مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)

ای وصل تو آب زندگانی (2733)

ای وصل تو آب زندگانی
تدبیر خلاص ما تو دانی

از دیده برون مشو که نوری
وز سینه جدا مشو که جانی

آن دم که نهان شوی ز چشمم
می‌نالد جان من نهانی

من خود چه کسم که وصل جویم
از لطف توام همی‌کشانی

ای دل تو مرو سوی خرابات
هر چند قلندر جهانی

کان جا همه پاکباز باشند
ترسم که تو کم زنی بمانی

ور ز آنک روی مرو تو با خویش
درپوش نشان بی‌نشانی

مانند سپر مپوش سینه
گر عاشق تیر آن کمانی

پرسید یکی که عاشقی چیست
گفتم که مپرس از این معانی

آنگه که چو من شوی ببینی
آنگه که بخواندت بخوانی

مردانه درآ چو شیرمردی
دل را چو زنان چه می‌طپانی

ای از رخ گلرخان غیبت
گشته رخ سرخ زعفرانی

ای از هوس بهار حسنت
در هر نفسم دم خزانی

ای آنک تو باغ و بوستان را
از جور خزان همی‌رهانی

ای داده تو گوشت پاره‌ای را
در گفت و شنود ترجمانی

ای داده زبان انبیا را
با سر قدیم همزبانی

ای داده روان اولیا را
در مرگ حیات جاودانی

ای داده تو عقل بدگمان را
بر بام دماغ پاسبانی

ای آنک تو هر شبی ز خلقان
این پنج چراغ می‌ستانی

ای داده تو چشم گلرخان را
مخموری و سحر و دلستانی

ای داده دو قطره خون دل را
اندیشه و فکر و خرده دانی

ای داده تو عشق را به قدرت
مردی و نری و پهلوانی

این بود نصیحت سنایی
جان باز چو طالب عیانی

شمس تبریز نور محضی
زیرا که چراغ آسمانی

ای بی‌تو حرام زندگانی (2734)

ای بی‌تو حرام زندگانی
خود بی‌تو کدام زندگانی

بی روی خوش تو زنده بودن
مرگ است به نام زندگانی

پازهر توی و زهر دنیا
دانه تو و دام زندگانی

گوهر تو و این جهان چو حقه
باده تو و جام زندگانی

بی آب تو گلستان چو شوره
بی جوش تو خام زندگانی

بی خوبی حسن باقوامت
نگرفته قوام زندگانی

با جمله مراد و کام بی‌تو
نایافته کام زندگانی

تا داد سلامتی ندادی
کی کرد سلام زندگانی

خامش کردم بکن تو شاهی
پیش تو غلام زندگانی

برجه که بهار زد صلایی (2735)

برجه که بهار زد صلایی
در باغ خرام چون صبایی

از شاخ درخت گیر رقصی
وز لاله و که شنو صدایی

ریحان گوید به سبزه رازی
بلبل طلبد ز گل نوایی

از باد زند گیاه موجی
در بحر هوای آشنایی

وز ابر که حامله‌ست از بحر
چون چشم عروس بین بکایی

وز گریه ابر و خنده برق
در سنبل و سرو ارتقایی

فخ شسته به پیش گوش قمری
کموزدش او بهانه‌هایی

نرگس گوید به سوسن آخر
برگوی تو هجو یا ثنایی

ای سوسن صدزبان فروخوان
بر مرغ حکایت همایی

سوسن گوید خمش که مستم
از جام میی گران بهایی

سرمستم و بیخودم مبادا
بجهد ز دهان من خطایی

رو کن به شهی کز او بپوشید
اشکوفه بریشمین قبایی

می‌گوید بید سرفشانان
رستیم ز دست اژدهایی

ای سرو برای شکر این را
تو نیز چنین بکوب پایی

ای جان و جهان به تو رهیدیم
ز اشکنجه جان جان نمایی

از وسوسه چنین حریفی
وز دغدغه چنین دغایی

زان دی که بسی قفا بخوردیم
رفت و بنمودمان قفایی

ظاهر مشواد او که آمد
از شوم ظهور او خفایی

خاموش کن و نظاره می‌کن
بی زحمت خوف در رجایی

چون سوی برادری بپویی (2736)

چون سوی برادری بپویی
باید که نخست رو بشویی

در سر ز خمارت ار صداعی است
تصدیع برادران نجویی

یا بوی بغل ز خود برانی
یا ترک کنار دوست گویی

در سور مهی بنفشه مویی
کی شرط بود که تو بمویی

بی دام اگرت شکار باید
می‌دانک چو من محال جویی

ور گوش تو گرم شد ز مستی
صوفی سماع و های و هویی

ور هوش تو بی‌خبر شد از گوش
یک توی نه‌ای هزارتویی

مجلس چو چراغ و تو چو آبی (2737)

