مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)

یا من یزید حسنک حقا تحیری (3223)

یا من یزید حسنک حقا تحیری
اهلا و مرحبا بسراج منور

یا من سألت عن صفةالروح کیف هو
االروح لاح من قمرالحسن فابصر

فی برق و جنتیه حیات مخلد
لا تعد عنه نحو حیات مزور

من سکر مقلتیه اری کل جانب
سکران عاشق بشراب مطهر

قد کان فی ضمیری منه تصورا
من صورةالجلالة افنی تصوری

اطلب لباب دینک واترک قشوره
بالله فاستمع لکلام مقشر

لما صفا حیوتک من نور بدره
ابشر فقد سعدت بشمس و مشتری

مستی و عاشقی و جوانی و یار ما (7)

مستی و عاشقی و جوانی و یار ما
نوروز و نوبهار و حمل می‌زند صلا

هرگز ندیده چشم جهان این چنین بهار
می‌روید از زمین و ز کهسار کیمیا

پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت
دزدیده می‌نماید اگر محرمی لقا

اشکوفه می‌خورد ز می روح طاس طاس
بنگر بسوی او که صلا می‌زند ترا

می خوردنش ندیدی اشکوفه‌اش ببین
شاباش ای شکوفه و ای باده مرحبا

سوسن به غنچه گوید: «برجه چه خفتهٔ
شمعست و شاهدست و شرابست و فتنها »

ریحان و لالها بگرفته پیالها
از کیست این عطا ز کی باشد جز از خدا

جز حق همه گدا و حزینند و رو ترش
عباس دبس در سر و بیرون چو اغنیا

کد کردن از گدا نبود شرط عاقلی
یک جرعه می‌بدیش بدی مست همچو ما

سنبل به گوش گل پنهان شکر کرد و گفت:
« هرگز مباد سایهٔ یزدان ز ما جدا

ما خرقها همه بفکندیم پارسال
جانها دریغ نیست چه جای دو سه قبا »

ای آنک کهنه دادی نک تازه باز گیر
کوری هر بخیل بداندیش ژاژخا

هر شه عمامه بخشد وین شاه عقل و سر
جانهاست بی‌شمار مر این شاه را عطا

ای گلستان خندان رو شکر ابر کن
ترجیع باز گوید باقیش، صبر کن
ای صد هزار رحمت نو ز آسمان داد
هر لحظه بی‌دریغ بران روی خوب باد

آن رو که روی خوبان پرده و نقاب اوست
جمله فنا شوند چو آن رو کند گشاد

زهره چه رو نماید در فر آفتاب
پشه چه حمله آرد در پیش تندباد

ای شاد آن بهار که در وی نسیم تست
وی شاد آن مرید که باشی توش مراد

از عشق پیش دوست ببستم دمی کمر
آورد تاج زرین بر فرق من نهاد

آنکو برهنه گشت و به بحر تو غوطه خورد
چون پاک دل نباشد و پاکیزه اعتقاد

آن کز عنایت تو سلاح صلاح یافت
با این چنین صلاح چه غم دارد از فساد

هرکس که اعتماد کند بر وفای تو
پا برنهد به فضل برین بام بی‌عماد

مغفور ما تقدم و هم ما تأخرست
ایمن ز انقطاع و ز اعراض و ارتداد

سرسبز گشت عالم زیرا که میرآب
آخر زمانیان را آب حیات داد

بختی که قرن پیشین در خواب جسته‌اند
آخر زمانیان را کردست افتقاد

حلوا نه او خورد که بد انگشت او دراز
آنکس خورد که باشد مقبول کیقباد

دریای رحمتش ز پری موج می‌زند
هر لحظهٔ بغرد و گوید که: « یا عباد »

هم اصل نوبهاری و هم فصل نوبهار
ترجیع سیومست هلا قصه گوش‌دار
شب گشته بود و هرکس در خانه می‌دوید
ناگه نماز شام یکی صبح بردمید

