مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)

صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم (1689)

صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم
چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم

صد بار جان بدادم وز پای درفتادم
بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم

تا روی تو بدیدم از خویش نابدیدم
ای ساخته چو عیدم وی سوخته چو عودم

دامی است در ضمیرم تا باز عشق گیرم
آن باز بازگونه چون مرغ درربودم

ای شعله‌های گردان در سینه‌های مردان
گردان به گرد ماهت چون گنبد کبودم

آن ساعت خجسته تو عهدها ببسته
من توبه‌ها شکسته بودم چنانک بودم

عقلم ببرد از ره کز من رسی تو در شه
چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت سودم

صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم
چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم

صد بار جان بدادم وز پای درفتادم
بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم

تا روی تو بدیدم از خویش نابدیدم
ای ساخته چو عیدم وی سوخته چو عودم

دامی است در ضمیرم تا باز عشق گیرم
آن باز بازگونه چون مرغ درربودم

ای شعله‌های گردان در سینه‌های مردان
گردان به گرد ماهت چون گنبد کبودم

آن ساعت خجسته تو عهدها ببسته
من توبه‌ها شکسته بودم چنانک بودم

عقلم ببرد از ره کز من رسی تو در شه
چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت سودم

اندر دو کون جانا بی‌تو طرب ندیدم (1690)

اندر دو کون جانا بی‌تو طرب ندیدم
دیدم بسی عجایب چون تو عجب ندیدم

گفتند سوز آتش باشد نصیب کافر
محروم ز آتش تو جز بولهب ندیدم

من بر دریچه دل بس گوش جان نهادم
چندان سخن شنیدم اما دو لب ندیدم

بر بنده ناگهانی کردی نثار رحمت
جز لطف بی‌حد تو آن را سبب ندیدم

ای ساقی گزیده مانندت ای دو دیده
اندر عجم نیامد و اندر عرب ندیدم

زان باده که عصیرش اندر چرش نیامد
وان شیشه که نظیرش اندر حلب ندیدم

چندان بریز باده کز خود شوم پیاده
کاندر خودی و هستی غیر تعب ندیدم

ای شمس و ای قمر تو ای شهد و ای شکر تو
ای مادر و پدر تو جز تو نسب ندیدم

ای عشق بی‌تناهی وی مظهر الهی
هم پشت و هم پناهی کفوت لقب ندیدم

پولادپاره‌هاییم آهن رباست عشقت
اصل همه طلب تو در تو طلب ندیدم

خامش کن ای برادر فضل و ادب رها کن
تا تو ادب بخواندی در تو ادب ندیدم

ای شمس حق تبریز ای اصل اصل جان‌ها
بی‌بصره وجودت من یک رطب ندیدم

خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم (1691)

خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم
گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم

از خود برآمدم من در عشق عزم کردم
تا همچو خود جهان را من از جهان برآرم

زنار نفس بد را من چون گلوش بستم
از گفت وارهم من چون یک فغان برآرم

والله کشانم او را چندان به گرد گردون
کز جان دودرنگش آتش عیان برآرم

ای بس عروس جان را روبند تن ربایم
وز عشق سرکشان را از خان و مان برآرم

این جمله جان‌ها را در عشق چنگ سازم
وز چنگ بی‌زبان من سیصد زبان برآرم

پر کرد شمس تبریز در عشق یک کمانی
کز عشق زه برآید چون آن کمان برآرم

یا رب چه یار دارم شیرین شکار دارم (1692)

یا رب چه یار دارم شیرین شکار دارم
در سینه از نی او صد مرغزار دارم

قاصد به خشم آید چون سوی من گراید
گوید کجا گریزی من با تو کار دارم

من دوش ماه نو را پرسیدم از مه خود
گفتا پی‌اش دوانم پا در غبار دارم

خورشید چون برآمد گفتم چه زردرویی
گفتا ز شرم رویش رنگ نضار دارم

ای آب در سجودی بر روی و سر دوانی
گفتا که از فسونش رفتار مار دارم

ای میرداد آتش پیچان چنین چرایی
گفتا ز برق رویش دل بی‌قرار دارم

ای باد پیک عالم تو دل سبک چرایی
گفتا بسوزد این دل گر اختیار دارم

ای خاک در چه فکری خاموشی و مراقب
گفتا که در درونه باغ و بهار دارم

بگذر از این عناصر ما را خداست ناصر
در سر خمار دارم در کف عقار دارم

گر خواب ما ببستی بازست راه مستی
می دردهد دودستی چون دستیار دارم

خاموش باش تا دل بی‌این زبان بگوید
چون گفت دل نیوشم زین گفت عار دارم

من پاکباز عشقم تخم غرض نکارم (1693)

من پاکباز عشقم تخم غرض نکارم
پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم

نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم
مرغ گشاده پایم برگ قفس ندارم

من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم
بر تشنگان خاکی آب حیات بارم

