مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
آن سفره بیار و در میان نه
و آن کاسه به پیش عاشقان نه
انبوه بریز نان که زشت است
کآواز دهد کسی که نان نه
تن را چو به نان شکار کردی
جان را برگیر و پیش جان نه
امروز قیامت تو برخاست
برخیز قدم بر آسمان نه
از آتش عشق نردبان ساز
بر گنبد چرخ نردبان نه
ای زهره ز چشمهای هندو
ترکانه تو تیر در کمان نه
گر سینه زیان کند ز زخمت
زخمی دیگر بر آن زیان نه
چون نکته ز راه چشم گویی
ما را همه مُهر بر دهان نه
ای اشک چو رفتی از در چشم
آنجا رو و سر بر آستان نه
ای نقد تو را زکات نسیه
بازآ ز خدا جزات نسیه
آید ز خدا جزای خیرت
در نقد بلا نجات نسیه
پیش از تو جهات نقد بودهست
از شومی تو جهات نسیه
این دولت تازه بیتو بادا
ای طلعت تو بیات نسیه
زیرا که به فال نحس هستت
مرگ نقد و حیات نسیه
بر تو همه چیز نسیه بادا
الا نبود ممات نسیه
چون جرم تو نقد و توبه نسیهست
دادت امشب برات نسیه
ای روز مبارک و خجسته
ما جمع و تو در میان نشسته
ای همنفس همیشه پیش آ
تا زنده شود دمی شکسته
پیغام دل است این دو سه حرف
بشنو سخن شکسته بسته
یک بار بگو که بنده من
کزاد شوم ز رنج و رسته
آن دست ز روی خویش برگیر
تا گل چینیم دسته دسته
یک بار دگر شکرفشان کن
طوطی نگر از قفس برسته
ای دیده ز نم زبون نگشتی
وی دل ز فراق خون نگشتی
وی عقل مگر تو سنگ جانی
چون مایه صد جنون نگشتی
این یک هنرت هزار ارزد
کز عشق به هر فسون نگشتی
لیک از تو شکایت است دل را
کز ناله چو ارغنون نگشتی
ز اندیشه دوست بو نبردی
ز اندیشه خود فزون نگشتی
زان گرم نگشتهای ز خورشید
کز خانه تن برون نگشتی
چون گردش آفتاب دیدی
ماننده ذره چون نگشتی
چون آب حیات خضر دیدی
چون صافی و آبگون نگشتی
مرغ زیرک به پای آویخت
شکر است که ذوفنون نگشتی
زان درس جماد علم آموخت
تو مردم یعلمون نگشتی
شمس تبریز جان جانها
ز اول بده ای کنون نگشتی
گر وسوسه ره دهی به گوشی
افسرده شوی بدان ز جوشی
آن گرمی چشم را که داری
نیش زهر است و شکل نوشی
انبار نعیم را زیان چیست
گر خشم گرفت کورموشی
آخر چه زیان اگر بیفتد
یک دو مگس از شکرفروشی
مر ناقه شیر را چه نقصان
گر دیگ شکست شیردوشی
شب بود و زمانه خفته بودند
در هیچ سری نبود هوشی
آن شاه ز روی لطف برداشت
سرنای و در او بزد خروشی
در خون خودی اگر بمانی
زین پس زان رو به روی پوشی
ماییم ز عشق شمس تبریز
هم ناطق عشق هم خموشی
باغ است و بهار و سرو عالی
ما مینرویم از این حوالی
بگشای نقاب و در فروبند
ماییم و توی و خانه خالی
امروز حریف خاص عشقیم
برداشته جام لاابالی
ای مطرب خوش نوای خوش نی
باید که عظیم خوش بنالی
ای ساقی شادکام خوش حال
پیش آر شراب را تو حالی
تا خوش بخوریم و خوش بخسبیم
در سایه لطف لایزالی
خوردی نه ز راه حلق و اشکم
خوابی نه نتیجه لیالی
ای دل خواهم که آن قدح را
بر دیده و چشم خود بمالی
چون نیست شوی تمام در می
آن ساعت هست بر کمالی
پاینده شوی از آن سقاهم
بی مرگ و فنا و انتقالی
دزدی بگذار و خوش همیرو
ایمن ز شکنجههای والی
گویی بنما که ایمنی کو
رو رو که هنوز در سؤالی
