مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)
از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله
آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله
افکند در سر من آنچ از سرم برآرد
نو کرد عشق ما را باده هزارساله
میگشت دین و کیشم من مست وقت خویشم
نی نسیه را شناسم نی بر کسم حواله
من باغ جان بدادم چرخشت را خریدم
بر جام مینبشتم این بیع را قباله
ای سخره زمانه برهم بزن تو خانه
کاین کاله بیش ارزد وآنگه چگونه کاله
بربند این دهان را بگشا دهان جان را
بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله
نپذیرد آن نواله جانت چو مست باشد
سرمست خد و خالش کی بنگرد به خاله
جانهای آسمانی سرمست شمس تبریز
بگشای چشم و بنگر پران شده چو ژاله
دیدم نگار خود را میگشت گرد خانه
برداشته ربابی میزد یکی ترانه
با زخمه چو آتش میزد ترانه خوش
مست و خراب و دلکش از باده مغانه
در پرده عراقی میزد به نام ساقی
مقصود باده بودش ساقی بدش بهانه
ساقی ماه رویی در دست او سبویی
از گوشهای درآمد بنهاد در میانه
پر کرد جام اول زان باده مشعل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه
بر کف نهاده آن را از بهر دلستان را
آنگه بکرد سجده بوسید آستانه
بستد نگار از وی اندرکشید آن می
شد شعلهها از آن می بر روی او دوانه
میدید حسن خود را میگفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید چون من در این زمانه
ای پاک از آب و از گل پایی در این گلم نه
بیدست و دل شدستم دستی بر این دلم نه
من آب تیره گشته در راه خیره گشته
از ره مرا برون بر در صدر منزلم نه
کارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشکل
شوریده زلف خود را بر کار مشکلم نه
هر حاصلی که دارم بیحاصلی است بیتو
سیلاب عشق خود را بر کار و حاصلم نه
خواهی که گرد شمعم پروانه روح باشد
زان آتشی که داری بر شمع قابلم نه
چون رشته تبم من با صد گره ز زلفت
همچون گره زمانی بر زلف سلسلم نه
از چشم توست جانا پرسحر چاه بابل
سحری بکن حلالی در چاه بابلم نه
گفتی الست زان دم حاصل شدهست جانم
تعویذ کن بلی را بر جان حاملم نه
کی باشد آن زمانی کان ابر را برانی
گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه
ای شمس حق تبریز ار مقبل است جانم
اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه
ای گرد عاشقانت از رشک تخته بسته
وی جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته
صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده
صد زین قدح کشیده چون عاقلان نشسته
یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی
من در هوا معلق و آن ریسمان گسسته
از آهوان چشمت ای بس که شیر عشقت
هم پوست بردریده هم استخوان شکسته
دیدن به خواب در شب ماه تو را مبارک
وز بامداد رویت دیدن زهی خجسته
ای بنده کمینت گشته چو آبگینه
بشکسته آبگینه صد دست و پا بخسته
در حسن شمس تبریز دزدیده بنگریدم
زه گفتم و ز غیرت تیر از کمان بجسته
آن دم که در رباید باد از رخ تو پرده
زنده شود بجنبد هر جا که هست مرده
از جنگ سوی ساز آ وز ناز و خشم بازآ
ای رختهای خود را از رخت ما نورده
ای بخت و بامرادی کاندر صبوح شادی
آن جام کیقبادی تو داده ما بخورده
اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران
صافت چگونه باشد چون جان فزاست درده
تو آفتاب مایی از کوه اگر برآیی
چه جوشها برآرد این عالم فسرده
ای دوش لب گشاده داد نبات داده
خوش وعدهای نهاده ما روزها شمرده
بر باده و بر افیون عشق تو برفزوده
و از آفتاب و از مه رویت گرو ببرده
ای شیر هر شکاری آخر روا نداری
دل را به خرده گیری سوزیش همچو خرده
گرچه در این جهانم فتوی نداد جانم
گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده
ای دوست چند گویی که از چه زرد رویی
صفراییم برآرم در شور خویش زرده
کی رغم چشم بد را آری تو جعد خود را
کاین را به تو سپردم ای دل به ما سپرده
نی با تو اتفاقم نی صبر در فراقم
ز آسیب این دو حالت جان میشود فشرده
هم تو بگو که گفتت کالنقش فی الحجر شد
گفتار ما ز دلها زو میشود سترده
ای از تو من برسته ای هم توام بخورده
هم در تو میگدازم چون از توام فسرده
گه در کفم فشاری گه زیر پا به هر غم
زیرا که مینگردد انگور نافشرده
