مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

آن عشق جگرخواره کز خون شود او فربه (2330)

آن عشق جگرخواره کز خون شود او فربه
ای بارخدا بر ما نرمش کن و رحمش ده

روزی که نریزد خون رنجیش بدید آمد
جز از جگر عاشق آن رنج نگردد به

تیر نظرت دیدم جان گفت زهی دولت
پرم چو کمان پرم من از کشش آن زه

من خاک دژم بودم در کتم عدم بودم
آمد به سر گورم عشقت که هلا برجه

از بانگ تو برجستم در عهد تو بنشستم
ما را تو تعاهد کن سالار توی در ده

بیخود بنشین پیشم بیخود کن و بی‌خویشم
تا هیچ نیندیشم نی از که نی از مه

بر نطع پیادستم من اسپ نمی‌خواهم
من مات توام ای شه رخ بر رخ من برنه

ای یوسف عیسی دم با زر غم و بی‌زر غم
پیش آر تو جام جم والله که توی سرده

زان می که از او سینه صافی است چو آیینه
پیش آر و مده وعده بر شنبه و پنجشنبه

من پای همی‌کوبم ای جان و جهان دستی (2563)

من پای همی‌کوبم ای جان و جهان دستی
ای جان و جهان برجه از بهر دل مستی

ای مست مکن محشر بازآی ز شور و شر
آن دست بر آن دل نه ای کاش دلی هستی

ترک دل و جان کردم تا بی‌دل و جان گردم
یک دل چه محل دارد صد دلکده بایستی

بنگر به درخت ای جان در رقص و سراندازی
اشکوفه چرا کردی گر باده نخوردستی

آن باد بهاری بین آمیزش و یاری بین
گر نی همه لطفستی با خاک نپیوستی

از یار مکن افغان بی‌جور نیامد عشق
گر نی ره عشق این است او کی دل ما خستی

صد لطف و عطا دارد صد مهر و وفا دارد
گر غیرت بگذارد دل بر دل ما بستی

با جمله جفاکاری پشتی کند و یاری
گر پشتی او نبود پشت همه بشکستی

دامی که در او عنقا بی‌پر شود و بی‌پا
بی‌رحمت او صعوه زین دام کجا جستی

خامش کن و ساکن شو ای باد سخن گرچه
در جنبش باد دل صد مروحه بایستی

شمس الحق تبریزی ماییم و شب وحشت
گر شمس نبودی شب از خویش کجا رستی

گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی (2564)

گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی
ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی

رستن ز جهان شک هرگز نبود اندک
خاک کف پای شه کی باشد سردستی

ای طوطی جان پر زن بر خرمن شکر زن
بر عمر موفر زن کز بند قفس رستی

ای جان سوی جانان رو در حلقه مردان رو
در روضه و بستان رو کز هستی خود جستی

در حیرت تو ماندم از گریه و از خنده
با رفعت تو رستم از رفعت و از پستی

ای دل بزن انگشتک بی‌زحمت لی و لک
در دولت پیوسته رفتی و بپیوستی

آن باده فروش تو بس گفت به گوش تو
جان‌ها بپرستندت گر جسم بنپرستی

ای خواجه شنگولی ای فتنه صد لولی
بشتاب چه می مولی آخر دل ما خستی

گر خیر و شرت باشد ور کر و فرت باشد
ور صد هنرت باشد آخر نه در آن شستی

چالاک کسی یارا با آن دل چون خارا
تا ره نزدی ما را از پای بننشستی

درجست در این گفتن بنمودن و بنهفتن
یک پرده برافکندی صد پرده نو بستی

ای دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتی (2565)

ای دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتی
ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی

نوری که بدو پرد جان از قفس قالب
در تو نظری کرد او در نور نظر رفتی

رفتی تو از این پستی در شادی و در مستی
آن سوی زبردستی گر زیر و زبر رفتی

مانند خیالی تو هر دم به یکی صورت
زین شکل برون جستی در شکل دگر رفتی

امروز چو جانستی در صدر جنانستی
از دور قمر رستی بالای قمر رفتی

اکنون ز تن گریان جانا شده‌ای عریان
چون ترک کله کردی وز بند کمر رفتی

از نان شده‌ای فارغ وز منت خبازان
وز آب شدی فارغ کز تف جگر رفتی

نانی دهدت جانان بی‌معده و بی‌دندان
آبی دهدت صافی زان بحر که دررفتی

از جان شریف خود وز حال لطیف خود
بفرست خبر زیرا در عین خبر رفتی

ور ز آنک خبر ندهی دانم که کجاهایی
در دامن دریایی چون در و گهر رفتی

هان ای سخن روشن درتاب در این روزن
کز گوش گذر کردی در عقل و بصر رفتی

آورد طبیب جان یک طبله ره آوردی (2566)