موسی بدید آتش آن نور بود دلخوش
من نیز نورم ای جان گرچه ز دور نارم

شاخ درخت گردان اصل درخت ساکن
گرچه که بی‌قرارم در روح برقرارم

من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم
در هر شبی چو روزم در هر خزان بهارم

با مرغ شب شبم من با مرغ روز روزم
اما چو باخود آیم زین هر دو برکنارم

آن لحظه باخود آیم کز محو بیخود آیم
شش دانگ آن گهم که بیرون ز پنج و چارم

جان بشر به ناحق دعویش اختیار است
بی‌اختیار گردد در فر اختیارم

آن عقل پرهنر را بادی است در سر او
آن باد او نماند چون باده‌ای درآرم

بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم (1694)

بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم
ای بارها خریده از غصه و زحیرم

من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم
جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم

خوشتر اسیری تو صد بار از امیری
خاصه دمی که گویی ای خسته دل اسیرم

خاکی به تو رسیده به از زری رمیده
خاصه دمی که گویی ای بی‌نوا فقیرم

از ماجرا گذر کن گو عقل ماجرا را
چنگ است ورد و ذکرم باده‌ست شیخ و پیرم

ای جان جان مستان ای گنج تنگدستان
در جنت جمالت من غرق شهد و شیرم

من رستخیز دیدم وز خویش نابدیدم
گر چون کمان خمیدم پرنده همچو تیرم

خاکی بدم ز بادت بالا گرفت خاکم
بی‌تو کجا روم من ای از تو ناگزیرم

ای نور دیده و دین گفتی به عقل بنشین
ای پرده‌ها دریده کی می هلی ستیزم

من بنده الستم آن تو بوده استم
آن خیره کش فراقت می راند خیر خیرم

کی خندد این درختم بی‌نوبهار رویت
کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم

تا خوان تو بدیدم آزاد از ثریدم
تا خویش تو بدیدم از خویش خود نفیرم

از من گذر چو کردی از عقل و جان گذشتم
در من اثر چو کردی بر گنبد اثیرم

در قعده‌ام سلامی ای جان گزین من کن
تا بی‌سلام نبود این قعده اخیرم

من کف چرا نکوبم چون در کف است خوبم
من پا چرا نکوبم چون بم شده‌ست زیرم

تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت
خدمت به مشرقی به کز روش مستنیرم

پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم (1695)

پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم
دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم

چون باده تو خوردم من محو چون نگردم
تو چون میی من آبم تو شهد و من چو شیرم

بگشا دهان خود را آن قند بی‌عدد را
عذر ار نمی‌پذیری من عشوه می پذیرم

دانی که از چه خندم از همت بلندم
زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم

با عشق لایزالی از یک شکم بزادم
نوعشق می نمایم والله که سخت پیرم

آن چشم اگر گشایی جز خویش را نشایی
ور این نظر گشایی دانی که بی‌نظیرم

اندر تنور سردان آتش زنم چو مردان
و اندر تنور گرمان من پخته‌تر خمیرم

در لطف همچو شیرم اندر گلو نگیرم
تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم

در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم
چون او به تخت آید من پیش او وزیرم

ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم (1696)

ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم
تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم

ای چرخ همچو زنگی خون خواره خلایق
من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم

ای دل بسوز خوش خوش مگریز از این دوآتش
کاین است بر تو واجب کیی به نار تیزم

مقصود نور آمد عالم تنور آمد
وین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم

همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان
در آتشش نشستم تا حشر برنخیزم

آری ستیزه می کن تا من همی‌ستیزم (1697)

آری ستیزه می کن تا من همی‌ستیزم
چندین زبون نیم که ز استیز تو گریزم

از حیله خواب رفتی هر سوی می بیفتی
والله که گر بخسپی این باده بر تو ریزم

ای دولت مصور پیش من آر ساغر
زودم به ره مکن جان من سخت دیرخیزم

هر لحظه روت گوید من شمع شب فروزم
هر لحظه موت گوید من ناف مشک بیزم

نپذیرم ای سمن بر کمتر ز هجده ساغر
نرمی کن و حلیمی ای یار تند و تیزم

ای لطف بی‌کناره خوش گیر در کنارم
چون در بر تو میرم نغز است رستخیزم

ساغر بیار و کم کن این لاغ و این ندیمی
من مست آن عروسم نی سخره جهیزم

خواهم شراب ناری تو دیگ پیشم آری
کی گرد دیگ گردم آخر نه کفچلیزم

درده شراب رهبان ای همدم مسیحان
نی چون خران عنگم نی عاشق کمیزم

خامش ز عشق بشنو گوید تو گر مرایی
من یار رستمانم نی یار مرد حیزم

ای توبه‌ام شکسته از تو کجا گریزم (1698)

ای توبه‌ام شکسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم

ای نور هر دو دیده بی‌تو چگونه بینم
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم

ای شش جهت ز نورت چون آینه‌ست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم

دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم

گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نه‌ای گسسته از تو کجا گریزم