مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی (2572)

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمی‌دانی در پنجهٔ ره-دانی

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی

هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی

نور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی

هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی

از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی

در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی (2573)

در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی
و اندر تتق غیبی صد یوسف کنعانی

این صورت تن رفته و آن صورت جان مانده
ای صورت جان باقی وی صورت تن فانی

گر چاشنیی خواهی هر شب بنگر خود را
تن مرده و جان پران در روضه رضوانی

ای عشق که آن داری یا رب چه جهان داری
چندان صفتت کردم والله که دو چندانی

المؤمن حلوی و العاش علوی
با تو چه زبان گویم ای جان که نمی‌دانی

چندان بدوان لنگان کاین پای فروماند
وآنگه رسد از سلطان صد مرکب میدانی

می مرد یکی عاشق می‌گفت یکی او را
در حالت جان کندن چون است که خندانی

گفتا چو بپردازم من جمله دهان گردم
صدمرده همی‌خندم بی‌خنده دندانی

زیرا که یکی نیمم نی بود شکر گشتم
نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی

هر کو نمرد خندان تو شمع مخوان او را
بو بیش دهد عنبر در وقت پریشانی

ای شهره نوای تو جان است سزای تو
تو مطرب جانانی چون در طمع نانی

کس کیسه میفشان گو کس خرقه میفکن گو
اومید کی ضایع شد از کیسه ربانی

از کیسه حق گردون صد نور و ضیا ریزد
دریا ز عطای حق دارد گهرافشانی

نان ریزه سفره‌ست این کز چرخ همی‌ریزد
بگذر ز فلک بررو گر درخور آن خوانی

گر خسته شود کفت کفی دگرت بخشد
ور خسته شود حلقت در حلقه سلطانی

برگو غزلی برگو پامزد خود از حق جو
بر سوخته زن آبی چون چشمه حیوانی

از آتش ناپیدا دارم دل بریانی (2574)

از آتش ناپیدا دارم دل بریانی
فریاد مسلمانان از دست مسلمانی

شهد و شکرش گویم کان گهرش گویم
شمع و سحرش خوانم یا نادره سلطانی

زین فتنه و غوغایی آتش زده هر جایی
وز آتش و دود ما برخاسته ایوانی

با این همه سلطانی آن خصم مسلمانی
بربود به قهر از من در راه حرمدانی

بگشاد حرمدانم بربود دل و جانم
آن کس که به پیش او جانی به یکی نانی

من دوش ز بوی او رفتم سر کوی او
ناگاه پدید آمد باغی و گلستانی

آن جا دل و دلداری هم عالم اسراری
هم واقف و بیداری هم شهره و پنهانی

در خدمت خاک او عیشی و تماشایی
در آتش عشق او هر چشمه حیوانی

هر لحظه یکی صورت می‌بینی و زادن نی (2575)

هر لحظه یکی صورت می‌بینی و زادن نی
جز دیده فزودن نی جز چشم گشودن نی

از نعمت روحانی در مجلس پنهانی
چندانک خوری می خور دستوری دادن نی

آن میوه که از لطفش می آب شود در کف
و آن میوه نورش را بر کف بنهادن نی

این بوی که از زلف آن ترک خطا آمد
در مشک تتاری نی در عنبر و لادن نی

می‌کوبد تقدیرش در هاون تن جان را
وین سرمه عشق او اندرخور هاون نی

دیدی تو چنین سرمه کو هاون‌ها ساید
تا بازرود آن جا آن جا که تو و من نی

آن جا روش و دین نی جز باغ نوآیین نی
جز گلبن و نسرین نی جز لاله و سوسن نی

بگذار تنی‌ها را بشنو ارنی‌ها را
چون سوخت منی‌ها را پس طعنه گه لن نی

تن را تو مبر سوی شمس الحق تبریزی
کز غلبه جان آن جا جای سر سوزن نی

ای خواجه سلام علیک از زحمت ما چونی (2576)

ای خواجه سلام علیک از زحمت ما چونی
ای معدن زیبایی وی کان وفا چونی

در جنت و در دوزخ پرسان تواند ای جان
کای جنت روحانی وی بحر صفا چونی

هر نور تو را گوید ای چشم و چراغ من
هر رنج تو را گوید کی دفع بلا چونی

ای خدمت تو کردن چون گلبشکر خوردن
زین خدمت پوسیده زین طال بقا چونی

در وقت جفا دل را صد تاج و کمر بخشی
در وقت جفا اینی تا وقت وفا چونی

ای موسی این دوران چونی تو ز فرعونان
وی شاه ید بیضا با اهل عمی چونی

گوید به تو هر گلشن هر نرگس و هر سوسن
کز زحمت و رنج ما ای باد صبا چونی

ای آب خضر چونی از گردش چرخ آخر
وی تاج همه جان‌ها دربند قبا چونی

ای جان عنادیده خامش که عنایت‌ها
پرسند تو را هر دم کز رنج و عنا چونی

هَمرَنگِ جَماعَت شو تا لذتِ جان بینی (2577)

هَمرَنگِ جَماعَت شو تا لذتِ جان بینی
دَر کویِ خَرابات آ تا دُردکشان بینی

دَرکش قَدحِ سودا هِلْ تا بِشَوی رُسوا
بَربَند دو چَشمِ سَر تا چَشمِ نَهان بینی

بُگشای دو دَست خود گَر مِیْلِ کنارَستَت
بِشکَن بُتِ خاکی را تا رویِ بُتان بینی

اَز بَهرِ عَجوزی را تا چَند کَشی کابین
وَز بَهرِ سه‌نان تا کِی شمشیر و سِنان بینی

نَک ساقیِ بی‌جوری دَر مَجلسِ او دوری
دَر دور دَرآ بِنشین تا کِی دَوَران بینی

این جاست رِبا نیکو جانی دِه و صَد بِستان
گرگی و سَگی کَم کُن تا مِهرِ شَبان بینی

شَب یار هَمی‌گردَد خَشخاش مَخور اِمشب
بَربَند دَهان از خور تا طَعمِ دَهان بینی

گویی که فُلانی را بُبرید زِ مَن دُشمن
رو تَرکِ فُلانی گو تا بیست فُلان بینی

اَندیشه مَکُن اِلا از خالقِ اَندیشه
اَندیشهِ جانان بِهْ کاندیشهِ نان بینی

با وُسعَتِ اَرض‌الله بَر حَبس چه چَفسیدی
زِ اندیشه گره کَم زَن تا شَرحِ جَنان بینی

خامُش کُن از این گُفتن تا گُفت بَری باری
از جان و جَهان بُگذَر تا جان و جَهان بینی

ای بود تو از کی نی وی ملک تو تا کی نی (2578)

ای بود تو از کی نی وی ملک تو تا کی نی
عشق تو و جان من جز آتش و جز نی نی

بر کشته دیت باشد ای شادی این کشته
صد کشته هو دیدم امکان یکی هی نی

ای دیده عجایب‌ها بنگر که عجب این است
معشوق بر عاشق با وی نی و بی‌وی نی

امروز به بستان آ در حلقه مستان آ
مستان خرف از مستی آن جا قدح و می نی

مستند نه از ساغر بنگر به شتر بنگر
برخوان افلا ینظر معنیش بر این پی نی

در مؤمن و در کافر بنگر تو به چشم سر
جز نعره یا رب نی جز ناله یا حی نی

آن جا که همی‌پویی زان است کز او سیری
زان جا که گریزانی جز لطف پیاپی نی

از ابجد اندیشه یا رب تو بشو لوحم
در مکتب درویشان خود ابجد و حطی نی

شمس الحق تبریزی آن جا که تو پیروزی
از تابش خورشیدت هرگز خطری دی نی

با هر کی تو درسازی می‌دانک نیاسایی (2579)

با هر کی تو درسازی می‌دانک نیاسایی
زیر و زبرت دارم زیرا که تو از مایی

تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا
کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی

بردار صراحی را بگذار صلاحی را
آن جام مباحی را درکش که بیاسایی

در حلقه آن مستان در لاله و در بستان
امروز قدح بستان ای عاشق فردایی

بر رسم زبردستی می‌کن تو چنین مستی
تا بگذری از هستی ای سخره هرجایی

سرفتنه اوباشی همخرقه قلاشی
در مصر نمی‌باشی تا جمله شکرخایی

شمس الحق تبریزی جان را چه شکر ریزی
جز با تو نیارامد جان‌های مصفایی

ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی (2580)

ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی
بیهوده چه می‌گردی بر آب چو دولابی

صحراست پر از شکر دریاست پر از گوهر
یک جو نبری زین دو بی‌کوشش و اسبابی

گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی
بگشادن چشم ارزد تا بانی مهتابی

محراب بسی دیدی در وی بنگنجیدی
اندر نظر حربی بشکافد محرابی

ما تشنه و هر جانب یک چشمه حیوانی
ما طامع و پیش و پس دریا کف وهابی

ره چیست میان ما جز نقص عیان ما
کو پرده میان ما جز چشم گران خوابی

شش نور همی‌بارد زان ابر که حق آرد
جسمت مثل بامی هر حس تو میزانی

شش چشمه پیوسته می‌گردد شب بسته
زان سوش روان کرده آن فاتح ابوابی

خورشید و قمر گاهی شب افتد در چاهی
بیرون کشدش زان چه بی‌آلت و قلابی

صد صنعت سلطانی دارد ز تو پنهانی
زیرا که ضعیفی تو بی‌طاقت و بی‌تابی

این مفرش و آن کیوان افلاک ورای آن
بر کف خدا لرزان ماننده سیمابی

دریا چو چنان باشد کف درخور آن باشد
اندر صفتش خاطر هست احول و کذابی

بگریزد عقل و جان از هیبت آن سلطان
چون دیو که بگریزد از عمر خطابی

بکری برمد از شو معشوق جهانش او
از جان عزیز خود بیگانه و صخابی

ره داده به دام خود صد زاغ پی بازی
چون باز به دام آمد برداشته مضرابی

خاموش که آن اسعد این را به از این گوید
بی‌صفقه صفاقی بی‌شرفه دبابی

ای سوخته یوسف در آتش یعقوبی (2581)

ای سوخته یوسف در آتش یعقوبی
گه بیت و غزل گویی گه پای عمل کوبی

گه دور بگردانی گاهی شکر افشانی
گه غوطه خوری عریان در چشمه ایوبی

خلقان همه مرد و زن لب بسته و در شیون
وز دولت و داد او ما غرقه این خوبی

بر عشق چو می‌چسبد عاشق ز چه رو خسپد
چون دوست نمی‌خسپد با آن همه مطلوبی

آن دوست که می‌باید چون سوی تو می‌آید
از بهر چنان مهمان چون خانه نمی‌روبی

چون رزم نمی‌سازی چون چست نمی‌تازی
چون سر تو نیندازی از غصه محجوبی

ای نعل تو در آتش آن سوی ز پنج و شش
از جذبه آن است این کاندر غم و آشوبی

کی باشد و کی باشد کو گل ز تو بتراشد
بی‌عیب خرد جان را از جمله معیوبی

اجزای درختان را چون میوه کند دارا
بنگر که چه مبدل شد آن چوب از آن چوبی

زین به بتوان گفتن اما بمگو تن زن
منگر ز حساب ای جان در عالم محسوبی