مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)

دولت جاوید به طاعت درست (5)

دولت جاوید به طاعت درست
سود مسافر به بضاعت درست

زنده‌دل از مرده نصیحت نیوش (45)

زنده‌دل از مرده نصیحت نیوش
مرده‌دل از زنده نگیرد به گوش

هین که منم بر در در برگشا (250)

هین که منم بر در در برگشا
بستن در نیست نشان رضا

در دل هر ذره تو را درگهیست
تا نگشایی بود آن در خفا

فالق اصباحی و رب الفلق
باز کنی صد در و گویی درآ

نی که منم بر در بلک توی
راه بده در بگشا خویش را

آمد کبریت بر آتشی
گفت برون آ بر من دلبرا

صورت من صورت تو نیست لیک
جمله توام صورت من چون غطا

صورت و معنی تو شوم چون رسی
محو شود صورت من در لقا

آتش گفتش که برون آمدم
از خود خود روی بپوشم چرا

هین بستان از من تبلیغ کن
بر همه اصحاب و همه اقربا

کوه اگر هست چو کاهش بکش
داده امت من صفت کهربا

کاه ربای من که می‌کشد
نه از عدم آوردم کوه حرا

در دل تو جمله منم سر به سر
سوی دل خویش بیا مرحبا

دلبرم و دل برم ایرا که هست
جوهر دل زاده ز دریای ما

نقل کنم ور نکنم سایه را
سایه من کی بود از من جدا

لیک ز جایش ببرم تا شود
وصلت او ظاهر وقت جلا

تا که بداند که او فرع ماست
تا که جدا گردد او از عدا

رو بر ساقی و شنو باقیش
تات بگوید به زبان بقا

پیشتر آ پیشتر ای بوالوفا (251)

پیشتر آ پیشتر ای بوالوفا
از من و ما بگذر و زوتر بیا

پیشتر آ درگذر از ما و من
پیشتر آ تا نه تو باشی نه ما

کبر و تکبر بگذار و بگیر
در عوض کبر چنین کبریا

گفت الست و تو بگفتی بلی
شکر بلی چیست کشیدن بلا

سر بلی چیست که یعنی منم
حلقه زن درگه فقر و فنا

هم برو از جا و هم از جا مرو
جا ز کجا حضرت بی‌جا کجا

پاک شو از خویش و همه خاک شو
تا که ز خاک تو بروید گیا

ور چو گیا خشک شوی خوش بسوز
تا که ز سوز تو فروزد ضیا

ور شوی از سوز چو خاکستری
باشد خاکستر تو کیمیا

بنگر در غیب چه سان کیمیاست
کو ز کف خاک بسازد تو را

از کف دریا بنگارد زمین
دود سیه را بنگارد سما

لقمه نان را مدد جان کند
باد نفس را دهد این علم‌ها

پیش چنین کار و کیا جان بده
فقر به جان داند جود و سخا

جان پر از علت او را دهی
جان بستانی خوش و بی‌منتها

بس کنم این گفتن و خامش کنم
در خمشی به سخن جان فزا

نذر کند یار که امشب تو را (252)

نذر کند یار که امشب تو را
خواب نباشد ز طمع برتر آ

حفظ دماغ آن مدمغ بود
چونک سهر باید یار مرا

هست دماغ تو چو زیت چراغ
هست چراغ تن ما بی‌وفا

گر دبه پر زیت بود سود نیست
صبح شود گشت چراغت فنا

دعوت خورشید به از زیت تو
چند چراغ ارزد آن یک صلا

چشم خوشش را ابدا خواب نیست
مست کند چشم همه خلق را

جمله بخسپند و تبسم کند
چشم خوشش بر خلل چشم‌ها

پس لمن الملک برآید به چرخ
کو ملکان خوش زرین قبا

کو امرا کو وزرا کو مهان
بهر بلادالله حافظ کجا

اهل علم چون شد و اهل قلم
دیو نیابی تو به دیوان سرا

خانه و تنشان شده تاریک و تنگ
چونک ببردیم یکی دم ضیا

گرد که بادش برود چون شود
افتد بر خاک سیه بی‌نوا

چون بجهند از حجب خواب خویش
باز بمالند سبال جفا

اه چه فراموش گرند این گروه
دانششان هیچ ندارد بقا

زود فراموش شود سوز شمع
بر دل پروانه ز جهل و عما

باز بیاید به پر نیم سوز
باز بسوزد چو دل ناسزا

نذر تو کن حکم تو کن حاکمی
بر شب و بر روز و سحر ای خدا

چند نهان داری آن خنده را؟ (253)

چند نهان داری آن خنده را؟
آن مه تابندهٔ فرخنده را

بنده کُند روی تو صد شاه را
شاه کُند خندهٔ تو بنده را

خنده بیآموز گل سرخ را
جلوه کن آن دولت پاینده را

بسته بدان‌ست درِ آسمان
تا بکشد چون تو گشاینده را

دیده قطار شترهای مست
منتظرانند کشاننده را

زلف برافشان و در آن حلقه کش
حلق دو صد حلقه‌رباینده را

روز وصال‌ست و صنم حاضرست
هیچ مپا مدت آینده را

عاشق زخم‌ست دفِ سخت‌رو
میل لب‌ست آن نیِ نالنده را

بر رخ دف چند طپانچه بزن
دم ده آن نای سگالنده را

ور به طمع ناله برآرد رباب
خوش بگشا آن کف بخشنده را

عیب مکن گر غزل ابتر بماند
نیست وفا خاطر پرّنده را

باده ده آن یارِ قدح‌باره را (254)

باده ده آن یارِ قدح‌باره را
یار ترش‌رویِ شکرپاره را

منگر آن سوی، بدین سو گشا
غمزهٔ غمازهٔ خون‌خواره را

دست تو می‌مالد بیچاره‌وار
نه به کفَش چارهٔ بیچاره را

خیره و سرگشته و بی‌کار کن
این خرد پیر همه‌کاره را

ای کرمت شاهِ هزاران کرم
چشمه فرستی جگر خاره را

طفل دو-روزه چو ز تو بو برَد
می‌کِشد او سوی تو گهواره را

تَرک کند دایه و صد شیر را
ای بدل روغن کنجاره را

خوب کلیدی در بر بسته را
خوب کمندی دل آواره را

کار تو این باشد ای آفتاب!
نور فرستی مه و استاره را

منتظرش باش و چو مه نور گیر
ترک کن این گنگل و نظاره را

رحمت تو مهره دهد مار را
خانه دهد عقرب جراره را

یاد دهد کار فراموش را
باد دهد خاطر سیاره را

هر بت سنگین ز دمش زنده شد
تا چه دم‌ست آن بت سحاره را

خامش کن گفت از این عالم است
ترک کن این عالم غداره را

خیز صبوحی کن و درده صلا (255)

خیز صبوحی کن و درده صلا
خیز که صبح آمد و وقت دعا

کوزه پر از می کن و در کاسه ریز
خیز مزن خنبک و خم برگشا

دور بگردان و مرا ده نخست
جان مرا تازه کن ای جان‌فزا

خیز که از هر طرفی بانگ چنگ
در فلک انداخت ندا و صدا

تنتن تنتن شنو و تن مزن
وقت تو خوش ای قمر خوش‌لقا

در سرم افکن می و پابند کن
تا نروم بیهده از جا به جا

زان کف دریا‌صفت دُر‌نثار
آب درانداز چو کشتی مرا

پاره چوبی بُدم و از کفَت
گشته‌ام ای موسی جان اژدها

عازَر وقتم به دمت ای مسیح
حشر شدم از تک گور فنا

یا چو درختم که به امر رسول
بیخ کشان آمدم اندر فلا

هم تو بده هم تو بگو زین سپس
ای دهن و کف تو گنج بقا

خسرو تبریز توی شمس دین
سرور شاهان جهان علا

داد دهی ساغر و پیمانه را (256)

داد دهی ساغر و پیمانه را
مایه دهی مجلس و میخانه را

مست کنی نرگس مخمور را
پیش کشی آن بت دردانه را

جز ز خداوندی تو کی رسد
صبر و قرار این دل دیوانه را

تیغ برآور هله ای آفتاب
نور ده این گوشه ویرانه را

قاف توی مسکن سیمرغ را
شمع توی جان چو پروانه را

چشمه حیوان بگشا هر طرف
نقل کن آن قصه و افسانه را

مست کن ای ساقی و در کار کش
این بدن کافر بیگانه را

گر نکند رام چنین دیو را
پس چه شد آن ساغر مردانه را

نیم دلی را به چه آرد که او
پست کند صد دل فرزانه را

از پگه امروز چه خوش مجلسی‌ست
آن صنم و فتنه فتانه را

بشکند آن چشم تو صد عهد را
مست کند زلف تو صد شانه را

یک نفسی بام برآ ای صنم
رقص درآر استن حنانه را

شرح فتحنا و اشارات آن
قفل بگوید سر دندانه را

شاه بگوید شنود پیش من
ترک کنم گفت غلامانه را

لعل لبش داد کنون مر مرا (257)

لعل لبش داد کنون مر مرا
آنچ تو را لعل کند مر مرا

گلبن خندان به دل و جان بگفت
برگ منت هست به گلشن برآ

گر نخریده‌ست جهان را ز غم
مژده چرا داد خدا که‌اشتری‌‌؟

در بن خانه‌ست جهان تنگ و منگ
زود برآیید به بام سرا

صورت اقبال شکرریز گفت
شکر چو کم نیست شکایت چرا

ساغر بر دست خرامان رسید
فخر من و فخر همه ماورا

جام مباح آمد هین نوش کن
باز ره از غابر و از ماجرا

ساغر اول چو دود بر سرت
سجده کند عقل جنون تو را

فاش مکن فاش تو اسرار عرش
در سخنی زاده ز تحت الثری