مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)

یا ویح نفسنا بفوات الفضائل (3224)

یا ویح نفسنا بفوات الفضائل
یا ویل روحنا بفسادالوسائل

قد حن واشتکی فلذا الصخر بکیا
علی علی هجران فخرالقبایل

لو ان فراقی حمل‌الطور والصفا
زمانا یسیرا هدمت بالزلازل

لو ان شرارا من هوانا تبلجت
علی ظاهری احرقت کل العواذل

لو ان قلیلا من جمالک اثرت
علی‌البر لم توحش فلا بالقوافل

بحق وصال نورالقلب فضله
بنور نای عن درکه کل فاضل

و حرمهٔ اسرار جرت و لطایف
کنیت بها سرا و لست بقایل

و جودک و النعماء ما لم تسمه
لسانی و قلبی عنه لیس بزائل

تجود بوصل مشرق باهر نری
به جملة حاجاتنا و المسائل

فانی لا اسطاع زورة زایر
بجفنین مقروحین در الهوامل

ارید ترابا من تراب فنائه
مدبر نورالعین منی و کاحل

اکل ثری تبریز مثل ترابه
فلا کان جسم قال روحی ممائلی

فلا زال شمس الدین مولا و سیدا
و ذو منة فی ذمتی و هو کافلی

ای ساقیان مشفق سودا فزود سودا (6)

ای ساقیان مشفق سودا فزود سودا
این زرد چهرگان را حمرا دهید حمرا

ای میر ساقیانم ای دستگیر جانم
هنگام کار آمد مردانه باش مولا

ای عقل و روح مستت آن چیست در دو دستت
پیش‌آر و در میان نه، پنهان مدار جانا

ای چرخ بی‌قرارت وی عقل در خمارت
بگشا دمی کنارت صفرام کرد صفرا

ای خواجهٔ فتوت دیباجهٔ نبوت
وی خسرو مروت پنهان منوش حلوا

خلوت ز ما گزیدی آیینه‌ای خریدی
تا جز تو کس نبیند آن چهره‌های زیبا

در هر مقام و مسکن مهر تو ساخت روزن
کز تو شوند روشن ای آفتاب سیما

این را اگر ننوشی در مرحمت نکوشی
ترجیع هدیه آرم باشد کزان بجوشی
ای نور چشم و دلها چون چشم پیشوایی
وی جان بیازموده کورا تو جانفزایی

هرجا که روی آورد جان روی در تو دارد
گرچه که می نداند ای جان که تو کجایی

هر جانبی که هستی در دعوت الستی
مستی دهی و هستی در جود و در عطایی

در دلنهی امانی هر سوش می‌کشانی
گه سوی بستگیها گه سوی دل گشایی

در کوی مستفیدی مرده‌ست ناامیدی
کاندر پناه کهفت سگ کرد اولیایی

هر کان طرف شتابد ماهت برو بتابد
هم ملک غیب یابد هم عقل مرتضایی

او را کسی چه گوید کو مستمند جوید
دامن پر از زر آید کدیه کند گدایی

هین شاخ و بیخ این را نوعی دگر بیان کن
این بحر بی‌نشان را مینا کن نشان کن
گم می‌شود دل من چون شرح یار گویم
چون گم شوم ز خود من او را چگونه جویم

نه گویم و نه جویم محکوم دست اویم
ساقی ویست و باقی من جام یا کدویم

از تو شوم حریری گر خار و خارپشتم
یکتا شوم درین ره گر خود هزار تویم

روحی شوم چو عیسی گر یابم از تو بوسی
جان را دهم چو موسی گر سیب تو ببویم

من خانهٔ خرابم موقوف گنج حسنت
تو آب زندگانی من فرش تو چو جویم

خویی فراخ بودی با مردمان دلم را
تا غیر تو نگنجد امروز تنگ خویم

از نادری حسنت وز دقت خیالت
بی‌محرمی بمانده سودا و های هویم

سیلاب عشق آمد از ربوهٔ بلندی
بهر خدا بسازش از وصل خویش بندی

ماییم و بخت خندان، تا تو امیر مایی (42)

