مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
مرغ دلم باز پریدن گرفت
طوطی جان قند چریدن گرفت
اشتر دیوانه سرمست من
سلسله عقل دریدن گرفت
جرعه آن باده بیزینهار
بر سر و بر دیده دویدن گرفت
شیر نظر با سگ اصحاب کهف
خون مرا باز خوریدن گرفت
باز در این جوی روان گشت آب
بر لب جو سبزه دمیدن گرفت
باد صبا باز وزان شد به باغ
بر گل و گلزار وزیدن گرفت
عشق فروشید به عیبی مرا
سوخت دلش بازخریدن گرفت
راند مرا رحمتش آمد بخواند
جانب ما خوش نگریدن گرفت
دشمن من دید که با دوستم
او ز حسد دست گزیدن گرفت
دل برهید از دغل روزگار
در بغل عشق خزیدن گرفت
ابروی غماز اشارت کنان
جانب آن چشم خمیدن گرفت
عشق چو دل را به سوی خویش خواند
دل ز همه خلق رمیدن گرفت
خلق عصااند عصا را فکند
قبضه هر کور که دیدن گرفت
خلق چو شیرند رها کرد شیر
طفل که او لوت کشیدن گرفت
روح چو بازیست که پران شود
کز سوی شه طبل شنیدن گرفت
بس کن زیرا که حجاب سخن
پرده به گرد تو تنیدن گرفت
باز به بط گفت که «صحرا خوشست»
گفت: «شبت خوش که مرا جا خوشست»
سر بنهم من که مرا سر خوشست
راهْ تو پیما که سرت ناخوشست
گر چَهِ تاریک بُوَد مسکنم
در نظرِ یوسفِ زیبا خوشست
دوست چو در چاه بود چه خوشست
دوست چو بالاست به بالا خوشست
در بُنِ دریا به تکِ آبِ تلخ
در طلبِ گوهرِ رعنا خوشست
بلبل نالنده به گلشن به دشت
طوطی گوینده شکرخا خوشست
تابش تسبیح فرشتهست و روح
کاین فلک نادره مینا خوشست
چونک خدا روفت دلت را ز حرص
رو به دل آور دلِ یکتا خوشست
از تو چو انداخت خدا رنجِ کار
رو به تماشا که تماشا خوشست
گفت: «تماشای جهان عکسِ ماست
هم برِ ما باش که با ما خوشست»
عکس در آیینه اگرچه نکوست
لیک خود آن صورت احیا خوشست
زردی رو عکس رخ احمرست
بگذر از این عکس که حمرا خوشست
نورِ خداییست که ذرّات را
رقصکنان بیسر و بیپا خوشست
رقص در این نور خرد کن کز او
تحت ثری تا به ثریا خوشست
ذره شدی بازمرو که مشو
صبر و وفا کن که وفاها خوشست
بس کن چون دیده ببین و مگو
دیده مجو دیده بینا خوشست
مفخر تبریز شهم شمس دین
با همه فرخنده و تنها خوشست
همچو گل سرخ برو دست دست
همچو میی خلق ز تو مست مست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت
تیر تو از چرخ برون جست جست
غیرت تو گفت برو راه نیست
رحمت تو گفت بیا هست هست
لطف تو دریاست و منم ماهیش
غیرت تو ساخت مرا شست شست
مرهم تو طالب مجروحهاست
نیست غم ار شست توام خست خست
ای که تو نزدیکتر از دم به من
دم نزنم پیش تو جز پست پست
گرچه یکی یوسف و صد گرگ بود
از دم یعقوب کرم رست رست
مست همه گرد در این شهر ما
دزد و عسس را شه ما بست بست
صبر مرا آینه بیماریست
آینه عاشق غمخواریست
درد نباشد ننماید صبور
که دل او روشن یا تاریست
آینه جوییست نشان جمال
که رخم از عیب و کلف عاریست
ور کلفی باشد عاریتیست
قابل داروست و تب افشاریست
آینه رنج ز فرعون دور
کان رخ او رنگی و زنگاریست
چند هزاران سر طفلان برید
کم ز قضا دردسری ساریست
من در آن خوف ببندم تمام
چون که مرا حکم و شهی جاریست
گفت قضا بر سر و سبلت مخند
کاین قلمی رفته ز جباریست
کور شو امروز که موسی رسید
در کف او خنجر قهاریست
حلق بکش پیش وی و سر مپیچ
کاین نه زمان فن و مکاریست
سبط که سرشان بشکستی به ظلم
بعد توشان دولت و پاداریست
خار زدی در دل و در دیدشان
این دمشان نوبت گلزاریست
خلق مرا زهر خورانیدهای
از منشان داد شکرباریست
از تو کشیدند خمار دراز
تا به ابدشان می و خماریست
هیزم دیک فقرا ظالمست
