مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)

ای که ازین تنگ قفس می‌پری (3172)

ای که ازین تنگ قفس می‌پری
رخت به بالای فلک می‌بری

زندگی تازه ببین بعد ازین
چند ازین زندگی سرسری؟!

در هوس مشتریت عمر رفت
ماه ببین و بره از مشتری

دلق شپشناک درانداختی
جان برهنه شده خود خوشتری

در عوض دلق تن چار میخ
بافته‌اند از صفتت ششتری

جامهٔ این جسم، غلامانه بود
گیر کنون پیرهن مهتری

مرگ حیاتست و حیاتست مرگ
عکس نماید نظر کافری

جملهٔ جانها که ازین تن شدند
حی و نهانند کنون چون پری

گشت سوار فرس غیب، جان
باز رهید از خر و از خرخری

سوخت درین آخر دنیا دلت
بهر وجوه جو این لاغری

پرده چو برخاست اگر این خرت
گردد زرین، تو درو ننگری

بر سر دریاست چو کشتی روان
روح، که بود از تن خود لنگری

گرچه جدا گشت ز دست و ز پا
فضل حقش داد پر جعفری

خانهٔ تن گر شکند، هین منال
خواجه! یقین دان که به زندان دری

چونک ز زندان و چه آیی برون
یوسف مصری و شه و سروری

چون برهی از چه و از آب شور
ماهیی و معتکف کوثری

باقی این را تو بگو، زانک خلق
از تو کنند ای شه من، باوری

باده ده، ای ساقی هر متقی (3173)

باده ده، ای ساقی هر متقی
بادهٔ شاهنشهی راوقی

جام سخن بخش که از تف او
گردد دیوار سیه منطقی

بردر و بشکن غم و اندیشه را
حاکم و سلطان و شه مطلقی

چون بگریزی نرسد در تو کس
ور بگریزیم تو خود سابقی

جنت حسنت چو تجلی کند
باغ شود دوزخ بر هر شقی

ظلمت و نور از تو تحیر درند
تا تو حقی یا که تو نور حقی

گشت شب و روز ز تو غرق نور
نیست مهت مغربی و مشرقی

لابه کنی، باده دهی رایگان
ساقی دریا صفت مشفقی

مست قبول آمد قلب و سلیم
زیرکی اینجاست همه احمقی

زیرکی ار شرط خوشیها بدی
باده نجستی خرد و موسقی

فرد چرایی تو اگر یار کی؟
از چه تو عذرایی اگر وامقی؟

غنچه صفت خویش ز گل درکشی
رو بکش آن خار، بدان لایقی

خار کشانند، اگر چه شهند
جز تو که بر گلشن جان عاشقی

خامش باش و بنگر فتح باب
چند پی هر سخن مغلقی

صد دل و صد جان بدمی دادمی (3174)

صد دل و صد جان بدمی دادمی
وز جهت دادن جان شادمی

ور تن من خاک بدی این نفس
جمله گل و عشق و هوس زادمی

از جهت کشت غمش آبمی
وز جهت خرمن او بادمی

گر ندمیدی غم او در دلم
چون دگران بی‌دم و فریادمی

گر نبدی غیرت شیرین من
فخر دو صد خسرو و فرهادمی

گر نشکستی دل دربان راز
قفل جهان را همه بگشادمی

ور همدانم نشدی پای گیر
همره آن طرفهٔ بغدادمی

بس که همه سهو و فراموشیم
گر نبدی یاد تو من یادمی

بس! که برد سر و پی این زبان
حسره که من سوسن آزادمی

کار به پیری و جوانیستی (3175)

کار به پیری و جوانیستی
پیر بمردی و جوان زیستی

بانگ خر نفست اگر کم شدی
دعوت عقل تو مسیحیستی

گر نبدی خندهٔ صبح کذوب
هیچ دلی زار بنگریستی

گر بت جان روی نمودی به ما
جملهٔ ذرات چو ما نیستی

گر توی تو نفسی کاستی
همچو تو اندر دو جهان کیستی؟!

