مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)

ای آنک تو خواب ما ببستی (2772)

ای آنک تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشه‌ای نشستی

ما را همه بند دام کردی
ما بند شدیم و تو بجستی

جز دام تو نیست کفر و ایمان
یا رب که چه بس درازدستی

گر خواب و قرار رفت غم نیست
دولت بر ماست چون تو هستی

چون ساقی عاشقان تو باشی
پس باقی عمر ما و مستی

ای صورت جان و جان صورت
بازار بتان همه شکستی

ما را چو خیال تو بود بت
پس واجب گشت بت پرستی

عقل دومی و نفس اول
ای آمده بهر ما به پستی

این وهم من است شرح تو نیست
تو خود هستی چنانک هستی

با یار بساز تا توانی (2773)

با یار بساز تا توانی
تا بی‌کس و مبتلا نمانی

بر آب حیات راه یابی
گر سر موافقت بدانی

با سایه یار رو یکی شو
منمای ز خویشتن نشانی

گر رطل گران دهند درکش
ای جان بگذار این گرانی

ای دل مپذیر بیش صورت
می‌باش چو آب در روانی

پذرفتن صورت از جمادی است
مفسر اگر از رحیق جانی

در مجلس دل درآ که آن جا
عیش است و حریف آسمانی

ادر کاسی و دعنی عن فنونی (3188)

ادر کاسی و دعنی عن فنونی
جننت فلا تحدث من جنونی

نه چون ماندست ما را، نی چگونه
ندانم تو دلاراما که چونی

رایت الناس للدنیا زبونا
و ذقت العشق فالدنیا زبونی

مترس از خصم و تو فارغ همی باش
که عاشق هست آن بحر فزونی

فما للخلق یا صاحی ظهوری
و ما للخلق یا صاحی کنونی

اگر عشقم درون آرام گیرد
کجا بیندم این خلق برونی

و مادام الهوی تغلی فؤادی
فلا تطمع قراری اوسکونی

ایا نفس ملامت گر، خمش کن
که هم تو در ضلالت رهنمونی

ضلال العشق یا صاحی حلالی
خراب العشق یا صاحی حصونی

زهی کشتی شاهانه که عشق است
که رانندش درین دریایی خونی

فتبریز و شمس‌الدین قصدی
انادیهم، خدونی اوصلونی

املا قدح البقا ندیمی! (3213)

املا قدح البقا ندیمی!
من خمرة دنک القدیم

صحیح المی و داو سقمی
من غمزة لحظک السقیم

للعشق ظعنت یا مقیما
والظاعن طالب المقیم

قد قیل بمن یراک یوما
بشراک بغیهة النعیم

لایدرک عادلی بعقل
فوارة عشقی القدیم

قدامک روضةالمعالی
ایاک سعاد! ان تقیمی

هل اغد سعاد ذات یوم
سکران بذلک الحریم

تبریز و شمس و دین مولی
ذوالبهجة والید الکریم

یا مالک دمة الزمان (3214)

یا مالک دمة الزمان
یا فاتح جنة الامعانی

لا هوتک موضح المصادر
ناسوتک سلم الامانی

من رام لقاک فی جهات
ردوه بفول لن ترانی

کم اتلفنی بلن حبیبی
لما اتلفنی بلن اتانی

کم رد علی بات وصل
کم عنه رجعت قد دعانی

کم عانق روحه و روحی
کم جالسنی بلا مکان

کم البسنی ببرد تیه
کم اطعمنی و کم سقانی

کم اسکرنی بکاس حب
بین الحرفاء و المغانی

یا قلب کفاک لا تطول
بالله علیک یا لسانی

یا ساقیةالمدام هاتی (3215)

یا ساقیةالمدام هاتی
وامحوا بمدامة صفاتی

من عین مدامة رحیق
لا تمزجها من‌الفرات

اشبع طربا و رو عیشا
لا تخش ملامةالوشاة

لا تسکر جاهلا لئیما
واسکر نفرا من الکفاة

قم فاسب بوجنتیک عقلی
قم فاقن بمقلتیک ذاتی

بشری بولوج روح قدس
ینجی نظری من‌الکفاة

لاخوف ولا فنا لذات
لا ینعشه من‌الممات

لا امن و لا امان حتی
اقطع طمعی من‌نجات

تبریز نحقتنی و الا
فاحسب بدنی من‌الموات

طارت حیلی و زال حیلی (3216)

طارت حیلی و زال حیلی
اصبحت مکابدا لویلی

قد اظلم بالجوی نهاری
کیف اخبرکم انا بلیلی

ما املاء عصتی و وجدی
ما افرع من رضاک کیلی

ای خواب برو ز همدمانم (19)

ای خواب برو ز همدمانم
تا بی‌کس و ممتحن نمانم

چون دیک بر آتشم نشاندی
در دیک چه می‌پزی، چه دانم

یک لحظه که من سری بخارم
ای عشق نمی‌دهی امانم

از خشم دو گوش حلم بستی
تا نشنوی آوه و فغانم

ما را به جهان حواله کم کن
ای جان چو که من نه زین جهانم

بگشای رهم که تا سبکتر
جان را به جهان جان رسانم

یاری فرما، قلاوزی کن
تا رخت بکوی تو کشانم

ای آنک تو جان این نقوشی
ترجیع کنم گرین بنوشی
تیزآب توی، و چرخ ماییم
سرگشته چو سنگ آسیاییم

تو خورشیدی و ما چو ذره
از کوه برآی تا برآییم

از بهر سکنجبین عسل ده
ما خود همه سرکه می‌فزاییم

گه خیرهٔ تو، که تو کجایی
گه خیرهٔ خود که ما کجاییم

گه خیرهٔ بسط خویش و ایثار
یا قبض که مهره در رباییم

گاهی مس و گاه زر خالص
گاه از پی هردو کیمیاییم

ترجیع دو، ذوق و میل ایچی
در دادن و در گرفتن از چی
گه شاد بخوردنست و تحصیل
گه شاد به خرج آن و تحلیل

چون نخل، گهی به کسب میوه
گاهی به نثار آن و تنزیل

گه حاتم وقت اندر ایثار
گه عباسی به طوف و زنبیل

ما یا آنیم و این دگر فرع
یا غیر تویم بی‌دو تبدیل

ور زانک مرکب از دو ضدیم
تذلیل نباشدی و تبجیل

هم اصلاحست عز و ذلش
مانندهٔ رفع و خفض قندیل

بس اصلاحی برای افساد
بس افسادی برای تنحیل

بس مرغ ضعیف پرشکسته
خرطوم هزار پیل خسته

ای درد دهنده‌ام دوا ده (27)

ای درد دهنده‌ام دوا ده
تاریک مکن جهان، ضیا ده

درد تو دواست و دل ضریرست
آن چشم ضریر را صفا ده

نومید همی شود بهر غم
نومید شونده را رجا ده

هر دیده که بهر تو بگرید
کحلش کش و نور مصطفی ده

شکرش ده، وانگهیش نعمت
صبرش ده، وانگهش بلا ده

گر جان ز جهان وفا ندارد
از رحمت خویششان وفا ده

خوی تو خوش است، هم خوشی بخش
کار تو عطاست، هم عطا ده

آن نی که دم تو خورد روزی
بازش ز دم خوشت نواده

این قفل تو کردهٔ برین دل
بفرست کلید و دلگشا ده

کس طاقت خشم تو ندارد
این خشم ببر عوض رضا ده

غم منکر بس نکیر آمد
زومان بستان به آشنا ده

رحم آر برین فغان و تشنیع
ورنه کنمش قرین ترجیع
چون باخبری ز هر فغانی
زین حالت آتشین، امانی

مهمان من آمدست اندوه
خون ریز و درشت میهمانی

یک لقمه کند هزار جان را
کی داو، دهد به نیم جانی

هر سیلی او چو ذوالفقاری
هر نکتهٔ او یکی سنانی

زو تلخ شده دهان دریا
چون تلخ شد آنچنان دهانی؟!

دریاچه بود؟! که از نهیبش
پوشید کبود، آسمانی

ماییم سرشتهٔ نوازش
پروردهٔ نازنین جهانی

خو کرده به سلسبیل و تسنیم
با ساقی چون شکرستانی

با جمع شکر لبان رقاص
هر لحظه عروسیی و خوانی

این عیش و طرب دریغ باشد
کاشفته شود به امتحانی

حیفست که مجلس لطیفان
ناخوش شود از چنین گرانی

ترجیع سوم رسید یارا
هم بر سر عیش آر ما را
در چاه فتاد دل، برآرش
بیچاره و منتظر مدارش

ور وعده دهیش تا به فردا
امروز بسوزد این شرارش

بخشای برین اسیر هجران
بر جان ضعیف بی‌قرارش

هرچند که ظالمست و مجرم
مظلوم و شکسته دل شمارش

گشتست چو لاله غرقهٔ خون
گشتست چو زعفران عذارش

خواهد که به پیش تو بمیرد
اینست همیشه کسب و کارش

یاری دگری کجا پسندد
آن را که خدا بدست یارش؟

آن را که بخواندهٔ تو روزی
مسپار بدست روزگارش

هرچند به زیر کوه غم ماند
اندیشهٔ تست یار غارش

امسال چو ماه می‌گدازد
می‌آید یاد وصل پارش

راهی بگشا درین بیابان
ماهی بنما درین غبارش

گر شرح کنم تمام پیغام
می‌مانم از شراب و از جام

ای بانگ و صلای آن جهانی (37)

ای بانگ و صلای آن جهانی
ای آمده تا مرا بخوانی

ما منتظر دم تو بودیم
شادآ، که رسول لامکانی

هین، قصهٔ آن بهار برگو
چون طوطی آن شکرستانی

افسرده شدیم و زرد گشتیم
از زمزمهٔ دم خزانی

ما را برهان ز مکر این پیر
ما را برسان بدان جوانی

زهر آمد آن شکر، که او داد
سردی و فسردگی نشانی

پا زهر بیار و چارهٔ کن
کز دست شدیم ما، تو دانی

زین زهر گیاهمان برون بر
هم موسی عهد و هم شبانی

پیش تو امانت شعیبم
ما را بچران به مهربانی

تا ساحل بحر و روضه ما را
در پیش کنی و خوش برانی

تا فربه و با نشاط گردیم
از سنبل و سوسن معانی

پنهان گشتند این رسولان
از ننگ و تکبر ملولان
ای چشم و چراغ هردو دیده
ما را بقروی جان کشیده

ما را ز قرو میار بیرون
ناخورده تمام، و ناچریده

لاغر چو هلال ماند طفلی
سه ماه ز شیر وا بریده

بگذار به لطف طفل جان را
اندر بر دایه در خزیده

چون نالهٔ ما به گوشت آمد
آن را مشمار ناشنیده

در لب، سر شاخ سخت گیرد
هر سیب که هست نارسیده

از بیم، که تا نیفتد از شاخ
ماند بی‌ذوق و پژمریده

جان نیست ازان جماد کمتر
با دایهٔ عقل برگزیده

سه بوسه ز تو وظیفه دارم
ای بر رخ من سحر گزیده

تا صلح کنیم بر دو، امروز
زیرا که ملولی و رمیده

خامش، که کریم دلبرست او
اخلاق و خصال او حمیده

هین، خواب مرو که دزد و لولی
دزدید کلاهت از فضولی
این نفس تو شد گنه فزایی
کرمی بد و گشت اژدهایی

شب مرداری، حرام خواری
روز اخوت و دزد و ژاژخایی

رو داد بخواه از امیری
صاحب علمی، صواب رایی

نبود بلد از خلیفه خالی
مخلوق کیست، بی‌خدایی؟!

رنجور بود جهان به تشویش
بی‌عدل و سیاست و لوایی

بیماری و علت جهان را
شمشیر بود پسین دوایی

هنگام جهاد اکبر آمد
خیز ای صوفی، بکن غزایی

از جوع ببر گلوی شهوت
شوریده مشو به شوربایی

تن باشد و جان، سخای درویش
اینست اصول هر سخایی

بگداز به آتشش، که آتش
مر خامان راست کیمیایی

خاموش که نار نور گردد
ساقی شود آتش و سقایی

صد خدمت و صد سلام از ما
بر عقل کم خموش گویا