مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)

ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند (849)

ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند
دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند

ای یوسف امانت آخر برادرانت
بفروختندت ارزان و اندک بهات کردند

آن‌ها که این جهان را بس بی‌وفا بدیدند
راه اختیار کردند ترک حیات کردند

بسیار خصم داری پنهان و می‌نبینی
کاین جمله حیله کردی ویشانت مات کردند

شاهان که نابدیدند چون حال تو بدیدند
از مهر و از عنایت جمله دعات کردند

با ساکنان سینه بنشین که اهل کینه
مانند طفل دینه بی‌دست و پات کردند

آن‌ها نهفتگانند وین‌ها که اهل رازند
از رنگ همچو چنگی باری دوتات کردند

اندیشه کن از آن‌ها کاندیشه‌هات دانند
کم جو وفا از این‌ها چون بی‌وفات کردند

یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند (850)

یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند
دیوانگان بندی زنجیرها دریدند

بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان
گویی قضا دهل زد بانگ دهل شنیدند

جان‌های جمله مستان دل‌های دل پرستان
ناگه قفس شکستند چون مرغ برپریدند

مستان سبو شکستند بر خنب‌ها نشستند
یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل چشیدند

من دی ز ره رسیدم قومی چنین بدیدم
من خویش را کشیدم ایشان مرا کشیدند

آن را که جان گزیند بر آسمان نشیند
او را دگر که بیند جز دیده‌ها که دیدند

یک ساقیی عیان شد آشوب آسمان شد
می تلخ از آن زمان شد خیکش از آن دریدند

ای آنک پیش حسنت حوری قدم دو آید (851)

ای آنک پیش حسنت حوری قدم دو آید
در خانه خیالت شاید که غم درآید

ای آنک هر وجودی ز آغاز از تو خیزد
شاید که با وجودت در ما عدم درآید

ای غم تو جمع می‌شو کاینک سپاه شادی
تا کیقباد شادان با صد علم درآید

ای دل مباش غمگین کاینک ز شاه شیرین
آن چنگ پرنوای خالی شکم درآید

آن ساقی الهی آید ز بزم شاهی
وان مطرب معانی اکنون به دم درآید

ای غم چه خیره رویی آخر مرا نگویی
اندر درم درافتی چون او درم درآید

آخر شوم مسلم از آتش تو ای غم
زان کس که جان فزایی او را سلم درآید

جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید (852)

جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید
جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید

جز رنگ‌های دلکش از گلستان چه خیزد
جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید

جز طالع مبارک از مشتری چه یابی
جز نقدهای روشن از کان زر چه آید

آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد
وز آب زندگانی اندر جگر چه آید

از دیدن جمالی کو حسن آفریند
بالله یکی نظر کن کاندر نظر چه آید

ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی
زین سان که ما شدستیم از ما دگر چه آید

مستی و مستتر شو بی‌زیر و بی‌زبر شو
بی خویش و بی‌خبر شو خود از خبر چه آید

چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی
درده می رواقی زین مختصر چه آید

چون گل رویم بیرون با جامه‌های گلگون
مجنون شویم مجنون از خواب و خور چه آید

ای شه صلاح دین تو بیرون مشو ز صورت
بنما فرشتگان را تو کز بشر چه آید

مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد (853)

مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد
زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد

مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان
در بحر قلزم حق ماهی کثیر باشد

بحرست همچو دایه ماهی چو شیرخواره
پیوسته طفل مسکین گریان شیر باشد

با این همه فراغت گر بحر را به ماهی
میلی بود به رحمت فضل کبیر باشد

وان ماهیی که داند کان بحر طالب اوست
پایش ز روی نخوت فوق اثیر باشد

آن ماهیی که دریا کار کسی نسازد
الا که رای ماهی آن را مشیر باشد

گویی ز بس عنایت آن ماهیست سلطان
وان بحر بی‌نهایت او را وزیر باشد

گر هیچ کس ز جرات ماهیش خواند او را
هر قطره‌ای به قهرش مانند تیر باشد

تا چند رمز گویی رمزت تحیر آرد
روشنترک بیان کن تا دل بصیر باشد

مخدوم شمس دینست هم سید و خداوند
کز وی زمین تبریز مشک و عبیر باشد

گر خارهای عالم الطاف او ببینند
در نرمی و لطافت همچون حریر باشد

جانم مباد هرگز گر جانم از شرابش
وز مستی جمالش از خود خبیر باشد

گفتم مکن چنین‌ها ای جان چنین نباشد (854)

