مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)

شهوت که با تو رانند صدتو کنند جان را (195)

شهوت که با تو رانند صدتو کنند جان را
چون با زنی برانی سستی دهد میان را

زیرا جماعِ مرده تن را کند فسرده
بنگر به اهل دنیا دریاب این نشان را

میران و خواجگانشان پژمرده است جانْشان
خاکِ سیاه بر سر، این نوع شاهدان را

دررو به عشق دینی تا شاهدان ببینی
پرنور کرده از رخ آفاقِ آسمان را

بخشد بتِ نهانی هر پیر را جوانی
زان آشیان جانی اینست ارغوان را

خامش کنی وگر نی بیرون شوم از این جا
کز شومیِ زبانت می‌پوشد او دهان را

در جنبش اندرآور زلفِ عبرفشان را (196)

در جنبش اندرآور زلفِ عبرفشان را
در رقص اندرآور جان‌های صوفیان را

خورشید و ماه و اختر رقصان به گِردِ چنبر
ما در میانِ رقصیم رقصان کن آن میان را

لطف تو مطربانه از کمترین ترانه
در چرخ اندرآرد صوفیِ آسمان را

باد بهار پویان آید ترانه گویان
خندان کند جهان را خیزان کند خزان را

بس مار یار گردد، گل جفتِ خار گردد
وقت نثار گردد مر شاه بوستان را

هر دم ز باغ بویی آید چو پیک سویی
یعنی که الصلا‌ زن امروز دوستان را

در سر خود روان شد بستان و با تو گوید
در سر خود روان شو تا جان رسد روان را

تا غنچه برگشاید با سرو سرّ ِ سوسن
لاله بشارت آرد مر بید و ارغوان را

تا سر هر نهالی از قعر بر سر آید
معراجیان نهاده در باغ نردبان را

مرغان و عندلیبان بر شاخه‌ها نشسته
چون بر خزینه باشد ادرار پاسبان را

این برگ چون زبان‌ها وین میوه‌ها چو دل‌ها
دل‌ها چو رو نماید قیمت دهد زبان را

آواز داد اختر بس روشن‌ست امشب (305)

آواز داد اختر بس روشن‌ست امشب
گفتم ستارگان را مه با منست امشب

بررو به بام بالا از بهر الصلا را
گل چیدن‌ست امشب می خوردن‌ست امشب

تا روز دلبر ما اندر برست چون دل
دستش به مهر ما را در گردن‌ست امشب

تا روز زنگیان را با روم دار و گیرست
تا روز چنگیان را تَن‌تَن‌تَن‌ست امشب

تا روز ساغر می در گردش است و بخشش
تا روز گل به خلوت با سوسن‌ست امشب

امشب شراب وصلت بر خاص و عام ریزم
شادی آنکه ماهت بر روزن‌ست امشب

داوود‌وار ما را آهن چو موم گردد
که‌آهن‌رباست دلبر، دل آهن‌ست امشب

بگشای دست دل را تا پای عشق کوبد
کان زارِ ترس‌دیده در مأمن‌ست امشب

بر روی چون زر من ای بخت بوسه می‌ده
کاین زر گاز‌دیده در معدن‌ست امشب

آن کاو به مکر و دانش می‌بست راه ما را
پالان خر بر او نه کاو کودن‌ست امشب

شمشیر آبدارش پوسیده است و چوبین
وآن نیزه درازش چون سوزن‌ست امشب

خرگاه عنکبوت است آن قلعه حصینش
بَرگستوان و خودش چون روغن‌ست امشب

خاموش کن که طامع الکن بود همیشه
با او چه بحث داری‌؟ کاو الکن‌ست امشب

رغبت به عاشقان کن ای جان صدر غایب (306)

رغبت به عاشقان کن ای جان صدر غایب
بنشین میان مستان اینک مه و کواکب

آن روز پرعجایب وان محشر قیامت
گشته‌ست پیش حسنت مستغرق عجایب

چون طیبات خواندی بر طیبین فشاندی
طیب‌تر از تو کی بود ای معدن اطایب

جان را ز تست هر دم سلطانیی مسلم
این شکر از کی گویم‌؟ از شاه یا ز صاحب‌‌؟

در جیب خاک کردی ارواح پاک جیبان
سر کرده در گریبان چون صوفیان مراقب

عشق تو چون درآمد اندیشه مرد پیشش
عشق تو صبح صادق اندیشه صبح کاذب

ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجران
چون وصل گوش داری زان کس که نیست غایب‌‌؟!

جان چیست‌‌؟ فقر و حاجت‌‌‌، جان‌بخش کیست جز تو‌‌‌‌؟
ای قبله حوایج معشوقه مطالب

نک نقد شد قیامت اینک یکی علامت
طالع شد آفتابت از جانب مغارب

درکش رمیدگان را محنت رسیدگان را
زان جذبه‌های جانی ای جذبه تو غالب

تا بیند این دو دیده صبح خدا دمیده
دام طلب دریده مطلوب گشته طالب

عشق و طلب چه باشد‌‌؟ آیینه تجلی
نقش و حسد چه باشد‌‌؟ آیینه معایب

کو بلبل چمن‌ها تا گفتمی سخن‌ها
نگذشت بر دهان‌ها یا دست هیچ کاتب

نه از نقش‌های صورت نه از صاف و نه از کدورت
نه از ماضی و نه حالی نه از زهد نه از مراتب

