مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

آن ساعد سیمین را در گردن ما افکن (1884)

آن ساعد سیمین را در گردن ما افکن
بر سینه ما بنشین ای جان منت مسکن

سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان
ای دوست خمارم را از لعل لبت بشکن

ای ساقی هر نادر این می ز چه خم داری
من بنده ظلم تو از بیخ و بنم برکن

هم پردهٔ من می‌در هم خون دلم می‌خور
آخر نه توی با من شاباش زهی ای من

از دوست ستم نبود بر مست قلم نبود
جز عفو و کرم نبود بر مست چنین مسکن

از معدن خویش ای جان بخرام در این میدان
رونق نبود زر را تا باشد در معدن

با لعل چو تو کانی غمگین نشود جانی
در گور و کفن ناید تا باشد جان در تن

ای سرده صد سودا دستار چنین می کن (1885)

ای سرده صد سودا دستار چنین می کن
خوب است همین شیوه ای دوست همین می کن

فرمانده خوبانی ابرو چو بجنبانی
این بنده تو را گوید آن می کن و این می کن

از خون مسلمانان در ساغر رهبان کن
وز کافر زلفینت ویرانی دین می کن

مأمون امین را تو می ران که رو ای خاین
وان غیرت رهزن را بر روح امین می کن

آن حکم که از هیبت در عرش نمی‌گنجد
بر پشت زمان می نه بر روی زمین می کن

آن را که ندارد جان جان ده به دم عیسی
وان را که ندارد زر ز اکسیر زرین می کن

تا دور ابد شاها شمس الحق تبریزی
حکمی است به دور تو آری هله هین می کن

نی نی به از این باید با دوست وفا کردن (1886)

نی نی به از این باید با دوست وفا کردن
نی نی کم از این باید تقصیر و جفا کردن

زخمی که زند دستت بر عاشق سرمستت
نتواند غیر تو تدبیر دوا کردن

مرغی که چشد یک دم از دانه دام تو
در خاطر او ناید آهنگ هوا کردن

ای کار دو چشم تو بی‌جرم و گنه کشتن
وی کار دو لعل تو حاجات روا کردن

خوش واقعه‌ای دارد دل با غم عشق تو
نی روی فروخوردن نی رای رها کردن

دعوی صفا کردن در عشق تو نیکو نیست
با جان صفا چه بود تفسیر صفا کردن

هر شش جهتم ای جان منقوش جمال تو (2170)

هر شش جهتم ای جان منقوش جمال تو
در آینه درتابی چون یافت صقال تو

آیینه تو را بیند اندازه عرض خود
در آینه کی گنجد اشکال کمال تو

خورشید ز خورشیدت پرسید کی‌ات بینم؟
گفتا که شوم طالع در وقتِ زوال تو

رهوار نتانی شد این سوی که چون ناقه
بسته‌ست تو را زانو ای عقل عقال تو

عقلی که نمی‌گنجد در هفت فلک فرش
ای عشق چرا رفت او در دام و جوال تو

این عقل یکی دانه از خرمن عشق آمد
شد بسته‌ی آن دانه جمله پر و بال تو

در بحر حیات حق خوردی تو یکی غوطه
جان ابدی دیدی، جان گشت وبال تو

ملکش به چه کار آید با ملکت عشق تو
جاهش به چه کار آید با جاه و جلال تو

صد حلقه زرین بین در گوش جهان اکنون
از لطف جواب تو وز ذوق سؤال تو

خامان که زر پخته از دست تو نامدشان
شادند به جای زر با سنگ و سفال تو

صد چرخ طواف آرد بر گرد زمین تو
صد بدر سجود آرد در پیش هلال تو

با تو سگ نفس ما روباهی و مکر آرد
که شیر سجود آرد در پیش شغال تو

بی‌پای چو روز و شب اندر سفریم ای جان
چون می‌رسد از گردون هر لحظه تعال تو

تاریکی ما چه بود در حضرت نور تو؟
فعل بد ما چه بود با حسن فعال تو؟

روزیم چو سایه ما بر گرد درخت تو
شب تا به سحر نالان ایمن ز ملال تو

از شوق عتاب تو آن آدم بگزیده
از صدر جنان آمد در صف نعال تو

دریای دل از مدحت می‌غرد و می‌جوشد
لیکن لب خود بستم از شوق مقال تو

گشته‌ست طپان جانم ای جان و جهان برگو (2171)

