مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

من دلق گرو کردم عریان خراباتم (1445)

من دلق گرو کردم عریان خراباتم
خوردم همه رخت خود مهمان خراباتم

ای مطرب زیبارو دستی بزن و برگو
تو آن مناجاتی من آن خراباتم

خواهی که مرا بینی ای بسته نقش تن
جان را نتوان دیدن من جان خراباتم

نی مرد شکم خوارم نی درد شکم دارم
زین مایده بیزارم بر خوان خراباتم

من همدم سلطانم حقا که سلیمانم
کلی همه ایمانم ایمان خراباتم

با عشق در این پستی کردم طرب و مستی
گفتم چه کسی گفتا سلطان خراباتم

هر جا که همی‌باشم همکاسه اوباشم
هر گوشه که می گردم گردان خراباتم

گویی بنما معنی برهان چنین دعوی
روشنتر از این برهان برهان خراباتم

گر رفت زر و سیمم با سینه سیمینم
ور بی‌سر و سامانم سامان خراباتم

ای ساقی جان جانی شمع دل ویرانی
ویران دلم را بین ویران خراباتم

گویی که تو را شیطان افکند در این ویران
خوبی ملک دارد شیطان خراباتم

هر گه که خمش باشم من خم خراباتم
هر گه که سخن گویم دربان خراباتم

گر بی‌دل و بی‌دستم وز عشق تو پابستم (1446)

گر بی‌دل و بی‌دستم وز عشق تو پابستم
بس بند که بشکستم آهسته که سرمستم

در مجلس حیرانی جانی است مرا جانی
زان شد که تو می‌دانی آهسته که سرمستم

پیش آی دمی جانم زین بیش مرنجانم
ای دلبر خندانم آهسته که سرمستم

ساقی می جانان بگذر ز گران جانان
دزدیده ز رهبانان آهسته که سرمستم

رندی و چو من فاشی بر ملت قلاشی
در پرده چرا باشی آهسته که سرمستم

ای می بترم از تو من باده ترم از تو
پرجوش ترم از تو آهسته که سرمستم

از باده جوشانم وز خرقه فروشانم
از یار چه پوشانم آهسته که سرمستم

تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم
خود را چو فنا دیدم آهسته که سرمستم

هر چند به تلبیسم در صورت قسیسم
نور دل ادریسم آهسته که سرمستم

در مذهب بی‌کیشان بیگانگی خویشان
باد است بر ایشان آهسته که سرمستم

ای صاحب صد دستان بی‌گاه شد از مستان
احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم

رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم (1447)

رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم
هم بی‌دل و بیمارم هم عاشق و سرمستم

صد گونه خلل دارم ای کاش یکی بودی
با این همه علت‌ها در شنقصه پیوستم

گفتا که نه تو مردی گفتم که بلی اما
چون بوی توام آمد از گور برون جستم

آن صورت روحانی وان مشرق یزدانی
وان یوسف کنعانی کز وی کف خود خستم

خوش خوش سوی من آمد دستی به دلم برزد
گفتا ز چه دستی تو گفتم که از این دستم

چون عربده می کردم درداد می و خوردم
افروخت رخ زردم وز عربده وارستم

پس جامه برون کردم مستانه جنون کردم
در حلقه آن مستان در میمنه بنشستم

صد جام بنوشیدم صد گونه بجوشیدم
صد کاسه بریزیدم صد کوزه دراشکستم

گوساله زرین را آن قوم پرستیده
گوساله گرگینم گر عشق بنپرستم

بازم شه روحانی می خواند پنهانی
بر می کشدم بالا شاهانه از این پستم

پابست توام جانا سرمست توام جانا
در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم

چست توام ار چستم مست توام ار مستم
پست توام ار پستم هست توام ار هستم

در چرخ درآوردی چون مست خودم کردی
چون تو سر خم بستی من نیز دهان بستم

در مجلس آن رستم در عربده بنشستم (1448)

در مجلس آن رستم در عربده بنشستم
صد ساغر بشکستم آهسته که سرمستم

ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده
ای هم خر و خربنده آهسته که سرمستم

ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر
در دلبر ما بنگر آهسته که سرمستم

تو شخصک چوبینی گر پیشترک شینی
صد دجله خون بینی آهسته که سرمستم

کاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی
پر ده می راواقی آهسته که سرمستم

آن‌ها که ملولانند زین راه چه گولانند
بس سرد فضولانند آهسته که سرمستم

شمس الحق آزاده تبریز و می ساده
تا حشر من افتاده آهسته که سرمستم

زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم (1449)

زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم
دریاب مرا ساقی والله که چنینستم

