مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
شاخ گلی باغ ز تو سبز و شاد
هست حریف تو در این رقص باد
باد چو جبریل و تو چون مریمی
عیسی گُلروی از این هر دو زاد
رقص شما هر دو کلید بقاست
رحمت بسیار بر این رقص باد
تختگه نسل شما شد دماغ
تخت بود جایگه کیقباد
میوهٔ هر شاخ به معده رود
زانک برستهست ز کون و فساد
نعمت ما چو ز مُکّون بود
خلط نگردد به خور و ارتقاد
روزی هر قوم ز باغ دگر
خوان بزرگست تو را ای جواد
قسمت بختست برو بخت جو
بخت به از رخت بود المراد
بس که نسیمی به دل اندر دمید
زآن مدد نور که آرد ولاد
دوش دل عربده گر با کی بود
مشت کی کردست دو چشمش کبود
آن دل پرخواره ز عشق شراب
هفت قدح از دگران برفزود
مست شد و بر سر کوی اوفتاد
دست زنان ناگه خوابش ربود
آن عسسی رفت قبایش ببرد
وان دگری شد کمرش را گشود
آمد چنگی بنوازید تار
جست ز خواب آن دل بیتار و پود
دید قبا رفته خمارش نماند
دید زیان کم شد سودای سود
دیدش ساقی که در آتش فتاد
جام گرفت و سوی او شد چو دود
بر غم او ریخت می دلگشا
صورت اقبال بدو رو نمود
بخت بقا یافت قبا گو برو
ذوق فنا دید چه جوید وجود
عالم ویرانه به جغدان حلال
باد دو صد شنبه از آن جهود
ما چو خرابیم و خراباتییم
خیز قدح پر کن و پیش آر زود
این قدح از لطف نیاید به چشم
جسم نداند می جان آزمود
زان سوی گوش آمد این طبل عید
در دلش آتش بزن افغان عود
بس کن و اندر تتق عشق رو
دلبر خوبست و هزاران حسود
هر که ز عشاق گریزان شود
بار دگر خواجه پشیمان شود
والله منت همه بر جان اوست
هر که سوی چشمه حیوان شود
هر که سبوی تو کشد عاقبت
در حرم عشرت سلطان شود
تنگ بود حوصله آدمی
از تو چو دریای و چو عمان شود
رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود
جنبش هر ذره به اصل خودست
هر چه بود میل کسی آن شود
کافر صدساله چو بیند تو را
سجده کند زود مسلمان شود
جان و دل از جذبه میل و هوس
همصفت دلبر و جانان شود
خار که سرتیز ره عاشق است
عاقبت امر گلستان شود
ناطقه را بند کن و جمع باش
گر نه ضمیر تو پریشان شود
عشق مرا بر همگان برگزید
آمد و مستانه رخم را گزید
شکر کز آن کان زر جعفری
روی مرا نادره گازی رسید
باد تکبر اگرم در سرست
هم ز دم اوست که در من دمید
کرد مرا خشم مه و بر رخم
گنبد نیلی سره نیلی کشید
باده فراوان و یکی جام نی
بوسه پیاپی شد و لب ناپدید
ای شب کفر از مه تو روز دین
گشته یزید از دم تو بایزید
گو سگ نفس این همه عالم بگیر
کی شود از سگ لب دریا پلید
قفل خداییش بسی خون که ریخت
خونش بریزیم چو آمد کلید
جان به سعادت بکشد نفس را
تا به هم افتند سعید و شهید
هیچ شکاری نرهد زان صیاد
کو ز سگیهای سگ تن رهید
ای خرف پیر جوان شو ز سر
تازه شد از یار هزاران قدید
وی بدن مرده برون آ ز گور
صور دمیدند ز عرش مجید
خامش و بشنو دهل خامشان
ایدک الله به عیش جدید
گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
قالب خاکی به زمین بازداد
روح طبیعی به فلک واسپرد
ماه وجودش ز غباری برست
آب حیاتش به درآمد ز درد
پرتو خورشید جدا شد ز تن
هر چه ز خورشید جدا شد فسرد
صافی انگور به میخانه رفت
چونک اجل خوشه تن را فشرد
شد همگی جان مثل آفتاب
جان شده را مرده نباید شمرد
مغز تو نغزست مگر پوست مرد