ماییم و بخت خندان، تا تو امیر مایی
ای شیوهات شیرین، تو جان شیوهایی

آن لب که بسته باشد، خندان کنیش در حین
چشمی که درد دارد، او را چو توتیایی

سوگند خورده باشد، تا من زیم، نخندم
سوگند او بسوزد، چون چهره برگشایی

هر مردهٔ که خواهی برگیر و امتحان کن
پاره کند کفن را، گیرد قدح ربایی

روزی که من بمیرم، بر گور من گذر کن
تا رستخیز مطلق، از خیز من نمایی

خود کی بمیرد آنکس که ساقیش توبودی؟!
سرسبز آن زمینی، که تش کنی سقایی

همراه باش ما را، گو باش صد بیابان
تا بردریم آن ره، ما را چو دست و پایی

گفتم به ماه و اختر: « تا کی روید بر سر؟! »
از دوری رهست این، یا خود ز خیره‌رایی؟! »

ای مه که تو همامی، گه زار و گه تمامی
در روز چون خفاشی، شب صاحب لوایی

یک چیز را کمالی، یک چیز را وبالی
یک چیز را هلاکی، یک چیز را دوایی

شاگرد ماه من شو، زیر لواش می‌رو
تا وارهی ز تلوین، در عصمت خدایی »

گفتا: « اگر تو خواهی، کاشکال را بشویم
ترجیع کن، که تا من احوال را بگویم »
ای بازگشت جانها در وقت جان پریدن
وقت کفن بریدن، وقت قبا دریدن

ای گفته: جان چه باشد؟! یا آن جهان چه باشد؟
ای جان، به لب رسیدی، آمد گه رسید

ای دل که کف گشودی، از این آن ربودی
چیزی نماندت ای دل، الا که دل طپیدن

گه سیم و زر کشیدی، که سیمبر کشیدی
داد آن کشش خمارت هنگام جان کشیدن

ای رفته از تباهی، در خون مرغ و ماهی
آنچ چشید جانشان، باید ترا چشیدن

ای شاد آنک از حق آموخت سحر مطلق
پیش از اجل چو شیران، پیش اجل دویدن

دو گوش را ببستن، از عشوهٔ حریفان
آنک آخر او ببرد، پیشین ازو بریدن

از خاک زادهٔ وز بستان خاک مستی
لب را بشو ز شیرش، در قوت دل چریدن

تا شیرخواره باشی، دندان دل نروید
از قوت روح آید دندان دل دمیدن

میل کباب جستن، طمع شراب خوردن
اندر مزید ناید، با شیرها مزیدن

ای در هوس نشسته، وی هردو گوش بسته
پنبه ز گوش برکش، تا دانی این شنیدن

پنبه اگر نکندی، پنبهٔ دگر میفزا
ترجیع دیگر آمد، یک دم به خویش بازآ

دل می‌رود ز دستم صاحب‌دلان خدا را (5)

دل می‌رود ز دستم صاحب‌دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی‌شکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز
باشد که باز بینم دیدار آشنا را

ده‌روزه مِهر گردون، افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقهٔ گل‌ و مُل خوش خواند دوش بلبل
هاتِ الصَّبُوحَ هُبّوا یا ایُّها السُکارا

ای صاحب کرامت شکرانهٔ سلامت
روزی تَفَقُّدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک‌نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ‌وَش که صوفی ام‌ُّالخَبائِثَش خواند
اَشهی لَنا و اَحلی مِن قُبلَةِ العَذارا

هنگام تنگ‌دستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کُنَد گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینهٔ سکندر، جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال مُلک دارا

خوبان پارسی‌گو، بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقهٔ مِی‌ْآلود
ای شیخ پاک‌دامن معذور دار ما را

زان یارِ دل‌نوازم، شُکری است با شکایت (94)

زان یارِ دل‌نوازم، شُکری است با شکایت
گر نکته‌دانِ عشقی، بشنو تو این حکایت

بی‌مزد بود و مِنَّت، هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را، مخدومِ بی‌عنایت

رندانِ تشنه‌لب را، آبی نمی‌دهد کس
گویی ولی‌شناسان، رفتند از این ولایت

در زلفِ چون کمندش، ای دل مپیچ کآنجا
سرها بریده بینی، بی‌جرم و بی‌جنایت

چشمت به غمزه ما را، خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد، خون‌ریز را حمایت

در این شبِ سیاهم، گم گشت راهِ مقصود
از گوشه‌ای برون آی، ای کوکبِ هدایت

از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نَیَفزود
زِنهار از این بیابان، وین راهِ بی‌نهایت

