مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)
گرچه به زیر دلقی شاهی و کیقبادی
ورچه ز چشم دوری در جان و سینه یادی
گرچه به نقش پستی بر آسمان شدستی
قندیل آسمانی نه چرخ را عمادی
بستی تو هست ما را بر نیستی مطلق
بستی مراد ما را بر شرط بیمرادی
تا هیچ سست پایی در کوی تو نیاید
پیش تو شیر آید شیری و شیرزادی
سر را نهد به بیرون بیسر بر تو آید
تا بشنود ز گردون بیگوش یا عبادی
یک ماهه راه را تو بگذر برو به روزی
زیرا که چون سلیمان بر بارگیر بادی
دینار و زر چه باشد انبار جان بیاور
جان ده درم رها کن گر عاشق جوادی
حاجت نیاید ای جان در راه تو قلاوز
چون نور و ماهتاب است این مهتدی و هادی
مه نور و تاب خود را از جا به جا کشاند
چون اشتر عرب را از جا به جای حادی
از صد هزار توبه بشناخت جان مجنون
چون بوی گور لیلی برداشت در منادی
چون مه پی فزایش غمگین مشو ز کاهش
زیرا ز بعد کاهش چون مه در ازدیادی
هر لحظه دسته دسته ریحان به پیشت آید
رسته ز دست رنجت وز خوب اعتقادی
تشنیع بر سلیمان آری که گم شدم من
گم شو چو هدهد ار تو دربند افتقادی
یا صاحبی هذا دیباجه الرشاد
الصبح قد تجلی حولوا عن الرقاد
الشمس قد تلالا من غیر احتجاب
و النصر قد توالی من غیر اجتهاد
الروح فی المطار و الکأس فی الدوار
و الهم فی الفرار و السکر فی امتداد
ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی
چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی
خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی
همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی
ای فضل خوش چو جانی وز دیدهها نهانی
اندر اثر پدیدی در ذات ناپدیدی
ای گل چرا نخندی کز هجر بازرستی
ای ابر چون نگریی کز یار خود بریدی
ای گل چمن بیارا میخند آشکارا
زیرا سه ماه پنهان در خار میدویدی
ای باغ خوش بپرور این نورسیدگان را
کاحوال آمدنشان از رعد میشنیدی
ای باد شاخهها را در رقص اندرآور
بر یاد آن که روزی بر وصل میوزیدی
بنگر بدین درختان چون جمع نیکبختان
شادند ای بنفشه از غم چرا خمیدی
سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی
چشمت گشاده گردد کز بخت در مزیدی
از بهر مرغ خانه چون خانهای بسازی
اشتر در او نگنجد با آن همه درازی
آن مرغ خانه عقل است و آن خانه این تن تو
اشتر جمال عشق است با قد و سرفرازی
رطل گران شه را این مرغ برنتابد
بویی کز او بیابی صد مغز را ببازی
از ما مجوی جانا اسرار این حقیقت
زیرا که غرق غرقم از نکته مجازی
من هیکلی بدیدم اسرار عشق در وی
کردم حمایل آن را از روی لاغ و بازی
تا شد گرانترک شد آن هیکل خدایی
تا برنتابد آن را پشت هزار تازی
شد پردهام دریده تا پردهها بسوزم
از آتشی که خیزد در پرده حجازی
چون عشق او بغرد وین پردهها بدرد
با شمس حق تبریز در وقت عشقبازی
آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی
در دل چگونه آید از راه بیقیاسی
گر گویی میشناسم لاف بزرگ و دعوی
ور گویی من چه دانم کفر است و ناسپاسی
بردانم و ندانم گردان شدهست خلقی
گردان و چشم بسته چون استر خراسی
میگرد چون خراسی خواهی و گر نخواهی
گردن مپیچ زیرا دربند احتباسی
یوسف خرید کوری با هیجده قلب آری
از کوری خرنده وز حاسدی نخاسی
تو هم ز یوسفانی در چاه تن فتاده
اینک رسن برون آ تا در زمین نتاسی
ای نفس مطمئنه اندر صفات حق رو
اینک قبای اطلس تا کی در این پلاسی
گر من غزل نخوانم بشکافد او دهانم
گوید طرب بیفزا آخر حریف کاسی
از بانگ طاس ماه بگرفته میگشاید
ماهت منم گرفته بانگی زن ار تو طاسی
آدم ز سنبلی خورد کان عاقبت بریزد
تو سنبل وصالی ایمن ز زخم داسی
ما را مسلم آمد هم عیش و هم عروسی
شادی هر مسلمان کوری هر فسوسی
هر روز خطبهای نو هر شام گردکی نو
هر دم نثار گوهر نی قبضه فلوسی
عشقی است سخت زیبا فقری است پای برجا
بر آسمان نهی پا گر دست این دو بوسی
