مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

آمد بت میخانه تا خانه برد ما را (73)

آمد بت میخانه تا خانه برد ما را
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را

بگشاد نشان خود بربست میان خود
پر کرد کمان خود تا راه زند ما را

صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد
صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را

رو سایه سَروَش شو پیش و پس او می‌دو
گرچه چو درخت نو از بن بکند ما را

گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا
کاول بُکشد ما را و آخر بِکشد ما را

چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان
بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را

بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد
آن خوبی و ناز آمد تا داغ نهد ما را

آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد
وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را

می‌آید و می‌آید آن کس که همی‌باید
وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را

شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد
تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را

گر زان که نه‌ای طالب جوینده شوی با ما (74)

گر زان که نه‌ای طالب جوینده شوی با ما
ور زان که نه‌ای مطرب گوینده شوی با ما

گر زان که تو قارونی در عشق شوی مفلس
ور زان که خداوندی هم بنده شوی با ما

یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند
گر مرده‌ای ور زنده هم زنده شوی با ما

پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید
تا تو همه تن چون گل در خنده شوی با ما

در ژنده درآ یک دم تا زنده دلان بینی
اطلس به دراندازی در ژنده شوی با ما

چون دانه شد افکنده بررست و درختی شد
این رمز چو دریابی افکنده شوی با ما

شمس الحق تبریزی با غنچه دل گوید
چون باز شود چشمت بیننده شوی با ما

ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را ؟ (75)

ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را ؟
این یوسف خوبی را، این خوش قد و قامت را ؟

ای شیخ نمی‌بینی؟ این گوهر شیخی را ؟
این شعشعه نو را این جاه و جلالت را ؟

ای میر نمی‌بینی این مملکتِ جان را ؟
این روضه دولت را این تخت و سعادت را ؟

ای خوشدل و خوش‌دامن دیوانه توی یا من ؟
درکش قدحی با من بگذار ملامت را

ای ماه که در گردش هرگز نشوی لاغر
انوار جلالِ تو بدریده ضلالت را

چون آب روان دیدی بگذار تیمم را
چون عید وصال آمد بگذار ریاضت را

گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی
در بارکشی یابی آن حسن و ملاحت را

خاموش که خاموشی بهتر ز عسل‌نوشی
درسوز عبارت را بگذار اشارت را

شمس الحق تبریزی ای مشرقِ تو جان‌ها
از تابشِ تو یابد این شمس حرارت را

آخر بشنید آن مه آه سحر ما را (76)

آخر بشنید آن مه آه سحر ما را
تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را

چون چرخ زند آن مه در سینه من گویم
ای دور قمر بنگر دور قمر ما را

کو رستم دستان تا دستان بنماییمش
کو یوسف تا بیند خوبی و فر ما را

تو لقمه شیرین شو در خدمت قند او
لقمه نتوان کردن کان شکر ما را

ما را کرمش خواهد تا در بر خود گیرد
زین روی دوا سازد هر لحظه گر ما را

چون بی‌نمکی نتوان خوردن جگر بریان
می‌زن به نمک هر دم بریان جگر ما را

بی پای طواف آریم بی‌سر به سجود آییم
چون بی‌سر و پا کرد او این پا و سر ما را

بی پای طواف آریم گرد در آن شاهی
کو مست الست آمد بشکست در ما را

چون زر شد رنگ ما از سینه سیمینش
صد گنج فدا بادا این سیم و زر ما را

در رنگ کجا آید در نقش کجا گنجد
نوری که ملک سازد جسم بشر ما را

تشبیه ندارد او وز لطف روا دارد
زیرا که همی‌داند ضعف نظر ما را

فرمود که نور من ماننده مصباح است
مشکات و زجاجه گفت سینه و بصر ما را

خامش کن تا هر کس در گوش نیارد این
خود کیست که دریابد او خیر و شر ما را

آب حیوان باید مر روح فزایی را (77)

آب حیوان باید مر روح فزایی را
ماهی همه جان باید دریای خدایی را

ویرانه‌ی آب و گل چون مسکن بوم آمد
این عرصه کجا شاید پروازِ همایی را ؟

صد چشم شود حیران در تابش این دولت
تو گوش مکش این سو هر کورِ عصایی را

گر نقدِ درستی تو، چون مست و قراضه‌ستی ؟
آخر تو چه پنداری این گنج عطایی را ؟

دلتنگ همی‌دانند کان جای که انصافست
صد دل به فدا باید آن جان بقایی را

دل نیست کم از آهن آهن نه که می‌داند
آن سنگ که پیدا شد پولادربایی را

عقل از پی عشق آمد در عالم خاک ار نی
عقلی بنمی باید بی‌عهد و وفایی را

خورشید حقایق‌ها شمس الحق تبریز است
دل روی زمین بوسد آن جان سمایی را

ساقی ز شراب حق پر دار شرابی را (78)

