مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
این عشق جمله عاقل و بیدار میکشد
بی تیغ میبرد سر و بیدار میکشد
مهمان او شدیم که مهمان همیخورد
یار کسی شدیم که او یار میکشد
چون یوسفی بدید چو گرگان همیدرد
چون مؤمنی بدید چو کفار میکشد
ما دل نهادهایم که دلداریی کند
یا گر کشد به رحم و به هنجار میکشد
نی نی که کشته را دم او جان همیدهد
گرچه به غمزه عاشق بسیار میکشد
هل تا کشد تو را نه که آب حیات اوست
تلخی مکن که دوست عسل وار میکشد
همت بلند دار که آن عشق همتی
شاهان برگزیده و احرار میکشد
ما چون شبیم ظل زمین و وی آفتاب
شب را به تیغ صبح گهردار میکشد
زنگی شب ببرد چو طرار عقل ما
شحنه صبوح آمد و طرار میکشد
شب شرق تا به غرب گرفته سپاه زنگ
رومی روزشان به یکی بار میکشد
حاصل مرا چو بلبل مستی ز گلشنیست
چون بلبلم جدایی گلزار میکشد
خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود
شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود
خندید و گفت روبه آخر به زیرکی
از دست شیر صید کجا سهل درربود
مر ابر را که دوشد و آن جا که دررسد
الا مگر که ابر نماید به خویش جود
معدوم را کجاست به ایجاد دست و پا
فضل خدای بخشد معدوم را وجود
معدوم وار بنشین زیرا که در نماز
داد سلام نبود الا که در قعود
بر آتش آب چیره بود از فروتنی
کآتش قیام دارد و آب است در سجود
چون لب خموش باشد دل صدزبان شود
خاموش چند چند بخواهیش آزمود
امروز مرده بین که چه سان زنده میشود
آزاد سرو بین که چه سان بنده میشود
پوسیده استخوان و کفنهای مرده بین
کز روح و علم و عشق چه آکنده میشود
آن حلق و آن دهان که دریدهست در لحد
چون عندلیب مست چه گوینده میشود
آن جان به شیشهای که ز سوزن همیگریخت
جان را به تیغ عشق فروشنده میشود
بسیار دیدهای که بجوشد ز سنگ آب
از شهد شیر بین که چه جوشنده میشود
امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج
کز وی هزار قافله فرخنده میشود
امروز غوره بین که شکر بست از نشاط
امروز شوره بین که چه روینده میشود
میخند ای زمین که بزادی خلیفهای
کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده میشود
غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد
هر جا که گریهایست کنون خنده میشود
آن گلشنی شکفت که از فر بوی او
بی داس و تیش خار تو برکنده میشود
پاینده گشت خضر که آب حیات دید
پاینده گشت و دید که پاینده میشود
پاینده عمر باد روان لطیف ما
جان را بقاست تن چو قبا ژنده میشود
خاموش و خوش بخسپ در این خرمن شکر
زیرا شکر به گفت پراکنده میشود
من خامشم ولیک ز هیهای طوطیان
هم نیشکر ز لطف خروشنده میشود
گر عید وصل تست منم خود غلام عید
بهر تست خدمت و سجده و سلام عید
تا نام تو شنیدم شد سرد بر دلم
از غایت حلاوت نام تو نام عید
ای شاد آن زمان که درآید وصال تو
تا ما ز گنج وصل تو بدهیم وام عید
تا آفتاب چهره زیبات دررسید
صبحی شود ز صبح جمال تو شام عید
در یمن و در سعادت و در بخت و در صفا
ای پرتو خیال تو بوده امام عید
ای سجدهها به پیش درت واجبات عید
وی دیده خویشتن ز تو قایم خرام عید
جام شراب وصل تو پر کن ز فضل خود
تا کام جان روا شود از جام و کام عید
اندر رکاب تو چو روانها روا شوند
در وی کجا رسد به دو صد سال گام عید
آمد ز گرد راه تو این عید و مژده داد
جانم دوید پیش و گرفته لگام عید
دانست کز خدیو اجل شمس دین بود
این فرو این جلالت و این لطف عام عید
لیکن کجاست فر و جمال تو بینظیر
خود کی شوند دلشدگان تو رام عید
تبریز با شراب چنان صدر نامدار
بر تو حرام باشد بیشبهه تو جام عید
تا چند خرقه بردرم از بیم و از امید
در ده شراب و واخرام از بیم و از امید
پیش آر جام آتش اندیشه سوز را
کاندیشههاست در سرم از بیم و از امید
کشتی نوح را که ز طوفان امان ماست
بنما که زیر لنگرم از بیم و از امید
آن زرِّ سرخ و نقدِ طرب را بده که من
رخسار زرد چون زرم از بیم و از امید
در حلقه ز آنچ دادی در حلق من بریز
کآخر چو حلقه بر درم از بیم و از امید
بار دگر به آب ده این رنگ و بوی را
کاین دم به رنگ دیگرم از بیم و از امید
ز آبی که آب کوثر اندر هوای اوست
کاندر هوای کوثرم از بیم و از امید
در عین آتشم چو خلیلم فرست آب
کآذر مثال، بتگرم از بیم و از امید
کوری چشم بد تو ز چشمم نهان مشو
کز چشمها نهانترم از بیم و از امید
در آفتاب روی خودم دار زانک من
مانند این غزل ترم از بیم و از امید
امسال بلبلان چه خبرها همیدهند
یا رب به طوطیان چه شکرها همیدهند
در باغها درآی تو امسال و درنگر
کان شاخههای خشک چه برها همیدهند
مقراض در میان نه و خلعت همیبرند
وان را که تاج رفت کمرها همیدهند
بی منت کسی همه بر نقره میزنند
بی زحمت مصادره زرها همیدهند
هر دل که تشنهست به دریا همیبرند
وان را که گوهرست گهرها همیدهند
این تحفه دیدهاند که عشاق روزگار
تا برشمار موی تو سرها همیدهند
این نور دیدهاند که دیوانگان راه
سودا همیخرند و هنرها همیدهند
صحرا خوشست لیک چو خورشید فر دهد
بستان خوشست لیک چو گلزار بر دهد
خورشید دیگریست که فرمان و حکم او
خورشید را برای مصالح سفر دهد
بوسه به او رسد که رخش همچو زر بود
او را نمیرسد که رود مال و زر دهد
بنگر به طوطیان که پر و بال میزنند
سوی شکرلبی که به ایشان شکر دهد
هر کس شکرلبی بگزیدهست در جهان
ما را شکرلبیست که چیزی دگر دهد
ما را شکرلبیست شکرها گدای اوست
ما را شهنشهیست که ملک و ظفر دهد
همت بلند دار اگر شاه زادهای
قانع مشو ز شاه که تاج و کمر دهد
برکن تو جامهها و در آب حیات رو
تا پارههای خاک تو لعل و گهر دهد
بگریز سوی عشق و بپرهیز از آن بتی
کو دلبری نماید و خون جگر دهد
در چشم من نیاید خوبی هیچ خوب
نقاش جسم جان را غیبی صور دهد
کی آب شور نوشد با مرغهای کور
آن مرغ را که عقل ز کوثر خبر دهد
خود پر کند دو دیده ما را به حسن خویش
گر ماه آن ببیند در حال سر دهد
در دیده گدای تو آید نگار خاک
حاشا ز دیدهای که خدایش نظر دهد
خامش ز حرف گفتن تا بوک عقل کل
ما را ز عقل جزوی راه و عبر دهد
صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید
وز آسمان سپیدهٔ کافور بردمید
صوفیِ چرخ خرقه و شال کبود خویش
تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید
رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت
از تختِ مُلک زنگیِ شب را فروکشید
زانسو که تُرک شادی و هندوی غم رسید
آمد شدیست دایم و راهیست ناپدید
یا رب سپاه شاه حبش تا کجا گریخت
ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید
زین راه نابدید معما کی بو برد
آنکه از شراب عشق ازل خورد یا چشید
حیران شدهست شب که کی رویش سیاه کرد
حیران شدهست روز که خوبش که آفرید
حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه
نیمی دگر چرنده شد و زان همیچرید
نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی
نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید
شب مرد و زنده گشت حیات است بعد مرگ
ای غم بکش مرا که حسینم، توی یزید
گوهر مزاد کرد که «این را کی میخرد؟»
کس را بها نبود همو خود ز خود خرید
امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم
هر شام قدر شد ز تو هر روز روز عید
درده ز جام باده که یسقون من رحیق
کهاندیشه را نبرد جز عشرت جدید
رندان تشنهدل چو به اسراف میخورند
خود را چو گم کنند، بیابند آن کلید
پهلوی خُم وحدت بگرفتهای مقام
با نوح و لوط و کرخی و شبلی و بایزید
خاموش کن که جان ز فرح بالمیزند
تا آن شراب در سر و رگهای جان دوید
صد مصر مملکت ز تعدی خراب شد
صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد
صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد
صد بخت نیم خواب به کلی به خواب شد
آن شاهراه غیب بر آن قوم بسته بود
وان ماه زنگ ظلم به زیر حجاب شد
وان چشم کو چو برق همیسوخت خلق را
در نوحه اوفتاد و به گریه سحاب شد
وان دل که صد هزار دل از وی کباب بود
در آتش خدای کنون او کباب شد
ای شاد آن کسی که از این عبرتی گرفت
او را از این سیاست شه فتح باب شد
چون روز گشت و دید که او شب چه کرده بود
سودش نداشت سخره صد اضطراب شد
چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار
زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد
هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار
هر کس به لایق گهر خود گرفت یار
او را که داغ توست نیارد کسی خرید
آن کو شکار توست کسی چون کند شکار
ما را چو لطف روی تو بیخویشتن کند
ما را ز روی لطف تو بیخویشتن مدار
چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس
هر جنس جنس گوهر خود کرد اختیار
با غیر جنس اگر بنشیند بود نفاق
مانند آب و روغن و مانند قیر و قار
تا چون به جنس خویش رود از خلاف جنس
زین سوی تشنهتر شده باشد بدان کنار
هرک از تو میگریزد با دیگری خوشست
و آنک از تو میرمد به کسی دارد او قرار
و آن کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر
خندان دلست پیش دگر کس چو نوبهار
گویی که نیست از مه غیبم به جز دریغ
وز جام و خمر روح مرا نیست جز خمار
آن نای و نوش یاد نمیآیدت که تو
خوش میخوری ز دست یکی دیو سنگسار
صد جام درکشی ز کف دیو آنگهی
بینی ترش کنی بخور ای خام پخته خوار
این جا سرک فکنده و رویک ترش ولیک
آن جا چو اژدهای سیه فام کوهسار
با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ
با جنس خویش چون گل و با غیر جنس خار
رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود
شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار
چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر
جویای وصل این شدهای دست از آن بدار
گر زانک جنس مفخر تبریز گشت جان
احسنت ای ولایت و شاباش کار و بار