مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)

ای جان و ای دو دیده بینا چگونه‌ای (2987)

ای جان و ای دو دیده بینا چگونه‌ای
وی رشک ماه و گنبد مینا چگونه‌ای

ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بی‌تو خسته‌ایم تو بی‌ما چگونه‌ای

آن جا که با تو نیست چو سوراخ کژدم است
و آن جا که جز تو نیست تو آن جا چگونه‌ای

ای جان تو در گزینش جان‌ها چه می‌کنی
وی گوهری فزوده ز دریا چگونه‌ای

ای مرغ عرش آمده در دام آب و گل
در خون و خلط و بلغم و صفرا چگونه‌ای

زان گلشن لطیف به گلخن فتاده‌ای
با اهل گولخن به مواسا چگونه‌ای

ای کوه قاف صبر و سکینه چه صابری
وی عزلتی گرفته چو عنقا چگونه‌ای

عالم به توست قائم و تو در چه عالمی؟
تن‌ها به توست زنده تو تنها چگونه‌ای

ای آفتاب از تو خجل در چه مشرقی
وی زهر ناب با تو چو حلوا چگونه‌ای

زیر و زبر شدیمت بی‌زیر و بی‌زبر
ای درفکنده فتنه و غوغا چگونه‌ای

گر غایبی ز دل تو در این دل چه می‌کنی
ور در دلی ز دوده سودا چگونه‌ای

ای شاه شمس مفخر تبریز بی‌نظیر
در قاب قوس قرب و در ادنی چگونه‌ای

هر چند شیر بیشه و خورشیدطلعتی (2988)

هر چند شیر بیشه و خورشیدطلعتی
بر گرد حوض گردی و در حوض درفتی

اسپت بیاورند که چالاک فارسی
شربت بیاورند که مخمور شربتی

بی خواب و بی‌قراری شب‌های تا به روز
خواب تو بخت بست که بسته سعادتی

از پای درفتادی و از دست رفته‌ای
بی دست و پای باش چه دربند آلتی

بی دست و پا چو گوی به میدان حق بپوی
میدان از آن توست به چوگان تو بابتی

ای رو به قبله من و الحمدخوان من
می‌خوانمت به خویش که تو پنج آیتی

ای عقل جان بباز چرا جان به شیشه‌ای
وی جان بیار باده چرا بی‌مروتی

رو کان مشک باش که بس پاک نافه‌ای
رو جمله سود باش که فرخ تجارتی

بر مغز من برآی که چون می مفرحی
در چشم من درآی که نور بصارتی

در مغزها نگنجی بس بی‌کرانه‌ای
در جسم‌ها نگنجی ز ایشان زیادتی

ای دف زخم خواره چه مظلوم و صابری
وی نای رازگوی چه صاحب کرامتی

خامش مساز بیت که مهمان بیت تو
در بیت‌ها نگنجد چه در عمارتی

چون غنچه لب ببند و چو گل بی‌دو لب بخند
تا هیچ کس نداند کاندر چه نعمتی

ای شاه شاد مفخر تبریز شمس دین
تبلیغ راز کن که تو اهل سفارتی

رویش ندیده پس مکنیدم ملامتی (2989)

رویش ندیده پس مکنیدم ملامتی
نادیده حکم کردن باشد غرامتی

پروانه چون نسوزد چون شمع او بود
چون خم نیاورم ز چنان سروقامتی

آن مه اگر برآید در روز رستخیز
برخیزد از میان قیامت قیامتی

زان رو که زهره نیست فلک را که دم زند
در خود همی‌بسوزد دارد علامتی

گر حسن حسن او است کجا عافیت کجا
با غمزه‌های آتش او کو سلامتی

هر دم دلم به عشق وی اندر حریصتر
هر دم ز عشق او دل من با سمتی

یا هجر لم تقل لی بالله ربنا
هذا الصدود منک علینا الی متی

می‌ترسم از فراق دراز تو سنگ دل
تا نشکند سبوی امیدم ز آفتی

ای آنک جبرئیل ز تو راه گم کند
با صبر تو ندارد این چرخ طاقتی

دل را ببرد عشق که تا سود دل کند
حاشا که او کند طمعی یا تجارتی

عشق آن توانگری است که از بس توانگری
داردهمی ز ریش فراغت فراغتی

از من مپرس این و ز عقل کمال پرس
کو راست در عیار گهرها مهارتی

او نیز خود چه گوید لیکن به قدر خویش
کو در قدم بود حدثی نوطهارتی

عقل از امید وصل چو مجنون روان شود
در عشق می‌رود به امید زیارتی

ور ز آنک درنیابد در ره کمال عشق
از پرتو شرارش یابد حرارتی

بادا ز نور عشق من و عقل کل را
زان شکر شگرف شفای مرارتی

تا طعم آن حلاوت بر عاشقان زند
وز عاشقان برآید مستانه حالتی

تبریز شمس دین که بصیرت از او بود
چون بر دلم رسید سپاهش به غارتی

جان خاک آن مهی که خداش است مشتری (2990)

جان خاک آن مهی که خداش است مشتری
آن کس ملک ندید و نه انسان و نی پری

چون از خودی برون شد او آدمی نماند
او راست چشم روشن و گوش پیمبری

تا آدمی است آدمی و تا ملک ملک
بسته‌ست چشم هر دو از آن جان و دلبری

عالم به حکم او است مر او را چه فخر از این
چون آن او است خالق عالم به یک سری

بحری که کمترین شبه را گوهری کند
حاشا از او که لاف برآرد ز گوهری

آن ذره است لایق رقص چنان شعاع
کو گشت از هزار چو خورشید و مه بری

آن ذره‌ای که گر قدمش بوسد آفتاب
خود ننگرد به تابش او جز که سرسری

بنما مها به کوری خورشید تابشی
تا زین سپس زنخ نزند از منوری

درتاب شاه و مفخر تبریز شمس دین
تا هر دو کون پر شود از نور داوری

ای عشق پرده در که تو در زیر چادری (2991)

ای عشق پرده در که تو در زیر چادری
در حسن حوریی تو و در مهر مادری

در حلقه اندرآ و ببین جمله جان‌ها
در گوش حلقه کرده به قانون چاکری

در آینه نظر کن و در چشم خود نگر
صد جان گره گره شده از وی به ساحری

در هر گره نگه کن وضع خدای بین
در هم ببسته موسی و فرعون و سامری

از زیر دامنت تو برون آر شمع را
تا نقش حق بخندد بر نقش آزری

تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را
هر دم بمیرد ایمان در پای کافری

چون مر تو را نیابد در جان و جا دلم
گشتم هزار بار من از جان و جا بری

خشک و تر دو چشم و لب من روان شده
در قلزمی که خشک نیابند و نی تری

دی لطف‌ها بکرد خیال تو گفتمش
کای باوفا و عهد ز من باوفاتری

دانم ز شمس دین است تو را این همه وفا
تبریز این سلام بر جان ما بری

ای بس فراز و شیب که کردم طلب گری (2992)

ای بس فراز و شیب که کردم طلب گری
گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری

گه در زمین خدمت چون خاک ره شدم
بر چرخ روح گاه دویدم باختری

گم گشته از خود و دل و دلبر هزار بار
گه سر دل بجسته و گه سر دلبری

بر کوه طور طالب ارنی کلیم وار
وز خلق دررمیده به عالم چو سامری

در وادیی رسیدم کان جا نبرد بوی
نی معجز و کرامت و نی مکر و ساحری

وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده
کان بو نه مشک دارد نی زلف عنبری

آن جا نتان دویدن ای دوست بر قدم
پر نیز می‌بسوزد گر ز آنک می‌پری

کز گرم و سرد و خشک و تر است این نهاد حس
وین چار مرغ هست از این باغ عنصری

آن جا بپر دوست که روید ز بوی دوست
پری و گر نه زرد درافتی به شش دری

ای کامل کمال کز این سو تو کاملی
زان سو که سوی نیست حذر کن که قاصری

آن مرغ خاکیی که به خشکی کمال داشت
در بحر عاجز آمد و رسوا شد از تری

با آنک بر و بحر یکی جنس و یک فنند
هر یک به حس درآید چونشان درآوری

صد بر و بحر و چرخ و فلک در فضای غیب
در پا فتاده باشد چون نقش سرسری

زین بر و بحر آن رسد آن سو که او ز عشق
گردد هزار بار از این هر دو او بری

حقا به ذات پاک خداوند هر کی هست
از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری

در آتش خلیل کجا آید آن خسی
کو خشک شد ز عشق دلارام آزری

جان خلیل عشق به شادی و خرمی
در آتش آ چو زر که ز هر غش طاهری

گر محو می‌نمایی در دودمان حس
در عشق آتشین دلارام ظاهری

این عشق همچو آتش بر جمله قاهر است
تو بس عجایبی که بر آتش تو قادری

هر چند کوشد آتش تا تو سیه شوی
بر رغم او لطیف و شریفی و احمری

دانم که پرتو نظری داری از شهی
چشم و چراغ غیب به شاهی و سروری

بر خار خشک گر نظری افکند ز لطف
پیدا شود ز خار دو صد گونه عبهری

نی خود اگر به محو و عدم غمزه‌ای کند
ظاهر شود ز نیست دل و دیده پروری

در لطف و در نوازش آن شه نگاه کن
ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری

نی نی خود از نوازش او تند شد فراق
کز یک نهاله آمد این لطف و قاهری

گر خوگری به لطف نباشد دل مرا
او کی فراق داند در دور دایری

حنجر غذا خورد ز غذا رست حنجرش
پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری

این جمله من بگفتم و القاب شمس دین
از رشک کرده در غم تبریز ساتری

آن است اصل و قصد و غرض زین همه حدیث
لیکن مزاد نیست که من رام یشتری

شاها بکش قطار که شهوار می‌کشی (2993)