گر نبدی غیرت آن آفتاب
ذره به ذره همه ساقیستی

دانه من از کاه جدا کردمی
گر کفه را هیچ تناهیستی

مار اگر آب وفا یافتی
در دل آن بحر چو ماهیستی

کردم با کان گهر آشتی (3176)

کردم با کان گهر آشتی
کردم با قرص قمر آشتی

خمرهٔ سرکه ز شکر صلح خواست
شکر که پذرفت شکر آشتی

آشتی و جنگ ز جذبهٔ حق است
نیست زدم، هست ز سر آشتی

رفت مسیحا به فلک ناگهان
با ملکان کرد بشر آشتی

ای فلک لطف، مسیح توم
گر بکنی بار دگر آشتی

جذبهٔ او داد عدم را وجود
کرده بدان پیه نظر آشتی

شاه مرا میل چو در آشتیست
کرد در افلاک اثر آشتی

گشت فلک دایهٔ این خاکدان
ثور و اسد آمد در آشتی

صلح درآ، این قدر آخر بدانک
کرد کنون جبر و قدر آشتی

بس کن کین صبح مرا، دایمست
نیست مرا بهر سپر آشتی

آدمیی، آدمیی، آدمی (3177)

آدمیی، آدمیی، آدمی
بسته دمی، زانک نهٔ آن دمی

آدمیی را همه در خود بسوز
آن دمیی باش اگر محرمی

کم زد آن ماه نو و بدر شد
تا نزنی کم، نرهی از کمی

می‌برمی از بد و نیک کسان؟!
آن همه در تست، ز خود می‌رمی

حرص خزانست و قناعت بهار
نیست جهان را ز خزان خرمی

مغز بری در غم؟! نغزی ببر
بر اسد و پیل زن ار رستمی

همچو ملک جانب گردون بپر
همچو فلک خم ده، اگر می‌خمی

در دل من پردهٔ نو می‌زنی (3178)

در دل من پردهٔ نو می‌زنی
ای دل و ای دیده و ای روشنی

پرده توی وز پس پرده توی
هر نفسی شکل دگر می‌کنی

پرده چنان زن که بهر زخمهٔ
پردهٔ غفلت ز نظر برکنی

شب منم و خلوت و قندیل جان
خیره که تو آتشی یا روغنی

بی‌من و تو، هر دو توی، هر دو من
جان منی، آن منی، یا منی

نکتهٔ چون جان شنوم من ز چنگ
تنتن تنتن، که تو یعنی تنی

گر تنم و گر دلم و گر روان
شاد بدانم که توم می‌تنی

از تو چرا تازه نباشم؟! که تو
تازگی سرو و گل و سوسنی

از تو چرا نور نگیرم؟! که تو
تابش هر خانه و هر روزنی

از تو چرا زور نیابم؟! که تو
قوت هر صخره و هر آهنی

یا ملک المبعث والمحشر (3204)

یا ملک المبعث والمحشر
لیس سوی صدرک من مصدر

سر نبری ای سر، اگر سر بری
آن ز خری دان که تو سر واخری

مقلة عینی لک یا ناظری
نظرة قلبی لک یا منظری

همچو پری، باش ز خلقان نهان
بر نپری تا نشنوی چون پری

غاب فؤادی لم غیبته
بعد حضوری لک، یا محضری

بر سر خشکی چو ثقیلان مران
برتر از آنی که روی برتری

منزلناالعرش و ما فوقه
عمرک یا نفس قمی، سافری

جمله چو دردند به پایان خم
سرور از آنی تو، که تو سروری

قلت الا بدلنا سلما
اسلمک الصبر قفی واصبری

چند پس پرده و از در برون
بر در این پرده، اگر بر دری

قالت هل صبری الا به
هل عقدالبیع بلا مشتری

می مفروش از جهت حرص زر
جوهر می خود بنماید زری

اذ حضرالراح فما فاتنا
افتح عینیک به وابصری

می بفروشی، چه خری؟! جز که غم
دین بفروشی چه بری؟! کافری

قر به‌العین کلی واشربی
قد قرب‌امنزل فاستبشری

وصلت فانی ننماید بقا
زن نشود حامله از سعتری

روزن دل! آه چه خوش روزنی (3205)

روزن دل! آه چه خوش روزنی
یا تو مگر روزن یار منی

عمرک یا نخلة هل تأذنی
نحو جنی غصنک کی نجتنی

روزن آن خانه اگر نیستی
پس تو ز چه روی چنین روشنی

کل سراج حدث ینطفی
غیرک یا اصلی یا معدنی

هرچه کند چرخ مطوق بود
جز تو که بنیاد بقا می‌کنی

اتخذ الحرص هنا مسکنا
دونک یا نفس فلا تسکنی

دانهٔ دامست، چرا می‌خوری؟!
آهن سردست، چرا می‌زنی؟!