آورد طبیب جان یک طبله ره آوردی
گر پیر خرف باشی تو خوب و جوان گردی

تن را بدهد هستی جان را بدهد مستی
از دل ببرد سستی وز رخ ببرد زردی

آن طبله عیسی بد میراث طبیبان شد
تریاق در او یابی گر زهر اجل خوردی

ای طالب آن طبله روی آر بدین قبله
چون روی بدو آری مه روی جهان گردی

حبی ست در او پنهان کان ناید در دندان
نی تری و نی خشکی نی گرمی و نی سردی

زان حب کم از حبه آیی بر آن قبه
کان مسکن عیسی شد و آن حبه بدان خردی

شد محرز و شد محرز از داد تو هر عاجز
لاغر نشود هرگز آن را که تو پروردی

گفتم به طبیب جان امروز هزاران سان
صدق قدمی باشد چون تو قدم افشردی

از جا نبرد چیزی آن را که تو جا دادی
غم نسترد آن دل را کو را ز غم استردی

خامش کن و دم درکش چون تجربه افتادت
ترک گروان برگو تو زان گروان فردی

افتاد دل و جانم در فتنه طراری (2567)

افتاد دل و جانم در فتنه طراری
سنگینک جنگینک سر بسته چو بیماری

آید سوی بی‌خوابی خواهد ز درش آبی
آب چه که می‌خواهد تا درفکند ناری

گوید که به اجرت ده این خانه مرا چندی
هین تا چه کنی سازم از آتشش انباری

گه گوید این عرصه کاین خانه برآوردی
بوده‌ست از آن من تو دانی و دیواری

دیوار ببر زین جا این عرصه به ما واده
در عرصه جان باشد دیوار تو مرداری

آن دلبر سروین قد در قصد کسی باشد
در کوی همی‌گردد چون مشتغل کاری

ناگه بکند چاهی ناگه بزند راهی
ناگه شنوی آهی از کوچه و بازاری

جان نقش همی‌خواند می‌داند و می‌راند
چون رخت نمی‌ماند در غارت او باری

ای شاه شکرخنده‌ای شادی هر زنده
دل کیست تو را بنده جان کیست گرفتاری

ای ذوق دل از نوشت وی شوق دل از جوشت
پیش آر به من گوشت تا نشنود اغیاری

از باغ تو جان و تن پر کرده ز گل دامن
آموخت خرامیدن با تو به سمن زاری

زان گوش همی‌خارد کاومید چنین دارد
و آن گاه یقین دارد این از کرمت آری

تا از تو شدم دانا چون چنگ شدم جانا
بشنو هله مولانا زاری چنین زاری

تا عشق حمیاخد این مهر همی‌کارد
خامش که دلم دارد بی‌مشغله گفتاری

یک حمله و یک حمله کآمد شب و تاریکی (2568)

یک حمله و یک حمله کآمد شب و تاریکی
چستی کن و ترکی کن نی نرمی و تاجیکی

داریم سری کان سر بی‌تن بزید چون مه
گر گردن ما دارد در عشق تو باریکی

شاهیم نه سه روزه لعلیم نه پیروزه
عشقیم نه سردستی مستیم نه از سیکی

من بنده خوبانم هر چند بدم گویند
با زشت نیامیزم هر چند کند نیکی

عشاق بسی دارد من از حسد ایشان
بیگانه همی‌باشم از غایت نزدیکی

روپوش کند او هم با محرم و نامحرم
گویند فلان بنده گوید که عجب کی کی

طفلی است سخن گفتن مردی است خمش کردن
تو رستم چالاکی نی کودک چالیکی

آن زلف مسلسل را گر دام کنی حالی (2569)

