مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)

دل را تمام برکن ای جان ز نیک نامی (2956)

دل را تمام برکن ای جان ز نیک نامی
تا یک به یک بدانی اسرار را تمامی

ای عاشق الهی ناموس خلق خواهی
ناموس و پادشاهی در عشق هست خامی

عاشق چو قند باید بی‌چون و چند باید
جانی بلند باید کان حضرتی است سامی

هستی تو از سر و بن در چشم خویش ناخن
زنار روم گم کن در عشق زلف شامی

در عشق علم جهل است ناموس علم سهل است
نادان علم اهل است دانای علم عامی

از کوی بی‌نشانش زان سوی جهل و دانش
وز جان جان جانش عشق آمدت سلامی

بر بام عشق بی‌تن دیدم چو ماه روشن
بر در بمانده‌ام من زان شیوه‌های بامی

گر مست و گر میم من نی از دف و نیم من
از شیوه ویم من مست شراب جامی

آن چهره‌ی چو آتش در زیر زلف دلکش
گردن ببسته جان خوش در حلقه‌های دامی

گوید غمت ز تیزی وقتی که خون تو ریزی
کای دل تو خود چه چیزی وی جان تو خود کدامی

ای جان شبی که زادی آن شب سری نهادی
دادی تو آنچ دادی وز جان مطیع و رامی

ای روح برپریدی بر ساحلی چریدی
دل دادی و خریدی آن را که تش غلامی

گر رند و گر قلاشی ما را تو خواجه تاشی
ای شمس هر طواشی تبریز را نظامی

اندر شکست جان شد پیدا لطیف جانی (2957)

اندر شکست جان شد پیدا لطیف جانی
چون این جهان فروشد وا شد دگر جهانی

بازار زرگران بین کز نقد زر چه پر شد
گرچه ز زخم تیشه درهم شکست کانی

تا تو خمش نکردی اندیشه گرد نامد
وا شد دهان دل چون بربسته شد دهانی

چندین هزار خانه کی گشت از زمانه
تا در دل مهندس نقشش نشد نهانی

سری است زان نهانتر صد نقش از آن مصور
در خاطر مهندس و اندر دل فلانی

چون دل صفا پذیرد آن سر جهان بگیرد
وآنگه کسی نمیرد در دور لامکانی

تبریز شمس دین را از لطف لابه‌ای کن
کز باغ بی‌زمانی در ما نگر زمانی

مطرب چو زخمه‌ها را بر تار می‌کشانی (2558)

مطرب چو زخمه‌ها را بر تار می‌کشانی
این کاهلان ره را در کار می‌کشانی

ای عشق چون درآیی در عالم جدایی
این بازماندگان را تا یار می‌کشانی

کوری رهزنان را ایمن کنی جهان را
دزدان شهر دل را بر دار می‌کشانی

مکار را ببینی کورش کنی به مکری
چون یار را ببینی در غار می‌کشانی

بر تازیان چابک بندی تو زین زرین
پالانیان بد را در بار می‌کشانی

سوداییان ما را هر لحظه می‌نوازی
بازاریان ما را بس زار می‌کشانی

عشاق خارکش را گلزار می‌نمایی
خودکام گل طرب را در خار می‌کشانی

آن کو در آتش آید راهش دهی به آبی
و آن کو دود به آبی در نار می‌کشانی

موسی خاک رو را ره می‌دهی به عزت
فرعون بوش جو را در عار می‌کشانی

این نعل بازگونه بی‌چون و بی‌چگونه
موسی عصاطلب را در مار می‌کشانی

ای آنک جمله عالم از توست یک نشانی (2959)

ای آنک جمله عالم از توست یک نشانی
زخمت بر این نشانه آمد کنون تو دانی

زخمی بزن دگر تو مرهم نخواهم از تو
گر یک جهان نماند چه غم تو صد جهانی

در شرح درنیایی چون شرح سر حقی
در جان چرا نیایی چون جان جان جانی

ماییم چون درختان صنع تو باد گردان
خود کار باد دارد هر چند شد نهانی

زان باد سبز گردیم زان باد زرد گردیم
گر برگ را بریزی از میوه کی ستانی

در نقش باغ پیش است در اصل میوه پیش است
تو اولین گهر را آخر همی‌رسانی

خواهم که از تو گویم وز جز تو دست شویم
پنهان شوی و ما را در صف همی‌کشانی

رقصان شو ای قراضه کز اصل اصل کانی (2960)

رقصان شو ای قراضه کز اصل اصل کانی
جویای هر چه هستی می‌دانک عین آنی

خورشید رو نماید وز ذره رقص خواهد
آن به که رقص آری دامن همی‌کشانی

روزی کنار گیری ای ذره آفتابی
سر بر برش نهاده این نکته را بدانی

پیش آردت شرابی کای ذره درکش این را
خوردی و محو گشتی در آفتاب جانی

شد ذره آفتابی از خوردن شرابی
در دولت تجلی از طعن لن ترانی

ما میوه‌های خامیم در تاب آفتابت
رقصی کنیم رقصی زیرا تو می‌پزانی

احسنت ای پزیدن شاباش ای مزیدن
از آفتاب جانی کو را نبود ثانی

مخدوم شمس دینم شاهنشهی ز تبریز
تسلیم توست جان‌ها ای جان و دل تو دانی

در رنگ یار بنگر تا رنگ زندگانی (2961)

در رنگ یار بنگر تا رنگ زندگانی
بر روی تو نشیند ای ننگ زندگانی

هر ذره‌ای دوان است تا زندگی بیابد
تو ذره‌ای نداری آهنگ زندگانی

گر ز آنک زندگانی بودی مثال سنگی
خوش چشمه‌ها دویدی از سنگ زندگانی

در آینه بدیدم نقش خیال فانی
گفتم چیی تو گفتا من زنگ زندگانی

اندر حیات باقی یابی تو زندگان را
وین باقیان کیانند دلتنگ زندگانی

آن‌ها که اهل صلحند بردند زندگی را
وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی

با تو عتاب دارم جانا چرا چنینی (2962)

با تو عتاب دارم جانا چرا چنینی
رنجور و ناتوانم نایی مرا ببینی

دیدی که سخت زردم پنداشتی که مردم
آخر چگونه میرد آنک تواش قرینی

یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی
یا صحتی شفایی لم تستمع حنینی

بس احتراز کردم صبر دراز کردم
امروز ناز کردم با اصل نازنینی

امشب چو مه برآید داوود جان بیاید
ای رنج موم گردی گر برج آهنینی

شب بنده را بپرسد وز بی‌گهی نترسد
شب نیز مست گردد بی‌نقل و ساتکینی

ای ناله چند ناله افزونتری ز ژاله
بر بنده کمینه تو نیز در کمینی

می‌زن سه‌تا که یک‌تا گشتم مکن دوتایی (2963)

می‌زن سه‌تا که یک‌تا گشتم مکن دوتایی
یا پردهٔ رهاوی یا پردهٔ رهایی

بی زیر و بی بَم تو ماییم در غم تو
در نای این نوا زن کافغان ز بی‌نوایی

قولی که در عراق است درمان این فراق است
بی قول دلبری تو آخر بگو کجایی

ای آشنای شاهان در پردهٔ سپاهان
بنواز جان ما را از راه آشنایی

در جمع سست‌رایان رو زنگله‌سرایان
کاری ببر به پایان تا چند سست‌رایی

از هر دو زیرافکند بندی بر این دلم بند
آن هر دو خود یکست و ما را دو می‌نمایی

گر یار راست کاری ور قول راست داری
در راست قول برگو تا در حجاز آیی

در پردهٔ حسینی عشاق را درآور
وز بوسلیک و مایه بنمای دلگشایی

از تو دوگاه خواهند تو چارگاه برگو
تو شمع این سرایی ای خوش که می‌سرایی

دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی (2964)

دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی
شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی

افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر
گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی

گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو
درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی

گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخو
زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی

گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است
زیرا طلسم کان است هر گه بیازمایی

گفت این حدیث خام است روی نکو کدام است
این رنگ و نقش دام است مکر است و بی‌وفایی

چون جان جان ندارد می‌دانک آن ندارد
بس کس که جان سپارد در صورت فنایی

گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را
زر ساز مس ما را تو جان کیمیایی

تسلیم مس بباید تا کیمیا بیابد
تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی

گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی
در شک و در قیاسی زین‌ها که می‌نمایی

گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری
فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی

چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده
شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی

ای همرهان و یاران گریید همچو باران
تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی

ای برده اختیارم تو اختیار مایی (2965)

ای برده اختیارم تو اختیار مایی
من شاخ زعفرانم تو لاله زار مایی

گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد
غم این قدر نداند کآخر تو یار مایی

من باغ و بوستانم سوزیده خزانم
باغ مرا بخندان کآخر بهار مایی

گفتا تو چنگ مایی و اندر ترنگ مایی
پس چیست زاری تو چون در کنار مایی

گفتم ز هر خیالی درد سر است ما را
گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی

سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم
گفت ار چه در خماری نی در خمار مایی

گفتم چو چرخ گردان والله که بی‌قرارم
گفت ار چه بی‌قراری نی بی‌قرار مایی

شکرلبش بگفتم لب را گزید یعنی
آن راز را نهان کن چون رازدار مایی

ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی

تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی
تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی

از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته
تو نور کردگاری یا کردگار مایی

از آب و گل بزادی در آتشی فتادی
سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی

این جا دوی نگنجد این ما و تو چه باشد
این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی

خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی
مسپار جان به هر کس چون جان سپار مایی