مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

ای خواجه سلام علیک من عزم سفر دارم (1455)

ای خواجه سلام علیک من عزم سفر دارم
وز بام فلک پنهان من راه گذر دارم

جان عزم سفر دارد تا معدن و اصل خود
زان سو که نظر بخشد آن سوی نظر دارم

نک می کشدم سیلم آن سوی که بد میلم
کز فرقت آن دریا بس گرم جگر دارم

می تازم ترکانه تا حضرت خاقانی
کز وی مثل خرگه صد بند کمر دارم

چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی
کاندر پی او دایم من سیر قمر دارم

چون لعل ز خورشیدش جز گرمی و جز تابش
من فر دگر گیرم من عشق دگر دارم

گر بشکند این جوزم هم مغزم و هم نغزم
ور بشکندم چون نی صد قند شکر دارم

چون سروم و چون سوسن هم بسته هم آزادم
چون سنگم و چون آهن در سینه شرر دارم

یا من هو فی قلبی یسبی ادبی یسبی
حسبی ابدا حسبی آنچ از تو به بر دارم

مولای فنی صبری لا تخرج من صدری
لا تبعد نستبری کز هجر ضرر دارم

ای عشق صلا گفتی می آیم بسم الله
آخر به چه آرامم گر از تو حذر دارم

گر در دل تابوتم مهر تو بود قوتم
قوت ملکی دارم گر شکل بشر دارم

آفندی کلیتیشی کالیسو کیتیشی
شیلیسو نسندیشی دل زیر و زبر دارم

افندی مناخوسی بویسی کلیمو بویسی
تینما خو نتیلوسی یاد تو سمر دارم

باقیش بفرما تو ای خسرو دریاخو
بستم چو صدف من لب یعنی که گهر دارم

توبه نکنم هرگز زین جرم که من دارم (1456)

توبه نکنم هرگز زین جرم که من دارم
زان کس که کند توبه زین واقعه بیزارم

مجنون ز غم لیلی چون توبه نکرد ای جان
صد لیلی و صد مجنون درجست در اسرارم

بس بی‌سر و پا عشقی که عاشق و معشوقم
هم زارم و بیمارم هم صحت بیمارم

اندیشه پرنده زین سوخته پر گشته
که من قفس تنگم که جعفر طیارم

من خفته وشم اما بس آگه و بیدارم (1457)

من خفته وشم اما بس آگه و بیدارم
هر چند که بی‌هوشم در کار تو هشیارم

با شیره فشارانت اندر چرش عشقم
پای از پی آن کوبم کانگور تو افشارم

تو پای همی‌بینی و انگور نمی‌بینی
بستان قدحی شیره دریاب که عصارم

اندر چرش جان آ گر پای همی‌کوبی
تا غوطه خورم یک دم در شیره بسیارم

زین باده نگردد سر زین شیره نشورد دل
هین چاشنیی بستان زین باده که من دارم

زین باده که داری تو پیوسته خماری تو
دانم که چه داری تو در روت نمی‌آرم

دامی که درافتادی بنگر سوی دام افکن
تا ناظر حق باشی ای مرغ گرفتارم

دام ار تک چه باشد فردوس کند حقش
ور خار خسک باشد حق سازد گلزارم

آن دم که به چاه آمد یوسف خبرش آمد
که کار تو می سازد ای خسته بیمارم

داروی تو می کوبم خرگاه تو می روبم
از ضد ضدش انگیزم من قادر و قهارم

گویم به حجر حی شو گویم به عدم شیء شو
گویم به چمن دی شو داری عجب اقرارم

شمس الحق تبریزی تو روشنی روزی
و اندر پی روز تو من چون شب سیارم

یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی‌دارم (1458)

یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی‌دارم
زیرا که توی کارم زیرا که توی بارم

از قند تو می نوشم با پند تو می کوشم
من صید جگرخسته تو شیر جگرخوارم

جان من و جان تو گویی که یکی بوده‌ست
سوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم

از باغ جمال تو یک بند گیاهم من
وز خلعت وصل تو یک پاره کلهوارم

بر گرد تو این عالم خار سر دیوار است
بر بوی گل وصلت خاری است که می خارم

چون خار چنین باشد گلزار تو چون باشد
ای خورده و ای برده اسرار تو اسرارم

خورشید بود مه را بر چرخ حریف ای جان
دانم که بنگذاری در مجلس اغیارم

رفتم بر درویشی گفتا که خدا یارت
گویی به دعای او شد چون تو شهی یارم

دیدم همه عالم را نقش در گرمابه
ای برده تو دستارم هم سوی تو دست آرم

هر جنس سوی جنسش زنجیر همی‌درد
من جنس کیم کاین جا در دام گرفتارم

گرد دل من جانا دزدیده همی‌گردی
دانم که چه می جویی ای دلبر عیارم

در زیر قبا جانا شمعی پنهان داری
خواهی که زنی آتش در خرمن و انبارم

ای گلشن و گلزارم وی صحت بیمارم
ای یوسف دیدارم وی رونق بازارم

تو گرد دلم گردان من گرد درت گردان
در دست تو در گردش سرگشته چو پرگارم

در شادی روی تو گر قصه غم گویم
گر غم بخورد خونم والله که سزاوارم

بر ضرب دف حکمت این خلق همی‌رقصند
بی‌پرده تو رقصد یک پرده نپندارم

آواز دفت پنهان وین رقص جهان پیدا
پنهان بود این خارش هر جای که می خارم

خامش کنم از غیرت زیرا ز نبات تو
ابر شکرافشانم جز قند نمی‌بارم

در آبم و در خاکم در آتش و در بادم
این چار بگرد من اما نه از این چارم

گه ترکم و گه هندو گه رومی و گه زنگی
از نقش تو است ای جان اقرارم و انکارم

تبریز دل و جانم با شمس حق است این جا
هر چند به تن اکنون تصدیع نمی‌آرم

تا عاشق آن یارم بی‌کارم و بر کارم (1459)

