مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)

کو خر من کو خر من پار بمرد آن خر من (1813)

کو خر من کو خر من پار بمرد آن خر من
شکر خدا را که خرم برد صداع از سر من

گاو اگر نیز رود تا برود غم نخورم
نیست ز گاو و شکمش بوی خوش عنبر من

گاو و خری گر برود باد ابد در دو جهان
دلبر من دلبر من دلبر من دلبر من

حلقه به گوش است خرم گوش خر و حلقه زر
حیف نگر حیف نگر وازر من وازر من

سر کشد و ره نرود ناز کند جو نخورد
جز تل سرگین نبود خدمت او بر در من

گاو بر این چرخ بر این گاو دگر زیر زمین
زین دو اگر من بجهم بخت بود چنبر من

رفتم بازار خران این سو و آن سو نگران
از خر و از بنده خر سیر شد این منظر من

گفت کسی چون خر تو مرد خری هست بخر
گفتم خاموش که خر بود به ره لنگر من

عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من (1814)

عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من
گفتم می می نخورم گفت برای دل من

داد می معرفتش با تو بگویم صفتش
تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من

از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین
پیش دویدم که ببین کار و کیای دل من

گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما
شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من

گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود
چیست که آن پرده شود پیش صفای دل من

عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود
کوه احد پاره شود آه چه جای دل من

شاد دمی کان شه من آید در خرگه من
باز گشاید به کرم بند قبای دل من

گوید که افسرده شدی بی‌من و پژمرده شدی
پیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من

گویم کان لطف تو کو بنده خود را تو بجو
کیست که داند جز تو بند و گشای دل من

گوید نی تازه شوی بی‌حد و اندازه شوی
تازه‌تر از نرگس و گل پیش صبای دل من

گویم ای داده دوا لایق هر رنج و عنا
نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من

میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او
روی چو زر اشک چو در هست گوای دل من

من خوشم از گفت خسان وز لب و لنج ترشان (1815)

من خوشم از گفت خسان وز لب و لنج ترشان
من بکشم دامن تو دامن من هم تو کشان

جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضا
خوش خوش خوش خوشم پیش تو ای شاه خوشان

زانک مرا داد لبش نیست لبی را اثرش
ز آنچ چشیدم ز لبت هیچ لبی را مچشان

آنک ترش روی بود دانک درم جوی بود
از خم سرکه است همه با شکرانش منشان

گفتم ای شاه علم من که میان عسلم
از عسل من که چشد گفت لب خوش منشان

آینه‌ای بزدایم از جهت منظر من (1716)

آینه‌ای بزدایم از جهت منظر من
وای از این خاک تنم تیره دل اکدر من

رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من
ساقی مستقبل من کو قدح احمر من

رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من
شکر که سرگین خری دور شده‌ست از در من

مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود
زانک چو خر دور شود باشد عیسی بر من

از پی غربیل علف چند شدم مات و تلف
چند شدم لاغر و کژ بهر خر لاغر من

آنچ که خر کرد به من گرگ درنده نکند
رفت ز درد و غم او حق خدا اکثر من

تلخی من خامی من خواری و بدنامی من
خون دل آشامی من خاک از او بر سر من

شارِقِ من فارقِ من از نظرِ خالقِ من
شمع کُشی دیده کَنی در نظر و منظر من

قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من (1817)

قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من

قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من

واله و شیدا دل من بی‌سر و بی‌پا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من

بیخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من

سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من

گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان
گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من

زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر کُهِ قاف است کنون در پی عنقا دل من

طفل دلم می نخورد شیر از این دایه شب
سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من

صخره موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو
جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من

عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش
من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من

بس کن کاین گفت زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من

قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من (1818)

قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من

قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من

واله و مجنون دل من خانه پرخون دل من
بهر تماشا چه شود رنجه شوی تا دل من

خورده شکرها دل من بسته کمرها دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من

مرده و زنده دل من گریه و خنده دل من
خواجه و بنده دل من از تو چو دریا دل من

ای شده استاد امین جز که در آتش منشین
گرچه چنین است و چنین هیچ میاسا دل من

سوی صلاح دل و دین آمده جبریل امین
در طلب نعمت جان بهر تقاضا دل من

کافرم ار در دو جهان عشق بود خوشتر از این (1819)

