مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

در کوی کی می‌گردی ای خواجه چه می‌خواهی (2612)

در کوی کی می‌گردی ای خواجه چه می‌خواهی
پابسته شدی چون من زان دلبر خرگاهی

گر بسته شدی از وی رسته ز همه بندی
نی خدمت کس خواهی نی خسروی و شاهی

شد خدمت تو دستان چون خدمت سرمستان
در آب سجود آری بی‌مسله چو ماهی

چون مست و خراب آمد سجده گهش آب آمد
فارغ ز ثواب آمد فرد از ره و بیراهی

کو ره چو در این آبی کو سجده چو محرابی
نی ظالم و نی تایب نی ذاکر و نی ساهی

ای شادی آن روزی کز راه تو بازآیی (2613)

ای شادی آن روزی کز راه تو بازآیی
در روزن جان تابی چون ماه ز بالایی

زان ماه پرافزایش آن فارغ از آرایش
این فرش زمینی را چون عرش بیارایی

بس عاقل پابسته کز خویش شود رسته
بس جان که ز سر گیرد قانون شکرخایی

زین منزل شش گوشه بی‌مرکب و بی‌توشه
بس قافله ره یابد در عالم بی‌جایی

روشن کن جان من تا گوید جان با تن
کامروز مرا بنگر ای خواجه فردایی

تو آبی و من جویم جز وصل تو کی جویم
رونق نبود جو را چون آب بنگشایی

ای شاد تو از پیشی یعنی ز همه بیشی
والله که چو با خویشی از خویش نیاسایی

در جستن دل بودم بر راه خودش دیدم
افتاده در این سودا چون مردم صفرایی

شمس الحق تبریزی پالود مرا هجرت
جز عشق نبینی گر صد بار بپالایی

ما می‌نرویم ای جان زین خانه دگر جایی (2614)

ما می‌نرویم ای جان زین خانه دگر جایی
یا رب چه خوش است این جا هر لحظه تماشایی

هر گوشه یکی باغی هر کنج یکی لاغی
بی‌ولوله زاغی بی‌گرگ جگرخایی

افکند خبر دشمن در شهر اراجیفی
کو عزم سفر دارد از بیم تقاضایی

از رشک همی‌گوید والله که دروغ است آن
بی‌جان کی رود جایی بی‌سر کی نهد پایی

من زیر فلک چون او ماهی ز کجا یابم
او هر طرفی یابد شوریده و شیدایی

مه گرد درت گردد زیرا که کجا یابد
چو چشم تو خماری چون روی تو صحرایی

این عشق اگر چه او پاک است ز هر صورت
در عشق پدید آید هر یوسف زیبایی

بی‌عشق نه یوسف را اخوان چو سگی دیدند
وز عشق پدر دیدش زیبا و مطرایی

گر نام سفر گویم بشکن تو دهانم را
دوزخ کی رود آخر از جنت مأوایی

من بی‌سر و پا گشتم خوش غرقه این دریا
بی‌پای همی‌گردم چون کشتی دریایی

از در اگرم رانی آیم ز ره روزن
چون ذره به زیر آیم در رقص ز بالایی

چون ذره رسن سازم از نور و رسن بازم
در روزن این خانه در گردش سودایی

بنشین که در این مجلس لاغر نشود عیسی
برگو که در این دولت تیره نشود رایی

بربند دهان برگو در گنبد سر خود
تا ناله در آن گنبد یابی تو مثنایی

شمس الحق تبریزی از لطف صفات خود
از حرف همی‌گردد این نکته مصفایی

هم پهلوی خم سر نه، ‌ای خواجهٔ هرجایی (2615)

هم پهلوی خم سر نه، ‌ای خواجهٔ هرجایی
پرهیز ز هشیاران وز مردم غوغایی

هشیار به سگ ماند جز جنگ نمی‌داند
تو جنس سگ کهفی از جنگ مبرایی

سر بر در خمخانه زد آن سگ فرزانه
چون دید در آن درگه شکر و شکرافزایی

بیرون مرو ای خواجه زین صورت دیباچه
این جاست تماشاها تو مرد تماشایی

بس مست طرب خورده آهنگ برون کرده
در سرکه درافتاده آن خوش لب حلوایی

سر پهلوی آن خم نه کوزه به بر خم به
بجهی به سوی او جه ای مست علالایی

من نیت آن کردم تا باشم سودایی (2616)

من نیت آن کردم تا باشم سودایی
نیت ز کجا گنجد اندر دل شیدایی

مجنونی من گشته سرمایه صد عاقل
وین تلخی من گشته دریای شکرخایی

زیر شجر طوبی دیدم صنمی خوبی
بس فتنه و آشوبی افکنده ز زیبایی

از من دو جهان شیدا وز من همه سر پیدا
فارغ ز شب و فردا چون باشم فردایی

می‌گفت کرایم من وقتی که برآیم من
جان کی فزایم من گفتم دلم افزایی

دریای معانی بین بی‌قیمت و بی‌کابین
تبریز ز شمس الدین بی‌صورت دریایی

عیسی چو توی جانا ای دولت ترسایی (2617)