جانی که جانها همگی سایهای اوست
آن جان بران پرورش جانها رسید

تا خلق را رهاند زین حبس و تنگنا
بر رخش زین نهاد و سبک تنگ برکشید

از بند و دام غم که گرفتست راه خلق
هردم گشایشیست و گشاینده ناپدید

بگشای سینه را که صبایی همی رسد
مرده حیات یابد و زنده شود قدید

باور نمی‌کنی بسوی باغ رو ببین
کان خاک جرعهٔ ز شراب صبا چشید

گر زانکه بر دل تو جفا قفل کرده‌ست
نک طبل می‌زنند که آمد ترا کلید

ور طعنه می‌زنند بر اومید عاشقان
دریا کجا شود به لب این سگان پلید

عیدیست صوفیان را وین طبلها گواه
ور طبل هم نباشد چه کم شود ز عید

بازار آخر آمد هین چه خریدهٔ
شاد آنک داد او شبهٔ گوهری خرید

بشناخت عیبهای متاع غرور را
بگزید عشق یار و عجایب دری گزید

نادر مثلثی که تو داری بخور حلال
خمخانهٔ ابد خنک آ، کاندرو خزید

هر لحظهٔ بهار نوست و عقار نو
جانش هزار بار چو گل جامها درید

من عشق را بدیدم بر کف نهاده جام
می‌گفت : « عاشقان را از بزم ما سلام »

پیکان آسمان که به اسرار ما درند (13)

پیکان آسمان که به اسرار ما درند
ما را کشان کشان به سماوات می‌برند

روحانیان ز عرش رسیدند، بنگرید
کز فر آفتاب سعادت، چه با فرند!

ما سایه‌وار در پی ایشان روان شویم
تا سایها ز چشمهٔ خورشید برخورند

زیرا که آفتاب پرستند، سایها
چون او مسافر آمد، اینها مسافرند

از عقل اولست در اندیشه عقلها
تدبیر عقل اوست که اینها مدبرند

اول بکاشت دانه و آخر درخت شد
نی، چشم باز کن، که نه اول نه آخرند

خورشید شمس دین که نه شرقی نه غربی است
پس سیر سایهاش در افلاک دیگرند

مردان سفر کنند در آفاق، همچو دل
نی بستهٔ منازل و پالان و استرند

از آفتاب، آب و گل ما چو دل شدست
اجزای ما چو دل ز بر چرخ می‌پرند

خود چرخ چیست تا دل ما آن طرف رود؟!
این جسم و جان و دل همه مقرون دلبرند

لب خشک بود و چشم تر، از درد آن فراق
اکنون ز فر وصل نه خشکند و نه ترند

رفتند و آمدند به مقصود، و دیگران
در آب و گل چو آب و گل خود مکدرند

بیرون ز چار طبع بود طبع عاشقی
از چار و پنج و هفت، دو صد ساله برترند

چون طبع پنجمین بکشد روح را مهار
ترجیع کن، بگو، هله بگریز زین چهار
رو سوی آسمان حقایق بدان رهی
کان سوی راه رو نه پیاده‌ست نه سوار

بر گرد گرد عشق، خود او را کجاست گرد؟
می‌تاز گرم و روشن و خوش، آفتاب‌وار

تقلید چون عصاست بدستت در این سفر
وز فر ره عصات شود تیغ ذوالفقار

موسی برد عصا، و بجوشید آب خوش
آن ذوالفقار بود، ازان بود آبدار

امروز دل درآمد بی‌دست و پا ، چو چرخ
از بادهای لعل برفته ز سر خمار

گفتم: « دلا چه بود که گستاخ می‌روی؟ »
گفتا: « شراب داد مرا یار برنهار

امروز شیر گیرم، و بر شیر نر زنم
زیرا که مست آمدم از سوی مرغزار

در مرغزار چرخ که ثورست با اسد
یک آتشی زنم که بسوزد در آن شرار

سنگست و آهنست به تخلیق کاف و نون
حراقه‌ایست کون و عدم در ستاره‌بار

استارهای سعد جهد سوی عاشقان
حراقه‌شان شودز ستاره چو صد نگار

استارهای نحس، به نحسان سعدرو
در وقت وعده چون گل و وقت وفا چو خار

قومی اگر ز سعد و ز نحسش گذشته‌اند
همچون ستاره مجو، به خورشید حسن یار

نی خوف و نی رجا و نی هجران و نی وصال
نی غصه نی سرور، نی پنهان نه آشکار

ترجیع ثالثم چو مثلث طرب‌فزاست
گر سر گران شوی ز مثلث، بشو، سزاست
از عقل و عشق و روح مثلث شدست راست
هر زخم را چو مرهم و هر درد را دواست

در مغز علتیست اگر این مثلثم
خورد و گران نشد که نه در خورد این عطاست

از جام آفتاب حقایق بهر زمان
خارا عقیق و لعل شد، و خاک بانواست

آن لعل نی که از رخ خود بی‌خبر بود
نی آن عقیق کو بر تحقیق کهرباست

آن لعل کو چو بعل حریفست و با نشاط
وین شاه با عروس نه جفتست و نه جداست

بندهٔ خداست خاص ولیکن چو بنده مرد
لا گشت بنده و سپس لا همه خداست

بس جهد کرد عقل کزین نفی بو برد
بویی نبرد عقل همه جهد او هباست

آن هست بوی برد، که او نیست شد تمام
آن را بقا رسید که کلی او فناست

در حسن کبریا چو فنا گشت از وجود
موجود مطلق آمد و بی‌کبر و بی‌ریاست

وصف بشر نماند چو وصف خدا رسید
کان آفتاب نیر و این شعلهٔ سهاست

آیینهٔ جمال الهیست روح او
در بزم عشق جسمش جام جهان نماست

زین جام هرکه بادهٔ اسرار درکشید
محو وصال دلبر و مستغرق لقاست

هر مس چو کیمیا شود از نور ذوالجلال
این بوالعجب صناعت و این طرفه کیمیاست

اکسیر عشق را به طلب در وجود او
تا آن شوی تو جمله به انعام جود او

ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار (15)

ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار
پیش‌آ، به دست خویش سر بندگان بخار

خاک تویم و تشنهٔ آب و نبات تو
در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار

تا بردمد ز سینه و پهنای این زمین
آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار

وز هر چهی برآید از عکس روی تو
سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار

این قصه را رها کن تا نوبتی دگر
پیغام نو رسید، پیش‌آ و گوش دار

پیری سوی من، آمد شاخ گلی به دست
گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار »

گفتم: « از آن بهار به دنیا نشانه نیست
کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم خار »

گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیرهٔ
کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار

ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را
سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزه‌زار

ترجیع کن که آمد یک جام مال مال
جان نعره می‌زند که بیا چاشنی حلال
گر تو شراب باره و نری و اوستاد
چون گل مباش، کو قدحی خورد و اوفتاد

چون دوزخی درآی و بخور هفت بحر را
تا ساقیت بگوید که: « ای شاه، نوش باد»

گر گوهریست مرد، بود بحر ساغرش
دنیا چو لقمهٔ شودش، چون دهان گشاد

دنیا چو لقمه‌ایست، ولیکن نه بر مگس
بر آدمست لقمه، بر آنکس کزو بزاد

آدم مگس نزاید، تو هم مگس مباش
جمشید باش و خسرو و سلطان و کیقباد

چون مست نیستم نمکی نیست در سخن
زیرا تکلفست و ادیبی و اجتهاد

اما دهان مست چو زنبور خانه‌ایست
زنبور جوش کرد، بهر سوی بی‌مراد

زنبورهای مست و خراب از دهان شهد
با نوش و نیش خود، شده پران میان باد

یعنی که ما ز خانهٔ شش گوشه رسته‌ایم
زان خسروی که شربت شیرین به نحل داد

ترجیع، بندخواهد ، بر مست بند نیست
چه بند و پند گیرد ؟! چون هوشمند نیست
پیش آر جام لعل، تو ای جان جان ما
ما از کجا حکایت بسیار از کجا!

بگشاد و دست خویش، کمر کن بگرد من
جام بقا بیاور و برکن ز من قبا

صد جام درکشیدی و بر لب زدی کلوخ
لیکن دو چشم مست تو در می‌دهد صلا

آن می که بوی او بدو فرسنگ می‌رسد
پنهان همی کنیش؟! تو دانی، بکن هلا

از من نهان مدار، تو دانی و دیگران
زیرا که بندهٔ توم، آنگاه با وفا

این خود نشانه‌ایست، نهان کی شود شراب؟
پیدا شود نشانش بر روی و در قفا

بر اشتری نشینی و سر را فرو کشی
در شهر می‌روی، که مبینید مر مرا

تو آنچنانک دانی و آن اشتر تو مست
عف عف همی کند که ببینید هر دو را

بازار را بهل سوی گلزار ران شتر
کانجاست جای مستان، هم جنس و هم سرا

ای صد هزار رحمت نوبر جمال تو
نیکوست حال ما که نکو باد حال تو

شب مست یار بودم و در های های او (25)

