مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)
هر چند بیگه آیی بیگاه خیز مایی
ای خواجه خانه بازآ بیگاه شد کجایی
برگ قفس نداری جز ما هوس نداری
یکتا چو کس نداری برخیز از دوتایی
جان را به عشق واده دل بر وفای ما نه
در ما روی تو را به کز خویشتن برآیی
بگذر ز خشک و از تر بازآ به خانه زوتر
از جمله باوفاتر آخر چه بیوفایی
لطفت به کس نماند قدر تو کس نداند
عشقت به ما کشاند زیرا به ما تو شایی
گر چشم رفت خوابش از عاشقی و تابش
بر ما بود جوابش ای جان مرتضایی
گر شاه شمس تبریز پنهان شود به استیز
در عشق او تو جان بیز تا جان شوی بقایی
آمد ز نای دولت بار دگر نوایی
ای جان بزن تو دستی وی دل بکوب پایی
تابان شدهست کانی خندان شده جهانی
آراستهست خوانی در میرسد صلایی
بر بوی نوبهاری بر روی سبزه زاری
در عشق خوش عذاری ما مست و های هایی
او بحر و ما سحابی او گنج و ما خرابی
در نور آفتابی ما همچو ذرههایی
شوریدهام معافم بگذار تا بلافم
مه را فروشکافم با نور مصطفایی
ای چنگیان غیبی از راه خوش نوایی
تشنه دلان خود را کردید بس سقایی
جان تشنه ابد شد وین تشنگی ز حد شد
یا ضربت جدایی یا شربت عطایی
ای زهره مزین زین هر دو یک نوا زن
یا پرده رهاوی یا پرده رهایی
گر چنگ کژ نوازی در چنگ غم گدازی
خوش زن نوا اگر نی مردی ز بینوایی
بی زخمه هیچ چنگی آب و نوا ندارد
میکش تو زخمه زخمه گر چنگ بوالوفایی
گر بگسلند تارت گیرند بر کنارت
پیوند نو دهندت چندین دژم چرایی
تو خود عزیز یاری پیوسته در کناری
در بزم شهریاری بیرون ز جان و جایی
خامش که سخت مستم بربند هر دو دستم
ور نه قدح شکستم گر لحظهای بپایی
من پیر منبلانم بر خویش زخم رانم
من مصلحت ندانم با ما تو برنیایی
هم پاره پاره باشم هم خصم چاره باشم
هم سنگ خاره باشم در صبر و بینوایی
از بس که تند و عاقم در دوزخ فراقم
دوزخ ز احتراقم گیرد گریزپایی
چون دید شور ما را عطار آشکارا
بشکست طبلها را در بزم کبریایی
تبریز چون برفتم با شمس دین بگفتم
بی حرف صد مقالت در وحدت خدایی
بوی کباب داری تو نیز دل کبابی
در تو هر آنچ گم شد در ماش بازیابی
زین سر چو زنده باشی تو سرفکنده باشی
خود را چو بنده باشی ما را دگر نیابی
ای خواجه ترک ره کن ما را حدیث شه کن
بگشا دهان و اه کن گر مست آن شرابی
دوشم نگار دلبر میداد جام از زر
گفتا بکش تو دیگر گر مست نیم خوابی
گفتم که برنخیزم گفتا که برستیزم
هم بر سرت بریزم گر مستی و خرابی
چون ریخت بر من آن را دیدم فنا جهان را
عالم چو بحر جوشان من گشته مرغ آبی
ای خواجه خشم بنشان سر را دگر مپیچان
ما را چه جرم باشد گر ز آنک درنیابی
سر اله گفتم در قعر چاه گفتم
مه را سیاه گفتم چون محرم نقابی
ای خواجه صدر عالی تا تو در این حوالی
گه بسته سؤالی گه خسته جوابی
ای شمس حق تبریز بستم دهان ازیرا
هر دیده برنتابد نورت چو آفتابی
با صد هزار دستان آمد خیال یاری
در پای او بمیرا هر جا بود نگاری
خوبان بسی بدیدی حوران صفت شنیدی
این جا بیا که بینی حسن و جمال یاری
تا یافت جانم او را من گم شدم ز هستی
تا پای او گرفتم دستم نشد به کاری
ای مطرب الله الله از بهر عشق آن شه
آن چنگ را در این ره خوش برنواز تاری
زان چهرههای شیرین در دل عجیب شوری
این روی همچو زر را از مهر او عیاری
گویند زاریت چیست زین ناله در دو عالم
گفتم همین بسستم در هر دو عالم آری
رفتم نظاره کردن سوی شکار آن شه
میتاخت شاد و خندان آن ماه در غباری
تیری ز غمزه خود انداخت بر من آمد
تیری بدان شگرفی در لاغری شکاری
از گلستان عشقش خاری در این جگر شد
صد گلستان غلام خارش چگونه خاری
در پیش ذوق عشقش در نور آفتابش
تن چیست چون غباری جان چیست چون بخاری
در باغ عشق رویش خصمت خدای بادا
گر تو ز گل بگویی یا قامت چناری
از چشم ساحر تو گشتیم شاعر تو
عذر عظیم دارم در عشق خوش عذاری
یا رب ببینم آن را کان شاه میخرامد
داده به کون نوری زان چهرهای چو ناری
بینم که جان تلخم شیرین شده ز شهدش
بینم که اندرافتد شوری نو از شراری
از عشق شمس دین شد تبریز بهر این دم
مر گوش را سماعی مر چشم را نظاری
اندر قمارخانه چون آمدی به بازی
کارت شود حقیقت هر چند تو مجازی
با جمله سازواری ای جان به نیک خویی
این جا که اصل کار است جانا چرا نسازی
گویی که من شب و روز مرد نمازکارم
چون نیست ای برادر گفتار تو نمازی
با ناکسان تو صحبت زنهار تا نداری
شو همنشین شاهان گر مرد سرفرازی
آخر چرا تو خود را کردی چو پای تابه
چون بر لباس آدم تو بهترین طرازی
بر خر چرا نشینی ای همنشین شاهان
چون هست در رکابت چندین هزار تازی
شیشه دلی که داری بربا ز سنگ جانان
باری به بزم شاه آ بنگر تو دلنوازی
در جانت دردمد شه از شادیی که جانت
هم وارهد ز مطرب وز پرده حجازی
سرمست و پای کوبان با جمع ماه رویان
در نور روی آن شه شاهانه میگرازی
شاهت همینوازد کای پیشوای خاصان
پیوسته پیش ما باش چون تو امین رازی
گاه از جمال پستی گاه از شراب مستی
گه با قدم قرینی گه با کرشم و نازی
مقصود شمس دین است هم صدر و هم خداوند
وصلم به خدمت او است چون مرغزی و رازی
هر کس که در دل او باشد هوای تبریز
گردد اگر چه هندو است او گلرخ طرازی
وقتت خوش ای حبیبی، بشنو به حق یاری
ارحم حنین قلبی لا تسع فی ضراری
دل را مکن چو خاره، مگزین ز ما کناره
یا منیة الفاد، دار ولا تمار
ساقی خاص روحی، در ده می صبوحی
اللیل قد تولی و البدر فیالتواری
ای برده هوش ما را، یار آر دوش ما را
اسقیتنا کسا صرفا علیالخمار
مار را خراب کردی، غرق شراب کردی
حتی بدا و افشا، ما کان فی سراری
سلطان خیل مایی، لیلی لیل مایی
یا لدةاللیالی، یا بهجةالنهار
ای سِرّ طور سینا وی نور چشم بینا
انتالکبیر فینا، فارحم علیاصغار
هین نوبت جنون شد، مستی ما فزون شد
یا مسکرالعقول، یا هادمالوقار
شاه سخنور آمد، موج سخن درآمد
نحنالصدا نصدی، والله خیر قاری
درهم شکن چو شیشه خود را، چو مست جامی
بد نام عشق جان شو، اینست نیکنامی
پرذوق، چون صراحی بنشین، اگر نشینی
کن کالقدح مذیقا للقوم فیالقیام
عقل تو پایبندی، عشق تو سربلندی
العقل فیالملام والعشق فیالمدام
الدیک فی صیاح، واللیل فی انهزام
والصبح قد تبدی فی مهجةالضلام
معشوق غیر ما، نی، جز که خون ما، نی
هم جان کند رئیسی، هم جان کند غلامی
دل را کباب کردی، خون را شراب کردی
یا من فداک روحی یا سیدالانام
ز اندیشه شو پیاده، تا بر خوری ز باده
من راوق قدیم، مستکملالقوام
مستفعلن فعولن، آتش مکن مجوشان
زیرا کمال آمد، دیگر نماند خامی
میگو تو هرچه خواهی، فرمانروا و شاهی
سلمت یا عزیزی، یا صاحبالسلام
باده چو با خیزان، چون پشه غمگریزان
لا تعذلوا السکارا افدیکم کرامی
تبریز شاد بادا، ز اشراق شمس دینم
فالشمس حیث تجری للمشرقین حامی
لا قیالفراش نارا کن هکذا حبیبی
فی النار قد تواری کن هکذا حبیبی
ذاق القراش ذوقا والشمع ذاب شوقا
والدمع منه سارا کن هکذا حبیبی
فی العشق مذرجعتا باللیل ما هجعنا
فی مجلس السکاری کن هکذا حبیبی
العاشقون قاموا، ذااللیل لاتناموا
لا تنفروا فرارا کن هکذا حبیبی
الوصل سال سیلا مجنون صار لیلی
لیل غدا نهارا کن هکذا حبیبی
الشمس فی ضحاها و القلب قد یراها
والعقل فیه حارا کن هکذا حبیبی
من الکلیم دلا و لرب قد تجلی
انی آنست نارا کن هکذا حبیبی
اخرج عنالمکان، یا صارمالزمان
واسبح سباح حوت فی قلزمالمعانی
لا تبغ اتصالا نعت جسم
انی اری دنوا انی منالتدانی
العبد لیس یرضی فی رقه شریکا
فلرب کیف یرضی فی ملکه بثانی
هل عاشق تصدیم عشوقتین جمعا
اعشق فان فیه تخلیص کل غانی
العشق نور روحی صبح الهوی صبوحی
امنیة و فیه مجموعة الامانی
ماالعشق یا معنا یشرک انا و انا
تقنی عنالمدارک فی خالقالحسان
هذاالصدود خانی و النار فی جنانی
یزداد کل یوم عشقی بلا توانی
قلبی علیک یحرص یا رب لا تخلص
یارب زد وقودا سبحان من یرانی
سبحان من یرانی سبحان من رعانی
سبحان من دعانی من غیر امتحان
اسکت فلون خدی اوج دمعتی تودی
عشقا به تعالی عن صفوةالمعانی