مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

بی یار مهل ما را بی‌یار مخسب امشب (290)

بی یار مهل ما را بی‌یار مخسب امشب
زنهار مخور با ما زنهار مخسب امشب

امشب ز خود افزونیم در عشق دگرگونیم
این بار ببین چونیم این بار مخسب امشب

ای طوق هوای تو اندر همه گردن‌ها
ما را همه شب تنها مگذار مخسب امشب

صیدیم به شست غم شوریده و مست غم
ما را تو به دست غم مسپار مخسب امشب

ای سرو گلستان را وی ماه شبستان را
این ماه پرستان را مازار مخسب امشب

ای خواب! به جان تو! زحمت بِبَری امشب (291)

ای خواب! به جان تو! زحمت بِبَری امشب
وز بهر خدا زین جا اندرگذری امشب

هر جا که بپری تو ویران شود آن مجلس
ای خواب! در این مجلس تا درنپری امشب

امشب به جمال او پرورده شود دیده
ای چشم ز بی‌خوابی تا غم نخوری امشب

و اللیل اذا یغشی ای خواب برو حاشا
تا از دل بیداران صد تحفه بری امشب

گر خلق همه خفتند ای دل تو بحمدالله
گر دوش نمی‌خفتی امشب بتری امشب

با ماه که همخویم تا روز سخن گویم
کای مونس مشتاقان صاحب‌نظری امشب

شد ماه گواهِ من استاره سپاهِ من
وز ناوکِ استاره‌ ای مه سپری امشب

زان شاهد شکرلب زان ساقی خوش‌مذهب (292)

زان شاهد شکرلب زان ساقی خوش‌مذهب
جان مست شد و قالب ای دوست مخسب امشب

زان نورِ همه عالم هر شیوه همی‌نالم
تا بشنود احوالم ای دوست مخسب امشب

گاهی به پریشانی گاهی به پشیمانی
زین عیش همی‌مانی ای دوست مخسب امشب

یک روز تو گر خواری یک روز تو مرداری
از ما چه خبر داری؟ ای دوست مخسب امشب

بیرون شو از این هر دو بیگانه شو ای مردو
قم قد ضحک الورد ای دوست مخسب امشب

از هجر تو پرهیزم در عشق تو برخیزم
شمس الحق تبریزم ای دوست مخسب امشب

مهمان توام ای جان زنهار مخسب امشب (293)

مهمان توام ای جان زنهار مخسب امشب
ای جان و دل مهمان زنهار مخسب امشب

روی تو چو بدر آمد امشب شب قدر آمد
ای شاه همه خوبان زنهار مخسب امشب

ای سرو دو صد بستان آرام دل مستان
بردی دل و جان بستان زنهار مخسب امشب

ای باغ خوش خندان بی‌تو دو جهان زندان
آنی تو و صد چندان زنهار مخسب امشب

حالت ده و حیرت ده ای مبدع بی‌حالت (326)

حالت ده و حیرت ده ای مبدع بی‌حالت
لیلی کن و مجنون کن ای صانع بی‌آلت

صد حاجت گوناگون در لیلی و در مجنون
فریادکنان پیشت کای مُعطیِ بی‌حاجت

انگشتریِ حاجت مُهریست سلیمانی
رهنست به پیش تو از دست مده صحبت

بگذشت مهِ توبه آمد به جهان ماهی
کاو بشکند و سوزد صد توبه به یک ساعت

ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او
وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت

ما لنگ شدیم این جا بربند درِ خانه
چرنده و پرنده لنگند در این حضرت

ای عشق توی کلی هم تاجی و هم غلی
هم دعوت پیغامبر هم ده دلی امت

از نیست برآوردی ما را جگری تشنه
بردوخته‌ای ما را بر چشمه این دولت

خارم ز تو گل گشته و اجزا همه کل گشته
هم اول ما رحمت هم آخر ما رحمت

در خار ببین گل را بیرون همه کس بیند
در جزو ببین کل را این باشد اهلیت

در غوره ببین می را در نیست ببین شیء را
ای یوسف در چه بین شاهنشهی و ملکت

خاری که ندارد گل در صدر چمن ناید
خاکی ز کجا یابد؟ بی‌روح سر و سبلت

کف می‌زن و زین می‌دان تو منشاء هر بانگی
کاین بانگِ دو کف نبود بی‌فرقت و بی‌وصلت

خامش که بهار آمد گل آمد و خار آمد
از غیب برون جسته خوبان جهت دعوت

از دفتر عمر ما یکتا ورقی مانده‌ست (327)

