مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)

دی عهد و توبه کردی امروز درشکستی (2946)

دی عهد و توبه کردی امروز درشکستی
دی بحر تلخ بودی امروز گوهرستی

دی بایزید بودی و اندر مزید بودی
و امروز در خرابی دردی فروش و مستی

دردی بنوش ای جان بسکل ز هوش ای جان
ازرق مپوش ای جان تا که صنم پرستی

امروز بس خرابی هم جام آفتابی
نی کدخدای ماهی نی شوهر مهستی

افزونی از مساکن بیرونی از معادن
آن نیستی ولیکن هستی چنانک هستی

یک گوشه بسته بودی زان گوشه خسته بودی
آن بسته را گشودی رستی تمام رستی

حیوان سوار نبود جز بهر کار نبود
حیوان نه‌ای تو حیی جستی ز کار جستی

تو پیک آسمانی چون ماه کی توانی
تا تو سوار پایی تا تو به دست شستی

خامش مده نشانی گرچه ز هر بیانی
شد مرهم جهانی هر خسته‌ای که خستی

یا من عجب فتادم یا تو عجب فتادی (2947)

یا من عجب فتادم یا تو عجب فتادی
چندین قدح بخوردی جامی به من ندادی

تو از شراب مستی من هم ز بوی مستم
بو نیز نیست اندک در بزم کیقبادی

بسیار عاشقان را کشتی تو بی‌گناهی
در رنج و غم نکشتی کشتی ز ذوق و شادی

ای تو گشاد عالم ای تو مراد آدم
خانه چرا گرفتی در کوی بی‌مرادی

زیرا چراغ روشن در ظلمت شب آید
درمان به درد آید این است اوستادی

بستی زبان و گوشم تا جز غمت ننوشم
نی نکته عمیدی نی گفته عمادی

تبریز شمس دین را خدمت رسان ز مستان
سجده کن و بگویش اوحشت یا فؤادی

ای کرده رو چو سرکه چه گردد ار بخندی (2948)

ای کرده رو چو سرکه چه گردد ار بخندی
والله ز سرکه رویی تو هیچ برنبندی

تلخی ستان شکر ده سیلی بنوش و سر ده
خندان بمیر چون گل گر ز آنک ارجمندی

چون مو شده‌ست آن مه در خنده است و قهقه
چت کم شود که گه گه از خوی ماه رندی

بشکفته است شوره تو غوره‌ای و غوره
آخر تو جان نداری تا چند مستمندی

با کان غم نشینی شادی چگونه بینی
از موش و موش خانه کی یافت کس بلندی

بالای چرخ نیلی یابند جبرئیلی
وز خاک پای پاکان یابند بی‌گزندی

زان رنگ روی و سیما اسرار توست پیدا
کاندر کدام کویی چه یار می‌پسندی

چون چشم می‌گشاید در چشم می‌نماید
گر ز آنک ریش گاوی ور شیر هوشمندی

قارون مثال دلوی در قعر چه فرو شد
عیسی به بام گردون بنمود خوش کمندی

گر دلو سر برآرد جز آب چه ندارد
پاره شود بپوسد در ظلمت و نژندی

ای لولیان لالا بالا پریده بالا
وارسته زین هیولا فارغ ز چون و چندی

در غیب هست عودی کاین عشق از او است دودی (2949)

در غیب هست عودی کاین عشق از او است دودی
یک هست نیست رنگی کز او است هر وجودی

هستی ز غیب رسته بر غیب پرده بسته
و آن غیب همچو آتش در پرده‌های دودی

دود ار چه زاد ز آتش هم دود شد حجابش
بگذر ز دود هستی کز دود نیست سودی

از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی
جان شمع و تن چو طشتی جان آب و تن چو رودی

گر گرد پست شستی قرص فلک شکستی
در نیست برشکستی بر هست‌ها فزودی

بشکستی از نری او سد سکندری او
ز افرشته و پری او روبندها گشودی

ملکش شدی مهیا از عرش تا ثریا
از زیر هفت دریا در بقا ربودی

رفتی لطیف و خرم زان سو ز خشک و از نم
در عشق گشته محرم با شاهدی به سودی

تبریز شمس دینی گر داردش امینی
با دیده یقینی در غیب وانمودی

ای آنک جان ما را در گلشکر کشیدی (2950)

ای آنک جان ما را در گلشکر کشیدی
چون جان و دل ببردی خود را تو درکشیدی

ما را چو سایه دیدی از پای درفتاده
جانا چو سرو سرکش از سایه سر کشیدی

چون سیل در کهستان ما سو به سو دوانه
اندر پیت تو خیمه سوی دگر کشیدی

تو آن مهی که هر کو آمد به خرمن تو
مانند آفتابش در کان زر کشیدی

کشتی ز رشک ما را باری چو اشک ما را
از چشم خود میفکن چون در نظر کشیدی

بر عاشقت ز صد سو از خلق زخم آید
از لطف و رحمت خود پیشش سپر کشیدی

یک قوم را به حیلت بستی به بند زرین
یک قوم را به حجت اندر سفر کشیدی

آوه که شد فضولی در خون چند گولی
رحمی بکن بر آن کش در شور و شر کشیدی

از چشم عاشقانت شب خواب شد رمیده
زیرا که بی‌دلان را وقت سحر کشیدی

ای عشق دل نداری تا که دلت بسوزد
خود جمله دل تو داری دل را تو برکشیدی

بس کن که نقل عیسی از بیخودی و مستی
در آخر ستوران در پیش خر کشیدی

زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری (2951)

زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری
چون موی از آن شدم من تا تو سرم بخاری

زان دست شستم از خود تا دست من تو گیری
زان چون خیال گشتم تا در دلم گذاری

زان روز و شب دریدم در عاشقی گریبان
تا تو ز مشرق دل چون مه سری برآری

زان اشکبار گشتم چون ابر در بهاران
تا نوبهار حسنت بر من کند بهاری

حمال آن امانت کان را فلکت نپذرفت
گشتم به اعتمادی کز لطف توست یاری

شاها به حق آنک بر لوح سینه هر دم
از بهر بت پرستان نوصورتی نگاری

بنمای صورتی را کان لوح درنگنجد
تا بت پرست و بتگر یابند رستگاری

گر از شراب دوشین در سر خمار داری (2952)

گر از شراب دوشین در سر خمار داری
بگذار جام ما را با این چه کار داری

ور تازه‌ای نه دوشین بنشین بیا بنوش این
تا از خیال پیشین زنهار سر نخاری

تا سنگ را پرستی از دیگران گسستی
دریا تو را نشاید گر سیل یاد آری

در بارگاه خاقان سودای پرنفاقان
زنبیل هر گدایی در پیش شهریاری

فهرست یاد کینی با لطف ساتکینی
اندر بهشت وآنگه در شعله‌های ناری

زین سر اگر ببینی مویی ز خوب چینی
نی پرده زیر ماند نی نعره‌های زاری

نی غوره‌ای بجوشی نی سرکه‌ای فروشی
الا شراب نوشی انگور می‌فشاری

انگور این وجودت افشردن تو سودت
انگار کین نبودت تا چند مهر کاری

وقتی که دررمیدی تو سوی شمس تبریز
آن جا خدای داند کاندر چه لاله زاری

بازآمدی که ما را درهم زنی به شوری (2953)

بازآمدی که ما را درهم زنی به شوری
داوود روزگاری با نغمه زبوری

یا مصر پرنباتی یا یوسف حیاتی
یعقوب را نپرسی چونی از این صبوری

بازآمد آن قیامت با فتنه و ملامت
گفتم که آفتابی یا نور نور نوری

ای آسمان برین دم گردان و بی‌قراری
وی خاک هم در این غم خاموش و در حضوری

ای دلبر پریرین وی فتنه تو شیرین
دل نام تو نگوید از غایت غیوری

خورشید چون برآید خود را چرا نماید
با آفتاب رویت از جاهلی و کوری

بازآمد آن سلیمان بر تخت پادشاهی
جان را نثار او کن آخر نه کم ز موری

در پرده چون نشستی رسوا چرا نگشتی
این نیست از ستیری این نیست از ستوری

تره فروش کویش این عقل را نگیرد
تو بر سرش نهادی بنگر چه دور دوری

بازآمده‌ست بازی صیاد هر نیازی
ای بوم اگر نه شومی از وی چرا نفوری

بازآمد آن تجلی از بارگاه اعلا
ای روح نعره می زن موسی و کوه طوری

بازآمدی به خانه‌ای قبله زمانه
والله صلاح دینی پیوسته در ظهوری

گر روشنی تو یارا یا خود سیه ضمیری (2954)

گر روشنی تو یارا یا خود سیه ضمیری
در هر دو حال خود را از یار وانگیری

پا واگرفتن تو هر دو ز حال کفر است
صد کفر بیش باشد در عاشقان نفیری

پاکت شود پلیدی چون از صنم بریدی
گردد پلید پاکی چون غرقه در غدیری

دنبال شیر گیری کی بی‌کباب مانی
کی بی‌نوا نشینی چون صاحب امیری

بگذار سر بد را پنهان مکن تو خود را
در زیرکی چو مویی پیدا میان شیری

خوردی تو زهر و گفتی حق را از این چه نقصان
حق بی‌نیاز باشد وز زهر تو بمیری

زیر درخت خرما انداز همچو مریم
گر کاهلی به غایت ور نیز سست پیری

از سایه‌های خرما شیرین شوی چو خرما
وز پختگی خرما تو پختگی پذیری

چون روی آتشین را یک دم تو می‌نپوشی (2955)

چون روی آتشین را یک دم تو می‌نپوشی
ای دوست چند جوشم گویی که چند جوشی

این جان و عقل مسکین کی یابد از تو تسکین
زین سان که تو نهادی قانون می فروشی

سرنای جان‌ ما را در می دمی تو دم دم
نی را چه جرم باشد چون تو همی‌خروشی

روپوش برنتابد گر تاب روی این است
پنهان نگردد این رو گر صد هزار پوشی

بر گرد شید گردی ای جان عشق ساده
یا نیک سرخ چشمی یا خود سیاه گوشی

گر ز آنک عقل داری دیوانه چون نگشتی
ور نه از اصل عشقی با عشق چند کوشی

اجزای خویش دیدم اندر حضور خامش
بس نعره‌ها شنیدم در زیر هر خموشی

گفتم به شمس تبریز کاین خامشان کیانند
گفتا چو وقت آید تو نیز هم نپوشی