مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)

نی دیده هر دلی را دیدار می‌نماید (859)

نی دیده هر دلی را دیدار می‌نماید
نی هر خسیس را شه رخسار می‌نماید

الا حقیر ما را الا خسیس ما را
کز خار می‌رهاند گلزار می‌نماید

دود سیاه ما را در نور می‌کشاند
زهد قدیم ما را خمار می‌نماید

هرگز غلام خود را نفروشد و نبخشد
تا چیست اینک او را بازار می‌نماید

شیریست پور آدم صندوق عالم اندر
صندوق درشدست او بیمار می‌نماید

روزی که او بغرد صندوق را بدرد
کاری نماید اکنون بی‌کار می‌نماید

صدیق با محمد بر هفت آسمانست
هر چند کو به ظاهر در غار می‌نماید

یکیست عشق لیکن هر صورتی نماید
وین احولان خس را دوچار می‌نماید

جمله گلست این ره گر ظاهرش چو خارست
نور از درخت موسی چون نار می‌نماید

آب حیات آمد وین بانگ سیلابست
گفتار نیست لیکن گفتار می‌نماید

سوگند خورده بودم کز دل سخن نگویم
دل آینه‌ست و رو را ناچار می‌نماید

شمس الحقی که نورش بر آینه‌ست تابان
در جنبش این و آن را دیوار می‌نماید

هر طبله که گشایم زان قند بی‌کرانست
کان را به نوع دیگر عطار می‌نماید

ای دل اگر کم آیی کارت کمال گیرد (860)

ای دل اگر کم آیی کارت کمال گیرد
مرغت شکار گردد صید حلال گیرد

مه می‌دود چو آیی در ظل آفتابی
بدری شود اگر چه شکل هلال گیرد

در دل مقام سازد همچون خیال آن کس
کاندر ره حقیقت ترک خیال گیرد

کو آن خلیل گویا وجهت وجه حقا
وان جان گوشمالی کو پای مال گیرد

این گنده پیر دنیا چشمک زند ولیکن
مر چشم روشنان را از وی ملال گیرد

گر در برم کشد او از ساحری و شیوه
اندر برش دل من کی پر و بال گیرد

گلگونه کرده است او تا روی چون گلم را
بویش تباه گردد رنگش زوال گیرد

رخ بر رخش منه تو تا رویت از شهنشه
مانند آفتابی نور جلال گیرد

چه جای آفتابی کز پرتو جمالش
صد آفتاب و مه را بر چرخ حال گیرد

شویان اولینش بنگر که در چه حالند
آن کاین دلیل داند نی آن دلال گیرد

ای صد هزار عاقل او در جوال کرده
کو عقل کاملی تا ترک جوال گیرد

خطی نوشت یزدان بر خد خوش عذاران
کز خط سیه‌تر است او کاین خط و خال گیرد

از ابر خط برون آ وز خال و عم جدا شو
تا مه ز طلعت تو هر شام فال گیرد

روزی خوشست رویت از نور روز خوشتر (1111)

روزی خوشست رویت از نور روز خوشتر
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر

هر بسته‌ای که باشد امروز برگشاید
دل در مراد پیچد چون باز در کبوتر

هر بی‌دلی ز دلبر انصاف خود بیابد
هر تشنه‌ای نشیند بر آب حوض کوثر

هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی
کامروز بزم عامست این را به عاشقان بر

یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی
گویی همه شرابست خود نیست هیچ ساغر

بر منبرست این دم مذکر مذکر (1112)

بر منبرست این دم مذکر مذکر
چون چشمه روانه مطهر مطهر

بر منبری بلندی دانای هوشمندی
بر پای منبر او مکرر مکرر

هر لفظ او جهانی روشن چو آسمانی
بگشاده در بیانی مقرر مقرر

زین گونه درگشایی داده تو را رهایی
از حبس خاکدانی مکدر مکدر

بنهاده نردبانی از صنعت زبانی
بر بام آسمانی مدور مدور

نور از درون هیزم بیرون کشید آتش
آتش ز خود نیامد منور منور

آتش به فعل مردم زاید ز سنگ و آهن
و اختر به امر زاید مدبر مدبر

مر هر پیمبری را بودست معجز نو
چون نیست معجزه او مشهر مشهر

مسعود از اوست نحسی فردوس از او است حبسی
محکوم از اوست نفسی مزور مزور

این منبر و مذکر در نفس توست در سر
اما در این طلب تو مقصر مقصر

ای جان جان جان‌ها جانی و چیز دیگر (1113)

ای جان جان جان‌ها جانی و چیز دیگر
وی کیمیای کان‌ها کانی و چیز دیگر

ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی
وی مشرب مذاقی آنی و چیز دیگر

ای مشعله یقین را وی پرورش زمین را
وی عقل اولین را ثانی و چیز دیگر

ای مظهر الهی وی فر پادشاهی
هر صنعتی که خواهی تانی و چیز دیگر

هر گون غرایبی را هر بوالعجایبی را
هر غیب و غایبی را دانی و چیز دیگر

زان عشق همچو افیون لیلی کنی و مجنون
ای از سنات گردون سانی و چیز دیگر

ای نور صدرها را اومید صبرها را
بر اوج ابرها را رانی و چیز دیگر

ای فخر انبیا را وی ذخر اولیا را
وی قصر اجتبا را بانی و چیز دیگر

ای گنج مغفرت را وی بحر مرحمت را
من غیر درگهت را شانی و چیز دیگر

چشمی که غیر رویت بیند ز بهر زینت
باشد در این جریمت زانی و چیز دیگر

ای اصل اصل مبدا وی دستگیر فردا
گشتم به دست سودا عانی و چیز دیگر

پرست این دهانم بر غیر تو نخوانم
چون هست غیر گوشت فانی و چیز دیگر

ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر (1114)

ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر
ای آنک آن تو داری آنی و چیز دیگر

اسرار آسمان را و احوال این و آن را
از لوح نانبشته خوانی و چیز دیگر

هر دم ز خلق پرسی احوال عرش و کرسی
آن را و صد چنان را دانی و چیز دیگر

لعلیست بی‌نهایت در روشنی به غایت
آن لعل بی‌بها را کانی و چیز دیگر

حکمی که راند فرمان روز الست بر جان
آن جمله حکم‌ها را رانی و چیز دیگر

چشمی که دید آن رو گر عشق راند این سو
آن چشم نیست والله زانی و چیز دیگر

آن چشم احول آمد در گام اول آمد
کو گفت اولی را ثانی و چیز دیگر

هر کو بقا نیابد از شمس حق تبریز
او هست در حقایق فانی و چیز دیگر

ای آینه فقیری جانی و چیز دیگر (1115)

ای آینه فقیری جانی و چیز دیگر
وی آنک در ضمیری آنی و چیز دیگر

اسرار آسمان را اندیشه و نهان را
احوال این و آن را دانی و چیز دیگر

تاریخ برگذشته بر انسی و فرشته
خط‌های نانبشته خوانی و چیز دیگر

از غیب حصه‌ها را بدهی به مستحقان
وز سینه غصه‌ها را رانی و چیز دیگر

ای روترش به پیشم بد گفته‌ای مرا پس (1211)

ای روترش به پیشم بد گفته‌ای مرا پس
مردار بوی دارد دایم دهان کرکس

آن گفته پلیدت در روی شدت پدیدت
پیدا بود خبیثی در روی و رنگ ناکس

ما راست یار و دلبر تو مرگ و جسک می‌خور
هین کز دهان هر سگ دریا نشد منجس

بیت القدس اگر شد ز افرنگ پر از خوکان
بدنام کی شد آخر آن مسجد مقدس

این روی آینه‌ست این یوسف در او بتابد
بیگانه پشت باشد هر چند شد مقرنس

خفاش اگر سگالد خورشید غم ندارد
خورشید را چه نقصان گر سایه شد منکس

ضحاک بود عیسی عباس بود یحیی
این ز اعتماد خندان وز خوف آن معبس

گفتند از این دو یا رب پیش تو کیست بهتر
زین هر دو چیست بهتر در منهج مؤسس

حق گفت افضل آنست کش ظن به من نکوتر
که حسن ظن مجرم نگذاردش مدنس

تو خود عبوس گینی نه از خوف و طمع دینی
از رشک زعفرانی یا از شماتت اطلس

این دو به کار ناید جز ناروا نشاید
ای وای آن که در وی باشد حسد مغرس

واهل ز دست او را تبت بس است او را
هر کو عدوی مه شد ظلمات مر ورا بس

اعدات آفتابا می‌دان یقین خفاشند
هم ننگ جمله مرغان هم حبس لیل عسعس

ابتر بود عدوش وان منصبش نماند
در دیده کی بماند گر درفتد در او خس

روی تو جان جانست از جان نهان مدارش (1261)

روی تو جان جانست از جان نهان مدارش
آنچ از جهان فزونست اندر جهان درآرش

ای قطب آسمان‌ها در آسمان جان‌ها
جان گرد توست گردان می‌دار بی‌قرارش

همچون انار خندان عالم نمود دندان
در خویش می‌نگنجد از خویشتن برآرش

نگذارد آفتابش یک ذره اختیارم
تا اختیار دارم کی باشم اختیارش

از خاک چون غباری برداشت باد عشقم
آن جا که باد جنبد آن جا بود غبارش

در خاک تیره دانه زان رو به جنبش آمد
کز عشق خاکیان را بر می‌کشد بهارش

هم بدر و هم هلالش هم حور و هم جمالش
هم باغ و هم نهالش چون من در انتظارش

جامش نعوذبالله دامش نعوذبالله
نامش نعوذبالله والله که نیست یارش

من همچو گلبنانم او همچو باغبانم
از وی شکفت جانم بر وی بود نثارش

چون برگ من ز بالا رقصان به پستی آیم
لرزان که تا نیفتم الا که در کنارش

حیله گریست کارش مهره بریست کارش
پرده دریست کارش نی سرسریست کارش

می‌خارد این گلویم گویم عجب نگویم
بگذار تا بخارد بی‌محرمی مخارش

گر جان به جز تو خواهد از خویش برکنیمش (1262)

گر جان به جز تو خواهد از خویش برکنیمش
ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش

گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش
ور قلعه‌ها درآید ویرانه‌ها کنیمش

گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم
ور این فلک سر آمد ما چشم روشنیمش

بیخ درخت خاکست وین چرخ شاخ و برگش
عالم درخت زیتون ما همچو روغنیمش

چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد
ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش