مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)

هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار (1116)

هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار
هر کس به لایق گهر خود گرفت یار

او را که داغ توست نیارد کسی خرید
آن کو شکار توست کسی چون کند شکار

ما را چو لطف روی تو بی‌خویشتن کند
ما را ز روی لطف تو بی‌خویشتن مدار

چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس
هر جنس جنس گوهر خود کرد اختیار

با غیر جنس اگر بنشیند بود نفاق
مانند آب و روغن و مانند قیر و قار

تا چون به جنس خویش رود از خلاف جنس
زین سوی تشنه‌تر شده باشد بدان کنار

هرک از تو می‌گریزد با دیگری خوشست
و آنک از تو می‌رمد به کسی دارد او قرار

و آن کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر
خندان دلست پیش دگر کس چو نوبهار

گویی که نیست از مه غیبم به جز دریغ
وز جام و خمر روح مرا نیست جز خمار

آن نای و نوش یاد نمی‌آیدت که تو
خوش می‌خوری ز دست یکی دیو سنگسار

صد جام درکشی ز کف دیو آنگهی
بینی ترش کنی بخور ای خام پخته خوار

این جا سرک فکنده و رویک ترش ولیک
آن جا چو اژدهای سیه فام کوهسار

با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ
با جنس خویش چون گل و با غیر جنس خار

رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود
شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار

چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر
جویای وصل این شده‌ای دست از آن بدار

گر زانک جنس مفخر تبریز گشت جان
احسنت ای ولایت و شاباش کار و بار

دل ناظر جمال تو آن گاه انتظار (1117)

دل ناظر جمال تو آن گاه انتظار
جان مست گلستان تو آن گاه خار خار

هر دم ز پرتو نظر او به سوی دل
حوریست بر یمین و نگاریست بر یسار

هر صبحدم که دام شب و روز بردریم
از دوست بوسه‌ای و ز ما سجده صد هزار

امسال حلقه ایست ز سودای عاشقان
گر نیست بازگشت در این عشق عمر پار

بنواز چنگ عشق تو به نغمات لم یزل
کز چنگ‌های عشق تو جانست تار تار

اندر هوای عشق تو از تابش حیات
بگرفته بیخ‌های درخت و دهد ثمار

غوطی بخورد جان به تک بحر و شد گهر
این بحر و این گهر ز پی لعل توست زار

از نغمه‌های طوطی شکرستان توست
در رقص شاخ بید و دو دستک زنان چنار

از بعد ماجرای صفا صوفیان عشق
گیرند یک دگر را چون مستیان کنار

مستانه جان برون جهد از وحدت الست
چون سیل سوی بحر نه آرام و نه قرار

جزوی چو تیر جسته ز قبضه کمان کل
او را نشانه نیست به جز کل و نی گذار

جانیست خوش برون شده از صد هزار پوست
در چاربالش ابد او راست کار و بار

جان‌های صادقان همه در وی زنند چنگ
تا بانوا شوند از آن جان نامدار

جان‌ها گرفته دامنش از عشق و او چو قطب
بگرفته دامن ازل محض مردوار

تبریز رو دلا و ز شمس حق این بپرس
تا بر براق سر معانی شوی سوار

میر شکار من که مرا کرده‌ای شکار (1118)

میر شکار من که مرا کرده‌ای شکار
بی‌تو نه عیش دارم و نه خواب و نه قرار

دلدار من توی سر بازار من توی
این جمله جور بر من مسکین روا مدار

ای آنک یار نیست تو را در جهان عشق
من در جهان فکنده که ای یار یار یار

درده از آن شراب که اول بداده‌ای
زان چشم‌های مست تو بشکن مرا خمار

از آسمان فرست شرابی کز آن شراب
اندر زمین نماند یک عقل هوشیار

روزی هزار کار برآری به یک نظر
آخر یکی نظر کن و این کار را برآر

کس بی‌کسی نماند می‌دان تو این قدر (1119)

