مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)

می‌بینمت که عزم جفا می‌کنی مکن (2051)

می‌بینمت که عزم جفا می‌کنی مکن
عزم عتاب و فرقت ما می‌کنی مکن

در مرغزار غیرت چون شیر خشمگین
در خونم ای دو دیده چرا می‌کنی مکن

بخت مرا چو کلک نگون می‌کنی مکن
پشت مرا چو دال دوتا می‌کنی مکن

ای تو تمام لطف خدا و عطای او
خود را نکال و قهر خدا می‌کنی مکن

پیوند کرده‌ای کرم و لطف با دلم
پیوند کرده را چه جدا می‌کنی مکن

آن بیذقی که شاه شده‌ست از رخ خوشت
بازش به مات غم چه گدا می‌کنی مکن

آن بنده‌ای که بدر شد از پرتو رخت
چون ماه نو ز غصه دوتا می‌کنی مکن

گر گبر و مؤمن است چو کشته هوای توست
بر گبر کشته تو چه غزا می‌کنی مکن

بی‌هوش شو چو موسی و همچون عصا خموش
مانند طور تو چه صدا می‌کنی مکن

ای آنک از میانه کران می‌کنی مکن (2052)

ای آنک از میانه کران می‌کنی مکن
با ما ز خشم روی گران می‌کنی مکن

دربند سود خویشی و اندر زیان ما
کس زین نکرد سود زیان می‌کنی مکن

راضی شدی که بیش نجویی زیان ما
این از پی رضای کیان می‌کنی مکن

بر جای باده سرکه غم می‌دهی مده
در جوی آب خون چه روان می‌کنی مکن

از چهره‌ام نشاط طرب می‌بری مبر
بر چهره‌ام ز دیده نشان می‌کنی مکن

مظلوم می‌کشی و تظلم همی‌کنی
خود راه می‌زنی و فغان می‌کنی مکن

پایم به کار نیست که سرمست دلبرم
مر مست را بهل چه کشان می‌کنی مکن

گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان
بر بره گرگ را چه شبان می‌کنی مکن

در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی
امشب که آشتی است همان می‌کنی مکن

ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر
این دوست را چه دشمن آن می‌کنی مکن

گویی که می مخور پس اگر می همی‌دهی
مخمور را چه خشک دهان می‌کنی مکن

گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما
پس تیر راست را چه کمان می‌کنی مکن

گویی خموش کن تو خموشم نمی‌هلی
هر موی را ز عشق زبان می‌کنی مکن

با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین (2053)

با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با آنک نیست عاشق یک دم مشو قرین

ور ز آنک یار پرده عزت فروکشید
آن را که پرده نیست برو روی او ببین

آن روی بین که بر رخش آثار روی او است
آن را نگر که دارد خورشید بر جبین

از بس که آفتاب دو رخ بر رخش نهاد
شهمات می‌شود ز رخش ماه بر زمین

در طره‌هاش نسخه ایاک نعبد است
در چشم‌هاش غمزه ایاک نستعین

بی‌خون و بی‌رگ است تنش چون تن خیال
بیرون و اندرون همه شیر است و انگبین

از بس که در کنار همی‌گیردش نگار
بگرفت بوی یار و رها کرد بوی طین

صبحی است بی‌سپیده و شامی است بی‌خضاب
ذاتی است بی‌جهات و حیاتی است بی‌حنین

کی نور وام خواهد خورشید از سپهر
کی بوی وام خواهد گلبن ز یاسمین

بی‌گفت شو چو ماهی و صافی چو آب بحر
تا زود بر خزینه گوهر شوی امین

در گوش تو بگویم با هیچ کس مگو
این جمله کیست مفخر تبریز شمس دین

بشنیده‌ام که عزم سفر می‌کنی مکن (2054)

بشنیده‌ام که عزم سفر می‌کنی مکن
مِهر حریف و یار دگر می‌کنی مکن

تو در جهان غریبی غربت چه می‌کنی ؟
قصد کدام خسته‌جگر می‌کنی؟ مکن

از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر می‌کنی؟ مکن

ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست
ما را خراب و زیر و زبر می‌کنی مکن