کافرم ار در دو جهان عشق بود خوشتر از این
دیده ایمان شود ار نوش کند کافر از این

عشق بود کان هنر عشق بود معدن زر
دوست شود جلوه از آن پوست شود پرزر از این

عشق چو بگشاید لب بوی دهد بوی عجب
مشک شده مست از او گشته خجل عنبر از این

عشق بود خوب جهان مادر خوبان شهان
خاک شود گوهر از آن فخر کند مادر از این

هی چه گریزی چندین یک نفس این جا بنشین (1820)

هی چه گریزی چندین یک نفس این جا بنشین
صبر تو کو ای صابر ای همه صبر و تمکین

ما دو سه کس نو مرده منتظر آن پرده
زنده شویم از تلقین بازرهیم از تکفین

هی به سلف نفخی کن پیشتر از یوم الدین
تا شنود چرخ فلک از حشر تو تحسین

هی به زبان ما گو رمز مگو پیدا گو
چند خوری خون به ستم ای همه خویت خونین

چند گزی بر جگرش چند کنی قصد سرش
چند دهی بد خبرش کار چنین است و چنین

چند کنی تلخ لبش چند کنی تیره شبش
ای لب تو همچو شکر ای شب تو خلد برین

هیچ عسل زهر دهد یا ز شکر سرکه جهد
مغلطه تا چند دهی ای غلط انداز مهین

هر چه کنی آن لب تو باشد غماز شکر
هر حرکت که تو کنی هست در آن لطف دفین

سرو چه ماند به خسی زر به چه ماند به مسی
تو به چه مانی به کسی ای ملک یوم الدین

ای تن و جان بنده او بند شکرخنده او (2141)

ای تن و جان بنده او بند شکرخنده او
عقل و خرد خیره او دل شکرآکنده او

چیست مراد سر ما ساغر مردافکن او
چیست مراد دل ما دولت پاینده او

چرخ معلق چه بود کهنه ترین خیمه او
رستم و حمزه کی بود کشته و افکنده او

چون سوی مردار رود زنده شود مرد بدو
چون سوی درویش رود برق زند ژنده او

هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او
هیچ نبود و نبود همسر و ماننده او

ملک جهان چیست که تا او به جهان فخر کند
فخر جهان راست که او هست خداونده او

ای خنک آن دل که توی غصه و اندیشه او
ای خنک آن ره که توی باج ستاننده او

عشق بود دلبر ما نقش نباشد بر ما
صورت و نقشی چه بود با دل زاینده او

گفت برانم پس از این من مگسان را ز شکر
خوش مگسی را که توی مانع و راننده او

نقش فلک دزد بود کیسه نگهدار از او
دام بود دانه او مرده بود زنده او

بس کن اگر چه که سخن سهل نماید همه را
در دو هزاران نبود یک کس داننده او

چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او (2142)

چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او
روی ترش سازم از او بانگ و فغان آرم از او

با ترشان لاغ کنی خنده زنی جنگ شود
خنده نهان کردم من اشک همی‌بارم از او

شهر بزرگ است تنم غم طرفی من طرفی
یک طرفی آبم از او یک طرفی نارم از او

با ترشانش ترشم با شکرانش شکرم
روی من او پشت من او پشت طرب خارم از او

صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش
رقص کنان دست زنان بر سر هر طارم از او

طوطی قند و شکرم غیر شکر می نخورم
هر چه به عالم تُرُشی، دورم و بیزارم از او

گر ترشی داد تو را شهد و شکر داد مرا
سکسک و لنگی تو از او من خوش و رهوارم از او

هر کی در این ره نرود دره و دوله‌ست رهش
من که در این شاه رهم بر ره هموارم از او

مسجد اقصاست دلم، جنّت مأواست دلم
حور شده، نور شده، جمله آثارم از او

هر کی حقش خنده دهد از دهنش خنده جهد
تو اگر انکاری از او من همه اقرارم از او

قسمت گل خنده بود، گریه ندارد چه کند؟
سوسن و گل می‌شکفد در دل هشیارم از او

صبر همی‌گفت که من مژده ده وصلم از او
شکر همی‌گفت که من صاحب انبارم از او

عقل همی‌گفت که من زاهد و بیمارم از او
عشق همی‌گفت که من ساحر و طرارم از او

روح همی‌گفت که من گنج گهر دارم از او
گنج همی‌گفت که من در بن دیوارم از او

جهل همی‌گفت که من بی‌خبرم بیخود از او
علم همی‌گفت که من مهتر بازارم از او

زهد همی‌گفت که من واقف اسرارم از او
فقر همی‌گفت که من بی‌دل و دستارم از او

از سوی تبریز اگر شمس حَقَم باز رسد
شرح شود کشف شود جملهٔ گفتارم از او