ای آفتابِ خوبان، می‌جوشد اندرونم
یک ساعتم بِگُنجان، در سایهٔ عنایت

این راه را نهایت، صورت کجا توان بست؟
کِش صد هزار منزل، بیش است در بِدایت

هر چند بردی آبم، روی از دَرَت نَتابم
جور از حبیب خوش‌تر، کز مُدَّعی رعایت

عشقت رِسَد به فریاد، ار خود به سانِ حافظ
قرآن ز بَر بخوانی، در چاردَه روایت

جانْ بی جمالِ جانان میلِ جهان ندارد (126)

جانْ بی جمالِ جانان میلِ جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقّا که آن ندارد

با هیچ کس نشانی زان دِلْسِتان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

هر شبنمی در این ره صد بحرِ آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد

سرمنزلِ فراغت نَتْوان ز دست دادن
ای ساروان فروکَش کـ‌این ره کران ندارد

چنگِ خمیده قامت می‌خوانَدَت به عشرت
بشنو که پندِ پیران هیچت زیان ندارد

ای دل طریقِ رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حقِ او کس این گمان ندارد

احوالِ گنجِ قارون کَایّام داد بر باد
در گوشِ دل فروخوان تا زر نهان ندارد

گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخِ سربریده بندِ زبان ندارد

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ
زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد (154)

راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد
شعری بخوان که با او رَطلِ گران توان زد

بر آستانِ جانان گر سر توان نهادن
گلبانگِ سربلندی بر آسمان توان زد

قَدِّ خمیدهٔ ما سهلت نماید اما
بر چشمِ دشمنان تیر، از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرارِ عشقبازی
جامِ میِ مُغانه هم با مُغان توان زد

درویش را نباشد برگِ سرایِ سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اهلِ نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داوِ اول بر نقدِ جان توان زد

گر دولتِ وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تَخَیُّل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعهٔ مراد است
چون جمع شد معانی گویِ بیان توان زد

شد رهزنِ سلامت زلفِ تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حَقِّ قرآن کز شِید و زرق بازآی
باشد که گویِ عیشی در این جهان توان زد

دوش از جنابِ آصف، پیکِ بشارت آمد (171)

دوش از جنابِ آصف، پیکِ بشارت آمد
کز حضرتِ سلیمان، عشرت اشارت آمد

خاکِ وجود ما را، از آبِ دیده گِل کن
ویرانسرایِ دل را، گاهِ عمارت آمد

این شرحِ بی‌نهایت، کز زلفِ یار گفتند
حرفیست از هزاران، کـ‌اَندر عبارت آمد

عیبم بپوش زنهار، ای خرقهٔ می آلود
کان پاکِ پاکدامن، بهرِ زیارت آمد

امروز جایِ هر کس، پیدا شود ز خوبان
کـ‌آن ماهِ مجلس افروز، اندر صدارت آمد

بر تختِ جم که تاجش، معراجِ آسمان است
همّت نگر که موری، با آن حقارت آمد

از چشمِ شوخش ای دل، ایمانِ خود نگه دار
کـ‌آن جادویِ کمانکش، بر عزمِ غارت آمد

آلوده‌ای تو حافظ، فیضی ز شاه درخواه
کـ‌آن عنصرِ سَماحت، بهرِ طهارت آمد

دریاست مجلسِ او، دَریاب وقت و دُر یاب
هان ای زیان‌رسیده، وقتِ تجارت آمد

گفتم غمِ تو دارم گفتا غمَت سرآید (231)

گفتم غمِ تو دارم گفتا غمَت سرآید
گفتم که ماهِ من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مِهروَرزان رسمِ وفا بیاموز
گفتا ز خوب‌رویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راهِ نظر ببندم
گفتا که شب‌رو است او از راهِ دیگر آید

گفتم که بویِ زلفت گمراهِ عالَمَم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز بادِ صبح خیزد
گفتا خُنُک نسیمی کز کویِ دلبر آید

گفتم که نوشِ لَعلَت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کاو بنده‌پرور آید

گفتم دلِ رحیمت کِی عزمِ صلح دارد؟
گفتا مگوی با کس تا وقتِ آن درآید

گفتم زمانِ عِشرَت دیدی که چون سر آمد؟
گفتا خموش حافظ کـاین غصّه هم سر آید

دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید (233)

دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید

بنمای رخ که خَلقی والِه شَوَند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید

از حسرتِ دهانش آمد به تنگ جانم
خود کامِ تنگدستان کی زان دهن برآید

گویند ذکرِ خیرش در خیلِ عشقبازان
هر جا که نامِ حافظ در انجمن برآید