مغز نمیرد مگرش دوست برد
پوست بهل دست در آن مغز زن
یا بشنو قصه آن ترک و کرد
کرد پی دزدی انبان ترک
خرقه بپوشید و سر و مو سترد
میر خرابات توی ای نگار
وز تو خرابات چنین بیقرار
جمله خرابات خراب تواند
جمله اسرار ز توست آشکار
جان خراباتی و عمر عزیز
هین که بشد عمر چنین هوشیار
جان و جهان جان مرا دست گیر
چشم جهان حرف مرا گوش دار
خاک کفت چشم مرا توتیاست
وعده تو گوش مرا گوشوار
خمر کهن بر سر عشاق ریز
صورت نو در دل مستان نگار
ساغر بازیچه فانی ببر
ساغر مردانه ما را بیار
آتش می بر سر پرهیز ریز
وای بر آن زاهد پرهیزکار
حق چو شراب ازلی دَر دِهد
مرد خورد باده حق مردوار
پرورش جان به سقاهم بود
از می و از ساغر پروردگار
چند از این راه نو روزگار
پرده آن یار قدیمی بیار
آتش فرعون بکش ز آب بحر
مفرش نمرود به آتش سپار
چرخ فلک را به خدایی مگیر
انجم و مه را مشناس اختیار
شمس و شموسی که سرآخر شدهست
چون خر لنگست در آن مستدار
باد چو راکع شد و خود را شناخت
نیست در آخر چو خسان بیمدار
چشم در آن باد نهادهست خس
کاو کشدش جانب هر دشت و غار
خیره در آن آب بماندهست سنگ
کوش بغلطاند در سیل بار
گر بد و نیکیم، تو از ما مگیر
ما همه چنگیم و دل ما چو تار
گاه یکی نغمهی تَر مینواز
گاه ز تر بگذر و رو خشک آر
گر ننوازی دل این چنگ را
بس بود اینش که نهی برکنار
نور علی نور چو بنوازیش
باده خوش و خاصه به فصل بهار
در کف عشقست مهار همه
اشتر مستیم در این زیر بار
گاه چو شیری متمثل شود
تا برمد خلق از او چون شکار
گاه چو آبی متشکل شود
خلق رود تشنه بدو جانسپار
مست توام نه از می و نه از کوکنار
وقت کنارست بیا گو کنار
برجه مستانه کناری بگیر
چون شجر و باد به وقت بهار
شاخ تر از باد کناری چو یافت
رقص درآمد چو من بیقرار
این خبر افتاد به خوبان غیب
تا برسیدند هزاران نگار
لاله رخافروخته از کُه رسید
سنبله پا به گل از مرغزار
سوسن با تیغ و سمن با سپر
سبزه پیادهست و گل تر سوار
فندق و خشخاش به دست آمده
نعنع و حلبو به لب جویبار
جدول هر گونه حویجی جدا
تا مددی یابد از یار یار
کرده دکانها همه حلواییان
پرشکر و فستق از بهر کار
میوهفروشان همه با طبلها
بر سر هر پشته فشانده ثمار
لیک ز گل گوی که همرنگ اوست
جمله ز بو گو که پریست یار
بلبل و قمری و دو صد نوع مرغ
جانب باغ آمده قادم یزار
میزندم نرگس چشمک خموش
خطبه مرغان چمن گوش دار
جان خراباتی و عمر بهار
هین که بشد عمر چنین هوشیار
جان و جهان! جان مرا دست گیر
چشم جهان! حرف مرا گوش دار
صورت دل آمد و پیشم نشست
بستهسر و خسته و بیماروار
دست مرا بر سر خود مینهاد
کای به غم دوست مرا دست یار
درد سرم نیست ز صفرا و تب
از می عشق است سرم پرخمار
این همه شیوهست مرادش توی
ای شکرت کرده دلم را شکار
جان من از ناله چو تنبور شد
حال دلم بشنو از آواز تار
هست کسی صافی و زیبانظر
تا بکند جانب بالا نظر
هست کسی پاک از این آب و گل
تا بکند جانب دریا نظر
پا بنهد بر کمر کوه قاف
تا بزند بر پر عنقا نظر
تا که نظر مست شود ز آفتاب
تا بشود بیسر و بیپا نظر
هست کسی را مدد از نور عشق
تا فتدش جمله بدان جا نظر
آب هم از آب مصفا شود
هم ز نظر یابد بینا نظر
جمله نظر شو که به درگاه حق
راه نیابد مگر الا نظر