گشته‌ست طپان جانم ای جان و جهان برگو
هین سلسله درجنبان ای ساقی جان برگو

سلطان خوشان آمد و آن شاه نشان آمد
تا چند کشی گوشم ای گوش کشان برگو

سری است سمندر را ز آتش بنمی سوزد
جانی است قلندر را نادرتر از آن برگو

بنگر حشر مستان از دست بنه دستان
با رطل گران پیش آ با ضرب گران برگو

زان غمزه چون تیرش و ابروی کمان گیرش
اسرار سلحشوری با تیر و کمان برگو

برگو هله جان برگو پیش همگان برگو
و آن نکته که می‌دانی با او پنهان برگو

از جام رحیق او مست است عشیق او
پیغام عقیق او ای گوهر کان برگو

من بی‌زبر و زیرم در پنجه آن شیرم
ز احوال جهان سیرم ز احوال فلان برگو

زیر است نوای غم و اندرخور شادی بم
یک لحظه چنین برگو یک لحظه چنان برگو

خورشید معینت شد اقبال قرینت شد
مقصود یقینت شد بی‌شک و گمان برگو

چون بگذری ای عارف زین آب و گل ناشف
زان سو مثل هاتف بی‌نام و نشان برگو

در عالم جان جا کن در غیب تماشا کن
رویی به روان‌ها کن زین گرم روان برگو

من بیخود و سرمستم اینک سر خم بستم
ای شاه زبردستم بی‌کام و دهان برگو

هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد او (2172)

هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد او
دل گفت که کی آمد جان گفت مه مه رو

او آمد در خانه ما جمله چو دیوانه
اندر طلب آن مه رفته به میان کو

او نعره زنان گشته از خانه که این جایم
ما غافل از این نعره هم نعره زنان هر سو

آن بلبل مست ما بر گلشن ما نالان
چون فاخته ما پران فریادکنان کوکو

در نیم شبی جسته جمعی که چه دزد آمد
و آن دزد همی‌گوید دزد آمد و آن دزد او

آمیخته شد بانگش با بانگ همه زان سان
پیدا نشود بانگش در غلغله شان یک مو

و هو معکم یعنی با توست در این جستن
آنگه که تو می‌جویی هم در طلب او را جو

نزدیکتر است از تو با تو چه روی بیرون
چون برف گدازان شو خود را تو ز خود می‌شو

از عشق زبان روید جان را مثل سوسن
می‌دار زبان خامش از سوسن گیر این خو

چنگ خردم بگسل تاری من و تاری تو (2173)

چنگ خردم بگسل تاری من و تاری تو
هین نوبت دل می‌زن باری من و باری تو

در وحدت مشتاقی ما جمله یکی باشیم
اما چو به گفت آییم یاری من و یاری تو

چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری
زیرا که دوی باشد غاری من و غاری تو

در عالم خارستان بسیار سفر کردم
اکنون بکش از پایم خاری من و خاری تو

سرمست بخسپ ای دل در ظل مسیح خود
آن رفت که می‌بودیم زاری من و زاری تو

من غرقه شدم در زر تو سجده کنان ای سر
بی‌کار نمی‌شاید کاری من و کاری تو

هر کس که مرا جوید در کوی تو باید جست
گر لیلی و مجنون است باری من و باری تو

دزدی که رهی می‌زد هنگام سیاست شد
اکنون بزنیم او را داری من و داری تو

خاموش که خاموشی فخری من و فخری تو
در گفتن و بی‌صبری عاری من و عاری تو

ای یار قلندردل دلتنگ چرایی تو (2174)