چه وعده می‌دهی و چه سوگند می‌خوری ؟
سوگند و عشوه را تو سپر می‌کنی مکن

کو عهد و کو وثیقه که با بنده کرده‌ای ؟
از عهد و قول خویش عبر می‌کنی مکن

ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو
از خطه وجود گذر می‌کنی مکن

ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو
بر ما بهشت را چو سقر می‌کنی مکن

اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم
آن زهر را حریف شکر می‌کنی مکن

جانم چو کوره‌ای است پرآتش بَسَت نکرد؟
روی من از فراق چو زر می‌کنی مکن

چون روی درکشی تو، شود مهْ سیه ز غم
قصد خسوف قرص قمر می‌کنی؟ مکن

ما خشک لب شویم چو تو خشک آوری
چشم مرا به اشک چه تر می‌کنی؟ مکن

چون طاقت عقیله عشاق نیستت
پس عقل را چه خیره‌نگر می‌کنی؟ مکن

حلوا نمی‌دهی تو به رنجور ز احتما ؟
رنجور خویش را تو بتر می‌کنی مکن

چشم حرام‌خواره من دزد حسن توست
ای جان سزای دزد بصر می‌کنی؟ مکن

سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست
در بی‌سریِ عشق چه سَر می‌کنی؟ مکن

ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو (2233)

ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو
آیی به حجرهٔ من و گویی که گَل برو

تو ماه تُرکی و من اگر تُرک نیستم
دانم من این قدر که به تُرکی است آب سو

آب حیات تو گر ازین بنده تیره شد
ترکی مکن به کشتنم ای ترک ترک‌خو

رزق مرا فراخی از آنْ چشمِ تنگِ توست
ای تو هزار دولت و اقبال توبه‌تو

ای ارسلان قِلِج مَکِش از بهر خون من
عشقت گرفت جملهٔ اجزام موبه‌مو

زخم قلج مبادا بر عشق تو رسد
از بخل جان نمی‌کنم ای ترک گفت و گو

بر ما فسون بخواند ککجک ای قشلرن
ای سزدش تو سیرک سزدش قنی بجو

نام تو تَرک گفتم از بهر مغلطه
زیرا که عشق دارد صد حاسد و عدو

دَک تور شنیدم از تو و خاموش ماندم
غماز من بس است در این عشق رنگ و بو

ای دیده من جمال خود اندر جمال تو (2234)

ای دیده من جمال خود اندر جمال تو
آیینه گشته‌ام همه بهر خیال تو

و این طرفه‌تر که چشم نخسپد ز شوق تو
گرمابه رفته هر سحری از وصال تو

خاتون خاطرم که بزاید به هر دمی
آبستن است لیک ز نور جلال تو

آبستن است نه مهه کی باشدش قرار
او را خبر کجاست ز رنج و ملال تو

ای عشق اگر بجوشد خونم به غیر تو
بادا به بی‌مرادی خونم حلال تو

سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال
افغان به عرش برده و پرسان ز حال تو

گر از عدم هزار جهان نو شود دگر
بر صفحه جمال تو باشد چو خال تو

از بس که غرقه‌ام چو مگس در حلاوتت
پروا نباشدم به نظر در خصال تو

در پیش شمس خسرو تبریز ای فلک
می‌باش در سجود که این شد کمال تو

آمد خیال آن رخ چون گلستان تو (2235)

آمد خیال آن رخ چون گلستان تو
و آورد قصه‌های شکر از لبان تو

گفتم بدو چه باخبری از ضمیر جان
جان و جهان چه بی‌خبرند از جهان تو

آخر چه بوده‌ای و چه بوده‌ست اصل تو
آخر چه گوهری و چه بوده‌ست کان تو

دلاله عشق بود و مرا سوی تو کشید
اول غلام عشقم و آن گاه آن تو

بنهاد دست بر دل پرخون که آن کیست
هر چند شرم بود بگفتم کز آن تو

بر چشم من فتاد ورا چشم گفت چیست
گفتم مها دو ابر تر درفشان تو

از خون به زعفران دلم دید لاله زار
گفتم که گلرخا همه نقش و نشان تو

هر جا که بوی کرد ز من بوی خویش یافت
گفتم نکو نگر که چنینم به جان تو

ای شمس دین مفخر تبریز جان ماست
در حلقه وفا بر دردی کشان تو

جانا توی کلیم و منم چون عصای تو (2236)