شربة اهوائک مسمومة
حیلة اعدائک فی‌المکمن

سخته کمانیست، پس این کمین
بر پر! چون تیر، چرا ایمنی؟!

قد نفد العمر وضاق‌المدی
خذ بیدالهالک یا محسنی

گر دو جهان ملک شود مرمرا
بی‌تو گدایم، نشوم من غنی

غیر سنا وجهک لا نشتهی
ای وسوی عشقک لا نقتنی

بلبل سرمست برای خدا (8)

بلبل سرمست برای خدا
مجلس گل بین و به منبر برآ

هین به غنیمت شمر این روز چند
زانک ندارد گل رعنا وفا

ای دم تو قوت عروسان باغ
فصل بهارست بزن الصلا

جان من و جان ترا پیش ازین
سابقهٔ بود که گشت آشنا

الفت امروز ازان سابقه‌ست
گرچه فراموش شد آنها ترا

سیر ببینیم رخ همدگر
ناشده ما از رخ و از تن جدا

تا بشناسیم دران حشر نو
چونک چنین بوقلمونیم ما

صورت یوسف به یکی جرم شد
صورت گرگی بر اهل هوا

از غرضی چون پنهان شد ز چشم
صورت آن خسرو شیرین لقا

پس چو مبدل شود آن صورتش
چونش شناسی تو بدین چشمها

یارب بنماش چنانک ویست
از حق درخواست چنین مصطفا

خیز به ترجیع بگو باقیش
نیک نشانش کن و خطی بکش
ای رخ تو حسرت ماه و پری
پر بگشادی به کجا می‌پری

هین گروی ده سره آنگه برو
رفتن تو نیست ز ما سرسری

زنده جهان ز آب حیات توست
مست قروی تو دل لاغری

خود چه بود خاک که در چرخ تست
این فلک روشن نیلوفری

زین بگذشتم به خدا راست گو
رخت ازین خانه کجا می‌بری

در دو جهان کار تو داری و بس
راست بگو تا بچه کار اندری

ور بنگویی تو گواهی دهد
چشم تو آن فتنه گر عبهری

جان چو دریای تو تنگ آمدست
زین وطن مختصر ششدری

چون نشوی سیر ازین آب شور
چونک امیر آب دو صد کوثری

رست ز پای تو به فضل خدا
بهر ره چرخ پر جعفری

شاعر تو دست دهان برنهاد
تا که کند شاه به خود شاعری

شاه همی گوید ترجیع را
تا سه تمامش کن و باقی ترا
ای که ملک طوطی آن قندهات
کوزه‌گرم کوزه کنم از نبات

لیک فقیرم تو ز یاقوت خویش
وقت زکاتست مرا ده زکات

سابق خیری تو و خاصه کنون
موسم خیرست و اوان صلات

نک رمضان آمد و قدرست و عید
وز تو رسیدست در آن شب برات

در هوس بحر تو دارم لبی
کان نشود تر ز هزاران فرات

حبس دلم چاه زنخدان تست
کی طلبم زین چه و زندان نجات

عرض فلک دارد این قعر چاه
عرصهٔ او تیز نظر را کفات

صورت عشقی تو و بی‌صورتی
این عدد اندر صفت آمد نه ذات

هم تو بگو زانک سخنهای خلق
پیش کلام توبود ترهات

هم تو بگو ای شه نطع وجود
ای همه شاهان ز تو در بیت مات

چونک سه ترجیع بگفتم بده
تا عربی گویم یا سعد هات

یا قمرالحسن مزیل‌الظلام
جد بطلوع مع کاس المدام