از دفتر عمر ما یکتا ورقی مانده‌ست
کز غیرت لطف آن جان در قلقی مانده‌ست

بنوشته بر آن دفتر حرفی ز شکر خوشتر
از خجلت آن حرفش مه در عرقی مانده‌ست

عمر ابدی تابان اندر ورق بستان
نی خوف ز تحویلی نی جای دقی مانده‌ست

نامش ورقی بوده ملک ابد اندر وی
اسرار همه پاکان آن جا شفقی مانده‌ست

پیچیده ورق بر وی نوری ز خداوندی
شمس الحق تبریزی روشن حدقی مانده‌ست

بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت (328)

بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت
پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت

هر لحظه و هر ساعت بر کوری هشیاری
صد رطل درآشامم بی‌ساغر و بی‌آلت

مرغان هوایی را بازان خدایی را
از غیب به دست آرم بی‌صنعت و بی‌حیلت

خود از کف دست من مرغان عجب رویند
می از لب من جوشد در مستی آن حالت

آن دانه آدم را کز سنبل او باشد
بفروشم جنت را بر جان نهم جنت

امروز جمال تو سیمای دگر دارد (594)

امروز جمال تو سیمای دگر دارد
امروز لب نوشت حلوای دگر دارد

امروز گل لعلت از شاخ دگر رُسته‌ست
امروز قدِ سروت بالای دگر دارد

امروز خود آن ماهت در چرخ نمی‌گنجد
وان سکه‌ی چون چرخت پهنای دگر دارد

امروز نمی‌دانم فتنه ز چه پهلو خاست
دانم که از او عالم غوغای دگر دارد

آن آهو‌ِ شیرافکن پیداست در آن چشمش
کاو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد

رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا
کاو برتر از این سودا سودای دگر دارد

گر پا نبوَد عاشق با پرِ ازل پرد
ور سر نبود عاشق سرهای دگر دارد

دریای دو چشم او را می‌جست و تهی می‌شد
آگاه نبُد کان دُر ، دریایِ دگر دارد

در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم
این جاش چه می‌جستی کاو جای دگر دارد

امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق
امروز دلم در دل فردای دگر دارد

گر شاه صلاح‌الدین پنهانست عجب نبوَد
کز غیرت حق هر دم لالای دگر دارد

آن را که درون دل عشق و طلبی باشد (595)

آن را که درون دل عشق و طلبی باشد
چون دل نگشاید در آن را سببی باشد

رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی
وقت سحری آید یا نیم شبی باشد

جانی که جدا گردد جویای خدا گردد
او نادره‌ای باشد او بوالعجبی باشد

آن دیده کز این ایوان ایوان دگر بیند
صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد

آن کس که چنین باشد با روح قرین باشد
در ساعت جان دادن او را طربی باشد

پایش چو به سنگ آید دریش به چنگ آید
جانش چو به لب آید با قندلبی باشد

چون تاج ملوکانش در چشم نمی‌آید
او بی‌پدر و مادر عالی نسبی باشد

خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا
در جمع سبک روحان هم بولهبی باشد

آن مه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید (596)

آن مه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید
جان از مزه عشقش بی‌گشن همی‌زاید

عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش
هم خیره همی‌خندد هم دست همی‌خاید

هر صبح ز سیرانش می‌باشم حیرانش
تا جان نشود حیران او روی بننماید

هر چیز که می‌بینی در بی‌خبری بینی
تا باخبری والله او پرده بنگشاید

دم همدم او نبوَد جان محرم او نبوَد
و اندیشه که این داند او نیز نمی‌شاید

تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده
با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید

دو لشکر بیگانه تا هست در این خانه
در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید

در زیر درخت او می‌ناز به بخت او
تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید

از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق‌بین
دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید