مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)

هر روز بامداد درآید یکی پری (2977)

هر روز بامداد درآید یکی پری
بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری

گر عاشقی نیابی مانند من بتی
ور تاجری کجاست چو من گرم مشتری

ور عارفی حقیقت معروف جان منم
ور کاهلی چنان شوی از من که برپری

ور حس فاسدی دهمت نور مصطفی
ور مس کاسدی کنمت زر جعفری

محتاج روی مایی گر پشت عالمی
محتاج آفتابی گر صبح انوری

از بر و بحر بگذر و بر کوه قاف رو
بر خشک و بر تری منشین زین دو برتری

ای دل اگر دلی دل از آن یار درمدزد
وی سر اگر سری مکن این سجده سرسری

چون اسب می‌گریزی و من بر توام سوار
مگریز از او که بر تو بود کان بود خری

صد حیله گر تراشی و صد شهر اگر روی
قربان عید خنجر الله اکبری

خاموش اگر چه بحر دهد در بی‌دریغ
لیکن مباح نیست که من رام یشتری

ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری (2978)

ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری
وز شور خویش در من شوریده ننگری

بر چهره نزار تو صفرای دلبری است
تا خود چه دیده‌ای که ز صفراش اصفری

ای دل چه آتشی که به هر باد برجهی
نی نی دلا کز آتش و از باد برتری

ای دل تو هر چه هستی دانم که این زمان
خورشیدوار پرده افلاک می‌دری

جانم فدات یا رب ای دل چه گوهری
نی چرخ قیمت تو شناسد نه مشتری

سی سال در پی تو چو مجنون دویده‌ام
اندر جزیره‌ای که نه خشکی است و نی تری

غافل بدم از آن که تو مجموع هستیی
مشغول بود فکر به ایمان و کافری

ایمان و کفر و شبهه و تعطیل عکس توست
هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری

ای دل تو کل کونی بیرون ز هر دو کون
ای جمله چیزها تو و از چیزها بری

ای رو و پشت عالم در روی من نگر
تا از رخ مزعفر من زعفران بری

طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم که نهانند چون پری

هر روز بامداد طلبکار ما توی (2979)

هر روز بامداد طلبکار ما توی
ما خوابناک و دولت بیدار ما توی

هر روز زان برآری ما را ز کسب و کار
زیرا دکان و مکسبه و کار ما توی

دکان چرا رویم که کان و دکان توی
بازار چون رویم که بازار ما توی

زان دلخوشیم و شاد که جان بخش ما توی
زان سرخوشیم و مست که دستار ما توی

ما خمره کی نهیم پر از سیم چون بخیل
ما خمره بشکنیم چو خمار ما توی

طوطی غذا شدیم که تو کان شکری
بلبل نوا شدیم که گلزار ما توی

زان همچو گلشنیم که داری تو صد بهار
زان سینه روشنیم که دلدار ما توی

در بحر تو ز کشتی بی‌دست و پاتریم
آواز و رقص و جنبش و رفتار ما توی

هر چاره گر که هست نه سرمایه دار توست
از جمله چاره باشد ناچار ما توی

دل را هر آنچ بود از آن‌ها دلش گرفت
تا گفته‌ای به دل که گرفتار ما توی

گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست
این هم ز توست مایه پندار ما توی

چیزی نمی‌کشیم که ما را تو می‌کشی
چیزی نمی‌خریم خریدار ما توی

از گفت توبه کردم ای شه گواه باش
بی گفت و ناله عالم اسرار ما توی

ای شمس حق مفخر تبریز شمس دین
خود آفتاب گنبد دوار ما توی

آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی (2980)

آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی

اندر دو چشم کور درآیی نظر دهی
و اندر دهان گنگ درآیی زبان شوی

در دیو زشت درروی و یوسفش کنی
و اندر نهاد گرگ درآیی شبان شوی

هر روز سر برآری از چارطاق نو
چون رو بدان کنند از آن جا نهان شوی

گاهی چو بوی گل مدد مغزها شوی
گاهی انیس دیده شوی گلستان شوی

فرزین کژروی و رخ راست رو شها
در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی

رو رو ورق بگردان ای عشق بی‌نشان
بر یک ورق قرار نمایی نشان شوی

در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم
هم محو لطف او شو چون شادمان شوی

آبی که محو کل شد او نیز کل شود
هم تو صفات پاک شوی گر چنان شوی

آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری
و آن سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی

ای عشق این همه بشوی و تو پاک از این
بی صورتی چو خشم اگر چه سنان شوی

این دم خموش کرده‌ای و من خمش کنم
آنگه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی

ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی (2981)

ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی
وی پاکشیده از ره کو شرط همرهی

مغز جهان توی تو و باقی همه حشیش
کی یابد آدمی ز حشیشات فربهی

هر شهر کو خراب شد و زیر او زبر
زان شد که دور ماند ز سایه شهنشهی

چون رفت آفتاب چه ماند شب سیاه
از سر چو رفت عقل چه ماند جز ابلهی

ای عقل فتنه‌ای همه از رفتن تو بود
وآنگه گناه بر تن بی‌عقل می‌نهی

آن جا که پشت آری گمراهی است و جنگ
و آن جا که رو نمایی مستی و والهی

هجده هزار عالم دو قسم بیش نیست
نیمش جماد مرده و نیمیش آگهی

دریای آگهی که خردها همه از او است
آن است منتهای خردهای منتهی

ای جان آشنا که در آن بحر می‌روی
وی آنک همچو تیر از این چرخ می‌جهی

از خرگه تن تو جهانی منور است
تا تو چگونه باشی ای روح خرگهی

ای روح از شراب تو مست ابد شده
وی خاک در کف تو شد زر ده دهی

وصف تو بی‌مثال نیاید به فهم عام
وافزاید از مثال خیال مشبهی

از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد
آلایشی نیابد بحر منزهی

گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را
زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی

دریا به پیش موسی کی ماند سد راه
و اندر پناه عیسی کی ماند اکمهی

او خواجه همه‌ست گرش نیست یک غلام
آن سرو او سهی است گرش نشمری سهی

تو موسیی ولیک شبانی دری هنوز
تو یوسفی ولیک هنوز اندر این چهی

زان مزد کار می‌نرسد مر تو را که هیچ
پیوسته نیستی تو در این کار گه گهی

خامش که بی‌طعام حق و بی‌شراب غیب
این حرف و نقش هست دو سه کاسه تهی

ای ساقیی که آن می احمر گرفته‌ای (2982)

ای ساقیی که آن می احمر گرفته‌ای
وی مطربی که آن غزل تر گرفته‌ای

ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند
تا تو نقاب از رخ عبهر گرفته‌ای

ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت
این چه قیامت است که از سر گرفته‌ای

ای خم خسروان که تو داروی هر غمی
رنجور نیستی تو چرا سر گرفته‌ای

جانی است بس لطیف و جهانی است بس ظریف
وین هر دو پرده را ز میان برگرفته‌ای

از جان و از جهان دل عاشق ربوده‌ای
الحق شکار نازک و لاغر گرفته‌ای

ای آنک تو شکار چنین دام گشته‌ای
ملک هزار خسرو و سنجر گرفته‌ای

در عین کفر جوهر ایمان ربوده‌ای
در دوزخی و جنت و کوثر گرفته‌ای

ای عارفی که از سر معروف واقفی
وی ساده‌ای که رنگ قلندر گرفته‌ای

در بحر قلزمی و تو را بحر تا به کعب
در آتشی و خوی سمندر گرفته‌ای

ای گل که جامه‌ها بدریدی ز عاشقی
تا خانه‌ای میانه شکر گرفته‌ای

ای باد از تکبر پرهیز کن ز مشک
چون بوی آن دو زلف معنبر گرفته‌ای

ای غمزه‌هات مست چو ساقی توی بده
یک دم خمش مباد چو ساغر گرفته‌ای

بهر نثار مفخر تبریز شمس دین
ای روی زرد سکه زرگر گرفته‌ای

ای ساقیی که آن می احمر گرفته‌ای (2983)

ای ساقیی که آن می احمر گرفته‌ای
وی مطربی که آن غزل تر گرفته‌ای

ای زهره‌ای که آتش در آسمان زدی
مریخ را بگو که چه خنجر گرفته‌ای

از جان و از جهان دل عاشق ربوده‌ای
الحق شکار نازک و لاغر گرفته‌ای

ای هجر تو ز روز قیامت درازتر
این چه قیامتی است که از سر گرفته‌ای

ای آسمان چو دور ندیمانش دیده‌ای
در دور خویش شکل مدور گرفته‌ای

پیلان شیردل چو کفت را مسخرند
این چند پشه را چه مسخر گرفته‌ای

هان ای فقیر روز فقیری گله مکن
زیرا که صد چو ملکت سنجر گرفته‌ای

ای روی خویش دیده تو در روی خوب یار
آیینه‌ای عظیم منور گرفته‌ای

ای دل طپان چرایی چون برگ هر دمی
چون دامن بهار معنبر گرفته‌ای

ای چشم گریه چیست به هر ساعتی تو را
چون کحل از مسیح پیمبر گرفته‌ای

هجده هزار عالم اگر ملک تو شود
بی روی دوست چیز محقر گرفته‌ای

داری تکی که بگذری از خنگ آسمان
کاهل چرا شدی صفت خر گرفته‌ای

خامش کن و زبان دگر گو و رسم نو
این رسم کهنه را چه مکرر گرفته‌ای

ای مرغ گیر دام نهانی نهاده‌ای (2984)

ای مرغ گیر دام نهانی نهاده‌ای
بر روی دام شعر دخانی نهاده‌ای

چندین هزار مرغ بدین فن بکشته‌ای
پرهای کشته بهر نشانی نهاده‌ای

مرغان پاسبان تو هیهای می‌زنند
درهای هویشان چه معانی نهاده‌ای

مرغان تشنه را به خرابات قرب خویش
خم‌ها و باده‌های معانی نهاده‌ای

آن خنب را که ساقی و مستیش بود نبرد
از بهر شب روی که تو دانی نهاده‌ای

در صبر و توبه عصمت اسپر سرشته‌ای
و اندر جفا و خشم سنانی نهاده‌ای

بی زحمت سنان و سپر بهر مخلصان
ملکی درون سبع مثانی نهاده‌ای

زیر سواد چشم روان کرده موج نور
و اندر جهان پیر جوانی نهاده‌ای

در سینه کز مخیله تصویر می‌رود
بی کلک و بی‌بنان تو بنانی نهاده‌ای

چندین حجاب لحم و عصب بر فراز دل
دل را نفوذ و سیر عیانی نهاده‌ای

غمزه عجبتر است که چون تیر می‌پرد
یا ابروی که بهر کمانی نهاده‌ای

اخلاق مختلف چو شرابات تلخ و نوش
در جسم‌های همچو اوانی نهاده‌ای

وین شربت نهان مترشح شد از زبان
سرجوش نطق را به لسانی نهاده‌ای

هر عین و هر عرض چو دهان بسته غنچه‌ای است
کان را حجاب مهد غوانی نهاده‌ای

روزی که بشکفانی و آن پرده برکشی
ای جان جان جان که تو جانی نهاده‌ای

دل‌های بی‌قرار ببیند که در فراق
از بهر چه نیاز و کشانی نهاده‌ای

خاموش تا بگوید آن جان گفته‌ها
این چه دراز شعبده خوانی نهاده‌ای

مه طلعتی و شهره قبایی بدیده‌ای (2985)

مه طلعتی و شهره قبایی بدیده‌ای
خوبی و آتشی و بلایی بدیده‌ای

چشمی که مستتر کند از صد هزار می
چشمی لطیفتر ز صبایی بدیده‌ای

دولت شفاست مر همه را وز هوای او
دولت پیش دوان که شفایی بدیده‌ای

سایه هماست فتنه شاهان و این هما
جویای شاه تا که همایی بدیده‌ای

ای چرخ راست گو که در این گردش آن چنان
خورشیدرو و ماه لقایی بدیده‌ای

ای دل فنا شدی تو در این عشق یا مگر
در عین این فنا تو بقایی بدیده‌ای

هر گریه خنده جوید و امروز خنده‌ها
با چشم لابه گر که بکایی بدیده‌ای

جان را وباست هجر تو سوزان آن لطف
مهلکتر از فراق وبایی بدیده‌ای

تو خاک آن جفا شده‌ای وین گزاف نیست
در زیر این جفا تو وفایی بدیده‌ای

شاهی شنیده‌ای چو خداوند شمس دین
تبریز مثل شاه تو جایی بدیده‌ای

ای عشق کز قدیم تو با ما یگانه‌ای (2986)

ای عشق کز قدیم تو با ما یگانه‌ای
یک یک بگو تو راز چو از عین خانه‌ای

از بیم آتش تو زبان را ببسته‌ایم
تا خود چه آتشی تو و یا چه زبانه‌ای

هر دم خرابیی است ز تو شهر عقل را
باد چراغ عقلی و باده مغانه‌ای

یا دوست دوستی تو و یا نیک دشمنی
یا در میان هر دو تو شکل میانه‌ای

گویند عاقلان دم عاشق فسانه‌ای است
شب روز کن چرایی اگر تو فسانه‌ای

ای آنک خوبی تو نشانید فتنه‌ها
عشق تو است فتنه و تو خود نشانه‌ای

ای شاه شاه و مفخر تبریز شمس دین
نور زمینیان و جمال زمانه‌ای