شب مست یار بودم و در های های او
حیران آن جمال خوش و شیوهای او

گه دست می‌زدم که زهی وقت روزگار
گه مست می‌فتادم بر خاک پای او

هفت آسمان ز عشق معلق زنان او
فربه شده ز جام خوش جانفزای او

در هوشها فتاده نهایات بیهشی
در گوشها فتاده صریر صلای او

هر بره گوش شیر گرفته ز عدل او
هر ذره گشاده دهان در ثنای او

هرجا وفاست حاصل، و هرجا که بوالوفاست
بگداخته زخجلت و شرم وفای او

چشمت ضعیف می‌شود از قرص آفتاب
صد همچو آفتاب ضعیف از لقای او

چندان بود ضعیف که یک روز چشم را
سرمه کشد به لطف و کرم توتیای او

آن نقدهای قلب که بنهادهٔ به پیش
چون ژیوه می‌طپند پی کیمیای او

هر سوت می‌کشند خیالات آن و این
والله کشنده نیست به جز اقتضای او

هریک چو کشتییم که برهم همی زنیم
بحر کرم وی آمد و ما آشنای او

جانم دهی ولی نکشی، ور کشی بگو
من بارها گزارده‌ام خونبهای او

فرع عنایت تو بود کوشش مرید
فرع دعای تست حنین و دعای او

بر بوی آب تست ورا در سراب میل
بر بوی نقد تست سوی قلب رای او

چون تاج عشق بر سر تست ای مرید صدق
سرمست می‌خرام به زیر لوای او

ترجیع هم بگویم زیرا که یار خواست
هر کژ که من بگویم، گردد ز یار راست
امسال سال عشرت و ولت در استوا
ای شاد آنکسی که بود طالعش چو ما

دف می‌خرید زهره و برهم همی نهاد
می‌ساخت چنگ را سر و پهلو و گردنا

در طبع می‌نهاد هزاران خروش جوش
در نای نی نهاد ز انفاس خود نوا

بنیاد عشرتی که جهان آن ندیده است
خورشید را چه کار به جز گرمی و ضیا؟!

امسال سال تست، اگر زهره طالعی
زهره جنی ببست ازین مژده دست و پا

خوان ابد، نهاد خدا و اساس نو
من سال و ماه گفتم، از غیرت خدا

ای شاه، کژنهادهٔ از مستی آن کلاه
چندان گرو شود به خرابات ما قبا؟

جانها فنا شوند ز جام خدای خویش
ز اندیشه باز رسته و از جنگ و ماجرا

گوید که: « چون بدیت دران غربت دراز »
گویند : « آنچنان که بود درد بی‌دوا

چون ماهیان طپان شده بر ریگهای گرم
مهجور از لقای تو ای ماه کبریا

در بحر زاده‌ایم و به خشکی فتاده‌ایم »
ای زادهٔ وفاش تو چونی درین جفا؟

منت خدای راست که بازآمدی به بحر
چون صوفیان ببند لب از ذکر مامضی

زیرا که ذکر وحشت هم وحشتیست نو
گفتن ز بعد صلح: « چنین گفتهٔ مرا »

در بزم اولیا نه شکوفه نه عربده‌ست
در خرمن خدای، نه رخصست و نی غلا

آنجا سعادتیست که آن را قیاس نیست
هر لحظه نو به نو متراقیست اجتبا

ترجیع سیومست، اگر حق نخواستی
جان را به نظم کردن پروا کجاستی
در روضهٔ ریاحین می‌گرد چپ و راست
گل دسته بستن تو ندانم پی کراست

گل دسته در هوای عفن پایدار نیست
آن را کشیدن این سو، هم حیف و هم خطاست

زنجیر بسکلد، بسوی اصل خود رود
زیرا که پروریدهٔ آن معتدل هواست

اینجا قباش ماند، یعنی عبارتی
اما قبای یوسف، دلرا چو توتیاست

هین جهد کن تو نیز، که بیرون کنی قبا
در بحر، بی‌قبا شدنت شرط آشناست

ای مرد یک قبا، تو قبا بر قبا مپوش
گر بحریی، تجمل و پوشش ترا عراست

الفقر فخر گفت رسول خدای ازین
سباح فحل و شاه سباحات مصطفاست

کشتی که داشت، هم ز برای عوام داشت
بهر پیادهٔ چو پیاده شوی، سخاست

اما دغل بسیست، تو کشتی شناس باش
زیرا که کار دنیا سحرست و سیمیاست

دنیا چو کهرباست و همه که رباید او
گندم که مغز دارد، فارغ ز کهرباست

هرکو سفر به بحر کند در سفینه‌اش
او ساکن و رونده و همراه انبیاست

در نان بسی برفتی، در آب هم برو
از بعد سیر آب یقین مفرشت سماست

زین‌سان طبق طبق، متعالی همی شوی
اما علای مرتبه جز صورت علاست

این ره چنین دراز به یکدم میسرست
این روضه دور نیست، چو رهبر ترا رضاست

آری، دراز و کوته در عالم تنست
اما بر خدا، نه صباحست و نی مساست

گر در جفا رود ره و گر در وفا رود
جان توست، جان تو از تو کجا رود؟!

زین دودناک خانه گشادند روزنی (43)

زین دودناک خانه گشادند روزنی
شد دود و، اندر آمد خورشید روشنی

آن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکر
ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی

بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال
یارب، فرست خفتهٔ ما را دهل زنی

خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیز
در خواب، گرگ بیند، یا خوف ره‌زنی

در خواب جان ببیند صد تیغ و صد سنان
بیدار شد، نبیند زان جمله سوزنی

گویند مردگان که: « چه غمهای بیهده
خوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی

بهر یکی خیال گرفته عروسیی
بهر یکی خیال بپوشیده جوشنی

آن سور و تعزیت همه با دست این نفس
نی رقص ماند ازان و نه زین نیز شیونی »

ناخن همی زنند و ، رخ خود همی درند
شد خواب و نیست بر رخشان زخم ناخنی

کو آنک بود با ما چون شیر و انگبین؟
کو آنک بود با ما چون آب و روغنی؟

اکنون حقایق آمد و خواب خیال رفت
آرام و مأمنیست، نه ما ماند و نی منی

نی پیر و نی جوان، نه اسیرست و نی عوان
نی نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهنی

یک رنگیست و یک صفتی و یگانگی
جانیست بر پریده و وارسته از تنی

این یک نه آن یکیست، که هرکس بداندش
ترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش
ای آنک پای صدق برین راه می‌زنی
دو کون با توست، چو تو همدم منی

هیچ از تو فوت نیست، همه با تو حاضرست
ای از درخت بخت شده شاد و منحنی

هر سیب و آبیی که شکافی به دست خویش
بیرون زند ز باطن آن میوه روشنی

زان روشنی بزاید یک روشنی نو
از هر حسن بزاید هر لحظه احسنی

بر میوها نوشته که زینها فطام نیست
بر برگها نبشته، ز پاییز، ایمنی

ای چشم کن کرشمه، که در شهره مسکنی
وی دل مرو ز جا، که نکو جای ساکنی

بسیار اغنیا چو درختان سبز هست
این نادره درخت ز سبزی بود غنی

بس سنگ یک منی ز سر کوه درفتد
آن سنگ کوه گردد، کو، رست از منی

زیرا که هر وجود همی ترسد از عدم
کندر حضیض افتد، از ربوهٔ سنی

ای زادهٔ عدم، تو بهر دم جوانتری
وی رهن عشق دوست، تو هر لحظه ارهنی

هستی میان پوست که از مغز بهترست
عریان میان اطلس و شعری و ادکنی

گر زانک نخل خشکی در چشم هر جهود
با درد مریم، آری صد میوهٔ جنی

مینا کن برونی، و بینا کن درون
دنیا کجا بماند، در دور تو، دنی؟!

ای جان و ای جهان جهان‌بین و آن دگر
و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر
ای آنک در دلی، چه عجب دلگشاستی!
یا در میان جانی، بس جانفزاستی

آمیزش و منزهیت، در خصومتند
که جان ماستی تو، عجب، یا تو ماستی

گر آنی و گر اینی، بس بحر لذتی
جمله حلاوت و طرب و عطاستی

از دور نار دیدم، و نزدیک نور بود
گر اژدها نمودی، ما را عصاستی

تو امن مطلقی و بر نارسیدگان
اینست اعتقاد که خوف و رجاستی

چون یوسفی، بر اخوان جمله کدورتی
یعقوب را همیشه صفا در صفاستی

مجنون شدیم تا که ز لیلی بری خوریم
ای عشق، تو عدوی همه عقلهاستی

ای عقل، مس بدی تو و از عشق زر شدی
تو کیمیا نهٔ، علم کیمیاستی

ای عشق جبرئیل در راز گستری
گویی که وحی آر همه انبیاستی

آنکس که عقل باشدش او این گمان برد
و از گمان عقل و تفکر جداستی

هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت
وانکو خطا کند، تو غفور خطاستی

گر باد را نبینی، ای خاک خفته چشم
گر باد نیست از چه سبب در هواستی

گرچه بلند گشتی، از کبر دور باش
از کبر شدم دار، که با کبریاستی

از ماه تا به ماهی جوید نشاط تو
بسیار گو شدند، پی اختلاط، تو

صوفی بیا که آینه صافیست جام را (7)

صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعل‌فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی‌مقام را

عَنقا شکار کَس نشود دام بازچین
کآنجا همیشه باد به دست است، دام را

در بزم دور، یک‌دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را

ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه‌سر مکن هنری ننگ و نام را

در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدمْ بهشتْ، روضهٔ دارُالسَلام را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به تَرَحُّم غلام را

حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را

ساقی به نورِ باده برافروز جامِ ما (11)

ساقی به نورِ باده برافروز جامِ ما
مطرب بگو که کارِ جهان شُد به کامِ ما

ما در پیاله عکس رخِ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لَذَّتِ شُربِ مُدامِ ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جَریدهٔ عالم دوامِ ما

چندان بُوَد کرشمه و نازِ سَهی‌قدان
کآید به جلوه سروِ صنوبرخَرامِ ما

ای باد اگر به گُلشنِ اَحباب بُگذری
زِنهار، عَرضه دِه بَرِ جانان پیامِ ما

گو نامِ ما زِ یاد به عمدا چه می‌بری؟
خود آید آن که یاد نیاری ز نامِ ما

مستی به چشمِ شاهدِ دلبندِ ما خوش است
زآن رو سپرده‌اند به مستی زمامِ ما

ترسم که صَرفه‌ای نَبَرَد روزِ بازخواست
نانِ حلالِ شیخ ز آبِ حرامِ ما

حافظ ز دیده دانهٔ اشکی همی‌فشان
باشد که مُرغِ وصل کُند قصدِ دامِ ما

دریای اَخضَرِ فَلَک و کَشتی هِلال
هستند غرقِ نعمتِ حاجی‌قوامِ ما

زلفت هزار دل به یکی تاره مو ببست (30)

زلفت هزار دل به یکی تاره مو ببست
راه هزار چاره‌گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه‌ایُّ و دَرِ آرزو ببست

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه‌گری کرد و رو ببست

ساقی به چند رنگ، می اندر پیاله ریخت
این نقش‌ها نگر که چه خوش در کدو ببست

یا رب چه غمزه کرد صُراحی که خون خُم
با نعره‌های قُلقُلش اندر گلو ببست

مطرب چه پرده ساخت که در پردهٔ سماع
بر اهل وجد و حال، درِ های و هو ببست

حافظ! هر آن که عشق نَورزید و وصل خواست
احرامِ طوفِ کعبهٔ دل بی وضو ببست

خلوت گُزیده را به تماشا چه حاجت است (33)

خلوت گُزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخِر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاهِ حُسن خدا را بسوختیم
آخِر سؤال کن که گدا را چه حاجت است

اربابِ حاجتیم و زبانِ سؤال نیست
در حضرتِ کریم، تمنا چه حاجت است

محتاج قِصه نیست گَرَت قصدِ خون ماست
چون رَخت از آن توست، به یغما چه حاجت است

جامِ جهان نماست ضمیرِ منیرِ دوست
اظهارِ احتیاج، خود آن جا چه حاجت است

آن شد که بارِ منتِ مَلّاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
اَحباب حاضرند، به اَعدا چه حاجت است

ای عاشقِ گدا چو لبِ روح بخشِ یار
می‌داندت وظیفه، تقاضا چه حاجت است

حافظ! تو خَتم کن که هنر خود عَیان شود
با مدعی نزاع و مُحاکا چه حاجت است