تا عاشق آن یارم بی‌کارم و بر کارم
سرگشته و پابرجا ماننده پرگارم

ماننده مریخی با ماه و فلک خشمم
وز چرخ کله زرین در ننگم و در عارم

گر خویش منی یارا می بین که چه بی‌خویشم
ز اسرار چه می پرسی چون شهره و اظهارم

جز خون دل عاشق آن شیر نیاشامد
من زاده آن شیرم دلجویم و خون خوارم

رنجورم و می دانی هم فاتحه می خوانی
ای دوست نمی‌بینی کز فاتحه بیمارم

حلاج اشارت گو از خلق به دار آمد
وز تندی اسرارم حلاج زند دارم

اقرار مکن خواجه من با تو نمی‌گویم
من مرده نمی‌شویم من خاره نمی‌خارم

ای منکر مخدومی شمس الحق تبریزی
ز اقرار چو تو کوری بیزارم و بیزارم

بشکسته سر خلقی سر بسته که رنجورم (1460)

بشکسته سر خلقی سر بسته که رنجورم
برده ز فلک خرقه آورده که من عورم

وای از دل سنگینش وز عشوه رنگینش
او نیست منم سنگین کاین فتنه همی‌شورم

من در تک خونستم وز خوردن خون مستم
گویی که نیم در خون در شیره انگورم

ای عشق که از زفتی در چرخ نمی‌گنجی
چون است که می گنجی اندر دل مستورم

در خانه دل جستی در را ز درون بستی
مشکات و زجاجم من یا نور علی نورم

تن حامله زنگی دل در شکمش رومی
پس نیم ز مشکم من یک نیم ز کافورم

بردی دل و من قاصد دل از دگران جویم
نادیده همی‌آرم اما نه چنین کورم

گر چهره زرد من در خاک رود روزی
روید گل زرد ای جان از خاک سر گورم

آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری
آخر تو سلیمانی انگار که من مورم

گفتی که چه می نالی صد خانه عسل داری
می مالم و می نالم هم خرقه زنبورم

می نالم از این علت اما به دو صد دولت
نفروشم یک ذره زین علت ناسورم

چون چنگ همی‌زارم چون بلبل گلزارم
چون مار همی‌پیچم چون بر سر گنجورم

گویی که انا گفتی با کبر و منی جفتی
آن عکس تو است ای جان اما من از آن دورم

من خامم و بریانم خندنده و گریانم
حیران کن و حیرانم در وصلم و مهجورم

پایی به میان درنه تا عیش ز سر گیرم (1461)

پایی به میان درنه تا عیش ز سر گیرم
تو تلخ مشو با من تا تنگ شکر گیرم

بی‌رنگ فرورفتم در عشق تو ای دلبر
برکش تو از این خنبم تا رنگ دگر گیرم

دلتنگتر از میمم چون در طمع و بیمم
من قرص به دو نیمم چون شکل قمر گیرم

ای از رخ شاه جان صد بیذق را سلطان
بر اسب نشین ای جان تا غاشیه برگیرم

وز باد لجاج خود وز غصه نیک و بد
هر چند بدم در خود والله که بتر گیرم

امنی است مرا از تو امنم توی ای مه رو
یا امن دهم زین سو یا راه خطر گیرم

چون سرو خمید از من گلزار چرید از من
ایمان چو رمید از من ترسم که کفر گیرم

تو غمزه غمازی از تیر سپر سازی
چون تیر تو اندازی پس من چه سپر گیرم

زیر و زبر عشقم شمس الحق تبریز است
جان را ز پی عشقش من زیر و زبر گیرم

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم (1462)

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم

صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم

تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم

جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم

هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم

در خانه آب و گل بی‌توست خراب این دل
یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم

شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم (1463)

شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم
تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم

ای چشمه آگاهی شاگرد نمی‌خواهی
چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم

باری ز شکاف در برق رخ تو بینم
زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم

یک لحظه بری رختم در راه که عشارم
یک لحظه روی پیشم یعنی که قلاوزم

گه در گنهم رانی گه سوی پشیمانی
کژ کن سر و دنبم را من همزه مهموزم

در حوبه و در توبه چون ماهی بر تابه
این پهلو و آن پهلو بر تابه همی‌سوزم

بر تابه توام گردان این پهلو و آن پهلو
در ظلمت شب با تو براقتر از روزم

بس کن همه تلوینم در پیشه و اندیشه
یک لحظه چو پیروزه یک لحظه چو پیروزم

سر برمزن از هستی تا راه نگردد گم (1464)

سر برمزن از هستی تا راه نگردد گم
در بادیه مردان محوست تو را جم جم

در عالم پرآتش در محو سر اندرکش
در عالم هستی بین نیلین سر چون قاقم

زیر فلک ناری در حلقه بیداری
هر چند که سر داری نه سر هلدت نی دم

هر رنج که دیده‌ست او در رنج شدیدست او
محو است که عید است او باقی دهل و لم لم

سرگشتگی حالم تو فهم کن از قالم
کای هیزم از آن آتش برخوان که و ان منکم

کی روید از این صحرا جز لقمه پرصفرا
کی تازد بر بالا این مرکب پشمین سم

ور پرد چون کرکس خاکش بکشد واپس
هر چیز به اصل خود بازآید می دانم

رو آر گر انسانی در جوهر پنهانی
کو آب حیات آمد در قالب همچون خم

شمس الحق تبریزی ما بیضه مرغ تو
در زیر پرت جوشان تا آید وقت قم