مجلس چو چراغ و تو چو آبی
وز آب چراغ را خرابی

خورشید بتافته‌ست بر جمع
رو تو ز میان که چون سحابی

بر خوان منشین که نیک خامی
کو بوی کباب اگر کبابی

در پیش شدی که حاجبم من
والله که نه حاجبی حجابی

چون حاجب باب را نشان‌هاست
دانند تو را که از چه بابی

گشتی تو سوار اسب چوبین
از جهل به حمله می‌شتابی

یا عشق گزین که هر سه نقد است
یا زهد چو طالب ثوابی

با بیداران نشین و برخیز
کاین قافله رفت تو به خوابی

از شمس الدین رسی به منزل
و اندر تبریز راه یابی

من پار بخورده‌ام شرابی (2738)

من پار بخورده‌ام شرابی
امسال چه مستم و خرابی

من پار ز آتشی گذشتم
امسال چرا شدم کبابی

من تشنه به آب جوی رفتم
ماهی دیدم میان آبی

شیران همه ماهتاب جویند
من شیرم و یار ماهتابی

از درد مپرس رنگ رخ بین
تا رنگ بگویدت جوابی

جانم مست است و تن خراب است
مستی است نشسته در خرابی

این هر دو چنین و دل چنینتر
کز غم چو خری است در خلابی

یک لحظه مشو ملول بشنو
تا باشدت از خدا ثوابی

ای یار یگانه چند خسبی (2739)

ای یار یگانه چند خسبی
وی شاه زمانه چند خسبی

بر روزن توست بنده از کی
ای رونق خانه چند خسبی

ای کرده به زه کمان ابرو
برزن به نشانه چند خسبی

افسانه ما شنو که در عشق
گشتیم فسانه چند خسبی

ماییم چو میخ سر نهاده
بر روی ستانه چند خسبی

گر خنب ببسته است پیش آر
باقی شبانه چند خسبی

درده قدح شراب و چون شمع
بنشین به میانه چند خسبی

بشتاب مها که این شب قدر
آمد به کرانه چند خسبی

بازم صنما چه می‌فریبی (2740)

بازم صنما چه می‌فریبی
بازم به دغا چه می‌فریبی

هر لحظه بخوانیم که ای دوست
ای دوست مرا چه می‌فریبی

عمری تو و عمر را وفا نیست
بازم به وفا چه می‌فریبی

دل سیر نمی‌شود به جیحون
او را به سقا چه می‌فریبی

تاریک شده‌ست چشم بی‌تو
ما را به عصا چه می‌فریبی

ای دوست دعا وظیفه ماست
ما را به دعا چه می‌فریبی

آن را که مثال امن دادی
با خوف و رجا چه می‌فریبی

گفتی به قضای حق رضا ده
ما را به قضا چه می‌فریبی

چون نیست دواپذیر این درد
ما را به دوا چه می‌فریبی

تنها خوردن چو پیشه کردی
ما را به صلا چه می‌فریبی

چون چنگ نشاط ما شکستی
ما را به سه تا چه می‌فریبی

ما را بی‌ما چو می‌نوازی
ما را با ما چه می‌فریبی

ای بسته کمر به پیش تو جان
ما را به قبا چه می‌فریبی

خاموش که غیر تو نخواهیم
ما را به عطا چه می‌فریبی

ای آنک تو خواب ما ببستی (2741)

ای آنک تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشه‌ای نشستی

ای زنده کننده هر دلی را
آخر به جفا دلم شکستی

ای دل چو به دام او فتادی
از بند هزار دام رستی

رستی ز خمار هر دو عالم
تا حشر ز دام دوست مستی

با پر بلی بلند می‌پر
چون محرم گلشن الستی

رو بر سر خم آسمان صاف
تا درد بدی بدی به پستی

دولت همه سوی نیستی بود
می‌جوید ابلهش ز هستی

گیرم که جمال دوست دیدی
از چشم ویش ندیده استی

ای یوسف عشق رو نمودی
دست دو هزار مست خستی

خامش که ز بحر بی‌نصیبی
تا بسته نقش‌های شستی

ای آنک تو خواب ما ببستی (2742)

ای آنک تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشه‌ای نشستی

اندر دلم آمدی چو ماهی
چون دل به تو بنگرید جستی

چون گلشن نیستی نمودی
چون صبر کنیم ما به هستی

چون باشد در خمار هجران
آن روح که یافت وصل و مستی

آن خانه چگونه خانه ماند
کز هجر ستون او شکستی

پنداشتی ای دماغ سرمست
کز رنج خمار بازرستی

در عشق وصال هست و هجران
در راه بلندی است و پستی

از یک جهت ار چه حق شناسی
از ده جهت آب و گل پرستی

بسیار ره است تا به جایی
کاندر سوداش طمع بستی