مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)

عشق گزین عشق و در او کوکبه می‌ران و مترس (1204)

عشق گزین عشق و در او کوکبه می‌ران و مترس
ای دل تو آیت حق مصحف کژ خوان و مترس

جانوری لاجرم از فرقت جان می‌لرزی
ری بهل و واو بهل شو همگی جان و مترس

چون تو گمانی ابدا خایفی از روز یقین
عین گمان را تو به سر عین یقین دان و مترس

در دل کان نقد زری غایبی از دیدن خود
رقص کنان شعله زنان برجه از این کار و مترس

دل ز تو برهان طلبد سایه برهان نه توی
بر مثل سایه برو باز به برهان و مترس

سایه که فانی کندش طلعت خورشید بقا
سایه مخوانش تو دگر عبرت ماکان و مترس

الحذر از عشق حذر هر کی نشانی بودش (1217)

الحذر از عشق حذر هر کی نشانی بودش
گر بستیزد برود عشق تو برهم زندش

از دل و جان برکندش لولی و منبل کندش
سیل درآید چو گیا هر طرفی می‌بردش

اوست یقین رهزن تو خون تو در گردن تو
دور شو از خیر و شرش دور شو از نیک و بدش

باده خوری مست شوی بی‌دل و بی‌دست شوی
بیست سلامت بودش درکشدش خوش خوردش

پای در این جوی نهی تا به قیامت نرهی
هر که در این موج فتد تا لب دریا کشدش

گول شود هول شود وز همه معزول شود
دست نگیرد هنرش سود ندارد خردش

ای دم تو دام خمش بی‌گنهان را بمکش
ای رخ تو باده هش مست کند تا ابدش

ای شب خوش رو که توی مهتر و سالار حبش (1218)

ای شب خوش رو که توی مهتر و سالار حبش
ما ز تو شادیم همه وقت تو خوش وقت تو خوش

عشق تو اندرخور ما شوق تو اندر بر ما
دست بنه بر سر ما دست مکش دست مکش

ای شب خوبی و بهی جان بجهد گر بجهی
گر سه عدد بر سه نهی گردد شش گردد شش

شش جهتم از رخ تو وز نظر فرخ تو
هفت فلک را بدهد خوبی و کش خوبی و کش

یار نخواهم که بود بدخو و غمخوار و تُرش (1219)

یار نخواهم که بود بدخو و غمخوار و تُرش
چون لحد و گور مغان تنگ و دل افشار و ترش

یار چو آیینه بود، دوست چو لوزینه بود
ساعت یاری نبود خایف و فرّار و تُرش

هر کی بود عاشق خود پنج نشان دارد بد
سخت دل و سست قدم کاهل و بی‌کار و ترش

ور چشمش بیش بود هم تُرشی بیش کند
دان مثل بیشی او سرکهٔ بسیار ترش

بس کن شرح ترشان، این قدری بهر نشان
کی طلبد در دل و جان طبع شکربار ترش؟!

بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل (1335)

بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل
گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل

گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا
گفتم این عکس تو است ای رخ تو رشک چگل

گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر
گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل

بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان
مجرم عشق است مکن مجرم خود را تو بحل

داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن
گفت بکش تا بکشم هم بکش و هم مگسل

تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن
دست ببردم سوی او دست مرا زد که بهل

گفتم تو همچو فلان ترش شدی گفت بدان
من ترش مصلحتم نی ترش کینه و غل

هر کی درآید که منم بر سر شاخش بزنم
کاین حرم عشق بود ای حیوان نیست اغل

هست صلاح دل و دین صورت آن ترک یقین
چشم فرومال و ببین صورت دل صورت دل

یار شدم، یار شدم، با غم تو یار شدم (1392)

یار شدم، یار شدم، با غم تو یار شدم
تا که رسیدم بَرِ تو، از همه بیزار شدم

گفت مرا چرخ فلک: «عاجزم از گردش تو»
گفتم: «این نقطه مرا کرد که پرگار شدم»

غلغلهٔ می شنوم روز و شب از قبهٔ دل
از روش قبهٔ دل گنبد دوّار شدم

تا که فتادم چو صدا ناگه در چنگ غمت
از هوس زخمهٔ تو کم ز یکی تار شدم

دزدد غم گردن خود از حذر سیلی من
زانک من از بیشهٔ جان حیدر کرّار شدم

تا که بدیدم قدحش سرده اوباش منم
تا که بدیدم کلهش بی‌دل و دستار شدم

تا که قلندر دل من داد می مُذهِل من
رقص‌کنان، دلق‌کشان جانب خمّار شدم

گفت مرا خواجه فرج: «صبر رهاند ز حرج»
هیچ مگو کز فرج‌ست اینک گرفتار شدم

چرخ بگردید بسی تا که چنین چرخ زدم
یار بنالید بسی تا که در این غار شدم

نیم‌شبی همره مه روی نهادم سوی ره
در هوس خوبی او جانب گلزار شدم

گاه چو سوسن پی گل شاعر و مدّاح شدم
گاه چو بلبل به سحر سخرهٔ تکرار شدم

زوبع اندیشه شدم، صد فن و صد پیشه شدم
کار تو را دید دلم، عاقبت از کار شدم

مُرده بُدم زنده شدم، گریه بُدم خنده شدم (1393)

مُرده بُدم زنده شدم، گریه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیدهٔ سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زَهرهٔ شیر است مرا، زُهرهٔ تابنده شدم

گفت که: «دیوانه نه‌ای، لایق این خانه نه‌ای»
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که: «سرمست نه‌ای، رو که از این دست نه‌ای»
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که: «تو کشته نه‌ای، در طرب آغشته نه‌ای»
پیش رخ زنده‌کُنش کشته و افکنده شدم

گفت که: «تو زیرککی، مست خیالی و شکی»
گول شدم، هول شدم، وز همه برکنده شدم

گفت که: «تو شمع شدی، قبلهٔ این جمع شدی»
جمع نیَم، شمع نیَم، دودِ پراکنده شدم

گفت که: «شیخی و سَری، پیش‌رو و راهبری»
شیخ نیَم، پیش نیَم، امرِ تو را بنده شدم

گفت که: «با بال و پری، من پر و بالت ندهم»
در هوسِ بال و پرش، بی‌پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو: «راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم»

گفت مرا عشقِ کهن: «از برِ ما نقل مکن»
گفتم: «آری، نکنم، ساکن و باشنده شدم»

چشمهٔ خورشید تویی، سایه‌گه بید منم
چونک زدی بر سر من، پست و گُدازنده شدم

تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم

صورت جان، وقت سحر، لاف همی‌زد ز بطر
بنده و خربنده بُدم، شاه و خداونده شدم

شُکر کند کاغذ تو از شَکر بی‌حدِ تو
کآمد او در بر من، با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دُژم، از فلک و چرخ به خم
کز نظر و گردش او، نور پذیرنده شدم

شکر کند چرخِ فلک، از مَلِک و مُلک و مَلَک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم

زُهره بدم ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر
کز اثر خندهٔ تو، گلشنِ خندنده شدم

باش چو شطرنج روان، خامش و خود جمله زبان
کز رخِ آن شاهِ جهان، فرّخ و فرخُنده شدم

دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم (1394)

دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم
عشوه مده عشوه مده عشوه‌ی مستان نخرم

وعده مکن وعده مکن مشتری وعده نی‌ام
یا بدهی یا ز دکانِ تو گروگان ببرم

گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی
رو که به جز حق نبری گرچه چنین بی‌خبرم

پرده مکن پرده مدر در سپس پرده مرو
راه بده راه بده یا تو برون آ ز حرم

ای دل و جان بنده تو، بندِ شکرخنده‌ی تو
خنده‌ی تو چیست؟ بگو، جوشش دریای کرم

طالع استیز مرا از مه و مریخ بجو
همچو قضاهای فلک خیره و استیزه‌گرم

چرخ ز استیزه من خیره و سرگشته شود
زانک دو چندان که ویم گرچه چنین مختصرم

گر تو ز من صرفه بری من ز تو صد صرفه برم
کیسه‌بُرم کاسه‌بَرَم زانک دورو همچو زرم

گرچه دورو همچو زرم مُهر تو دارد نظرم
از مه و از مِهر فلک مه‌تر و افلاک‌ترم

لاف زنم لاف که تو راست کنی لافِ مرا
ناز کنم ناز که من در نظرت معتبرم

چه عجب ار خوش‌خبرم چونک تو کردی خبرم
چه عجب ار خوش‌نظرم چونک توی در نظرم

بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه‌شب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم

هر کسکی را کسکی هر جگری را هوسی
لیک کجا تا به کجا؟ من ز هوایی دگرم

من طلب اندر طلبم تو طرب اندر طربی
آن طربت در طلبم پا زد و برگشت سرم

تیر تراشنده توی دوک تراشنده منم
ماه درخشنده توی من چو شب تیره‌برم

میرشکارِ فلکی، تیر بزن در دل من
ور بزنی تیر جفا همچو زمین پی سپرم

جمله سپرهای جهان باخلل از زخم بود
بی‌خطر آن‌گاه بُوَم کز پی زخمت سپرم

گیج شد از تو سر من این سر سرگشته من
تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم

آن دل آواره من گر ز سفر بازرسد
خانه تهی یابد او هیچ نبیند اثرم

سرکه فشانی چه کنی؟ کآتش ما را بکشی؟
کآتشم از سرکه‌ات افزون شود افزون شررم

عشق چو قربان کندم عید من آن روز بود
ور نبود عید من آن مرد نی‌ام بلک غرم

چون عرفه و عید توی غره ذی‌الحجه منم
هیچ به تو درنرسم وز پی تو هم نبرم

باز توام باز توام چون شنوم طبل تو را
ای شه و شاهنشه من باز شود بال و پرم

گر بدهی می بچشم ور ندهی نیز خوشم
سر بنهم پا بکشم بی‌سر و پا می‌نگرم

مطرب عشق ابدم زخمه عشرت بزنم (1395)

مطرب عشق ابدم زخمه عشرت بزنم
ریش طرب شانه کنم سبلت غم را بکنم

تا همه جان ناز شود چونک طرب ساز شود
تا سر خم باز شود گل ز سرش دور کنم

چونک خلیلی بده‌ام عاشق آتشکده‌ام
عاشق جان و خردم دشمن نقش وثنم

وقت بهارست و عمل جفتی خورشید و حمل
جوش کند خون دلم آب شود برف تنم

ای مه تابان شده‌ای از چه گدازان شده‌ای
گفت گرفتار دلم عاشق روی حسنم

عشق کسی می کشدم گوش کشان می بردم
تیر بلا می رسدم زان همه تن چون مجنم

گرچه در این شور و شرم غرقه بحر شکرم
گرچه اسیر سفرم تازه به بوی وطنم

یار وصالی بده‌ام جفت جمالی بده‌ام
فلسفه برخواند قضا داد جدایی به فنم

تا که رگی در تن من جنبد من سوی وطن
باشم پران و دوان ای شه شیرین ذقنم

دم به دم آن بوی خوشش وان طلب گوش کشش
آب روان کرد مرا ساقی سرو و سمنم

همره یعقوب شدم فتنه آن خوب شدم
هدیه فرستد به کرم یوسف جان پیرهنم

الحق جانا چه خوشی قوس وفا را تو کشی
در دو جهان دیده بود هیچ کسی چون تو صنم

بر بر او بربزنم گرچه برابر نزنم
شیشه بر آن سنگ زنم بنده شیشه شکنم

پیل به خرطوم جفا قاصد کعبه شده است
من چو ابابیل حقم یاور هر کرگدنم

صیقل هر آینه‌ام رستم هر میمنه‌ام
قوت هر گرسنه‌ام انجم هر انجمنم

معنی هر قد و خدم سایه لطف احدم
کعبه هر نیک و بدم دایه باغ و چمنم

آتش بدخوی بود سوزش هر کوی بود
چونک نکوروی بود باشد خوب ختنم

گر تو بدین کژ نگری کاسه زنی کوزه خوری
سایه عدل صمدم جز که مناسب نتنم

وقت شد ای شاه شهان سرور خوبان جهان
که به کرم شرح کنی آنک نگوید دهنم

باز در اسرار روم جانب آن یار روم (1396)

باز در اسرار روم جانب آن یار روم
نعره بلبل شنوم در گل و گلزار روم

تا کی از این شرم و حیا شرم بسوزان و بیا
همره دل گردم خوش جانب دلدار روم

صبر نمانده‌ست که من گوش سوی نسیه برم
عقل نمانده‌ست که من راه به هنجار روم

چنگ زن ای زهره من تا که بر این تنتن تن
گوش بر این بانگ نهم دیده به دیدار روم

خسته دام است دلم بر در و بام است دلم
شاهد دل را بکشم سوی خریدار روم

گفت مرا در چه فنی کار چرا می نکنی
راه دکانم بنما تا که پس کار روم

تا که ز خود بد خبرش رفت دلم بر اثرش
کو اثری از دل من تا که بر آثار روم

تا ز حریفان حسد چشم بدی درنرسد
کف به کف یار دهم در کنف غار روم

درس رئیسان خوشی بی‌هشی است و خمشی
درس چو خام است مرا بر سر تکرار روم