آن زلف مسلسل را گر دام کنی حالی
در عشق جهانی را بدنام کنی حالی

می جوش ز سر گیرد خمخانه به رقص آید
گر از شکر قندت در جام کنی حالی

از چشم چو بادامت در مجلس یک رنگی
هر نقل که پیش آید بادام کنی حالی

حاشا ز عطای تو کان نسیه بود ای جان
گر تشنه بود صادق انعام کنی حالی

ای ماه فلک پیما از منزل ما تا تو
صدساله ره ار باشد یک گام کنی حالی

از لطف تو از عقرب صد شیر بجوشیده
و آن کره گردون را هم رام کنی حالی

بر بام فلک صد در بگشاید و بنماید
گر حارس بامت را بر بام کنی حالی

هر خام شود پخته هم خوانده شود تخته
گر صبح رخت جلوه در شام کنی حالی

پنهان به میان ما می‌گردد سلطانی (2570)

پنهان به میان ما می‌گردد سلطانی
و اندر حشر موران افتاده سلیمانی

می‌بیند و می‌داند یک یک سر یاران را
امروز در این مجمع شاهنشه سردانی

اسرار بر او ظاهر همچون طبق حلوا
گر مکر کند دزدی ور راست رود جانی

نیک و بد هر کس را از تخته پیشانی
می‌بیند و می‌خواند با تجربه خط خوانی

در مطبخ ما آمد یک بی‌من و بی‌مایی
تا شور دراندازد بر ما ز نمکدانی

امروز سماع ما چون دل سبکی دارد
یا رب تو نگهدارش ز آسیب گران جانی

آن شیشه دلی کو دی بگریخت چو نامردان
امروز همی‌آید پرشرم و پشیمانی

صد سال اگر جایی بگریزد و بستیزد
پرگریه و غم باشد بی‌دولت خندانی

خورشید چه غم دارد ار خشم کند گازر
خاموش که بازآید بلبل به گلستانی

ای شاه مسلمانان وی جان مسلمانی (2571)

ای شاه مسلمانان وی جان مسلمانی
پنهان شده و افکنده در شهر پریشانی

ای آتش در آتش هم می‌کش و هم می‌کش
سلطان سلاطینی بر کرسی سبحانی

شاهنشه هر شاهی صد اختر و صد ماهی
هر حکم که می‌خواهی می‌کن که همه جانی

گفتی که تو را یارم رخت تو نگهدارم
از شیر عجب باشد بس نادره چوپانی

گر نیست و گر هستم گر عاقل و گر مستم
ور هیچ نمی‌دانم دانم که تو می‌دانی

گر در غم و در رنجم در پوست نمی‌گنجم
کز بهر چو تو عیدی قربانم و قربانی

گه چون شب یغمایی هر مدرکه بربایی
روز از تن همچون شب چون صبح برون رانی

گه جامه بگردانی گویی که رسولم من
یا رب که چه گردد جان چون جامه بگردانی

در رزم توی فارِس بر بام توی حارِس
آن چیست عجب جز تو کو را تو نگهبانی

ای عشق توی جمله بر کیست تو را حمله
ای عشق عدم‌ها را خواهی که برنجانی

ای عشق توی تنها گر لطفی و گر قهری
سرنای تو می‌نالد هم تازی و سریانی

گر دیده ببندی تو ور هیچ نخندی تو
فر تو همی‌تابد از تابش پیشانی

پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را
ای ماه چه می‌آیی در پرده پنهانی

ای چشم نمی‌بینی این لشکر سلطان را
وی گوش نمی‌نوشی این نوبت سلطانی

گفتم که به چه دهی آن گفتا که به بذل جان
گنجی است به یک حبه در غایت ارزانی

لاحول کجا راند دیوی که تو بگماری
باران نکند ساکن گردی که تو ننشانی

چون سرمه جادویی در دیده کشی دل را
تمییز کجا ماند در دیده انسانی

هر نیست بود هستی در دیده از آن سرمه
هر وهم برد دستی از عقل به آسانی

از خاک درت باید در دیده دل سرمه
تا سوی درت آید جوینده ربانی

تا جزو به کل تازد حبه سوی کان یازد
قطره سوی بحر آید از سیل کهستانی

نی سیل بود این جا نی بحر بود آن جا
خامش که نشد ظاهر هرگز سر روحانی