مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

ای دشمن عقل من وی داروی بی‌هوشی (2602)

ای دشمن عقل من وی داروی بی‌هوشی
من خابیه تو در من چون باده همی‌جوشی

اول تو و آخر تو بیرون تو و در سر تو
هم شاهی و سلطانی هم حاجب و چاووشی

خوش خویی و بدخویی دلسوزی و دلجویی
هم یوسف مه رویی هم مانع و روپوشی

بس تازه و بس سبزی بس شاهد و بس نغزی
چون عقل در این مغزی چون حلقه در این گوشی

هم دوری و هم خویشی هم پیشی و هم بیشی
هم مار بداندیشی هم نیشی و هم نوشی

ای رهزن بی‌خویشان ای مخزن درویشان
یا رب چه خوشند ایشان آن دم که در آغوشی

آن روز که هشیارم من عربده‌ها دارم
و آن روز که خمارم چه صبر و چه خاموشی

ای بر سر و پا گشته داری سر حیرانی (2603)

ای بر سر و پا گشته داری سر حیرانی
با حلقه عشاقان رو بر در حیرانی

در زلف چو چوگانت غلطیده بسی جان‌ها
وز بهر چنان مشکی جان عنبر حیرانی

از کون حذر کردم وز خویش گذر کردم
در شاه نظر کردم من چاکر حیرانی

من یوسف دلخواهم چاه زنخت خواهم
هم مؤمن این راهم هم کافر حیرانی

هم باده آن مستم هم بسته آن شستم
تا چست برون جستم از چنبر حیرانی

ای عقل شده مهتر ای گشته دلت مرمر
آخر تو یکی بنگر در دلبر حیرانی

ور نه بستیزم من در کار تو خیزم من
خون تو بریزم من از خنجر حیرانی

از دولت مخدومی شمس الحق تبریزی
هم فربه عشقم من هم لاغر حیرانی

آن چهره و پیشانی شد قبله حیرانی (2604)

آن چهره و پیشانی شد قبله حیرانی
تشویش مسلمانی ای مه تو که را مانی

من واله یزدانم در حلقه مردانم
زین بیش نمی‌دانم ای مه تو که را مانی

هم بنده و آزادم ویرانه و آبادم
هم بی‌دل و دلشادم ای مه تو که را مانی

هر جسم که بر سر شد جان گشت و قلندر شد
هم مؤمن و کافر شد ای مه تو که را مانی

شاد آنک نهد پایی در لجه دریایی
با دیده بینایی ای مه تو که را مانی

باشد ز توام مفخر فارغ شدم از دلبر
از طعنه و از تسخر ای مه تو که را مانی

من زان سوی دولابم زان جانب اسبابم
تو محو کن القابم ای مه تو که را مانی

بر عاشق دوتاقد آن کس که همی‌خندد
زان خنده چه بربندد ای مه تو که را مانی

شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
ای جان و جهان می‌زد ای مه تو که را مانی

ای باغ همی‌دانی کز باد کی رقصانی (2605)

ای باغ همی‌دانی کز باد کی رقصانی
آبستن میوه ستی سرمست گلستانی

این روح چرا داری گر ز آنک تو این جسمی
وین نقش چرا بندی گر ز آنک همه جانی

جان پیشکشت چه بود خرما به سوی بصره
وز گوهر چون گویم چون غیرت عمانی

عقلا ز قیاس خود زین رو تو زنخ می‌زن
زان رو تو کجا دانی چون مست زنخدانی

دشوار بود با کر طنبور نوازیدن
یا بر سر صفرایی رسم شکرافشانی

می وام کند ایمان صد دیده به دیدارش
تا مست شود ایمان زان باده یزدانی

در پای دل افتم من هر روز همی‌گویم
راز تو شود پنهان گر راز تو نجهانی

کان مهره شش گوشه هم لایق آن نطع است
کی گنجد در طاسی شش گوشه انسانی

شمس الحق تبریزی من باز چرا گردم
هر لحظه به دست تو گر ز آنک نه سلطانی

مانده شدم از گفتن تا تو بر ما مانی (2606)

مانده شدم از گفتن تا تو بر ما مانی
خویش من و پیوندی نی همره و مهمانی

شیری است که می‌جوشد خونی است نمی‌خسبد
خربنده چرا گشتی شه زاده ارکانی

زر دارد و زر بدهد زین واخردت این دم
آن کس که رهانید از بسیار پریشانی

اشتر ز سوی بیشه بی‌جهد نمی‌آید
کی آمده‌ای ای جان زان خاک به آسانی

صد جا بترنجیدی گفتی نروم زین جا
گوش تو کشان کردم تا جوهر انسانی

در چرخ درآوردم نه گنبد نیلی را
استیزه چه می‌بافی ای شیخ لت انبانی

چون دیگ سیه پوشی اندر پی تتماجی
کو نخوت کرمنا کو همت سلطانی

تو مرد لب قدری نی مرد شب قدری
تو طفل سر خوانی نی پیر پری خوانی

سخت است بلی پندت اما نگذارندت
سیلی زندت آرد استاد دبستانی

هر لحظه کمندی نو در گردنت اندازد
روزی که به جد گیرد گردن ز کی پیچانی

بنگر تو در این اجزا که همرهشان بودی
در خود بترنجیده از نامی و ارکانی

زان جا بکشانمشان مانند تو تا این جا
و اندر پس این منزل صد منزل روحانی

چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن
ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی

گر ریش نجنبانی یک یک بکنم ریشت
ریش کی رهید از من تا تو دبه برهانی

یک لحظه شدی شانه در ریش درافتادی
یک لحظه شو آیینه چون حلقه گردانی

هم شانه و هم مویی هم آینه هم رویی
هم شیر و هم آهویی هم اینی و هم آنی

هم فرقی و هم زلفی مفتاحی و هم قلفی
بی‌رنج چه می‌سلفی آواز چه لرزانی

خاموش کن از گفتن هین بازی دیگر کن
صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی

آن ماه همی‌تابد بر چرخ و زمین یا نی (2607)

آن ماه همی‌تابد بر چرخ و زمین یا نی
خود نیست به جز آن مه این هست چنین یا نی

در هر ره و هر پیشه در لشکر اندیشه
هر چستی و هر سستی آید ز کمین یا نی

آن رسته خویش خود دیده پس و پیش خود
ایمن بود و فارغ از روز پسین یا نی

در هر قدمی دامی چون شکر و بادامی
زین دام امان یابد جز جان امین یا نی

گر باغ یقین خواهی پس رخت منه بر ظن
ظن ار چه بود عالی باشد چو یقین یا نی

افند کلیمیرا از زحمت ما چونی (2608)

افند کلیمیرا از زحمت ما چونی
ای جان صفا چونی وی کان وفا چونی

ای فخر خردمندان وی بی‌تو جهان زندان
وی عاشق بی‌دل را درمان و دوا چونی

مه گوش همی‌خارد صد سجده همی‌آرد
می‌گوید حسنت را کی خوب لقا چونی

باری من بیچاره گشتم ز خود آواره
زان روز که پرسیدی گفتی تو مرا چونی

ماییم و هوای تو دو چشم سقای تو
ای آب حیات ما زین آب و هوا چونی

تلخ است فراق تو دوری ز وثاق تو
ای آنک مبادا کس دور از تو جدا چونی

زد طال بقای تو هر ذره که خورشیدی
ای نیر اعظم تو زین طال بقا چونی

ای آینه مانده در دست دو سه زنگی
وی یوسف افتاده با اهل عما چونی

ای دلدل آن میدان چونی تو در این زندان
وی بلبل آن بستان با ناشنوا چونی

ای آدم خوکرده با جنت و با حورا
افتاده در این غربت با رنج و عنا چونی

ای آنک نمی‌گنجی در شش جهت عالم
با این همگی زفتی در زیر قبا چونی

مصباح و زجاجی تو پیش دو سه نابینا
از عربده کوران وز زخم عصا چونی

پیغام و سلام ما ای باد بگو با دل
با این همه بی‌برگی داوودنوا چونی

بس کردم من اما برگو تو تمامش را
کای تشنه پرخواره با جام خدا چونی

در عشق کجا باشد مانند تو عشقینی (2609)

در عشق کجا باشد مانند تو عشقینی
شاهان ز هوای تو در خرقه دلقینی

بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی
وز غایت مستی تو همکاسه مسکینی

بس جان گزین بوده سلطان یقین بوده
سردفتر دین بوده از عشق تو بی‌دینی

کو گوهر جان بودن کو حرف بپیمودن
کو سینه ره بینی کو دیده شه بینی

هر مست میت خورده دو دست برآورده
کاین عشق فزون بادا وز هر طرف آمینی

گویند بخوان یاسین تا عشق شود تسکین
جانی که به لب آمد چه سود ز یاسینی

آن دلشده خاکی کز عشق زمین بوسد
در دولت تو بنهد بر پشت فلک زینی

آوه خنک آن دل را کو لازم آن جان شد
گه باده جان گیرد گه طره مشکینی

هرگز نکند ما را عالم به جوال اندر
کز شمس حق تبریز پر کردم خرجینی

چون بسته کنی راهی آخر بشنو آهی (2610)

چون بسته کنی راهی آخر بشنو آهی
از بهر خدا بشنو فریاد و علی اللهی

در روح نظر کردم بی‌رنگ چو آبی بود
ناگاه پدید آمد در آب چنان ماهی

آن آب به جوش آمد هستی به خروش آمد
تا واشد و دریا شد این عالم چون چاهی

دیدم که فراز آمد دریا و بشد قطره
من قطره و او قطره گشتیم چو همراهی

چون پیشترک رفتم دریا شد و بگرفتم
او قطره شده دریا من قطره شده گاهی

پیش آی تو دریا را نظاره بکن ما را
باشد که تو هم افتی در مکر شهنشاهی

آبی است به زیرش مه آبی است به زیرش که
او چشم چنین بندد چون جادو دلخواهی

با لعل تو کی جویم من ملک بدخشان را
چاه و رسن زلفت والله که به از جاهی

از غمزه جادواش شمس الحق تبریزی
در سحر نمی‌بندد جز سینه آگاهی

جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی (2611)

جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی
من دم نزنم زیرا دم می‌نزند ماهی

بر خیمهٔ این گردون تو دوش قنق بودی
مه سجده همی‌کردت ای ایبک خرگاهی

خورشید ز تو گشته صاحب‌کُله گردون
وز بخشش تو دیده این ماه سما ماهی

کی هر دو یکی گردد تو آتش و من روغن
وین قسمت چون آمد؟ تو یوسف و من چاهی!

هر چند که این جوشم از آتش تو باشد
من بندهٔ آن خلعت گر رانی و گر خواهی

این دانش من گشته بر دانش تو پرده
فریاد من مسکین از دانش و آگاهی

گه از می و از شاهد گویم مثل لطفش
وین هر دو کجا گنجد در وحدت اللهی

شمس الحق تبریزی صبحی که تو خندانی
کی شب بودش در پی یا زحمت بی‌گاهی