عیسی چو توی جانا ای دولت ترسایی
لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی

ایمان ز سر زلفت زنار عجب بندد
کز کافر زلف خود یک پیچ تو بگشایی

ای از پس صد پرده درتافته رخسارت
تا عالم خاکی را از عشق برآرایی

جان دوش ز سرمستی با عشق تو عهدی کرد
جان بود در آن بیعت با عشق به تنهایی

سر عشق به گوشش برد سر گفت به گوش جان
کس عهد کند با خود نی تو همگی مایی

چندانک تو می‌کوشی جز چشم نمی‌پوشی
تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی

جان گفت که ای فردم سوگند بدین دردم
سوگند بدان زلفی عاشق کش سودایی

کان عهد که من کردم بی‌جان و بدن کردم
نی ما و نه من کردم ای مفرد یکتایی

مست آنچ کند در می از می‌بود آن به روی
در آب نماید او لیک او است ز بالایی

تبریز ز شمس الدین آخر قدحی زو هین
آن ساقی ترسا را یک نکته نفرمایی

جانا نظری فرما چون جان نظرهایی (2618)

جانا نظری فرما چون جان نظرهایی
چون گویم دل بردی چون عین دل مایی

جان‌ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی
دل نیز شکر خاید آن دم که جگر خایی

تن روح برافشاند چون دست برافشانی
مرده ز تو حال آرد چون شعبده بنمایی

گر جور و جفا این است پس گشت وفا کاسد
ای دل به جفای او جان باز چه می‌پایی

امروز چنان مستم کز خویش برون جستم
ای یار بکش دستم آن جا که تو آن جایی

چیزی که تو را باید افلاک همان زاید
گوهر چه کمت آید چون در تک دریایی

مردم ز تو شد ای جان هر مردمک دیده
بی‌تو چه بود دیده‌ ، ای گوهر بینایی

ای روح بزن دستی در دولت سرمستی
هستی و چه خوش هستی در وحدت یکتایی

ای روح چه می‌ترسی روحی نه تن و نفسی
تن معدن ترس آمد تو عیش و تماشایی

ای روز چه خوش روزی شمع طرب افروزی
او را برسان روزی جان را و پذیرایی

صبحا نفسی داری سرمایه بیداری
بر خفته دلان بردم انفاس مسیحایی

شمس الحق تبریزی خورشید چو استاره
در نور تو گم گردد چون شرق برآرایی

گل گفت مرا نرمی از خار چه می‌جویی (2619)

گل گفت مرا نرمی از خار چه می‌جویی
گفتم که در این سودا هشیار چه می‌جویی

گفتا که در این سودا دلدار تو کو بنما
گفتم نشدی بی‌دل دلدار چه می‌جویی

گفتا هله مستانه بنما ره خمخانه
گفتم که برو طفلی خمار چه می‌جویی

گفتا ز چه بی‌هوشی بنمای چه می‌نوشی
گفتم برو ای مسکین هشدار چه می‌جویی

گفتا که چه گلزار است کز وی نرسد بویی
گفتم اگرت بو نیست گلزار چه می‌جویی

گفتا که وفاجویان خوابی است که می‌بینند
گفتم که خیال خواب بیدار چه می‌جویی

ای دل به ادب بنشین برخیز ز بدخویی (2620)

ای دل به ادب بنشین برخیز ز بدخویی
زیرا به ادب یابی آن چیز که می‌گویی

حاشا که چنان سودا یابند بدین صفرا
هیهات چنان رویی یابند به بی‌رویی

در عین نظر بنشین چون مردمک دیده
در خویش بجو ای دل آن چیز که می‌جویی

بگریز ز همسایه گر سایه نمی‌خواهی
در خود منگر زیرا در دیده خود مویی

گر غرقه دریایی این خاک چه پیمایی
ور بر لب دریایی چون روی نمی‌شویی

از هر چه ترنجیدی با دل تو بگو حالی (2621)

از هر چه ترنجیدی با دل تو بگو حالی
کای دل تو نمی‌گفتی کز خویش شدم خالی

این رنج چو در وا شد دعوی تو رسوا شد
زشتی تو پیدا شد بگذار تو نکالی

در صورت رنج خود نظاره بکن ای بد
کی باشد با این خود آن مرتبه عالی

بنگر که چه زشتی تو بس دیوسرشتی تو
این است که کشتی تو پس از کی همی‌نالی

گر رنج بشد مشکل نومید مشو ای دل
کز غیب شود حاصل اندر عوض ابدالی

از ذوق چو عوری تو هر لحظه بشوری تو
کای کعبه چه دوری تو از حیزک خلخالی

در بادیه مردان را کاری است نه سردان را
کاین بادیه فردان را بزدود ز ارذالی

در خدمت مخدومی شمس الحق تبریزی
بشتاب که از فضلش در منزل اجلالی