ساقی ز شراب حق پر دار شرابی را
درده می ربّانی‌ دل‌های کبابی را

کم گوی حدیث نان در مجلس مخموران
جز آب نمی‌سازد‌، مر مردم آبی را

از آب و خطاب تو‌، تن گشت خراب تو
آراسته دار ای جان‌، زین گنج خرابی را

گلزار کند عشقت‌، آن شورهٔ خاکی را
دُر بار کند موجت‌، این چشم سحابی را

بفزای شراب ما‌، بربند تو خواب ما
از شب چه خبر باشد؟ مر مردم خوابی را

هم‌کاسه مَلَک باشد‌، مهمان ِ خدایی را
باده ز فلک آید مردان ثوابی را

نوشد لب صدیقش ز اکواب و اباریقش
در خم تقی یابی آن بادهٔ نابی را

هشیار کجا داند؟ بی‌هوشیِ مستان را
بوجهل کجا داند؟ احوال صحابی را

استاد خدا آمد‌، بی‌واسطه صوفی را
استاد کتاب آمد صابی و کتابی را

چون محرم حق گشتی‌، وز واسطه بگذشتی
بربای نقاب از رخ‌، خوبانِ نقابی را

منکر که ز نومیدی گوید که ‌«نیابی این‌»
بند ِ ره او سازد آن گفتِ نیابی را

نی باز سپید‌ست او‌، نی بلبل خوش‌نغمه
ویرانهٔ دنیا به آن جغد غرابی را

خاموش و مگو دیگر مفزای تو شور و شر
کز غیب خطاب آید جان‌های خطابی را

ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را (79)

ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را
ای خواجه نمی‌بینی این خوش قد و قامت را

دیوار و در خانه شوریده و دیوانه
من بر سر دیوارم از بهر علامت را

ماهیست که در گردش لاغر نشود هرگز
خورشید جمال او بدریده ظلامت را

ای خواجه خوش دامن دیوانه توی یا من
درکش قدحی با من بگذار ملامت را

پیش از تو بسی شیدا می‌جست کرامت‌ها
چون دید رخ ساقی بفروخت کرامت را

امروز گزافی ده آن باده نابی را (80)

امروز گزافی ده آن باده نابی را
برهم زن و درهم زن این چرخِ شَتابی را

گیرم قدحِ غیبی از دیده نهان آمد !
پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را

ای عشق طرب پیشه خوش گفت خوش اندیشه
بربای نقاب از رخ، آن شاهِ نقابی را

تا خیزد ای فرخ زین سو اخ و زان سو اخ
برکن هله ای گلرخ سغراق و شرابی را

گر زان که نمی‌خواهی تا جلوه شود گلشن
از بهر چه بگشادی دکان گلابی را

ما را چو ز سر بردی وین جوی روان کردی
در آب فکن زوتر بط‌زاده‌ی آبی را

ماییم چو کشت ای جان بررسته در این میدان
لب خشک و به جان جویان باران سحابی را

هر سوی رسولی نو گوید که نیابی رو
لاحول بزن بر سر آن زاغِ غرابی را

ای فتنه‌ی هر روحی، کیسه‌بُر هر جوحی
دزدیده رباب از کف بوبکرِ ربابی را

امروز چنان خواهم تا مست و خرف سازی
این جان محدث را وان عقل خطابی را

ای آب حیات ما شو فاش چو حشر ار چه
شیر شترِ گرگین جانست عَرابی را

ای جاه و جمالت خوَش خامش کن و دم درکَش
آگاه مکن از ما هر غافل خوابی را

ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را (81)

ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را
آن راه زن دل را آن راه بر دین را

زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد
مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را

آن بادهٔ انگوری مر امت عیسی را
و این بادهٔ منصوری مر امت یاسین را

خم‌هاست از آن باده، خم‌هاست از این باده
تا نشکنی آن خم را، هرگز نچشی این را

آن باده به جز یک‌دم دل را نکند بی‌غم
هرگز نکُشد غم را هرگز نکَنَد کین را

یک‌قطره از این ساغر کار تو کند چون زر
جانم به فدا باشد این ساغر زرین را

این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد
آن را که براندازد او بستر و بالین را

زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد
تا نشکنی از سستی مر عهد سلاطین را

گر زخم خوری بر رو رُو زخم دگر می‌جو
رستم چه کند در صف دسته گل و نسرین را

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا (82)

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

مُلکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آنِ سلیمان شد تا باد چنین بادا

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا

هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا

زان طلعت شاهانه زان مشعله‌ی خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا

از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا

ای مطرب صاحب‌دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا

درویش فریدون شد هم‌کیسه‌ی قارون شد
همکاسه‌ی سلطان شد تا باد چنین بادا

آن بادِ هوا را بین ز افسونِ لبِ شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا

فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسیِ عمران شد تا باد چنین بادا

آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامُشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا

شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا

از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا

آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا

بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا

قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا

از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا

ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا

خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا