مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
مر عاشق را ز ره چه بیمست
چون همره عاشق آن قدیمست
از رفتن جان چه خوف باشد
او را که خدای جان ندیمست
اندر سفرست لیک چون مه
در طلعت خوب خود مقیمست
کی منتظر نسیم باشد
آن کس که سبکتر از نسیمست
عشق و عاشق یکیست ای جان
تا ظن نبری که آن دو نیمست
چون گشت درست عشق عاشق
هم منعم خویش و هم نعیمست
او در طلب چنین درستی
در پیش سهیل چون ادیمست
چون رفت در این طلب به دریا
دریست اگر چه او یتیمست
ای دیده کرم ز شمس تبریز
مر حاتم را مگو کریمست
امروز جنون نو رسیدهست
زنجیر هزار دل کشیدهست
امروز ز کندهای ابلوج
پهلوی جوالها دریدهست
باز آن بدوی به هجدهای قلب
آن یوسف حسن را خریدهست
جانها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و یاسمن چریدهست
تا لاجرم از بگاه هر جان
چالاک و لطیف و برجهیدهست
امروز بنفشه زار و لاله
از سنگ و کلوخ بردمیدهست
بشکفت درخت در زمستان
در بهمن میوهها پزیدهست
گویی که خدای عالمی نو
در عالم کهنه آفریدهست
ای عارف عاشق این غزل گو
کت عشق ز عاشقان گزیدهست
بر چهره چون زر تو گازیست
آن سیمبرت مگر گزیدهست
شاید که نوازد آن دلی را
کاندر غم او بسی طپیدهست
خاموش و تفرج چمن کن
کامروز نیابت دو دیدهست
آن را که در آخرش خری هست
او را به طواف رهبری هست
بازار جهان به کسب برپاست
زین در همه خارش و گری هست
تا خارششان همیکشاند
هر جای که شور یا شری هست
در یم صدفی قرار گیرد
کاو را به درونه گوهری هست
اما صدفی که دُر ندارد
در جُستن دُرش معبری هست
گه در یم و گاه سوی ساحل
در جُستن قطرهاش سری هست
خاموش و طمع مکن سکینه
آن راست سکون که مخبری هست
ای گشته ز شاه عشق شهمات
در خشم مباش و در مکافات
در باغ فنا درآ و بنگر
در جان بقای خویش جنات
چون پیشترک روی تو از خود
بینی ز ورای این سماوات
سلطان حقایق و معانی
وز نور قدیم چتر و رایات
چون گشت عیان مجو کرامت
کز بهر نشان بود کرامات
تا ساحل بحر سیل پیداست
چون غرقه شود کجاست هیهات
ما مات تویم شمس تبریز
صد خدمت و صد سلام از مات
ای کرده میان سینه غارت
ای جان و هزار جان شکارت
جز کشتن عاشقان چه شغلت
جز کشتن خلق چیست کارت
میکش که درست باد دستت
ای جان جهانیان نثارت
بس کشته زنده را که دیدم
از غمزه چشم پرخمارت
بس ساکن بیقرار دیدم
در آتش عشق بیقرارت
یک مرده به خاک درنماند
گر رنجه شوی کنی زیارت
جان بوسد خاک تو به هر دم
بر بوی کنار بیکنارت
آن خواجه اگر چه تیزگوش است
استیزه کن و گران فروش است
من غره به سست خنده او
ایمن گشتم که او خموش است
هش دار که آب زیر کاه است
بحری است که زیر که به جوش است
هر جا که روی هش است مفتاح
این جا چه کنی که قفل هوش است
در روی تو بنگرد بخندد
مغرور مشو که روی پوش است
هر دل که به چنگ او درافتاد
چون چنگ همیشه در خروش است
با این همه روحها چو زنبور
طواف ویند زانک نوش است
شیری است که غم ز هیبت او
در گور مقیم همچو موش است
شمس تبریز روز نقد است
عالم به چه در حدیث دوش است
آن ره که بیامدم کدامست
تا بازروم که کار خامست
یک لحظه ز کوی یار دوری
در مذهب عاشقان حرامست
اندر همه ده اگر کسی هست
والله که اشارتی تمامست
صعوه ز کجا رهد که سیمرغ
پابسته این شگرف دامست
آواره دلا میا بدین سو
آن جا بنشین که خوش مقامست
آن نقل گزین که جان فزایست
وان باده طلب که باقوامست
باقی همه بو و نقش و رنگست
باقی همه جنگ و ننگ و نامست
خاموش کن و ز پای بنشین
چون مستی و این کنار بامست
ای از کرم تو کار ما راست
هر جای که خرمیست ما راست
عاشق به جهان چه غصه دارد؟
تا جام شراب وصل برجاست
هر باد چغانهای گرفته
کاو منتظر اشارت ماست
هر آب چو پردهدار گشته
اندر پس پرده طرفه بتهاست
هر بلبل مست بر نهالی
مانندهٔ راح ِ روحافزاست
بسیار مگو که وقت آش است
چون گرسنگی قوم شش تاست
نفسی بهوی الحبیب فارت
لما رات الکوس دارت
مدت یدها الی رحیق
و النفس بنوره استنارت
لما شربته نفس و ترا
خفت و تصاعدت و طارت
لاقت قمرا اذا تجلی
الشمس من الحیا توارت
جادت بالروح حین لاقت
لا التفتت و لا استشارت
دوش از بت من جهان چه میشد
وز ماه من آسمان چه میشد
در پیش رخش چه رقص میکرد
وز آتش عشق جان چه میشد
چشم از نظرش چه مست میگشت
وز قند لبش دهان چه میشد
از تیر مژه چه صید میکرد
وان ابروی چون کمان چه میشد
میشد که به لاله رنگ بخشد
ور نی سوی گلستان چه میشد
آن لحظه به سبزه گل چه میگفت
وز نرگسش ارغوان چه میشد
جز از پی نور بخش کردن
بر چرخ دوان دوان چه میشد
گر زانک نه لطف بیکران داشت
آن ماه در این میان چه میشد
بنمود ز لامکان جمالی
یا رب که از او مکان چه میشد
بگشاد نقاب بینشانی
وین عالم بانشان چه میشد
شب رفت و بماند روز مطلق
وین عقل چو پاسبان چه میشد
از دیده غیب شمس تبریز
این دیده غیب دان چه میشد