مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)

سوگند خورده‌ای که از این پس جفا کنی (2998)

سوگند خورده‌ای که از این پس جفا کنی
سوگند بشکنی و جفا را رها کنی

امروز دامن تو گرفتیم و می‌کشیم
تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی

می‌خندد آن لبت صنما مژده می‌دهد
کاندیشه کرده‌ای که از این پس وفا کنی

بی تو نماز ما چو روا نیست سود چیست
آنگه روا شود که تو حاجت روا کنی

بی بحر تو چو ماهی بر خاک می‌طپیم
ماهی همین کند چو ز آبش جدا کنی

ظالم جفا کند ز تو ترساندش اسیر
حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی

چون تو کنی جفا ز کی ترساندت کسی
جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی

خاموش کم فروش تو در یتیم را
آن کش بها نباشد چونش بها کنی

تا چند از فراق مرا کار بشکنی (2999)

تا چند از فراق مرا کار بشکنی
زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی

دستم شکست دست فراقت ز کار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی

هین شیشه باز هجر رسیدی به سنگلاخ
کاین شیشه‌ام تنک شد هشدار بشکنی

زین سنگلاخ هجر سوی سبزه زار وصل
گر زوترک نرانی ناچار بشکنی

خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ
خونش چنین دود چو دل نار بشکنی

باری چو بشکنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشکنی

مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی
کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی

تبریز از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشه دستار بشکنی

ساقی بیار باده سغراق ده منی (3000)

ساقی بیار باده سغراق ده منی
اندیشه را رها کن کاری است کردنی

ای نقد جان مگوی که ایام بیننا
گردن مخار خواجه که وامی است گردنی

ای آب زندگانی در تشنگان نگر
بر دوست رحم آر به کوری دشمنی

هوشی است بند ما و به پیش تو هوش چیست
گر برج خیبر است بخواهیش برکنی

اندر مقام هوش همه خوف و زلزله‌ست
در بی‌هشی است عیش و مقامات ایمنی

در بزم بی‌هشی همه جان‌ها مجردند
رقصان چو ذره‌ها خورشان نور و روشنی

ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز
قانع نمی‌شویم بدین نور روزنی

این قصه را رها کن ما سخت تشنه‌ایم
تو ساقی کریمی و بی‌صرفه و غنی

هیهای عاشقان همه از بوی گلشنی است
آگاه نیست کس که چه باغ و چه گلشنی

خشک آر و می‌نگر ز چپ و راست اشک خون
ای سنگ دل بگوی که تا چند تن زنی

بیهوده چند گویی خاموش کن بس است
فرمان گفت نیست همان گیر که الکنی

تا شمس حق تبریز آرد گشایشی
کاین ناطقه نماند در حرف معتنی

ای نای بس خوش است کز اسرار آگهی (3001)

ای نای بس خوش است کز اسرار آگهی
کار او کند که دارد از کار آگهی

ای نای همچو بلبل نالان آن گلی
گردن مخار کز گل بی‌خار آگهی

گفتم به نای همدم یاری مدزد راز
گفتا هلاک توست به یک بار آگهی

گفتم خلاص من به هلاک من اندر است
آتش بنه بسوز بمگذار آگهی

گفتا چگونه رهزن این قافله شوم
دانم که هست قافله سالار آگهی

گفتم چو یار گم شدگان را نمی‌نواخت
از آگهی همی‌شد بیزار آگهی

نه چشم گشته‌ای تو که بی‌آگهی ز خویش
ما را حجاب دیده و دیدار آگهی

زان همدم لبی که تو را سر بریده‌اند
ای ننگ سر در این ره و ای عار آگهی

از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی
زیرا ز خودپرست و ز انکار آگهی

چون می‌چشی ز لعل لب یار ناله چیست
بگذار تا کند گله‌ای زار آگهی

نی نی ز بهر خود تو نمی‌نالی ای کریم
بگری بر آنک دارد ز اغیار آگهی

گردون اگر بنالد گاو است زیر بار
زین نعل بازگونه غلط کار آگهی

شوری فتاد در فلک ای مه چه شَسته‌ای (3002)

شوری فتاد در فلک ای مه چه شَسته‌ای
پرنور کن تو خیمه و خرگه چه شَسته‌ای

آگاه نیستند مگر این فسردگان
از آتش تو ای بت آگه چه شَسته‌ای

آتش خوران ره به سر کوی منتظر
با مردمان زیرک ابله چه شَسته‌ای

دل شیر بیشه‌ست ولیکن سرش توی
دل لشکر حقست و توی شه چه شَسته‌ای

ای جان تیزگوش تو بشنو هم از درون
هم ره به توست بر سر هر ره چه شَسته‌ای

هین کز فراخنای دلت تا به عرش رفت
هیهای وصل و خنده و قهقه چه شَسته‌ای

دی بامداد دامن جانم گرفت دل
کان جان و دل رسید تو آوه چه شَسته‌ای

دولاب دولتست ز تبریز شمس دین
درزن تو دست‌ها و در این ره چه شَسته‌ای

ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی (3003)

ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی
وز روی خوب خویشت بودی نشانیی

در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی
خود را به عیش خانه خوبان کشانیی

بر گرد خویش گشتی کاظهار خود کنی
پنهان بماند زیر تو گنج نهانیی

از روح بی‌خبر بدیی گر تو جسمیی
در جان قرار داشتیی گر تو جانیی

با نیک و بد بساختیی همچو دیگران
با این و آنیی تو اگر این و آنیی

یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی
یک نوع جوشییی چو یکی قازغانیی

زین جوش در دوار اگر صاف گشتیی
چون صاف گشتگان تو بر این آسمانیی

گویی به هر خیال که جان و جهان من
گر گم شدی خیال تو جان و جهانیی

بس کن که بند عقل شدست این زبان تو
ور نی چو عقل کلی جمله زبانیی

بس کن که دانش‌ست که محجوب دانشست
دانستیی که شاهی کی ترجمانیی

بزم و شراب لعل و خرابات و کافری (3004)

بزم و شراب لعل و خرابات و کافری
مُلک قلندرست و قلندر از او بری

گویی: “قلندرم من” و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری

تا کی عُطارِد از زحل آرد مُدبّری؟
مریخ نیز چند زند زخم خنجری؟

تا چند نعل‌ریز کند پیک ماه نیز؟
تا چند زهره بخش کند جام احمری؟

تا چند آفتاب به تف مطبخی کند؟
بازار تنگ دارد برخلقْ مشتری؟

تا چند آب ریزد دولاب آسمان؟
تا چند آب نشف کند برج آذری؟

تا چند شب پناه حریفان بد شود؟
تا چند روز پرده درَد بر مستریّ؟

تا چند دی برآرد از باغ‌ها دمار
تا کی بهار دوزد دیباج اخضری؟

زین فرقت و غریبی، طبعم ملول شد
ای مرغِ روح وقت نیامد که بر پری؟

وین پرّ درشکستهٔ پرخونِ خویش را
سوی جناب مالک و مخدوم خود بری

اندر زمین چه چفسی، نی کوه و آهنی
زیر فلک چه باشی؟ نی ابر و اختری

زان حسن آبدار چو تازه کنی جگر
نی آب خضر جویی نی حوض کوثری

ای آب و روغنی که گرفتار آمدی
با آنچ در دل است نگویی چه درخوری؟

آن دل که گم شده‌ست هم از جان خویش جوی (3005)

آن دل که گم شده‌ست هم از جان خویش جوی
آرام جان خویش ز جانان خویش جوی

اندر شکر نیابی ذوق نبات غیب
آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی

دو چشم را تو ناظر هر بی‌نظر مکن
در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی

نقلست از رسول که مردم معادنند
پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی

از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین
از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی

برقی که بر دلت زد و دل بی‌قرار شد
آن برق را در اشک چو باران خویش جوی

انبان بوهریره وجود توست و بس
هر چه مراد توست در انبان خویش جوی

ای بی‌نشان محض نشان از کی جویمت
هم تو بجو مرا و به احسان خویش جوی

سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری (3006)

سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری
وصف قلندرست و قلندر از او بری

گویی قلندرم من و این دل پذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری

دام و دم قلندر بی‌چون بود مقیم
خالیست از کفایت و معنی داوری

از خود به خود چه جویی چون سر به سر توی
چون آب در سبویی کلّی ز کلّ پری

از خود به خود سفر کن در راه عاشقی
وین قصه مختصر کن ای دوست یک سری

نی بیم و نی امید نه طاعت نه معصیت
نی بنده نی خدای نه وصف مجاوری

عجزست و قدرتست و خدایی و بندگی
بیرون ز جمله آمد این ره چو بنگری

راه قلندری ز خدایی برون بود
در بندگی نیاید و نه در پیمبری

زینهار تا نلافد هر عاشق از گزاف
کس را نشد مسلم این راه و ره بری

یا من یزید حسنک حقا تحیری (3223)

یا من یزید حسنک حقا تحیری
اهلا و مرحبا بسراج منور

یا من سألت عن صفةالروح کیف هو
االروح لاح من قمرالحسن فابصر

فی برق و جنتیه حیات مخلد
لا تعد عنه نحو حیات مزور

من سکر مقلتیه اری کل جانب
سکران عاشق بشراب مطهر

قد کان فی ضمیری منه تصورا
من صورةالجلالة افنی تصوری

اطلب لباب دینک واترک قشوره
بالله فاستمع لکلام مقشر

لما صفا حیوتک من نور بدره
ابشر فقد سعدت بشمس و مشتری