو هم از بامداد
درد مرا بین که چه آرام داد
در دل عشاق چه آتش فکند
جانب اسرار چه پیغام داد
چون ز سر لطف مرا پیش خواند
جان مرا باده بیجام داد
صافی آن باده چو ارواح خورد
کاسه آلوده به اجسام داد
صافی آن باده ز ارواح جو
زانک به اجسام همین نام داد
در تبریزست تو را دام دل
رحمت پیوسته در آن دام داد
گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
کاه نبود او که به بادی پرید
آب نبود او که به سرما فسرد
شانه نبود او که به مویی شکست
دانه نبود او که زمینش فشرد
گنج زری بود در این خاکدان
کو دو جهان را بجوی میشمرد
قالب خاکی سوی خاکی فکند
جان خرد سوی سماوات برد
جان دوم را که ندانند خلق
مغلطه گوییم به جانان سپرد
صاف درآمیخت به دردی می
بر سر خم رفت جدا شد ز درد
در سفر افتند به هم ای عزیز
مرغزی و رازی و رومی و کرد
خانه خود بازرود هر یکی
اطلس کی باشد همتای برد
خامش کن چون نقط ایرا ملک
نام تو از دفتر گفتن سترد
پیرهن یوسف و بو میرسد
در پی این هر دو خود او میرسد
بوی می لعل بشارت دهد
کز پی من جام و کدو میرسد
نفس اناالحق تو منصور گشت
نور حقش توی به تو میرسد
نیست زیان هیچ ز سنگ آب را
سنگ بلاها به سبو میرسد
آب حیاتست ورای ضمیر
جوی بکن کآب به جو میرسد
آب بزن بر حسد آتشین
باد در این خاک از او میرسد
عشق و خرد خانه درون جنگیند
عربده هر لحظه به کو میرسد
هر چه دهد عاشق از رخت و بخت
عاقبت آن جمله بدو میرسد
گرچه بسی برد ز شوهر عروس
او و جهازش نه به شو میرسد
مایدهای خواستی از آسمان
خیز ز خود دست بشو میرسد
مژده ده ای عشق که از شمس دین
از تبریز آیت نو میرسد
آتش عشق تو قلاووز شد
دوش دلم سوی دل افروز شد
چون به سخن داشت مرا دوش یار
چون به دم گرم جگرسوز شد
من چه زنم با دم و با مکر او
کو به دغل بر همه پیروز شد
این دل من ساده و بیمکر بود
دید دغلهاش بدآموز شد
هر چه به عالم خوشی شهوتست
همچو پنیر آفت هر یوز شد
آه که شب جمله در این وعده رفت
بوسه دهم بوسه دهم روز شد
یار برهنه به قبا میل کرد
عقل دگربار کمردوز شد
از سوی دل لشکر جان آمدند
لشکر پیدا و نهان آمدند
جامه صبر من از آن چاک شد
کز ره جان جامه دران آمدند
چادر افکنده عروسان روح
در طلب شاه جهان آمدند
بر مثل سیل خوش از لامکان
رقص کنان سوی مکان آمدند
صورت دل صورتها را شکست
پردگیان ملک ستان آمدند
هر چه عیان بود نهان آمدند
هر چه نهان بود عیان آمدند
هر چه نشان داشت نشانش نماند
هر چه نشان نیست نشان آمدند
آنچ گل سرخ قبا میکند
دانم من کان ز کجا میکند
بید پیاده که کشیدست صف
آنچ گذشتست قضا میکند
سوسن با تیغ و سمن با سپر
هر یک تکبیر غزا میکند
بلبل مسکین که چهها میکشد
آه از آن گل که چهها میکند
گوید هر یک ز عروسان باغ
کان گل اشارت سوی ما میکند
گوید بلبل که گل آن شیوهها
بهر من بیسر و پا میکند
دست برآورده به زاری چنار
با تو بگویم چه دعا میکند
بر سر غنچه کی کله مینهد
پشت بنفشه کی دوتا میکند
گرچه خزان کرد جفاها بسی
بین که بهاران چه وفا میکند
فصل خزان آنچ به تاراج برد
فصل بهار آمد ادا میکند
ذکر گل و بلبل و خوبان باغ
جمله بهانهست چرا میکند
غیرت عشق است وگر نه زبان
شرح عنایات خدا میکند
مفخر تبریز و جهان شمس دین
باز مراعات شما میکند
آه در آن شمع منور چه بود
کآتش زد در دل و دل را ربود
ای زده اندر دل من آتشی
سوختم ای دوست بیا زود زود
صورت دل صورت مخلوق نیست
کز رخ دل حسن خدا رو نمود
جز شکرش نیست مرا چارهای
جز لب او نیست مرا هیچ سود
یاد کن آن را که یکی صبحدم
این دلم از زلف تو بندی گشود
جان من اول که بدیدم تو را
جان من از جان تو چیزی شنود
چون دلم از چشمه تو آب خورد
غرقه شد اندر تو و سیلم ربود
چونک کمند تو دلم را کشید
یوسفم از چاه به صحرا دوید
آنک چو یوسف به چهم درفکند
باز به فریادم هم او رسید
چون رسن لطف در این چه فکند
چنبره دل گل و نسرین دمید
قیصر از آن قصر به چه میل کرد
چه چو بهشتی شد و قصر مشید
گفتم ای چه چه شد آن ظلمتت
گفت که خورشید به من بنگرید
هر که فسردست کنون گرم شد
جمره عشقت بگدازد جلید
قیصر رومست که بر زنگ زد
اوست که ترسابچه خواندش فرید
پرتو دل بود که زد بر سعیر
پر شد و بشکافت که هل من مزید
دوزخ گفتش که مرا جان ببخش
تا بخورم هرک ز یزدان برید
برگذر از آتش ای بحر لطف
ور نه بمردم تبشم بفسرید
گفت که ای آتش قوم مرا
زود به من ده که خداشان گزید
جمله یکایک به کف او سپرد
گفت که نار تو ز نورم رهید
تافت ز تبریز رخ شمس دین
شمس بود نور جهان را کلید