مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)

امروز روز شادی و امسال سال لاغ (1298)

امروز روز شادی و امسال سال لاغ
نیکوست حال ما که نکو باد حال باغ

آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل
چشم من و تو روشن بی‌روی زشت زاغ

گل نقل بلبلان و شکر نقل طوطیان
سبزه‌ست و لاله زار و چمن کوری کلاغ

با سیب انار گفت که شفتالویی بده
گفت این هوس پزند همه منبلان راغ

شفتالوی مسیح به جان می‌توان خرید
جانی نه کز دلست ترقیش نه از دماغ

باغ و بهار هست رسول بهشت غیب
بشنو که بر رسول نباشد بجز بلاغ

در آفتابِ فضل گشا پر و بال نو
کز پیش آفتاب برفته‌ست میغ و ماغ

چندان شراب ریخت کنون ساقی ربیع
مستسقیان خاک از این فیض کرده کاغ

خورشید ما مقیم حَمَل در بهار جان
فارغ ز بهمنست و ز کانون زهی مساغ

سر همچنین بجنبان یعنی سر مرا
خاریدن آرزوست ندارم بدو فراغ

امروز پایْ دار که برپاست ساقیی
کبست خاک را و فلک را دو صد چراغ

گه آب می‌نماید و گه آتشی کز او
دل داغ داغ بود و رهانیده شد ز داغ

غم چیغ چیغ کرد چو در چنگ گربه موش
گو چیغ چیغ می‌کن و گو چاغ چاغ چاغ

آتش بزن به چرخه و پنبه دگر مریس
گردن چو دوک گشت این حرف چون پناغ

گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ (1299)

گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ
گویند صبح نبود شام تو را دروغ

گویند بهر عشق تو خود را چه می‌کشی
بعد از فنای جسم نباشد بقا دروغ

گویند اشک چشم تو در عشق بیهده‌ست
چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ

گویند چون ز دور زمانه برون شدیم
زان سو روان نباشد این جان ما دروغ

گویند آن کسان که نرستند از خیال
جمله خیال بد قصص انبیا دروغ

گویند آن کسان که نرفتند راه راست
ره نیست بنده را به جناب خدا دروغ

گویند رازدان دل اسرار و راز غیب
بی‌واسطه نگوید مر بنده را دروغ

گویند بنده را نگشایند راز دل
وز لطف بنده را نبرد بر سما دروغ

گویند آن کسی که بود در سرشت خاک
با اهل آسمان نشود آشنا دروغ

گویند جان پاک از این آشیان خاک
با پر عشق برنپرد بر هوا دروغ

گویند ذره ذره بد و نیک خلق را
آن آفتاب حق نرساند جزا دروغ

خاموش کن ز گفت وگر گویدت کسی
جز حرف و صوت نیست سخن را ادا دروغ

امروز روز شادی و امسال سال گل (1348)

امروز روز شادی و امسال سال گل
نیکوست حال ما که نکو باد حال گل

گل را مدد رسید ز گلزار روی دوست
تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل

مستست چشم نرگس و خندان دهان باغ
از کر و فر و رونق و لطف و کمال گل

سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو
اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل

جامه دران رسید گل از بهر داد ما
زان می‌دریم جامه به بوی وصال گل

گل آن جهانیست نگنجد در این جهان
در عالم خیال چه گنجد خیال گل

گل کیست قاصدیست ز بستان عقل و جان
گل چیست رقعه ایست ز جاه و جمال گل

گیریم دامن گل و همراه گل شویم
رقصان همی‌رویم به اصل و نهال گل

اصل و نهال گل عرق لطف مصطفاست
زان صدر بدر گردد آن جا هلال گل

زنده کنند و باز پر و بال نو دهند
هر چند برکنید شما پر و بال گل

مانند چار مرغ خلیل از پی فنا
در دعوت بهار ببین امتثال گل

خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار
می‌خند زیر لب تو به زیر ظلال گل

اشکم دهل شده‌ست از این جام دم به دم (1704)

اشکم دهل شده‌ست از این جام دم به دم
می زن دهل به شکر دلا لم و لم و لم

هین طبل شکر زن که می طبل یافتی
گه زیر می زن ای دل و گه بم و بم و بم

از بهر من بخر دهلی از دهلزنان
تا برکنم ز باغ جهان شاخ و بیخ غم

لشکر رسید و عشق سپهدار لشکرست
صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم

ما پر شدیم تا به گلو ساقی از ستیز
می ریزد آن شراب به اسراف همچو یم

دانی که بحر موج چرا می زند به جوش
از من شنو که بحریم و بحر اندرم

تنگ آمده‌ست و می طلبد موضع فراخ
بر می جهد به سوی هوا آب لاجرم

کان آب از آسمان سفری خوی بوده‌ست
اندر هوا و سیل و که و جوی ای صنم

آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست
ما موج می زنیم ز هستی سوی عدم

نی در جهان خاک قرار است روح را
نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم

زان باغ کو شکفت همان جاست میل جان
یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم

بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنی است
ما راضییم خواجه بدین ظلم و این ستم

خاموش باش فتنه درافکنده‌ای به شهر
خاموشیش مجوی که دریاست جان عم

از ما مشو ملول که ما سخت شاهدیم (1705)

از ما مشو ملول که ما سخت شاهدیم
از رشک و غیرت است که در چادری شدیم

روزی که افکنیم ز جان چادر بدن
بینی که رشک و حسرت ماهیم و فرقدیم

رو را بشو و پاک شو از بهر دید ما
ور نی تو دور باش که ما شاهد خودیم

آن شاهدی نه‌ایم که فردا شود عجوز
ما تا ابد جوان و دلارام و خوش قدیم

آن چادر ار خلق شد شاهد کهن نشد
فانی است عمر چادر و ما عمر بی‌حدیم

چادر چو دید از آدم ابلیس کرد رد
آدم نداش کرد تو ردی نه ما ردیم

باقی فرشتگان به سجود اندرآمدند
گفتند در سجود که بر شاهدی زدیم

در زیر چادر است بتی کز صفات او
ما را ز عقل برد و سجود اندرآمدیم

اشکال گنده پیر ز اشکال شاهدان
گر عقل ما نداند در عشق مرتدیم

چه جای شاهد است که شیر خداست او
طفلانه دم زدیم که با طفل ابجدیم

با جوز و با مویز فریبند طفل را
ور نی که ما چه لایق جوزیم و کنجدیم

در خود و در زره چو نهان شد عجوزه‌ای
گوید که رستم صف پیکار امجدیم

از کر و فر او همه دانند کو زن است
ما چون غلط کنیم که در نور احمدیم

مؤمن ممیز است چنین گفت مصطفی
اکنون دهان ببند که بی‌گفت مرشدیم

بشنو ز شمس مفخر تبریز باقیش
زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم

برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم (1706)

برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم
بزم شهنشه‌ست نه ما باده می خریم

بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار
درده شراب لعل ببین ما چه گوهریم

خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
ما ذره وار مست بر این اوج برپریم

خورشید لایزال چو ما را شراب داد
از کبر در پیاله خورشید ننگریم

پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز
تا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریم

پرخواره‌ایم کز کرم شاه واقفیم
در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم

زیرا که سکر مانع خدمت بود یقین
زین سو چو فربهیم بدان سوی لاغریم

نوری که در زجاجه و مشکات تافته‌ست
بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم

بس گرم و سرد شد دل از این باده چون تنور
درسوزمان چو هیزم تا هیچ نفسریم

چون شیشه فلک پر از آتش شده‌ست جان
چون کوره بهر ما که مس و قلب یا زریم

ای گلعذار جام چو لاله به مجلس آر
کز ساغر چو لاله چو گل یاسمین بریم

خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر
با جمله ما خوشیم ولی با تو خوشتریم

ای مطرب آن ترانه تر بازگو ببین
تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم

اندرفکن ز بانگ و خروش خوشت صدا
در ما که در وفای تو چون کوه مرمریم

آن دم که از مسیح تو میراث برده‌ای
در گوش ما بدم که چو سرنای مضطریم

گرچه دهان پر است ز گفتار لب ببند
خاموش کن که پیش حسودان منکریم

چیزی مگو که گنج نهانی خریده‌ام (1707)

چیزی مگو که گنج نهانی خریده‌ام
جان داده‌ام ولیک جهانی خریده‌ام

رویم چو زرگر است از او این سخن شنو
دادم قراضه زر و کانی خریده‌ام

از چشم ترک دوست چه تیری که خورده‌ام
وز طاق ابروش چه کمانی خریده‌ام

با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث
با کس نگویم این ز فلانی خریده‌ام

هر چند بی‌زبان شده بودم چو ماهیی
دیدم شکرلبی و زبانی خریده‌ام

ناگاه چون درخت برستم میان باغ
زان باغ بی‌نشانه نشانی خریده‌ام

گفتم میان باغ خود آن را میانه نیست
لیک از میان نیست میانی خریده‌ام

کردم قران به مفخر تبریز شمس دین
بیرون ز هر دو قرن قرانی خریده‌ام

ای گوش من گرفته توی چشم روشنم (1708)

ای گوش من گرفته توی چشم روشنم
باغم چه می بری چو توی باغ و گلشنم

عمری است کز عطای تو من طبل می خورم
در سایه لوای کرم طبل می زنم

می مالم این دو چشم که خواب است یا خیال
باور نمی‌کنم عجب ای دوست کاین منم

آری منم ولیک برون رفته از منی
چون ماه نو ز بدر تو باریک می تنم

در تاج خسروان به حقارت نظر کنم
تا شوق روی توست مها طوق گردنم

با ماهیان ز بحر تو من نزل می خورم
با خاکیان ز رشک تو چون آب و روغنم

گرچه ز بحر صنعت من آب خوردنی است
چون ماهیم نبیند کس آب خوردنم

گر ناخن جفا بخراشد رگ مرا
من خوش صدا چو چنگ ز آسیب ناخنم

خود پی ببرده‌ای تو که رگ دار نیستم
گر می جهد رگی بنما تاش برکنم

گفتی چه کار داری بر نیست کار نیست
گر نیست نیستم ز چه شد نیست مسکنم

نفخ قیامتی تو و من شخص مرده‌ام
تو جان نوبهاری و من سرو و سوسنم

من نیم کاره گفتم باقیش تو بگو
تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم

من صورتی کشیدم جان بخشی آن توست
تو جان جان جانی و من قالب تنم

ما قحطیان تشنه و بسیارخواره‌ایم (1709)

ما قحطیان تشنه و بسیارخواره‌ایم
بیچاره نیستیم که درمان و چاره‌ایم

در بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار
در شکر همچو چشمه و در صبر خاره‌ایم

ما پادشاه رشوت باره نبوده‌ایم
بل پاره دوز خرقه دل‌های پاره‌ایم

از ما مپوش راز که در سینه توایم
وز ما مدزد دل که نه ما دل فشاره‌ایم

ما آب قلزمیم نهان گشته زیر کاه
یا آفتاب تن زده اندر ستاره‌ایم

ما را ببین تو مست چنین بر کنار بام
داند کنار بام که ما بی‌کناره‌ایم

مهتاب را چه ترس بود از کنار بام
پس ما چه غم خوریم که بر مه سواره‌ایم

گر تیردوز گشت جگرهای ما ز عشق
بی‌زحمت جگر تو ببین خون چه کاره‌ایم

قصاب ده اگر چه که ما را بکشت زار
هم می چریم در ده و هم بر قناره‌ایم

ما مهره‌ایم و هم جهت مهره حقه‌ایم
هنگامه گیر دل شده و هم نظاره‌ایم

خاموش باش اگر چه به بشرای احمدی
همچون مسیح ناطق طفل گواره‌ایم

در عشق شمس مفخر تبریز روز و شب
بر چرخ دیوکش چو شهاب و شراره‌ایم

با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم (1710)

با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم
با چشم تو ز باده و خمار فارغیم

خانه گرو نهاده و در کوی تو مقیم
دکان خراب کرده و از کار فارغیم

رختی که داشتیم به یغما ببرد عشق
از سود و از زیان و ز بازار فارغیم

دعوی عشق وانگه ناموس و نام و ننگ
ما ننگ را خریده و از عار فارغیم

غم را چه زهره باشد تا نام ما برد
دستی بزن که از غم و غمخواره فارغیم

ای روترش که کاله گران است چون خرم
بگذر مخر که ما ز خریدار فارغیم

ما را مسلم آمد شادی و خوشدلی
کز باد و بود اندک و بسیار فارغیم

بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان
کز ذوق عشق از سر و دستار فارغیم

ما لاف می زنیم و تو انکار می کنی
ز اقرار هر دو عالم و ز انکار فارغیم

مشتی سگان نگر که به هم درفتاده‌اند
ما سگ نزاده‌ایم و ز مردار فارغیم

اسرار تو خدای همی‌داند و بس است
ما از دغا و حیلت و مکار فارغیم

درسی که عشق داد فراموش کی شود
از بحث و از جدال و ز تکرار فارغیم

پنهان تو هر چه کاری پیدا بروید آن
هر تخم را که خواهی می کار فارغیم

آهن ربای جذب رفیقان کشید حرف
ور نی در این طریق ز گفتار فارغیم

با نور روی مفخر تبریز شمس دین
از شمس چرخ گنبد دوار فارغیم