کس بی‌کسی نماند می‌دان تو این قدر
گر با یکی نسازی آید یکی دگر

زین خانه گر روم من و خانه تهی کنم
آید یکی دگر چو منی یا ز من بتر

میراث مانده است جهان از هزار قرن
چون شد به زیر خاک پدر شد پسر پدر

تنها نه آدمی حیوان نیز همچنین
ور نی ندیدی تو در آفاق جانور

شب آفتاب اگر برود هم ز بام چرخ
بر جای آفتاب ستاره‌ست یا قمر

گر ترک یک هنر بکند مرد طبع او
مشغول کار دیگر گشت و دگر هنر

زیرا که بر دل همه خلقان موکلیست
بی‌کارشان ندارد و بی‌یار و بی‌سفر

مستیم و بیخودیم و جمال تو پرده در (1120)

مستیم و بیخودیم و جمال تو پرده در
زین پس مباش ماها در ابر و پرده در

ما جمع عاشقان تو خوش قد و قامتیم
ما را صلای فتنه و شور و هزار شر

خورشید تافتست ز روی تو چاشتگاه
در عشق قرص روی تو رفتیم بام بر

مستیست در سر از می و این تاب آفتاب
در سر بتافتست پس از دست رفت سر

ای مطرب هوای دل عاشقان روح
بنواز لحن جان که تننتن لطیفتر

تا جان‌ها ز خرقه تن‌ها برون شود
تا بر سرین خرقه رود جان باخبر

از جام صاف باده تو خاشاک جسم را
بردار تا نهیم به اقبال بر به بر

تا دیده‌ها گذاره شود از حجاب‌ها
تا وارهد ز خانه و مان و ز بام و در

سیمرغ جان و مفخر تبریز شمس دین
بیند هزار روضه و یابد هزار پر

آمد بهار خرم و آمد رسول یار (1121)

آمد بهار خرم و آمد رسول یار
مستیم و عاشقیم و خماریم و بی‌قرار

ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ
مگذار شاهدان چمن را در انتظار

اندر چمن ز غیب غریبان رسیده‌اند
رو رو که قاعدست که القادم یزار

گل از پی قدوم تو در گلشن آمدست
خار از پی لقای تو گشتست خوش عذار

ای سرو گوش دار که سوسن به شرح تو
سر تا به سر زبان شد بر طرف جویبار

غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست
از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار

گویی قیامتست که برکرد سر ز خاک
پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار

تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی
رازی که خاک داشت کنون گشت آشکار

شاخی که میوه داشت همی‌نازد از نشاط
بیخی که آن نداشت خجل گشت و شرمسار

آخر چنین شوند درختان روح نیز
پیدا شود درخت نکوشاخ بختیار

لشکر کشیده شاه بهار و بساخت برگ
اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار

گویند سر بریم فلان را چو گندنا
آن را ببین معاینه در صنع کردگار

آری چو دررسد مدد نصرت خدا
نمرود را برآید از پشه‌ای دمار

اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر (1122)

اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر
زیرا برهنه‌ای تو و اندیشه زمهریر

اندیشه می‌کنی که رهی از زحیر و رنج
اندیشه کردن آمد سرچشمه زحیر

ز اندیشه‌ها برون دان بازار صنع را
آثار را نظاره کن ای سخره اثیر

آن کوی را نگر که پرد زو مصورات
وان جوی را کز او شد گردنده چرخ پیر

گلگونه‌ای کز اوست رخ دلبران چو گل
سرفتنه‌ای کز اوست رخ عاشقان زریر

خوش از عدم همی‌پرد این صد هزار مرغ
از یک کمان همی‌جهد این صد هزار تیر

بی‌چون و بی‌چگونه برون از رسوم و فهم
بی‌دست می‌سریشد در غیب صد خمیر

بی‌آتشی تنور دل و معده‌ها فروخت
نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر

از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش
وز جوش خون ماده دهد صد هزار شیر

شییء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ
زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر

زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید
از مطبخ خدای نیاید صله حقیر

آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا
و آنک از شکاف کوه برون می‌کشد بعیر

وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی
وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر

اندر عدم نماید هر لحظه صورتی
تا این خیالیان بشتابند در مسیر

فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم
خود شرح این بگوید یک روز آن امیر

سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز (1198)

سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز
مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز

مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود
درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز

چشمی که غرقه بود به خون در شب فراق
آن چشم روی صبح به دیدن گرفت باز

صدیق و مصطفی به حریفی درون غار
بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز

دندان عیش کند شد از هجر ترش روی
امروز قند وصل گزیدن گرفت باز

پیراهن سیاه که پوشید روز فصل
تا جایگاه ناف دریدن گرفت باز

مستورگان مصر ز دیدار یوسفی
هر یک ترنج و دست بریدن گرفت باز

افغان ز یوسفی که زلیخاش در مزاد
با تنگ‌های لعل خریدن گرفت باز

آهوی چشم خونی آن شیر یوسفان
در خون عاشقان بچریدن گرفت باز

خاتون روح خانه نشین از سرای تن
چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز

دیگ خیال عشق دلارام خام پز
سه پایه دماغ پزیدن گرفت باز

نظاره خلیل کن آخر که شهد و شیر
از اصبعین خویش مزیدن گرفت باز

آن دل که توبه کرد ز عشقش ستیز شد
افسون و مکر دوست شنیدن گرفت باز

بر بام فکر خفته ستان دل به عشق ما
یک یک ستاره را شمریدن گرفت باز

سودای عشق لولی دزد سیاه کار
بر زلف چون رسن بخزیدن گرفت باز

صراف ناز ناقد نقد ضمیر عشق
بر کف قراضه‌ها بگزیدن گرفت باز

تبریز را کرامت شمس حقست و او
گوش مرا به خویش کشیدن گرفت باز

یا مکثر الدلال علی الخلق بالنشوز (1199)

یا مکثر الدلال علی الخلق بالنشوز
الفوز فی لقایک طوبی لمن یفوز

من آتشین زبانم از عشق تو چو شمع
گویی همه زبان شو و سر تا قدم بسوز

غوغای روز بینی چون شمع مرده باش
چون خلوت شب آمد چون شمع برفروز

گفتم بسوز و سازش چشمم به سوی توست
چشمم مدوز هر دم ای شیر همچو یوز

ما را چو درکشیدی رو درمکش ز ما
این پرده را دریدی آن پرده را مدوز

ای آب زندگانی بخشا بر آن کسی
کو پیش از این فراق در آن آب کرد پوز

اول چنان نواز و در آخر چنین گداز
اول یجوز آمد و امروز لایجوز

ای جان و بخت خندان در روی ما بخند
تا سرو و گل بخندد در موسم عجوز

در موسم عجوز چو در باغ جان روی
بنماید آن عجوز ز هر گوشه صد تموز

گوید به باغ جان رو گویم که ره کجاست
گوید که راه باغ نیاموختی هنوز

آن سو که نکته‌ها و رموز چو جان رسد
ای عمر باد داده تو در نکته و رموز

تو غمز ما طلب کن خود رمزگو مباش
با آن کمان دولت کو درمپیچ توز

گر نفس پیر شد دل و جان تازه است و تر
همچون بنفشه تر خوش روی پشت گوز

ان لم یکن لقلبک فی ذاته غنی
لم تغنه المناصب و المال و الکنوز

ان کنت ذا غنی و غناک مکتم
کم حبه مکتمه ترصد البروز

یا طالب الجواهر و الدر و الحصی
مثلان فی الظلام فهل تدر ما تحوز

می‌چین تو سنگ ریزه و در زین نشیب بحر
در شب مزن تو قلب که پیدا شود به روز

استمحن النقود به میزان صادق
ردا لما یضرک مدا لما یعوز

صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش (1268)

صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش
برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش

مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست
گر شیر شرزه باشی ور سفله گاومیش

تن دنبلیست بر کتف جان برآمده
چون پر شود تهی شود آخر ز زخم نیش

ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی
بر عشق حق بچفسد بی‌صمغ و بی‌سریش

گز می‌کنند جامه عمرت به روز و شب
هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش

بیچاره آدمی که زبونست عشق را
زفت آمد این سوار بر این اسب پشت ریش

خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود
کان عشق راست کشتن عشاق دین و کیش