ای ساقی مست من بنگر به شکست من
ای جسته ز دست من دریاب کز آن دستم

بشکست مرا دامت بشکستم من جامت
مستی تو و مستی من بشکستی و بشکستم

ای جان و دل مستان بستان سخنم بستان
گویی که نه ای محرم هستم به خدا هستم

پر کن ز می پیشین بنشین بر من بنشین
بنشین که چنین وقتی در خواب همی‌جستم

جان و سر تو یارا بر نقد بزن ما را
مفریب و مگو فردا بردارم و بفرستم

والله که بنگذارم دست از تو چرا دارم
تا لاف زنی گویی کز عربده وارستم

خواهم که ز باد می آتش بفروزانی
خواهم که ز آب خود چون خاک کنی پستم

بستان قدح از دستم ای مست که من مستم (1450)

بستان قدح از دستم ای مست که من مستم
کز حلقه هشیاران این ساعت وارستم

هشیار بر رندی ضدی بود و ضدی
همرنگ شو ای خواجه گر فوقم اگر پستم

هر چیز که اندیشی از جنگ از آن دورم
هر چیز که اندیشی از مهر من آنستم

تا عشق تو بگرفتم سودای تو پذرفتم
با جنگ تو یکتاام با صلح تو همدستم

اسپانخ خویشم دان با ترش پز و شیرین
با هر چه شدم پخته تا با تو بپیوستم

بی‌کار بود سازش سازش نبود نازش
گر جست غلط از من من مست برون جستم

مستی تو و مستی من بربسته به هم دامن
چون دسته و چون هاون دو هست و یکی هستم

گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم (1451)

گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم
تو قصه خود می گو من قصه خود گفتم

بس کردم از دستان زیرا مثل مستان
از خواب به هر سویی می جنبم و می افتم

من تشنه آن یارم گر خفته و بیدارم
با نقش خیال او همراهم و هم جفتم

چون صورت آیینه من تابع آن رویم
زان رو صفت او را بنمودم و بنهفتم

آن دم که بخندید او من نیز بخندیدم
وان دم که برآشفت او من نیز برآشفتم

باقیش بگو تو هم زیرا که ز بحر توست
درهای معانی که در رشته دم سفتم

ساقی چو شه من بد بیش از دگران خوردم (1452)

ساقی چو شه من بد بیش از دگران خوردم
برگشت سر از مستی تخلیط و خطا کردم

آن ساقی بایستم چون دید که سرمستم
بگرفت سر دستم بوسید رخ زردم

گفتم که تو سلطانی جانی و دو صد جانی
تو خود نمکستانی شوری دگر آوردم

از جام می خالص پرعربده شد مجلس
از عربده کی ترسم من عربده پروردم

بی‌او نکنم عشرت گر تشنه و مخمورم
جفت نظرش باشم گر جفتم وگر فردم

من شاخ ترم اما بی‌باد کجا رقصم
من سایه آن سروم بی‌سرو کجا گردم

نور دل ابر آمد آن ماه اگر ابرم
شاه همه مردان است آن شاه اگر مردم

می رفت شه شیرین گفتم نفسی بنشین
ای مستی هر جزوم ای داروی هر دردم

خورشید حمل کی بود ای گرمی تو بی‌حد
ای محو شده در تو هم گرمم و هم سردم

در کاس تو افتادم کز باده تو شادم
در طاس تو افتادم چون مهره آن نردم

ساکن شوم از گفتن گر اوم نشوراند
زیرا که سوار است او من در قدمش گردم

در آینه چون بینم نقش تو به گفت آرم (1453)

در آینه چون بینم نقش تو به گفت آرم
آیینه نخواهد دم ای وای ز گفتارم

در آب تو را بینم در آب زنم دستی
هم تیره شود آبم هم تیره شود کارم

ای دوست میان ما ای دوست نمی‌گنجد
ای یار اگر گویم ای یار نمی‌یارم

زان راه که آه آمد تا باز رود آن ره
من راه دهان بستم من ناله نمی‌آرم

گر ناله و آه آمد زان پرده ماه آمد
نظاره مه خوشتر ای ماه ده و چارم

گفتم به مهی کز تو صد گونه طرب دارم (1454)

گفتم به مهی کز تو صد گونه طرب دارم
گفتا که به غیر آن صد چیز عجب دارم

گفتم که در این بازی ما را سببی سازی
گفتا که من این بازی بیرون سبب دارم

هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارند
من با غم عشق تو خویشی و نسب دارم

بیرون مشو از دیده ای نور پسندیده
کز دولت نور تو مطلوب طلب دارم

آنم که ز هر آهش در چرخ زنم آتش
وز آتش بر آتش از عشق لهب دارم