جانی است چون چراغی در زیر طشت قالب
کرد به پیش نورش خورشید چاپلوسی
صد گونه رخت دارد صد تخت و بخت دارد
تختش ز رفعت آمد نی تخت آبنوسی
رختش ز نور مطلق در تخته جامه حق
نی بارگیر سیسی نی جامههای سوسی
از ذوق آتش دل وز سوزش خوش دل
آتش پرست گشتم اما نیم مجوسی
روزی دو همره آمد جان غریب با تن
چون مرغزی و رازی چون مغربی و طوسی
پرویزن است عالم ما همچو آرد در وی
گر بگذری تو صافی ور نگذری سبوسی
هر روز بر دکانها بازار این خسان بین
ای خام پیش ما آ کتان ماست روسی
بشکن سبوی قالب ساغر ستان لبالب
تا چند کاسه لیسی تا کی زبون لوسی
دستور میدهی تا گویم تمام این را
تا شرق و غرب گیرد اقبال بینحوسی
چون زخمه رجا را بر تار میکشانی
کاهل روان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی
دامان جان بگیری تا یار میکشانی
ایمن کنی تو جان را کوری رهزنان را
دزدان نقد دل را بر دار میکشانی
سوداییان جان را از خود دهی مفرح
صفراییان زر را بس زار میکشانی
مهجور خارکش را گلزار مینمایی
گلروی خارخو را در خار میکشانی
موسی خاک رو را بر بحر مینشانی
فرعون بوش جو را در عار میکشانی
موسی عصا بگیرد تا یار خویش سازد
ماری کنی عصا را چون مار میکشانی
چون مار را بگیرد یابد عصای خود را
این نعل بازگونه هموار میکشانی
آن کو در آتش افتد راهش دهی به آبی
و آن کو در آب آید در نار میکشانی
ای دل چه خوش ز پرده سرمست و باده خورده
سر را برهنه کرده دستار میکشانی
ما را مده به غیری تا سوی خود کشاند
ما را تو کش ازیرا شهوار میکشانی
تا یار زنده باشد کوهی کنی تو سدش
چون در غمش بکشتی در غار میکشانی
خاموش و درکش این سر خوش خامشانه میخور
زیرا که چون خموشی اسرار میکشانی
ای گوهر خدایی آیینه معانی
هر دم ز تاب رویت بر عرش ارمغانی
عرش از خدای پرسد کاین تاب کیست بر من
فرمایدش ز غیرت کاین تاب را ندانی
از غیرت الهی در عرش حیرت افتد
زیرا ز غیرت آمد پیغام لن ترانی
زان تاب اگر شعاعی بر آسمان رسیدی
از آسمان نمودی صد ماه آسمانی
اندر جمال هر مه لطف ازل نمودی
هر عاشقی بدیدی مقصودهای جانی
در راه رهروان را رنج و طلب نبودی
خوف فنا نبودی اندر جهان فانی
یک بار دردمیدی تا جان گرفت قالب
دردم تو بار دیگر تا جان شود عیانی
از یک شعاع رویت چون لامکان مکان شد
هم برق تو رساند او را به لامکانی
انگشتری لعلت بر نقد عرضه فرما
تا نعرهها برآید از لعلهای کانی
یک جام مان بدادی تا رختها گرو شد
جامی دگر از آن می هم چاره کن تو دانی
جانی رسید ما را از شمس حق تبریز
کان جان همینماید در غیب دلستانی
اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی
و اندر سماع ما را از نای و دف خبر نی
ما خود فنای عشقش ما خاک پای عشقش
عشقیم توی بر تو عشقیم کل دگر نی
خود را چو درنوردیم ما جمله عشق گردیم
سرمه چو سوده گردد جز مایه نظر نی
هر جسم کو عرض شد جان و دل غرض شد
بگداز کز مرضها ز افسردگی بتر نی
از حرص آن گدازش وز عشق آن نوازش
باری جگر درونم خون شد مرا جگر نی
صدپاره شد دل من و آواره شد دل من
امروز اگر بجویی در من ز دل اثر نی
در قرص مه نگه کن هر روز میگدازد
تا در محاق گویی کاندر فلک قمر نی
لاغرتری آن مه از قرب شمس باشد
در بعد زفت باشد لیکن چنان هنر نی
شاها ز بهر جانها زهره فرست مطرب
کفو سماع جانها این نای و دف تر نی
نی نی که زهره چه بود چون شمس عاجز آمد
درخورد این حراره در هیچ چنگ و خور نی
ای مبدعی که سگ را بر شیر میفزایی
سنگ سیه بگیری آموزیش سقایی
بس شاه و بس فریدون کز تیغشان چکد خون
زان روی همچو لاله لولی است و لالکایی
ناموسیان سرکش جبارتر ز آتش
در کوی عشق گردان امروز در گدایی
قهر است کار آتش گریهست پیشه شمع
از ما وفا و خدمت وز یار بیوفایی
آتش که او نخندد خاکستر است و دودی
شمعی که او نگرید چوبی بود عصایی
آن خر بود که آید در بوستان دنیا