گفتم مکن چنین‌ها ای جان چنین نباشد
غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد

غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد
چون خرده‌اش بسوزم گر خرده بین نباشد

غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد
صد دود از او برآرم گر آتشین نباشد

غم خصم خویش داند هم حد خویش داند
در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد

چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی
کی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد

در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش
آن را خدای داند هر کس امین نباشد

هر کس که او امین شد با غیب همنشین شد
هر جنس جنس خود را چون همنشین نباشد

ای دست تو منور چون موسی پیمبر
خواهم که دست موسی در آستین نباشد

زیرا گل سعادت بی‌روی تو نروید
ایاک نعبد ای جان بی‌نستعین نباشد

عید آمد و خوش آمد دلدار دلکش آمد (855)

عید آمد و خوش آمد دلدار دلکش آمد
هر مرده‌ای ز گوری برجست و پیشش آمد

دل را زبان بباید تا جان به چنگش آرد
جان پاکشان بیاید کان یار سرکش آمد

جان غرق شهد و شکر از منبع نباتش
مه در میان خرمن زان ترک مه وش آمد

خاک از فروغ نفخش قبله فرشته آمد
کب از جوار آتش همطبع آتش آمد

جان و دل فرشته جفت هوای حق شد
گردون فرشتگان را زان روی مفرش آمد

نر باش و صیقلی کن دل را و نقش برخوان
بی نقش و بی‌جهات این شش سو منقش آمد

آن لعل را در آخر در جیب خویش یابی
بر جیب پاک جیبان نورش مر شش آمد

ز افیون شربت او سرمست خفت بدعت
ز استون رحمت او دولت منعش آمد

ای هوشمند گوشی کو را کشید دستش
وی روسپید رویی کز وی مخمش آمد

خاموش پنج نوبت مشنو ز آسمانی
کان آسمان برون این پنج و این شش آمد

برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد (856)

برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد
دل را ز خواب برکن هنگام رفتن آمد

تا کی اشارت آید تو ناشنوده آری
ترسم که عشق گوید کاین خواجه کودن آمد

رفتند خوشه چینان وین خوشه چین نشسته
کز ثقل و از گرانی چون تل خرمن آمد

گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند (857)

گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند
کاری که بی‌تو گیرم والله که زار ماند

گر خمر خلد نوشم با جام‌های زرین
جمله صداع گردد جمله خمار ماند

در کارگاه عشقت بی‌تو هر آنچ بافم
والله نه پود ماند والله نه تار ماند

تو جوی بی‌کرانی پیشت جهان چو پولی
حاشا که با چنین جو بر پل گذار ماند

عالم چهار فصلست فصلی خلاف فصلی
با جنگ چار دشمن هرگز قرار ماند

پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل‌هایی
تا فصل‌ها بسوزد جمله بهار ماند

وقتی خوش است ما را‌، لابد نبید باید (858)

وقتی خوش است ما را‌، لابد نبید باید
وقتی چنین به جانی جامی خرید باید

ما را نبید و باده از خم غیب آید
ما را مقام و مجلس عرش مجید باید

هر جا فقیر بینی با وی نشست باید
هر جا زحیر بینی از وی برید باید

بگریز از آن فقیری کاو بند لوت باشد
ما را فقیر معنی چون بایزید باید

از نور پاک چون زاد او باز پاک خواهد
و آنکه‌ز حدث بزاید او را پلید باید

اما چو قلب و نیکو ماننده‌اند با هم
پیش چراغ یزدان آن را گزید باید

بر دل نهاد قفلی یزدان و ختم کردش
از بهر فتح این در در غم تپید باید

سگ چون به کوی خسبد از قفل در چه باکش
اصحاب خانه‌ها را فتح کلید باید

سالی دو عید کردن کار عوام باشد
ما صوفیان جان را هر دم دو عید باید

جان گفت من مریدم زایندهٔ جدیدم
زایندگان نو را رزق جدید باید

ما را از آن مفازه عیشی‌ست تازه تازه
آن را که تازه نبود او را قدید باید

ای آمده چو سردان اندر سماع مردان
زنده ز شخص مرده آخر بدید باید

گر زانکه چوب خشکی جز ز‌آتشی نخنبی
ور زانکه شاخ سبزی آخر خمید باید

آن ذوق را گرفتم پستان مادر آمد
بنهاد در دهانت آخر مکید باید

خامش که در فصاحت عمر عزیز بردی
در روضهٔ خموشان چندی چرید باید

ای شمس حق تبریز در گفتنم کشیدی
روزی دو در خموشی دم درکشید باید