ای روز بدین خوشی چه روزی
ای روز به از هزار سالی
ای جمله روزها غلامت
ایشان هجرند و تو وصالی
ای روز جمال تو کی بیند
ای روز عظیم باجمالی
هم خود بینی جمال خود را
و آن چشم که گوش او بمالی
ای روز نه روز آفتابی
تو روز ز نور ذوالجلالی
خورشید کند سجود هر شام
میخواهد از مهت هلالی
ای روز میان روز پنهان
ای روز مقیم لایزالی
ای روزی روزها و شبها
ای لطف جنوبی و شمالی
خامش کنم از کمال گفتن
زیرا تو ورای هر کمالی
پیدا نشوی به قال زیرا
تو پیداتر ز قیل و قالی
از قال شود خیال پیدا
تو فوق توهم و خیالی
و آن وهم و خیال تشنه توست
ای داده تو آب را زلالی
این هر دو در آب جان دهن خشک
در عالم پر ز خویش خالی
باقی غزل ورای پرده
محجوب ز تو که در ملالی
با این همه مهر و مهربانی
دل میدهدت که خشم رانی
وین جمله شیشه خانهها را
درهم شکنی به لن ترانی
در زلزله است دار دنیا
کز خانه تو رخت میکشانی
نالان تو صد هزار رنجور
بی تو نزیند هین تو دانی
دنیا چو شب و تو آفتابی
خلقان همه صورت و تو جانی
هر چند که غافلند از جان
در مکسبه و غم امانی
اما چون جان ز جا بجنبد
آغاز کنند نوحه خوانی
خورشید چو در کسوف آید
نی عیش بود نه شادمانی
تا هست از او به یاد نارند
ای وای چو او شود نهانی
ای رونق رزم و جان بازار
شیرینی خانه و دکانی
خاموش که گفت و گو حجابند
از بحر معلق معانی
آورد خبر شکرستانی
کز مصر رسید کاروانی
صد اشتر جمله شکر و قند
یا رب چه لطیف ارمغانی
در نیم شبی رسید شمعی
در قالب مرده رفت جانی
گفتم که بگو سخن گشاده
گفتا که رسید آن فلانی
دل از سبکی ز جای برجست
بنهاد ز عقل نردبانی
بر بام دوید از سر عشق
میجست از این خبر نشانی
ناگاه بدید از سر بام
بیرون ز جهان ما جهانی
دریای محیط در سبویی
در صورت خاک آسمانی
بر بام نشسته پادشاهی
پوشیده لباس پاسبانی
باغی و بهشت بینهایت
در سینه مرد باغبانی
میگشت به سینهها خیالش
میکرد ز شاه دل بیانی
مگریز ز چشمم ای خیالش
تا تازه شود دلم زمانی
شمس تبریز لامکان دید
برساخت ز لامکان مکانی
بشنیده بدم که جان جانی
آنی و هزار همچنانی
از خلق نشان تو شنیدم
کفو تو نبود آن نشانی
الحمد شدم ز حمد گفتن
تا بوک بدان لبم بخوانی
جان دید کسی بدین لطیفی
کس دید روان بدین روانی
ای قوت قلوب همچو معنی
وی صورت تو به از معانی
ای گشته ز لامکان حقایق
از لذت کان تو مکانی
ای شاه و وزیر را سعادت
وی عالم پیر را جوانی
آن جان که از این جهان جهان بود
کردیش تو باز این جهانی
جانی چو تو باشد این جهان را
باقی بود این جهان فانی
جان چرب زبان توست اما
نبود به لسان تو لسانی
ای ساقی باده معانی
درده تو شراب ارغوانی
زان باده پیر تلخ پاسخ
بفزای حلاوت جوانی
در بزم سرای شاه جانان
نظاره شاهدان جانی
جانها بینی چو روز روشن
از لذت عشرت شبانی
بینی که جهان به حیرت آید
در حلقه خلق آن جهانی
مه را ز فلک فروفرستد
در مجلسشان به ارمغانی
و آن زهره نوای خوش برآورد
کو مطرب کیست آسمانی
اینها به همند و ما به خلوت
با دلبر خوب پرمعانی
رخ بر رخ ما نهاد آن شه
و آن باقی را تو خود بدانی
آن شاه کیست شمس تبریز
آن خسرو ملک بینشانی