خاونده را نجوید افتد به ژاژخایی
خاوند بوستان را اول بجوی ای خر
تا از خری رهی تو زان لطف و کبریایی
آمد غریبی از ره مهمان مهتری شد
مهمانیی بکردش باکار و باکیایی
بریانههای فاخر سنبوسههای نادر
شمع و شراب و شاهد بس خلعت عطایی
ماهیش کرد مهمان هر روز به ز روزی
چون حسن دلبر ما در دلبری فزایی
هر شب غریب گفتی نیکو است این ولیکن
مهمانیت نمایم چون شهر ما بیایی
آن مهتر از تحیر گفت ای عجب چه باشد
بهتر از این تنعم وین خلعت بهایی
زین گفت حاج کوله شد در دلش گلوله
زیرا ندیده بود او مهمانیی سمایی
این میوههای دنیا گل پارههاست رنگین
چه بود نعیم دنیا جز نان و نان ربایی
میگفت ای خدایا ما را به شهر او بر
تا حاصل آید آن جا دل را گره گشایی
بگذشت چند سالی در انتظار این دم
بی انتظار ندهد هرگز دوا دوایی
میگفت ای مسبب برساز یک بهانه
زیرا سبب تو سازی در دام ابتلایی
بسیار شد دعایش آمد ز حق اجابت
تا مرد ای خدا گو دید از خدا خدایی
شه جست یک رسولی تا آن طرف فرستد
تا آن طرف رساند پیغام کدخدایی
این میرداد رشوت پنهان و آشکارا
تا میر را فرستد شاه از کرم نمایی
شه هم قبول کردش گفتا تو بر بدان جا
پیغام ما ازیرا طوطی خوش نوایی
پس ساز کرد ره را همراه شد سپه را
در پیش کرد مه را از بهر روشنایی
منزل به منزل آن سو میشد چو سیل در جو
سجده کنان و جویان اسرار اولیایی
چون موسی پیمبر از بهر خضر انور
کرده سفر به صد پر چون هدهد هوایی
چون پر جبرئیلی کو پیک عرش آمد
تا زان سفر دهد او احکام را روایی
مه کو منور آمد دایم مسافر آمد
ای ماه رو سفر کن چون شمع این سرایی
هر حالتت چو برجی در وی دری و درجی
غم آتشی و برقی شادی تو ضیایی
کوته کنم بیان را رفت آن رسول آن جا
چون برگ که کشیدش دلبر به کهربایی
ما چون قطار پویان دست کشنده پنهان
دستی نهان که نبود کس را از او رهایی
این را به چپ کشاند و آن را به راست آرد
این را به وصل آرد و آن را سوی جدایی
وصلش نماید آن سو تا مست و گرم گردد
و آن سوی هجر باشد مکری است این دغایی
دررفت آن معلا در شهر همچو دریا
از کو به کو همیشد کای مقصدم کجایی
جوینده چون شتابد مطلوب را بیابد
ما آگهیم که تو در جست و جوی مایی
شد ناگهان به کویی سرمست شد ز بویی
عقلش پرید از سر پا را نماند پایی
پیغام کیقبادش جمله بشد ز یادش
کو دانش رسولی تا محفل اندرآیی
چل روز بر سر کو سرمست ماند از آن بو
حیران شده رعیت با میرهایهایی
نی حکم و نی امارت نی غسل و نی طهارت
نی گفت و نی اشارت نی میل اغتذایی
زو هر کی جست کاری میگفت خیره آری
آری و نی یکی دان در وقت خیره رایی
کو خیمه و طویله کو کار و حال و حیله
کو دمنه و کلیله کو کد کدخدایی
سیلاب عشق آمد نی دام ماند نی دد
چون سیل شد به بحری بیبدو و منتهایی
گفت ای رفیق جفتی کردی هر آنچ گفتی
بردی مرا از اسفل تا مصعد علایی
این درس که شنودم هرگز نخوانده بودم
درسی است نی وسیطی نی نیز منتقایی
دعویت به ز معنی معنیت به ز دعوی
جان روی در تو دارد که قبله دعایی
این جمله بد بدایت کو باقی حکایت
واپرس از او که دادت در گوش اشنوایی
یا رب ظلمت نفسی بردر حجاب حسی
گر مس نمود مسی آخر تو کیمیایی
صدر الرجال حقا فی مصدر البلا
والله ما علونا الا باعتنا
یا سادتی و قومی یوفون بالعهود
ما خاب من تحلی بالصدق و الوفا
ای حیلههات شیرین تا کی مرا فریبی
آن را که ملک کردی دیگر چرا فریبی
اما چو جمله عالم ملک تو است کلی
بیرون ز ملکت خود دیگر که را فریبی
داوود را فریبی در دام ملک و دولت
و ایوب را دگرگون اندر بلا فریبی
آن را به دانه بردی وین را به دام بردی
آن دام دانه شد چون تو خوش لقا فریبی
فرعون عالمی را بفریبد و نداند
کان خاین دغا را هم در دغا فریبی
ای کمترین فریبت صد خونبهای صیدان
ای پربها که او را تو بیبها فریبی
ای دل خدا کسی را دانی چه سان فریبد
آخر تو جملگان را خود از خدا فریبی