پخته بدو گردد کو ناریست
دم نزدم زان که دم من سکست
نوبت خاموشی و ستاریست
خامش کن که تا بگوید حبیب
آن سخنان کز همه متواریست
کیست در این شهر که او مست نیست
کیست در این دور کز این دست نیست
کیست که از دمدمه روح قدس
حامله چون مریم آبست نیست
کیست که هر ساعت پنجاه بار
بسته آن طره چون شست نیست
چیست در آن مجلس بالای چرخ
از می و شاهد که در این پست نیست
مینهلد می که خرد دم زند
تا بنگویند که پیوست نیست
جان بر او بسته شد و لنگ ماند
زانک از این جاش برون جست نیست
بوالعجب بوالعجبان را نگر
هیچ تو دیدی که کسی هست نیست
برپرد آن دل که پرش شه شکست
بر سر این چرخ کش اشکست نیست
نیست شو و واره از این گفت و گوی
کیست کز این ناطقه وارست نیست
قصد سرم داری خنجر به مشت
خوشتر از این نیز توانیم کُشت
برگ گل از لطف تو نرمی بیافت
بر مثل خار چرایی درشت
تیغ زدی بر سرم ای آفتاب
تا شدم از تیغ تو من گرم پشت
تیغ حجابست رها کن حجاب
بر رخ من گرم بزن یک دو مشت
وصف طلاق زن همسایه کرد
گفت به خاری زن خود هشت هشت
گفت چرا هشت جوابش بداد
در عوض زشت بدان قحبه رشت
بهر طلاقست امل کو چو مار
حبس حطامست و کند خشت خشت
آتش در مال زن و در حطام
تا برهی ز آتش وز زاردشت
بس کن و کم گوی سخن کم نویس
بس بودت دفتر جان سر نوشت
خانه دل باز کبوتر گرفت
مشغله و بقر بقو درگرفت
غلغل مستان چو به گردون رسید
کرکس زرین فلک پر گرفت
بوطربون گشت مه و مشتری
زهره مطرب طرب از سر گرفت
خالق ارواح ز آب و ز گل
آینهای کرد و برابر گرفت
ز آینه صد نقش شد و هر یکی
آنچ مر او راست میسر گرفت
هر که دلی داشت به پایش فتاد
هر که سر او سر منبر گرفت
خرمن ارواح نهایت نداشت
مورچهای چیز محقر گرفت
گر ز تو پر گشت جهان همچو برف
نیست شوی چون تَف خور درگرفت
نیست شو ای برف و همه خاک شو
بنگر کاین خاک چه زیور گرفت
خاک به تدریج بدان جا رسید
کز فر او هر دو جهان فر گرفت
بس که زبان این دم معزول شد
بس که جهان جان سخنور گرفت
بازرسیدیم ز میخانه مست
بازرهیدیم ز بالا و پست
جمله مستان خوش و رقصان شدند
دست زنید ای صنمان دست دست
ماهی و دریا همه مستی کنند
چونک سر زلف تو افتاده شست
زیر و زبر گشت خرابات ما
خنب نگون گشت و قرابه شکست
پیر خرابات چو آن شور دید
بر سر بام آمد و از بام جست
جوش برآورد یکی می کز او
هست شود نیست شود نیست هست
شیشه چو بشکست و به هر سوی ریخت
چند کف پای حریفان که خست
آن که سر از پای نداند کجاست
مست فتادست به کوی الست
باده پرستان همه در عشرتند
تنتن تنتن شنو ای تن پرست
ای ز بگه خاسته سر مست مست
مست شرابی و شراب الست
عشق رسانید تو را همچو جام
از بر ما تا بر خود دست دست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت
تیر تو از چرخ برون جست جست
هر گهری کان ز خزینه خداست
در دو لب لعل تو آن هست هست
فاش شد این عشق تو بیقصد ما
بند بدرید ز دل جست جست
فاش شد آن راز که در نیم شب
زیر زبان گفته بدم پست پست
کرم خورد چوب و بروید ز چوب
عشق ز من رست و مرا خست خست
زان ازلی نور که پروردهاند
در تو زیادت نظری کردهاند
خوش بنگر در همه خورشیدوار
تا بگدازند که افسردهاند
سوی درختان نگر ای نوبهار
کز دی دیوانه بپژمردهاند
لب بگشا هیکل عیسی بخوان
کز دم دجال جفا مردهاند
بشکن امروز خمار همه
کز می تو چاشنیی بردهاند
درده تریاق حیات ابد
کاین همگان زهر فنا خوردهاند
همچو سحر پرده شب را بدر
کاین همه محجوب دو صد پردهاند
بس کن و خاموش مشو صدزبان
چونک یکی گوش نیاوردهاند