مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)

من از کی باک دارم خاصه که یار با من (2032)

من از کی باک دارم خاصه که یار با من
از سوزنی چه ترسم و آن ذوالفقار با من

کی خشک لب بمانم کان جو مراست جویان
کی غم خورد دل من و آن غمگسار با من

تلخی چرا کشم من من غرق قند و حلوا
در من کجا رسد دی و آن نوبهار با من

از تب چرا خروشم عیسی طبیب هوشم
وز سگ چرا هراسم میر شکار با من

در بزم چون نیایم ساقیم می‌کشاند
چون شهرها نگیرم و آن شهریار با من

در خم خسروانی می بهر ماست جوشان
این جا چه کار دارد رنج خمار با من

با چرخ اگر ستیزم ور بشکنم بریزم
عذرم چه حاجت آید و آن خوش عذار با من

من غرق ملک و نعمت سرمست لطف و رحمت
اندر کنار بختم و آن خوش کنار با من

ای ناطقه معربد از گفت سیر گشتم
خاموش کن وگر نی صحبت مدار با من

جانا نخست ما را مرد مدام گردان (2033)

جانا نخست ما را مرد مدام گردان
وآنگه مدام درده ما را مدام گردان

از ما و خدمت ما چیزی نیاید ای جان
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان

دارالسلام ما را دارالملام کردی
دارالملام ما را دارالسلام گردان

این راه بی‌نهایت گر دور و گر دراز است
از فضل بی‌نهایت بر ما دو گام گردان

ما را اسیر کردی اماره را امیری
ما را امیر گردان او را غلام گردان

انعام عام خود را کردی نصیب خاصان
انعام خاص خود را امروز عام گردان

هر ذره را ز فضلت خورشیدییی دگر ده
خورشید فضل خود را بر جمله رام گردان

در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن
و آن را که گوید آمین هم دوستکام گردان

ای دل ز شاه حوران یا قبله صبوران (2034)

ای دل ز شاه حوران یا قبله صبوران
کن شکر با شکوران تو فتنه را مشوران

من مرد فتنه جویم من ترک این نگویم
من دست از او نشویم تو فتنه را مشوران

سرخیل بی‌دلانم استاد منبلانم
من عاشق فلانم تو فتنه را مشوران

از من مپرس چونم می‌بین که غرق خونم
این هم نه‌ام فزونم تو فتنه را مشوران

من رستمم و روحم طوفان قوم نوحم
سرمست آن صبوحم تو فتنه را مشوران

تو نقش را نخوانی زیرا در این جهانی
تا این قدر بدانی تو فتنه را مشوران

آن خوب را طلب کن اندر میان حوران (2035)

آن خوب را طلب کن اندر میان حوران
مشنو کسی که گوید آن فتنه را مشوران

در دل چو نقش بندد جان از طرب بخندد
صد گون شکر بجوشد از تلخی صبوران

از پرتوی که افتد در چشم‌ها ز رویش
خارش چه افتد از وی در چشم‌های کوران

امروز سرکشان را عشقت ز جلوه کردن (2036)

امروز سرکشان را عشقت ز جلوه کردن
آورد بار دیگر یک یک ببسته گردن

رو رو تو در گلستان بنگر به گل پرستان
یک لحظه سجده کردن یک لحظه باده خوردن

نگذارد آن شکرخو بر ما ز ما یکی مو
چون صوفیان جان را این است سر ستردن

دندان تو چو شد سست بر جاش دیگری رست
می‌دانک همچنین است بر مرد جان سپردن

ای خصم شمس تبریز ای دزد راه و منکر
می‌باش در شکنجه از خویش و درفشردن

چون جان تو می‌ستانی چون شکر است مردن (2037)

چون جان تو می‌ستانی چون شکر است مردن
با تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن

بردار این طبق را زیرا خلیل حق را
باغ است و آب حیوان گر آذر است مردن

این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن
زان سر کسی نمیرد نی زین سر است مردن

بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن

والله به ذات پاکش نه چرخ گشت خاکش
با قند وصل همچون حلواگر است مردن

از جان چرا گریزیم جان است جان سپردن
وز کان چرا گریزیم کان زر است مردن

چون زین قفس برستی در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی چون گوهر است مردن

چون حق تو را بخواند سوی خودت کشاند
چون جنت است رفتن چون کوثر است مردن

مرگ آینه‌ست و حسنت در آینه درآمد
آیینه بربگوید خوش منظر است مردن

گر مؤمنی و شیرین هم مؤمن است مرگت
ور کافری و تلخی هم کافر است مردن

گر یوسفی و خوبی آیینه‌ات چنان است
ور نی در آن نمایش هم مضطر است مردن

خامش که خوش زبانی چون خضر جاودانی
کز آب زندگانی کور و کر است مردن

از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن (2038)

