مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)

پرده بگردان و بزن ساز نو (2262)

پرده بگردان و بزن ساز نو
هین که رسید از فلک آواز نو

تازه و خندان نشود گوش و هوش
تا ز خرد درنرسد راز نو

این بکند زهره که چون ماه دید
او بزند چنگ طرب ساز نو

خیز سبک رطل گران را بیار
تا ببرم شرم ز هنباز نو

برجه ساقی طرب آغاز کن
وز می کهنه بنه آغاز نو

در عوض آنک گزیدی رخم
بوسه بده بر سر این گاز نو

از تو رخ همچو زرم گاز یافت
می‌رسدم گر بکنم ناز نو

چون نکنم ناز که پنهان و فاش
می‌رسدم خلعت و اعزاز نو

خلعت نو بین که به هر گوشه‌اش
تازه طرازی است ز طراز نو

پر همایی بگشا در وفا
بر سر عشاق به پرواز نو

مرد قناعت که کرم‌های تو
حرص دهد هر نفس و آز نو

می به سبو ده که به تو تشنه شد
این قنق خابیه پرداز نو

رنگ رخ و اشک روانم بس است
سر مرا هر یک غماز نو

گرم درآ گرم که آن گرمدار
صنعت نو دارد و انگاز نو

بس کن کاین گفت تو نسبت به عشق
جامه کهنه‌ست ز بزاز نو

رخ نفسی بر رخ این مست نه (2422)

رخ نفسی بر رخ این مست نه
جنگ و جفا را نفسی پست نه

سیم اگر نیست به دست آورم
باده چون زر تو بر این دست نه

ای تو گشاده در هفت آسمان
دست کرم بر دل پابست نه

پیشکشم نیست به جز نیستی
نیستیم را تو لقب هست نه

هم شکننده تو هم اشکسته بند
مرهم جان بر سر اشکست نه

مهر بر آن شکر و پسته منه
مهر بر این چاکر پیوست نه

گفته امت ای دل پنجاه بار
صید مکن پای در این شست نه

مست و خوشی باده کجا خورده‌ای؟ (3164)

مست و خوشی باده کجا خورده‌ای؟
این مه نو چیست که آورده‌ای؟

ساغر شاهانه گرفتی به کف
گلشکر نادره پرورده‌ای

پردهٔ ناموس کی خواهی درید؟
کآفت عقل و ادب و پرده‌ای

می‌شکفد از نظرت باغ دل
ای که بهار دل افسرده‌ای

آتش در ملک سلیمان زدی
ای که تو موری بنیازرده‌ای

در سفر ای شاه سبک روح من
زیر قدم چشم و دل اسپرده‌ای

دارد خوبی و کشی بی‌شمار
روی کسی کش بک اشمرده‌ای

بنده کن هر دل آزاده‌ای
زنده کن هر بدن مرده‌ای

می‌کندت لابه و دریوزه جان
جان ببر آنجا که دلم برده‌ای

جان دو صد قرن در انگشت تست
چونت بگویم؟! که توده مرده‌ای

بس کن تا مطرب و ساقی شود
آنکه می از باغ وی افشرده‌ای

جان و جهان! دوش کجا بوده‌ای؟ (3165)

جان و جهان! دوش کجا بوده‌ای؟
نی غلطم، در دل ما بوده‌ای

دوش ز هجر تو جفا دیده‌ام
ای که تو سلطان وفا بوده‌ای

آه که من دوش چه سان بوده‌ام!
آه که تو دوش کرا بوده‌ای!

رشک برم کاش قبا بودمی
چونک در آغوش قبا بوده‌ای

زهره ندارم که بگویم ترا
« بی من بیچاره چرا بوده‌ای؟! »

یار سبک روح! به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بوده‌ای

بی‌تو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بند بلا بوده‌ای

رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بوده‌ای

رنگ تو داری، که ز رنگ جهان
پاکی، و همرنگ بقا بوده‌ای

آینه ای، رنگ تو عکس کسیست
تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای

ای دل سرمست، کجا می‌پری؟ (3166)

ای دل سرمست، کجا می‌پری؟
بزم تو کو؟ باده کجا می‌خوری؟

مایهٔ هر نقش و ترا نقش نی
دایهٔ هر جان و تو از جان بری

صد مثل و نام و لقب گفتمت
برتری از نام ولقب، برتری

چونک ترا در دو جهان خانه نیست
هر نفسی رخت کجا می‌بری؟

نقد ترا بردم من پیش عقل
گفتم: « قیمت کنش ای جوهری

صیر فی نقد معانی توی
سرمه کش دیدهٔ هر ناظری »

گفت: « چه دانم ببرش پیش عشق
عشق بود نقد ترا مشتری

چون به سر کوچهٔ عشق آمدیم
دل بشد و من بشدم بر سری

از مه من مست دو صد مشتری (3167)

از مه من مست دو صد مشتری
غمزه او سحر دو صد سامری

هر نفسی شعله زند دین از او
سوز نهد در جگر کافری

آتش دل بر شده تا آسمان
وز تف او گشته افق احمری

دوش جمال تو همی‌شد شتاب
در کف او مشعله آذری

گفتم هین قصد کی داری بگو
شیر خدا حمله کجا می‌بری

ای تو سلیمان به سپاه و لوا
خاتم تو افسر دیو و پری

جان و روان سخت روان می‌روی
سوی من کشته دمی ننگری

نعره مستان میت نشنوی
هیچ کسی را به کسی نشمری

تیز همی‌کرد خیالش نظر
محو شدم در تف آن ناظری

نیست شدم نیست از آن شور نیست
رفت ز من مهتری و کهتری

مفخر تبریز شهم شمس دین
شرح دهد حال من ار منکری

یا مَلِکَ الْمَغْرِبِ وَالْمَشْرِقِی (3168)

یا مَلِکَ الْمَغْرِبِ وَالْمَشْرِقِی
مِثْلُکَ فِی الْعالَمِ لَمْ یُخْلَقِی

باده ده ای ساقی هر متقی
بادهٔ شاهنشهی راوقی

جان سخن بخش که از تف او
گردد هر گنگ خرف منطقی

بر در حیرت، بکش اندیشه را
حاکم ارواح و شه مطلقی

جنت حسنت جو تجلی کند
باغ شود دوزخ بر هر شقی

چون بگریزی نرسد در تو کس
ور بگریزیم ز تو، سابقی

ظلمت و نور از تو تحیر درند
تا تو حقی یا که تو نور حقی

گشت شب و روز کنون غرق نور
نیست مهت مغربی و مشرقی

لابه کنی، باده دهی رایگان
ساقی دریا صفت مشفقی

مرده همی‌باید و قلب سلیم
زیرکی از خواجه بود احمقی

فکرت اگر راحت جانها بدی
باده نجستی خرد و موسقی

فرد چرایی تو ز من؟! گر منی
از چه تو عذرایی اگر وامقی؟!

غنچه صفت چشم ببستی ز گل
رو، بهمان خار کشی لایقی

خار کشانند همه، گر شهند
جز تو که بر گلشن جان عاشقی

خامش باش و بنگر فتح باب
چند پی هر سخن مغلقی؟!

گر نه شکار غم دلدارمی (3169)

گر نه شکار غم دلدارمی
گردن شیر فلک افشارمی

دست مرا بست، وگر نی کنون
من سر تو بهتر ازین خارمی

گر نبدی رشک رخ چون گلش
بلبل هر گلشن و گلزارمی

گر گل او در نگشادی، چرا
خار صفت بر سر دیوارمی؟

نیست یکی کار که او آن نکرد
ورنه چرا کاهل و بی‌کارمی؟

عشق طبیبست که رنجور جوست
ورنه چرا خسته و بیمارمی؟

کشت خلیل از پی او چار مرغ
کاش به قربانیش آن چارمی

تا پی خوردن به شکر خوردنش
طوطی با صد سر و منقارمی

وز جهت قوت دگر طوطیان
چون لب او جمله شکر کارمی

گر نه دلی داد چو دریا مرا
چون دگران تند و جگر خوارمی

در سر من عشق بپیچید سخت
ورنه چرا بی‌دل و دستارمی؟

بر لب من دوش ببوسید یار
ورنه چرا با مزه گفتارمی؟

بر خط من نقطهٔ دولت نهاد
ورنه چه گردنده چو پرگارمی؟

گر نه‌امی پست، که دیدی مرا؟!
ورنه امی مست بهنجارمی

چونک ز مستی کژ و مژ می‌روم
کاش که من بر ره هموارمی

یا مثل لاله رخان خوشش
معتزلی بر سر کهسارمی

بس! که گرین بانگ دهل نیستی
همچو خیالات در اسرارمی

 ای که تو از عالم ما می‌روی (3170)

 ای که تو از عالم ما می‌روی
خوش ز زمین سوی سما می‌روی

ای قفس اشکسته و جسته ز بند
پر بگشادی به کجا می‌روی؟

سر ز کفن بر زن و ما را بگو
که: « ز وطن خویش چرا می‌روی؟ »

نی غلطم، عاریه بود این وطن
سوی وطنگاه بقا می‌روی

چون ز قضا دعوت و فرمان رسید
در پی سرهنگ قضا می‌روی

یا که ز جنات نسیمی رسید
در پی رضوان رضا می‌روی

یا ز تجلی جلال قدیم
مضطرب و بی‌سر و پا می‌روی

یا ز شعاعات جمال خدا
مست ملاقات لقا می‌روی

یا ز بن خم جهان همچو درد
صاف شدی سوی علا می‌روی

یا به صفاتی که خموشان کنند
خامش و مخفی و خفا می‌روی

خشم مرو خواجه! پشیمان شوی (3171)

خشم مرو خواجه! پشیمان شوی
جمع نشین، ورنه پریشان شوی

طیره مشو خیره مرو زین چمن
ورنه چو جغدان سوی ویران شوی

گر بگریزی ز خراجات شهر
بارکش غول بیابان شوی

گر تو ز خورشید حمل سر کشی
بفسری و برف زمستان شوی

روی به جنگ آر و به صف شیروار
ورنه چو گربه تو در انبان شوی

کم خور ازین پاچهٔ گاو، ای ملک
سیر چریدی، خر شیطان شوی

کافر نفست چو زبون تو شد
گر همه کفری همه ایمان شوی

روی مکن ترش ز تلخی یار
تا ز عنایت گل خندان شوی

دست و دهان را چو بشویی ز حرص
صاحب و همکاسهٔ سلطان شوی

ای دل، یک لحظه تو دیوانهٔ
با دمی خواجهٔ دیوان شوی

گاه بدزدی، ره ایران زنی
گاه روی شحنهٔ توران شوی

گه ز (سپاهان) و حجاز) و (عراق)
مطرب آن ماه خراسان شوی

بوقلمونی چه شود گر چو عقل
یک صفت و یک دل و یکسان شوی؟

گر نکنی این همه خاموش باش
تا به خموشی همگی جان شوی

روی به شمس الحق تبریز کن
تا ملک ملک سلیمان شوی