ای یار قلندردل دلتنگ چرایی تو
از جغد چه اندیشی چون جان همایی تو

بخرام چنین نازان در حلقه جانبازان
ای رفته برون از جا آخر به کجایی تو

داده‌ست ز کان تو لعل تو نشانی‌ها
آن گوهر جانی را آخر ننمایی تو

بس خوب و لطیفی تو بس چست و ظریفی تو
بس ماه لقایی تو آخر چه بلایی تو

ای از فر و زیبایی وز خوبی و رعنایی
جان حلقه به گوش تو در حلقه نیایی تو

ای بنده قمر پیشت جان بسته کمر پیشت
از بهر گشاد ما در بند قبایی تو

از دل چو ببردی غم دل گشت چو جام جم
وین جام شود تابان ای جان چو برآیی تو

هر روز برآیی تو با زیب و فر آیی تو
در مجلس سرمستان باشور و شر آیی تو

شمس الحق تبریزی ای مایه بینایی
نادیده مکن ما را چون دیده مایی تو

در خشکی ما بنگر وآن پرده تر برگو (2175)

در خشکی ما بنگر وآن پرده تر برگو
چشم تر ما را بین ای نور بصر برگو

جمع شکران را بین در ما نگران را بین
شیرین نظران را بین هین شرح شکر برگو

امروز چنان مستی کز جوی جهان جستی
امروز اگر خواهی آن چیز دگر برگو

هر چند که استادی داد دو جهان دادی
در دست کی افتادی زان طرفه خبر برگو

از جای نجنبیده لیک از دل و از دیده
بسیار بگردیده احوال سفر برگو

در کشتی و دریایی خوش موج و مصفایی
زیری گه و بالایی ای زیر و زبر برگو

با صبر توی محرم روسخت توی در غم
شمشیر زبان برکش وز صبر و سپر برگو

مستی جماعت بین کرده ز قدح بالین
یا رب بفزا آمین این قصه ز سر برگو

بر هر که زد این برهان جان یابد و سیصد جان
باور نکنی این را بر چوب و حجر برگو

گفت ار سر او باشم رخسار تو بخراشم
ای عارف این را هم با او به سحر برگو

آمد دگری از ده هین دیگ دگر برنه
گر تاج گرو کردی از رهن کمر برگو

گر رافضیی باشد از داد علی در ده
ور زآنک بود سنی از عدل عمر برگو

موری چه قدر گوید از تخت سلیمانی
بگشا لب و شرحش کن اسباب ظفر برگو

بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو (2264)

بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو
نیپو سر کینیکا چونم من و چونی تو

یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان
تا شب همگان عریان با یار در آب جو

یا قوم اتیناکم فی الحب فدیناکم
مذ نحن رایناکم امنیتنا تصفوا

گر جام دهی شادم دشنام دهی شادم
افندی اوتی تیلس ثیلو که براکالو

چون مست شد این بنده بشنو تو پراکنده
قویثز می کناکیمو سیمیر ابرالالو

یا سیدتی هاتی من قهوه کاساتی
من زارک من صحو ایاک و ایاه

ای فارس این میدان می‌گرد تو سرگردان
آخر نه کم از چرخی در خدمت آن مه رو

پویسی چلبی پویسی ای پوسه اغا پوسی
بی‌نخوت و ناموسی این دم دل ما را جو

ای دل چو بیاسودی در خواب کجا بودی
اسکرت کما تدری من سکرک لا تصحو

واها سندی واها لما فتحت فاها
ما اطیب سقیاها تحلوا ابدا تحلو

ای چون نمکستانی اندر دل هر جانی
هر صورت را ملحی از حسن تو ای مرجو

چیزی به تو می‌ماند هر صورت خوب ار نی
از دیدن مرد و زن خالی کنمی پهلو

گر خلق بخندندم ور دست ببندندم
ور زجر پسندندم من می‌نروم زین کو

از مردم پژمرده دل می‌شود افسرده
دارد سیهی در جان گر زرد بود مازو

بانگ تو کبوتر را در برج وصال آرد
گر هست حجاب او صد برج و دو صد بارو

قوم خلقو بورا قالو شططا زورا
فی وصفک یا مولی لا نسمع ما قالوا

این نفس ستیزه رو چون بزبچه بالاجو
جز ریش ندارد او نامش چه کنم ریشو

خامش کن خامش کن از گفته فرامش کن
هین بازمیا این سو آن سو پر چون تیهو