جانا توی کلیم و منم چون عصای تو
گه تکیه گاه خلقم و گه اژدهای تو

در دست فضل و رحمت تو یارم و عصا
ماری شوم چو افکندم اصطفای تو

ای باقی و بقای تو بی‌روز و روزگار
شد روز و روزگار من اندر وفای تو

صد روز و روزگار دگر گر دهی مرا
بادا فدای عشق و فریب و ولای تو

دل چشم گشت جمله چو چشمم به دل بگفت
بی‌کام و بی‌زبان عجب وصف‌های تو

زان دم که از تو چشم خبر برد سوی دل
دل می‌کند دعای دو چشم و دعای تو

می‌گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در جست و جوی چشم خوش دلربای تو

گر کاسه بی‌نوا شد ور کیسه لاغری
صد جان و دل فزود رخ جان فزای تو

گر خانه و دکان ز هوای تو شد خراب
درتافت لاجرم به خرابم ضیای تو

ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است
صد دل به غم سپارم بهر رضای تو

از زخم هاون غم خود خوش مرا بکوب
زین کوفتن رسد به نظر توتیای تو

جان چیست نیم برگ ز گلزار حسن تو
دل چیست یک شکوفه ز برگ و نوای تو

خامش کنم اگر چه که گوینده من نیم
گفت آن توست و گفتن خلقان صدای تو

این ترک ماجرا ز دو حکمت برون نبو (2237)

این ترک ماجرا ز دو حکمت برون نبو
یا کینه را نهفتن یا عفو و حسن خو

یا آنک ماجرا نکنی به هر فرصتی
یا برکنی ز خویش تو آن کین تو به تو

از یار بد چه رنجی از نقص خود برنج
کان خصم عکس توست مپندارشان تو دو

از کبر و بخل غیر مرنج و ز خویش رنج
زیرا که از دی آمد افسردگی جو

ز افسردگی غیر نرنجید گرم عشق
کاندر تموز مردم تشنه‌ست برف جو

آن خشم انبیا مثل خشم مادر است
خشمی است پر ز حلم پی طفل خوبرو

خشمی است همچو خاک و یکی خاک بر دهد
نسرین و سوسن و گل صدبرگ مشک بو

خاکی دگر بود که همه خار بر دهد
هر چند هر دو خاک یکی رنگ بد عمو

در گور مار نیست تو پرمار سله‌ای
چون هست این خصال بدت یک به یک عدو

در نطفه می‌نگر که به یک رنگ و یک فن است
زنگی و هندو است و قریشی باعلو

اعراض و جسم جمله همه خاک‌هاست بس
در مرتبه نگر که سفول آمد و سمو

چون کاسه گدایان هر ذره بر رهش
آن را کند پر از زر و در دیگری تسو

از نیک بد بزاید چون گبر ز اهل دین
وز بد نکو بزاید از صانعی هو

گویی فسوس باشد کز من فسوس خوار
صرفه برد نه خود من صرفه برم از او

این مایه می‌ندانی کاین سود هر دو کون
اندر سخاوت است نه در کسب سو به سو

خود را و دوستان را ایثار بخش از آنک
بالادو است حرص تو بی‌پای چون کدو

در جود کن لجاج نه اندر مکاس و بخل
چون کف شمس دین که به تبریز کرد طو

ای کرده چهره تو چو گلنار شرم تو (2238)

ای کرده چهره تو چو گلنار شرم تو
پرهیز من ز چیست ز تو یار شرم تو

گلشن ز رنگ روی تو صد رنگ ریخته‌ست
چون گل چرا دمید ز رخسار شرم تو

من صد هزار خرقه ز سودا بدوختم
کان جمله را بسوخت به یک بار شرم تو

صافی شرم توست نهان در حجاب غیب
دردی بریخت بر رخ گلزار شرم تو

آن دل که سنگ بود ز شرم تو آب ریخت
یا رب چه کرد در دل هشیار شرم تو

خون گشت نام کوه که نامش شده‌ست لعل
چون درفتاد در که و کهسار شرم تو