مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)

گفتم کِی ام دهان و لبت کامران کنند؟ (198)

گفتم کِی ام دهان و لبت کامران کنند؟
گفتا به چشم هر چه تو گویی چُنان کنند

گفتم خَراجِ مصر طلب می‌کند لبت
گفتا در این معامله کمتر زیان کنند

گفتم به نقطهٔ دهنت خود که بُرد راه؟
گفت این حکایتیست که با نکته‌دان کنند

گفتم صَنم‌پَرست مشو با صَمَد نشین
گفتا به کویِ عشق هم این و هم آن کنند

گفتم هوایِ میکده غم می‌بَرَد ز دل
گفتا خوش آن کَسان که دلی شادمان کنند

گفتم شراب و خِرقه نه آیینِ مذهب است
گفت این عمل به مذهبِ پیرِ مغان کنند

گفتم ز لَعلِ نوش‌ْلبان پیر را چه سود؟
گفتا به بوسهٔ شِکَرینَش جوان کنند

گفتم که خواجه کِی به سرِ حجله می‌رود؟
گفت آن زمان که مشتری و مَه قِران کنند

گفتم دعایِ دولت او وِردِ حافظ است
گفت این دعا ملایکِ هفت آسمان کنند

دانی که چنگ و عود چه تَقریر می‌کنند؟ (200)

دانی که چنگ و عود چه تَقریر می‌کنند؟
پنهان خورید باده که تَعزیر می‌کنند

ناموسِ عشق و رونقِ عُشّاق می‌بَرند
عیبِ جوان و سرزنشِ پیر می‌کنند

جز قلبِ تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اِکسیر می‌کنند

گویند رمزِ عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتیست که تَقریر می‌کنند

ما از برونِ در شده مغرورِ صد فریب
تا خود درونِ پرده چه تدبیر می‌کنند

تشویشِ وقتِ پیرِ مغان می‌دهند باز
این سالِکان نگر که چه با پیر می‌کنند

صد مُلکِ دل به نیم نظر می‌توان خرید
خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند

قومی به جِدّ و جهد نهادند وصلِ دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند

فِی‌الجُمله اعتماد مکُن بر ثباتِ دهر
کـ‌این کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند

مِی خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

دیدم به خوابِ خوش که به دستم پیاله بود (214)

دیدم به خوابِ خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود

چل سال رنج و غصّه کشیدیم و عاقبت
تدبیرِ ما به دستِ شرابِ دوساله بود

آن نافهٔ مراد که می‌خواستم ز بخت
در چینِ زلفِ آن بتِ مشکین کُلاله بود

از دست برده بود خمارِ غمم سحر
دولت مساعد آمد و مِی در پیاله بود

بر آستانِ میکده خون می‌خورم مدام
روزیِّ ما ز خوانِ قَدَر این نَواله بود

هر کو نکاشت مِهر و ز خوبی گُلی نچید
در رهگذارِ باد نگهبانِ لاله بود

بر طَرْفِ گلشنم گذر افتاد وقتِ صبح
آن دَم که کارِ مرغِ سحر آه و ناله بود

دیدیم شعرِ دلکش حافظ به مدحِ شاه
یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود

آن شاهِ تندحمله که خورشیدِ شیرگیر
پیشش به روزِ معرکه کمتر غزاله بود

از دیده خونِ دل همه بر رویِ ما رَوَد (220)

از دیده خونِ دل همه بر رویِ ما رَوَد
بر رویِ ما ز دیده چه گویم چه‌ها رَوَد

ما در درونِ سینه هوایی نهفته‌ایم
بر باد اگر رَوَد دلِ ما زان هوا رود

خورشیدِ خاوری کُنَد از رَشک جامه چاک
گر ماهِ مِهرپرورِ من در قبا رود

بر خاکِ راهِ یار نهادیم رویِ خویش
بر رویِ ما رواست اگر آشنا رود

سیل است آبِ دیده و هر کس که بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بُوَد هم ز جا رود

ما را به آبِ دیده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سرِ کویش چرا رود

حافظ به کوی میکده دایم به صدقِ دل
چون صوفیانِ صومعه دار از صفا رود

ساقی حدیثِ سرو و گل و لاله می‌رود (225)

ساقی حدیثِ سرو و گل و لاله می‌رود
وین بحث با ثَلاثهٔ غَسّاله می‌رود

مِی ده که نوعروسِ چمن حَدِّ حُسن یافت
کار این زمان ز صنعتِ دَلّاله می‌رود

شِکَّرشِکن شَوَند همه طوطیانِ هند
زین قندِ پارسی که به بَنگاله می‌رود

طِیِّ مکان ببین و زمان در سلوکِ شعر
کاین طفل یک شبه رَهِ یک ساله می‌رود

آن چشمِ جادوانهٔ عابدفریب بین
کش کاروانِ سِحْر ز دنباله می‌رود

از رَه مَرو به عشوهٔ دنیا که این عجوز
مکّاره می‌نشیند و مُحتاله می‌رود

بادِ بهار می‌وزد از گُلْسِتانِ شاه
وز ژاله باده در قدحِ لاله می‌رود

حافظ ز شوقِ مجلس سلطان غیاثِ دین
غافل مشو که کارِ تو از ناله می‌رود

ترسم که اشک در غمِ ما پرده‌در شود (226)

ترسم که اشک در غمِ ما پرده‌در شود
وین رازِ سر به مُهر به عالَم سَمَر شود

گویند سنگ لَعل شود در مقامِ صبر
آری شود، ولیک به خونِ جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دستِ غم خلاصِ من آنجا مگر شود

از هر کرانه تیرِ دعا کرده‌ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیثِ ما بَرِ دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیایِ مهرِ تو زر گشت رویِ من
آری به یُمْنِ لطفِ شما خاک زر شود

در تنگنایِ حیرتم از نخوتِ رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیرِ حُسن بِباید که تا کسی
مقبولِ طبعِ مردمِ صاحب‌نظر شود

این سرکشی که کنگرهٔ کاخِ وصل راست
سرها بر آستانهٔ او خاکِ در شود

حافظ چو نافهٔ سرِ زلفش به دستِ توست
دَم درکش ار نه بادِ صبا را خبر شود

بخت از دهانِ دوست نشانم نمی‌دهد (229)

بخت از دهانِ دوست نشانم نمی‌دهد
دولت خبر ز رازِ نهانم نمی‌دهد

از بهرِ بوسه‌ای ز لبش جان همی‌دهم
اینم همی‌سِتانَد و آنم نمی‌دهد

مُردم در این فِراق و در آن پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمی‌دهد

زلفش کشید بادِ صبا چرخِ سِفله بین
کانجا مجالِ بادِ وَزانَم نمی‌دهد

چندان که بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه رَه به میانم نمی‌دهد

شِکَّر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بدعهدیِ زمانه زمانم نمی‌دهد

گفتم رَوَم به خواب و ببینم جمالِ دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی‌دهد

بویِ خوشِ تو هر که ز بادِ صبا شنید (243)

بویِ خوشِ تو هر که ز بادِ صبا شنید
از یارِ آشْنا سخنِ آشْنا شنید

ای شاهِ حُسن چشم به حالِ گدا فِکَن
کـ‌این گوش بس حکایتِ شاه و گدا شنید

خوش می‌کنم به بادهٔ مُشکین مشامِ جان
کز دلق پوش صومعه بویِ ریا شنید

سِرِّ خدا که عارفِ سالِک به کَس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید

یا رب کجاست محرمِ رازی که یک زمان
دل شرحِ آن دهد که چه گفت و چه‌ها شنید

اینَش سزا نبود دلِ حق گُزارِ من
کز غمگسارِ خود سخنِ ناسزا شنید

محروم اگر شدم ز سرِ کوی او چه شد؟
از گلشنِ زمانه که بویِ وفا شنید؟

ساقی بیا که عشق ندا می‌کند بلند
کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنید

ما باده زیرِ خرقه نه امروز می‌خوریم
صد بار پیرِ میکده این ماجرا شنید

ما مِی به بانگِ چنگ نه امروز می‌کشیم
بس دور شد که گنبدِ چرخ این صدا شنید

پندِ حکیم محضِ صَواب است و عینِ خیر
فرخنده آن کسی که به سَمعِ رضا شنید

حافظ وظیفهٔ تو دعا گفتن است و بس
در بَندِ آن مباش که نشنید یا شنید

عید است و آخِرِ گُل و یاران در انتظار (246)

عید است و آخِرِ گُل و یاران در انتظار
ساقی به رویِ شاه ببین ماه و مِی بیار

دل برگرفته بودم از ایّام گُل، ولی
کاری بِکَرد همّت پاکانِ روزه دار

دل در جهان مَبَند و به مستی سؤال کن
از فیض جام و قصهٔ جمشیدِ کامگار

جز نقدِ جان به دست ندارم شراب کو؟
کان نیز بر کرشمهٔ ساقی کُنم نثار

خوش دولتیست خرّم و خوش خسروی کریم
یا رب ز چشمْ زخمِ زمانش نگاه دار

مِی خور به شعرِ بنده که زیبی دگر دهد
جامِ مُرَصَّعِ تو بدین دُرِّ شاهوار

گر فوت شد سَحور چه نقصان صَبوح هست
از مِی کنند روزه گشا طالبانِ یار

زانجا که پرده پوشیِ عفوِ کریمِ توست
بر قلب ما ببخش که نقدیست کم عیار

ترسم که روزِ حشر عِنان بر عِنان رَوَد
تسبیحِ شیخ و خرقهٔ رندِ شرابخوار

حافظ چو رفت روزه و گل نیز می‌رود
ناچار باده نوش که از دستْ رفتْ کار

ای خُرَّم از فروغِ رُخَت لاله زارِ عمر (253)

ای خُرَّم از فروغِ رُخَت لاله زارِ عمر
بازآ که ریخت بی گُلِ رویت بهارِ عمر

از دیده گر سرشک چو باران چِکَد رواست
کاندر غمت چو برق بِشُد روزگارِ عمر

این یک دو دَم که مهلتِ دیدار ممکن است
دریاب کارِ ما که نه پیداست کارِ عمر

تا کی مِی صَبوح و شِکرخوابِ بامداد
هشیار گَرد، هان که گذشت اختیارِ عمر

دی در گذار بود و نظر سویِ ما نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذارِ عمر

اندیشه از محیطِ فنا نیست هر که را
بر نقطهٔ دهانِ تو باشد مدارِ عمر

در هر طرف ز خیلِ حوادث کمین‌گهیست
زان رو عِنان‌گسسته دَوانَد سوارِ عمر

بی عمر زنده‌ام من و این بس عجب مدار
روز فِراق را که نَهَد در شمارِ عمر

حافظ سخن بگوی که بر صفحهٔ جهان
این نقش مانَد از قَلَمَت یادگارِ عمر