مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)

خشمین بر آن کسی شو کز وی گزیر باشد (839)

خشمین بر آن کسی شو کز وی گزیر باشد
یا غیر خاک پایش کس دستگیر باشد

گیرم کز او بگردی شاه و امیر و فردی
ناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد

گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی
هر کو نخورد آبش در مرگ اسیر باشد

ای پیر جان فطرت پیر عیان نه فکرت
پیری نه کز قدیدی مویش چو شیر باشد

پیری مکن بر آن کس کز مکر و از فضولی
خواهد که بازگونه بر پیر پیر باشد

پیری بر آن کسی کن کو مرده تو باشد
پیش جلالت تو خوار و حقیر باشد

چون موی ابروی را وهمش هلال بیند
بر چشمش آفتابت کی مستدیر باشد

آن کس که از تکبر مالد سبال خود را
از نور کبریایی چون مستنیر باشد

عرضه گری رها کن ای خواجه خویش لا کن
تا ذره وجودت شمس منیر باشد

جلوه مکن جمالت مگشای پر و بالت
تا با پر خدایی جان مستطیر باشد

بربند پنج حس را زین سیل‌های تیره
تا عقل کل ز شش سو بر تو مطیر باشد

بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را
صد سال گرم داری نانش فطیر باشد

گر قاب قوس خواهی دل راست کن چو تیری
در قوس او درآید کو همچو تیر باشد

خاموش اگر توانی بی‌حرف گو معانی
تا بر بساط گفتن حاکم ضمیر باشد

بعد از سماع گویی کان شورها کجا شد (840)

بعد از سماع گویی کان شورها کجا شد
یا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد

منکر مباش بنگر اندر عصای موسی
یک لحظه آن عصا بد یک لحظه اژدها شد

چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لب
کو خورد عالمی را وانگه همان عصا شد

یک گوهری چو بیضه جوشید و گشت دریا
کف کرد و کف زمین شد وز دود او سما شد

الحق نهان سپاهی پوشیده پادشاهی
هر لحظه حمله آرد وانگه به اصل واشد

گرچه ز ما نهان شد در عالمی روان شد
تا نیستش نخوانی گر از نظر جدا شد

هر حالتی چو تیرست اندر کمان قالب
رو در نشانه جویش گر از کمان رها شد

گرچه صدف ز ساحل قطره ربود و گم شد
در بحر جوید او را غواص کاشنا شد

از میل مرد و زن خون جوشید وان منی شد
وانگه از آن دو قطره یک خیمه در هوا شد

وانگه ز عالم جان آمد سپاه انسان
عقلش وزیر گشت و دل رفت پادشا شد

تا بعد چند گاهی دل یاد شهر جان کرد
واگشت جمله لشکر در عالم بقا شد

گویی چگونه باشد آمدشد معانی
اینک به وقت خفتن بنگر گره گشا شد

باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد (841)

باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد
باز آرزوی جان‌ها از راه جان درآمد

باز از رضای رضوان درهای خلد وا شد
هر روح تا به گردن در حوض کوثر آمد

باز آن شهی درآمد کو قبله شهانست
باز آن مهی برآمد کز ماه برتر آمد

سرگشتگان سودا جمله سوار گشتند
کان شاه یک سواره در قلب لشکر آمد

اجزای خاک تیره حیران شدند و خیره
از لامکان شنیده خیزید محشر آمد

آمد ندای بی‌چون نی از درون نه بیرون
نی چپ نی راست نی پس نی از برابر آمد

گویی که آن چه سویست آن سو که جست و جویست
گویی کجا کنم رو آن سو که این سر آمد

آن سو که میوه‌ها را این پختگی رسیدست
آن سو که سنگ‌ها را اوصاف گوهر آمد

آن سو که خشک ماهی شد پیش خضر زنده
آن سو که دست موسی چون ماه انور آمد

این سوز در دل ما چون شمع روشن آمد
وین حکم بر سر ما چون تاج مفخر آمد

دستور نیست جان را تا گوید این بیان را
ور نی ز کفر رستی هر جا که کفر آمد

کافر به وقت سختی رو آورد بدان سو
این سو چو درد بیند آن سوش باور آمد

با درد باش تا درد آن سوت ره نماید
آن سو که بیند آن کس کز درد مضطر آمد

آن پادشاه اعظم در بسته بود محکم
پوشید دلق آدم امروز بر در آمد

آن ماه کو ز خوبی بر جمله می‌دواند (842)

آن ماه کو ز خوبی بر جمله می‌دواند
ای عاشقان شما را پیغام می‌رساند

سوی شما نبشت او بر روی بنده سطری
خط خوان کیست این جا کاین سطر را بخواند

نقشش ز زعفران است وین سطر سر جانست
هر حرف آتشی نو در دل همی‌نشاند

کنجی و عشق و دلقی ما از کجا و خلقی
لیک او گرفته حلقی ما را همی‌کشاند

بی دست و پا چو گویی سوی وییم غلطان
چوگان زلف ما را این سو همی‌دواند

چون این طرف دویدم چوگانش حمله آرد
سوی خودم کشاند این سر بگو کی داند

هر سو که هست مستم چوگان او پرستم
در عین نیست هستم تا حکم خود براند

گر زانک تو ملولی با خفتگان بنه سر
زیرا فسردگان را هم خواب وارهاند

آن جا که شمس دینم پیدا شود به تبریز
والله که در دو عالم نی درد و درد ماند

در عشق زنده باید، کز مُرده هیچ ناید (843)

در عشق زنده باید، کز مُرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده؟ آن کو ز عشق زاید