از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن
ای سرفراز مردی مردانه بر سرش زن

چون آتش آر حمله کو هیزم است جمله
از آتش دل خود در خشک و در ترش زن

گر بحر با تو کوشد در کین تو بجوشد
آتش کن آب او را در در و گوهرش زن

هر تیر کز تو پرد هفت آسمان بدرد
ای قاب قوس تیری بر پشت اسپرش زن

هر کس که بی‌سر آید تو دست بر سرش نه
و آن کس که با‌سر آید تو زخم خنجرش زن

جانی که برفروزد در عشق تو بسوزد
خواهی که تازه گردد در حوض کوثرش زن

از لعل می فروشت سرمست کن جهان را
بستان ز زهره چنگش بر جام و ساغرش زن

ای شمس حق تبریز هر کس که منکر آید
از جذب نور ایمان در جان کافرش زن

رو سر بِنِه به بالین، تنها مرا رها کن (2039)

رو سر بِنِه به بالین، تنها مرا رها کن
تَرکِ منِ خرابِ شب‌گردِ مبتلا کن

ماییم و موجِ سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین رَهِ سلامت، تَرکِ رَهِ بلا کن

ماییم و آبِ دیده، در کنجِ غم خزیده
بر آبِ دیدهٔ ما، صد جای آسیا کن

خیره‌کَشی‌ست ما را، دارد دلی چو خارا
بُکْشد، کَسَش نگوید: «تدبیرِ خون‌بها کن»

بر شاهِ خوب‌رویان، واجب وفا نباشد
ای زردرویِ عاشق، تو صبر کن وفا کن

دردی‌ست غیرِ مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم، کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری، در کویِ عشق دیدم
با دست اشارتم کرد، که عَزم سویِ ما کن

گر اژدهاست بر رَه، عشقی‌ست چون زمرّد
از برقِ این زمرّد هین دفعِ اژدها کن

بس کن که بی‌خودم من، ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو، تنبیهِ بوالعَلا کن

روز است ای دو دیده در روزنم نظر کن (2040)

روز است ای دو دیده در روزنم نظر کن
تو اصل آفتابی چون آمدی سحر کن

بردار طالبان را وز هفت بحر بگذر
منگر به گاو و ماهی وز صد چنین گذر کن

پیدا بکن که پاکی از کون و پست و بالا
وین خانه کهن را بی‌زیر و بی‌زبر کن

عالم فناست جمله در یک دمش بقا کن
ماری است زهر دارد تو زهر او شکر کن

هر سو که خشک بینی تو چشمه‌ای روان کن
هر جا که سنگ بینی از عکس خود گهر کن

اندر قفای عاشق هر سو که خصم بینی
او را به زخم سیلی اندر زمان به درکن

تا چند عذر گویی کورند و می‌نبینند
گر کورشان نخواهی در دیده‌شان نظر کن

خواهی که پرده‌هاشان در دیده‌ها نباشد
فرما تو پردگی را کز پرده‌ها عبر کن

فرمان تو راست مطلق با جمع در میان نه
بستم قبای عطلت هم چارهٔ کمر کن

ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز
چون ماه نو نزارم رویم تو در قمر کن

پروانه شد در آتش گفتا که همچنین کن (2041)

پروانه شد در آتش گفتا که همچنین کن
می‌سوخت و پر همی‌زد بر جا که همچنین کن

شمع و فتیله بسته با گردن شکسته
می‌گفت نرم نرمک با ما که همچنین کن

مومی که می‌گدازد با سوز می بسازد
در تف و تاب داده خود را که همچنین کن

گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی
سودت ندارد آن‌ها الا که همچنین کن

دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر
وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین کن

از نیک و بد بریده وز دام‌ها پریده
بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن

رخساره پاک کرده دراعه چاک کرده
با خار صبر کرده گل‌ها که همچنین کن

صد ننگ و نام هشته با عقل خصم گشته
بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن

خالی شده‌ست و ساده نُه چشم برگشاده
لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن

چل سال چشم آدم در عذر داشت ماتم
گفته به کودکانش بابا که همچنین کن

خاموش باش و صابر عبرت بگیر آخر
خامش شده‌ست و گریان خارا که همچنین کن

تبریز شمس دین را بین کز ضیای جانی
پر کرده از جلالت صحرا که همچنین کن