عقلم برفت از جا باقیش را تو فرما
ای از درت نرفته کس ناامید و غایب

کار همه محبان همچون زرست امشب (307)

کار همه محبان همچون زرست امشب
جان همه حسودان کور و کرست امشب

دریای حسن ایزد چون موج می‌خرامد
خاک ره از قدومش چون عنبر‌ست امشب

دایم خوشیم با وی اما به فضل یزدان
ما دیگریم امشب او دیگرست امشب

امشب مخسب ای دل‌، می‌ران به سوی منزل
کان ناظر نهانی بر منظر‌ست امشب

پهلو منه که یاری پهلوی تست آری
برگیر سر که این سر خوش زان سرست امشب

چون دستگیر آمد امشب بگیر دستی
رقصی که شاخ دولت سبز و ترست امشب

والله که خواب امشب بر من حرام باشد
کاین جان چو مرغ آبی در کوثر‌ست امشب

گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت (436)

گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت
گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت

گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت

دعوی عشق کردم سوگند‌ها بخوردم
کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت

گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت

گفتا گواه جرحست تردامن‌ست چشمت
گفتم به فر عدلت عدلند و بی‌غرامت

گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی جامت

گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف عامت

گفتا کجاست خوش‌تر گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آنجا گفتم که صد کرامت

گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن
گفتا که کیست رهزن گفتم که این ملامت

گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چه‌بود گفتم ره سلامت

گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت

خامُش که گر بگویم من نکته‌های او را
از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت

هر جور که‌ز تو آید بر خود نهم غرامت (437)

هر جور که‌ز تو آید بر خود نهم غرامت
جرم تو را و خود را بر خود نهم تمامت

ای ماه‌روی از تو صد جور اگر بیاید
تن را بود چو خَلعت جان را بود سلامت

هر کس ز جمله عالم از تو نصیب دارند
عشق تو شد نصیبم احسنت ای کرامت

گه جام مست گردد از لذت می تو
گه می به جوش آید از چاشنی جامت

معنی به سجده آید چون صورت تو بیند
هر حرف رقص آرد چون بشنود کلامت

عاشق چو مَست‌تر شد بر وی ملامت آید
زیرا که نُقل این می نبود به جز ملامت

هر دم سلامْ آرد کاین نامه از فلان‌ست (438)

هر دم سلامْ آرد کاین نامه از فلان‌ست
گویی سلام و کاغذ در شهر ما گران‌ست

زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد بوسه
بینی‌ دراز کردن آیین نرخران‌ست

هر جا که سیمبر بد می‌دانک سیم بِربُد
جان و جهان مگویش کان جان ز تو جهان‌ست

بتراش زر به ناخن از کان و چاره‌ای کن
پنهان مدار زر را بی‌زر صنم نهان‌ست

گر حلقه زر نبودی در گوش او نرفتی
در گوش حلقهٔ زر بر طمع او نشان‌ست

ور زانک نازنینی بی‌سیم و زر ببینی
چونک عنایت آمد اقبال رایگان‌ست

این یار زر نگیرد جانی بیار زرین
زیرا که زر مرده آن سوی ناروان‌ست

سنگی‌ست سرخ گشته صد تخم فتنه کشته
مغرور زر پخته خام است و قلتبان‌ست

خامش سخن چه باید آن جا که عشق آید
کمتر ز زر نباشی معشوق بی‌زبان‌ست

بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت (439)

بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت
افغان که گشت بی‌گه ترسم ز خیربادت

گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش
آتش بود فراقت حقا و زان زیادت

عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی
الا خیال خوبت شب می‌کند عیادت

در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی
منکر مشو مگو کی دانم که هست یادت

راز تو را بخوردم شب را گواه کردم
شب از سیاه‌کاری پنهان کند عبادت

امروز شهر ما را صد رونق‌ست و جانست (440)

امروز شهر ما را صد رونق‌ست و جانست
زیرا که شاه خوبان امروز در میانست

حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد
شهری که در میانش آن صارم زمانست

آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد
آن دم زمین خاکی بهتر ز آسمانست

بر چرخ سبزپوشان پر می‌زنند یعنی
سلطان و خسرو ما آن‌ست و صد چنانست

ای جان جان جانان از ما سلام برخوان
رحم آر بر ضعیفان عشق تو بی‌امانست

چون سبز و خوش نباشد عالم چو تو بهاری
چون ایمنی نباشد چون شیر پاسبانست

چون کوفت او درِ دل ناآمده به منزل
دانست جان ز بویش کان یار مهربانست

آن کو کشید دستت او آفریده‌ استت
وان کو قرین جان شد او صاحب قرانست

او ماه بی‌خسوف‌ست خورشید بی‌کسوف‌ست
او خمر بی‌خمارست او سود بی‌زیانست

آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم
شمع و شراب و شاهد امروز رایگانست

چون مست گشت مردم شد گوهرش برهنه
پهلو شکست کان را زان کس که پهلوانست

دلاله چون صبا شد از خار گل جدا شد
باران نبات‌ها را در باغ امتحانست

بی عز و نازنینی کی کرد ناز و بینی
هر کس که کرد والله خام‌ست و قلتبانست

خامُش که تا بگوید بی‌حرف و بی‌زبان او
خود چیست این زبان‌ها گر آن زبان زبانست