شاها بکش قطار که شهوار می‌کشی
دامان ما گرفته به گلزار می‌کشی

قطار اشتران همه مستند و کف زنان
بویی ببرده‌اند که قطار می‌کشی

هر اشتری میانه زنجیر می‌گزد
چون شهد و چون شکر که سوی یار می‌کشی

آن چشم‌های مست به چشمت که ساقی است
گویند خوش بکش که به دیدار می‌کشی

ما کشت تو بدیم درودی به داس عشق
کردی ز که جدا و به انبار می‌کشی

سکسک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ
رهوار از آن شدیم که رهوار می‌کشی

هر چند سال‌ها ز چمن گل بچیده‌ایم
ناگه ز چشم بد به ره خار می‌کشی

ما کی غلط کنیم به هر سو کشی بکش
هر سو کشی به عشرت بسیار می‌کشی

شاهان کشند بنده بد را به انتقام
تو جانب کرامت و ایثار می‌کشی

زین لطف مجرمان را گستاخ کرده‌ای
دزدان دار را خوش و بی‌دار می‌کشی

هر تخمه و ملول همی‌گویدم خموش
تو کرده‌ای ستیزه به گفتار می‌کشی

سختی کشان ز گردش این چرخ در غم اند
بر رغم جمله چرخه دوار می‌کشی

ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق
تو نور نور ندره به اقطار می‌کشی

ای نای خوش نوای که دلدار و دلخوشی (2994)

ای نای خوش نوای که دلدار و دلخوشی
دم می‌دهی تو گرم و دم سرد می‌کشی

خالی است اندرون تو از بند لاجرم
خالی کننده دل و جان مشوشی

نقشی کنی به صورت معشوق هر کسی
هر چند امیی تو به معنی منقشی

ای صورت حقایق کل در چه پرده‌ای
سر برزن از میانه نی چون شکروشی

نه چشم گشته‌ای تو و ده گوش گشته جان
دردم به شش جهت که تو دمساز هر ششی

ای نای سربریده بگو سر بی‌زبان
خوش می‌چشان ز حلق از آن دم که می‌چشی

آتش فتاد در نی و عالم گرفت دود
زیرا ندای عشق ز نی هست آتشی

بنواز سر لیلی و مجنون ز عشق خویش
دل را چه لذتی تو و جان را چه مفرشی

بویی است در دم تو ز تبریز لاجرم
بس دل که می‌ربایی از حسن و از کشی

اندر میان جمع چه جان است آن یکی (2995)

اندر میان جمع چه جان است آن یکی
یک جان نخوانمش که جهان است آن یکی

سوگند می‌خورم به جمال و کمال او
کز چشم خویش هم پنهان است آن یکی

بر فرق خاک آب روان کرد عشق او
در باغ عشق سرو روان است آن یکی

جمله شکوفه‌اند اگر میوه است او
جمله قراضه‌اند چو کان است آن یکی

دل موج می‌زند ز صفاتش ولی خموش
زیرا فزون ز شرح و بیان است آن یکی

روزی که او بزاد زمین و زمان نبود
بالاتر از زمین و زمان است آن یکی

قفلی است بر دهان من از رشک عاشقان
تا من نگویم این که فلان است آن یکی

هر دم که کنج چشمم بر روی او فتد
گویم که ای خدای چه سان است آن یکی

گر چشم درد نیست تو را چشم باز کن
زیرا چو آفتاب عیان است آن یکی

پیشش تو سجده می‌کن تا پادشا شوی
زیرا که پادشاه نشان است آن یکی

گر صد هزار خلق تو را رهزند که نیست
اندر گمان مباش که آن است آن یکی

گفتم به شمس مفخر تبریز بنگرش
گفتا عجب مدار چنان است آن یکی

گر من ز دست بازی هر غم پژولمی (2996)

گر من ز دست بازی هر غم پژولمی
زیرک نبودمی و خردمند گولمی

گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل
گه در صعود انده و گه در نزولمی

ور بوی مصر عشق قلاوز نیستی
چون اهل تیه حرص گرفتار غولمی

ور آفتاب جان‌ها خانه نشین بدی
دربند فتح باب و خروج و دخولمی

ور گلستان جان نبدی ممتحن نواز
من چون صبا ز باغ وفا کی رسولمی

عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی
من همچو نای و چنگ غزل کی شخولمی

ساقیم گر ندادی داروی فربهی
همچون لب زجاج و قدح در نحولمی

گر سایه چمن نبدی و فروغ او
من چون درخت بخت خسان بی‌اصولمی

بر خاک من امانت حق گر نتافتی
من چون مزاج خاک ظلوم و جهولمی

از گور سوی جنت اگر راه نیستی
در گور تن چرا خوش و باعرض و طولمی

ور راه نیستی به یمین از سوی شمال
کی چون چمن حریف جنوب و شمولمی

گر گلشن کرم نبدی کی شکفتمی
ور لطف و فضل حق نبدی من فضولمی

بس کن ز آفتاب شنو مطلع قصص
آن مطلع ار نبودی من در افولمی