چون نور آفتابی بر خاک ما فکندی
و آن گاه اندک اندک باز آن طرف ببرده
از روزن تن خود چون نور بازگردیم
در قرص آفتابی پاک از گناه و خرده
آن کس که قرص بیند گوید که گشت زنده
و آن کو به روزن آید گوید فلان بمرده
در جام رنج و شادی پوشیده اصل ما را
در مغز اصل صافیم باقی بمانده درده
ای اصل اصل دلها ای شمس حق تبریز
ای صد جگر کبابت تا چیست قدر گرده
از دلبر نهانی گر بوی جان بیابی
در صد جهان نگنجی گر یک نشان بیابی
چون مهر جان پذیری بیلشکری امیری
هم ملک غیب گیری هم غیب دان بیابی
گنجی که تو شنیدی سودای آن گزیدی
گر در زمین ندیدی در آسمان بیابی
در عشق اگر امینی ای بس بتان چینی
هم رایگان ببینی هم رایگان بیابی
در آینه مبارک آن صاف صاف بیشک
نقش بهشت یک یک هم در جهان بیابی
چون تیر عشق خستت معشوق کرد مستت
گر جان بشد ز دستت صد همچنان بیابی
قفل طلسم مشکل سهلت شود به حاصل
گر از وساوس دل یک دم امان بیابی
درهم شکن بتان را از بهر شاه جان را
تا نقش بند آن را اندر عیان بیابی
تبریز در محقق از شمس ملت و حق
در رمزهای مطلق صد ترجمان بیابی
چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی
چون شمع زنده باشی همچون شرر نخسپی
درهای آسمان را شب سخت میگشاید
نیک اختریت باشد گر چون قمر نخسپی
گر مرد آسمانی مشتاق آن جهانی
زیر فلک نمانی جز بر زبر نخسپی
چون لشکر حبش شب بر روم حمله آرد
باید که همچو قیصر در کر و فر نخسپی
عیسی روزگاری سیاح باش در شب
در آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسپی
شب رو که راهها را در شب توان بریدن
گر شهر یار خواهی اندر سفر نخسپی
در سایه خدایی خسپند نیکبختان
زنهار ای برادر جای دگر نخسپی
چون از پدر جدا شد یوسف نه مبتلا شد
تو یوسفی هلا تا جز با پدر نخسپی
زیرا برادرانت دارند قصد جانت
هان تا میان ایشان جز با حذر نخسپی
تبریز شمس دین را جز ره روی نیابد
گر تو ز ره روانی بر ره گذر نخسپی
ای آنک امام عشقی تکبیر کن که مستی
دو دست را برافشان بیزار شو ز هستی
موقوف وقت بودی تعجیل مینمودی
وقت نماز آمد برجه چرا نشستی
بر بوی قبله حق صد قبله میتراشی
بر بوی عشق آن بت صد بت همیپرستی
بالاترک پر ای جان ای جان بنده فرمان
که مه بود به بالا سایه بود به پستی
همچون گدای هر در بر هر دری مزن سر
حلقه در فلک زن زیرا درازدستی
سغراق آسمانت چون کرد آن چنانت
بیگانه شو ز عالم کز خویش هم برستی
میگویمت که چونی هرگز کسی بگوید
با جان بیچگونه چونی چگونه استی
امشب خراب و مستی فردا شود ببینی
چه خیکها دریدی چه شیشهها شکستی
هر شیشه که شکستم بر تو توکلستم
که صد هزار گونه اشکسته را تو بستی
ای نقش بند پنهان کاندر درونه ای جان
داری هزار صورت جز ماه و جز مهستی
صد حلق را گشودی گر حلقهای ربودی
صد جان و دل بدادی گر سینهای بخستی
دیوانه گشتهام من هر چه از جنون بگویم
زودتر بلی بلی گو گر محرم الستی
گفتی شکار گیرم رفتی شکار گشتی
گفتی قرار یابم خود بیقرار گشتی
خضرت چرا نخوانم کآب حیات خوردی
پیشت چرا نمیرم چون یار یار گشتی
گردت چرا نگردم چون خانه خدایی
پایت چرا نبوسم چون پایدار گشتی
جامت چرا ننوشم چون ساقی وجودی
نقلت چرا نچینیم چون قندبار گشتی
فاروق چون نباشی چون از فراق رستی
صدیق چون نباشی چون یار غار گشتی
اکنون تو شهریاری کو را غلام گشتی
اکنون شگرف و زفتی کز غم نزار گشتی
هم گلشنش بدیدی صد گونه گل بچیدی
هم سنبلش بسودی هم لاله زار گشتی
ای چشمش الله الله خود خفته میزدی ره
اکنون نعوذبالله چون پرخمار گشتی
آنگه فقیر بودی بس خرقهها ربودی
پس وای بر فقیران چون ذوالفقار گشتی
هین بیخ مرگ برکن زیرا که نفخ صوری
گردن بزن خزان را چون نوبهار گشتی
از رستخیز ایمن چون رستخیز نقدی
هم از حساب رستی چون بیشمار گشتی
از نان شدی تو فارغ چون ماهیان دریا
وز آب فارغی هم چون سوسمار گشتی
ای جان چون فرشته از نور حق سرشته
هم ز اختیار رسته نک اختیار گشتی
از کام نفس حسی روزی دو سه بریدی
هم دوست کامی اکنون هم کامیار گشتی
غم را شکار بودی بیکردگار بودی
چون گِرد کار گشتی با کردگار گشتی
گر خون خلق ریزی ور با فلک ستیزی
عذرت عذار خواهد چون گلعذار گشتی
نازت رسد ازیرا زیبا و نازنینی
کبرت رسدهمی زان چون از کبار گشتی
باش از در معانی در حلقه خموشان
در گوشها اگر چه چون گوشوار گشتی