مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)

بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی (464)

بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی

در وهم می‌نگنجد کاندر تصور عقل
آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی

شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی

آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی
وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی

چون من خیال رویت جانا به خواب بینم
کز خواب می‌نبیند چشمم به جز خیالی

رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت
شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی

حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی
زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی

ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی (489)

ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی

 

کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی

بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی

در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی

باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی

تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب
تنها جهان بگیرد بی منّت سپاهی

کلک تو خوش نویسد در شأن یار و اغیار
تعویذ جان‌فزایی افسون عمرکاهی

ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزّت
و ای دولت تو ایمن از وَصمت تباهی

ساقی بیار آبی از چشمه خرابات
تا خرقه‌ها بشوییم از عُجب خانقاهی

عمری‌ست پادشاها کز می تهی‌ست جامم
اینک زِ بنده دعوی، وَز محتسب گواهی

گَر پرتوی زِ تیغت، بر کان و معدن افتد
یاقوت سرخ‌رو را بخشند رنگ کاهی

دانم دلت ببخشد بر عجز شب‌نشینان
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی

جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بی‌گناهی؟

حافظ چو پادشاهت گهگاه می‌برد نام
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی

آن میوهٔ بهشتی کآمد به دستت ای جان (31)

آن میوهٔ بهشتی کآمد به دستت ای جان
در دل چرا نکشتی از دست چون بهشتی

تاریخ این حکایت گر از تو باز پرسند
سرجمله‌اش فروخوان از میوهٔ بهشتی

در هر هوا که جز برق اندر طلب نباشد (9)

در هر هوا که جز برق اندر طلب نباشد
گر خرمنی بسوزد چندان عجب نباشد

مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل
بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد

در کارخانهٔ عشق ازکفر ناگزیر است
آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد

در کیش جان‌فروشان فضل و شرف به رندیست
اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد

در محفلی که خورشید اندر شمار ذره‌ست
خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد

می خور که عمر سرمد گر درجهان توان یافت
جز بادهٔ بهشتی هیچش سبب نباشد

حافظ وصال جانان با چون تو تنگدستی
روزی شود که با آن پیوند شب نباشد

ای از فروغ رویت روشن چراغ دیده (19)

ای از فروغ رویت روشن چراغ دیده
خوش‌تر ز چشم مستت چشم جهان ندیده

همچون تو نازنینی سر تا قدم لطافت
گیتی نشان نداده ایزد نیافریده

هر زاهدی که دیده یاقوت جان فزایش
سجاده ترک کرده پیمانه در کشیده

بر چهره بخت نیکت تعویذ چشم زخم است
هر دم و ان یکادی ز اخلاص بردمیده

بر قصد خون عشاق ابرو و چشم شوخش
گاه این کمین گشاده گاه آن کمان کشیده

تا کی کبوتر دل باشد چو مرغ بسمل
از زخم ناوک تو در خاک و خون تپیده

از سوز سینه هر دم دودم به سر درآید
چون عود چند باشم در آتش رمیده

گر زآنک رام گردد بخت رمیده با من
هم زان دهن برآرم کام دل رمیده

میلی اگر ندارد با عارض تو ابرو
پیوسته از چه باشد چون قد من خمیده

گر بر لبم نهی لب یابم حیات باقی
آن دم که جان شیرین باشد به لب رسیده

تا کی فرو گذاری چون زلف خود دلم را
سرگشته و پریشان ای نور هر دودیده

در پای خار هجران افتاده در کشاکش
وز گلبن وصالت هرگز گلی نچیده

گر دست من نگیری با خواجه بازگویم
کز عاشقان بیدل دل می برد دو دیده

ما را بضاعت این است گر در مذاقت افتد
درهای شعر حافظ بنویس بر جریده

چون در جهان خوبی امروز کامکاری (44)

چون در جهان خوبی امروز کامکاری
شاید که عاشقان را کامی ز لب بر آری

با عاشقان بیدل تا چند ناز و عشوه
بر بیدلان مسکین تا کی جفا و خواری

تا چند همچو چشمت در عین ناتوانی
تا چند همچو زلفت در تاب و بی قراری

دردی که از تو دارم جوری که از تو بینم
گر شمه‌ای بدانی دانم که رحمت آری

اسباب عاشقی را بسیار مایه باید
دلهای همچو آتش چشمان رود باری

در هجر مانده بودم باد صبا رسانید
از بوستان وصلت بوی امیدواری

گرچه به بوی وصلت در حشر زنده گردم
سر بر نیارم از خاک از روی شرمساری

از بادهٔ وصالت گر جرعه‌ای بنوشم
تا زنده‌ام نورزم آیین هوشیاری

ما بنده‌ایم و عاجز تو حاکمی و قادر
گر می‌کشی به زورم ور می‌کشی به زاری

آخر ترحمی کن بر حال زار حافظ
تا چند ناامیدی تا چند خاکساری

عید است و موسم گل، ساقی بیار باده (48)

عید است و موسم گل، ساقی بیار باده
هنگام گل که دیده بی می قدح نهاده

زین زهد و پارسایی بگرفت خاطر من
ساقی بده شرابی تا دل شود گشاده

صوفی که دی نصیحت می­کرد عاشقان را
امروز دیدمش مست، تقوا به باد داده

این یک دو روز دیگر گل را غنیمتی دان
گر عاشقی طرب جوی، با ساقیان ساده

گل رفت ای حریفان غافل چرا نشینید
بی­ بانگ رود و چنگ و بی یار و جام باده

در مجلس صبوحی دانی چه خوش نماید
عکس عذار ساقی در جام می فتاده

مطرب چو پرده سازد شاید اگر بخواهند
از طرز شعر حافظ در بزم شاهزاده