گرمی شیر غرّان، تیزی تیغ برّان
نَری جمله نران، با عشق کند آید

در راه رهزنانند، وین همرهان زنانند
پای نگارکرده این راه را نشاید

طبل غزا برآمد وز عشق لشکر آمد
کو رُستم سرآمد؟ تا دست برگشاید

رعدش بغرّد از دل، جانش ز ابر قالب
چون برق بجهد از تن یک لحظه‌ای نپاید

هرگز چنین سری را تیغ اجل نَبُرّد
کاین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید

هرگز چنین دلی را غصّه فرو نگیرد
غم‌های عالم او را شادی دل فزاید

دریا پیش ترش رو، او ابر نوبهارست
عالم بدوست شیرین، قاصد ترش نماید

شیرش نخواهد آهو، آهوی اوست یاهو
منکر در این چراخور بسیار ژاژ خاید

در عشق جوی ما را، در ما بجوی او را
گاهی منش ستایم، گاه او مرا ستاید

تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی
دریای ما و من را چون قطره دررباید

گر ساعتی ببری ز اندیشه‌ها چه باشد (844)

گر ساعتی ببری ز اندیشه‌ها چه باشد
غوطی خوری چو ماهی در بحر ما چه باشد

ز اندیشه‌ها نخسپی ز اصحاب کهف باشی
نوری شوی مقدس از جان و جا چه باشد

آخر تو برگ کاهی ما کهربای دولت
زین کاهدان بپری تا کهربا چه باشد

صد بار عهد کردی کاین بار خاک باشم
یک بار پاس داری آن عهد را چه باشد

تو گوهری نهفته در کاه گل گرفته
گر رخ ز گل بشویی ای خوش لقا چه باشد

از پشت پادشاهی مسجود جبرئیلی
ملک پدر بجویی ای بی‌نوا چه باشد

ای اولیای حق را از حق جدا شمرده
گر ظن نیک داری بر اولیا چه باشد

جزوی ز کل بمانده دستی ز تن بریده
گر زین سپس نباشی از ما جدا چه باشد

بی سر شوی و سامان از کبر و حرص خالی
آنگه سری برآری از کبریا چه باشد

از ذکر نوش شربت تا وارهی ز فکرت
در جنگ اگر نپیچی ای مرتضا چه باشد

بس کن که تو چو کوهی در کوه کان زر جو
که را اگر نیاری اندر صدا چه باشد

مرغی که ناگهانی در دام ما درآمد (845)

مرغی که ناگهانی در دام ما درآمد
بشکست دام‌ها را بر لامکان برآمد

از باده گزافی شد صاف صاف صافی
وز درد هر دو عالم جوشید و بر سر آمد

جان را چو شست از گل معراج برشد آن دل
آن جا چو کرد منزل آن جاش خوشتر آمد

در عالم طراوت او یافت بس حلاوت
وز وصف لاله رویان رویش مزعفر آمد

زان ماه هر که ماند وین نقش را نخواند
در نقش دین بماند والله که کافر آمد

ز اوصاف خود گذشتم وز خود برهنه گشتم
زیرا برهنگان را خورشید زیور آمد

الله اکبر تو خوش نیست با سر تو
این سر چو گشت قربان الله اکبر آمد

هر جان باملالت دورست از این جلالت
چون عشق با ملولی کشتی و لنگر آمد

ای شمس حق تبریز دل پیش آفتابت
در کم زنی مطلق از ذره کمتر آمد

بیمار رنج صفرا ذوق شکر نداند (846)

بیمار رنج صفرا ذوق شکر نداند
هر سنگ دل در این ره قلب از گهر نداند

هر عنکبوت جوله در تار و پود آن چه
از ذوق صنعت خود ذوق دگر نداند

وان کو ز چه برافتد در جام و ساغر افتد
مستیش در سر افتد پا را ز سر نداند

پیمانه ایست این جان پیمانه این چه داند (847)

پیمانه ایست این جان پیمانه این چه داند
از پاک می‌پذیرد در خاک می‌رساند

در عشق بی‌قرارش بنمودنست کارش
از عرش می‌ستاند بر فرش می‌فشاند

باری نبود آگه زین سو که می‌رساند
ای کاش آگهستی زان سو که می‌ستاند

خاک از نثار جان‌ها تابان شده چو کان‌ها
کو خاک را زبان‌ها تا نکته‌ای جهاند

تا دم زند ز بیشه زان بیشه همیشه
کان بیشه جان ما را پنهان چه می‌چراند

این جا پلنگ و آهو نعره زنان که یا هو
ای آه را پناه او ما را که می‌کشاند

شیری که خویش ما را جز شیر خویش ندهد
شیری که خویش ما را از خویش می‌رهاند

آن شیر خویش بر ما جلوه کند چو آهو
ما را به این فریب او تا بیشه می‌دواند

چون فاتحه دهدمان گاهی فتوح و گه گه
گر فاتحه شویم او از ناز برنخواند

از چشم پرخمارت دل را قرار ماند (848)

از چشم پرخمارت دل را قرار ماند
وز روی همچو ماهت در مه شمار ماند

چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد
مر زهره فلک را کی کسب و کار ماند

یغمابک جمالت هر سو که لشکر آرد
آن سوی شهر ماند آن سو دیار ماند

گلزار جان فزایت بر باغ جان بخندد
گل‌ها به عقل باشد یا خار خار ماند

جاسوس شاه عشقت چون در دلی درآید
جز عشق هیچ کس را در سینه یار ماند

ای شاد آن زمانی کز بخت ناگهانی
جانت کنار گیرد تن برکنار ماند

چون زان چنان نگاری در سر فتد خماری
دل تخت و بخت جوید یا ننگ و عار ماند

می‌خواهم از خدا من تا شمس حق تبریز
در غار دل بتابد با یار غار ماند