مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)
چشم از پی آن باید تا چیز عجب بیند
جان از پی آن باید تا عیش و طرب بیند
سر از پی آن باید تا مست بتی باشد
پا از پی آن باید کز یار تعب بیند
عشق از پی آن باید تا سوی فلک پرد
عقل از پی آن باید تا علم و ادب بیند
بیرون سبب باشد اسرار و عجایبها
محجوب بود چشمی کو جمله سبب بیند
عاشق که به صد تهمت بدنام شود این سو
چون نوبت وصل آید صد نام و لقب بیند
ارزد که برای حج در ریگ و بیابانها
با شیر شتر سازد یغمای عرب بیند
بر سنگ سیه حاجی زان بوسه زند از دل
کز لعل لب یاری او لذت لب بیند
بر نقد سخن جانا هین سکه مزن دیگر
کان کس که طلب دارد او کان ذهب بیند
چون جغد بود اصلش، کی صورتِ باز آید؟
چون سیر خورد مردم، کی بوی پیاز آید؟
چون افتد شیر نر از حمله حیز و غر
وز زخمهٔ کون خر کی بانگ نماز آید؟
پای تو شده کوچک از تنگی پاپوچک
پا برکش ای کوچک! تا پهن و دراز آید
بگشای به امیدی تو دیدهٔ جاویدی
تا تابش خورشیدش از عرش فراز آید
چنگا تو سری بر کن در حلقهٔ سر اندر کن
تو خویش تهیتر کن تا چنگ به ساز آید
آن صبح سعادتها چون نورفشان آید
آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آید
خور نور درخشاند پس نور برافشاند
تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید
مسکین دل آواره آن گمشده یک باره
چون بشنود این چاره خوش رقص کنان آید
جان به قدم رفته در کتم عدم رفته
با قد به خم رفته در حین به میان آید
دل مریم آبستن یک شیوه کند با من
عیسی دوروزه تن درگفت زبان آید
دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد
این رقص کنان باشد آن دست زنان آید
شمس الحق تبریزی هر جا که کنی مقدم
آن جا و مکان در دم بیجا و مکان باشد
از سرو مرا بوی بالای تو میآید
وز ماه مرا رنگ و سیمای تو میآید
هر نی کمر خدمت در پیش تو میبندد
شکر به غلامی حلوای تو میآید
هر نور که آید او از نور تو زاید او
می مژده دهد یعنی فردای تو میآید
گل خواجه سوسن شد آرایش گلشن شد
زیرا که از آن خنده رعنای تو میآید
هر گه ز تو بگریزم با عشق تو بستیزم
اندر سرم از شش سو سودای تو میآید
چون برروم از پستی بیرون شوم از هستی
در گوش من آن جا هم هیهای تو میآید
اندر دل آوازی پرشورش و غمازی
آن ناله چنین دانم کز نای تو میآید
روزست شبم از تو خشکست لبم از تو
غم نیست اگر خشکست دریای تو میآید
زیر فلک اطلس هشیار نماند کس
زیرا که ز پیش و پس میهای تو میآید
از جور تو اندیشم جور آید در پیشم
بینم که چنان تلخی از رای تو میآید
شمس الحق تبریزی اندیشه چو باد خوش
جان تازه کند زیرا صحرای تو میآید
در تابش خورشیدش رقصم به چه میباید
تا ذره چو رقص آید از منش به یاد آید
شد حامله هر ذره از تابش روی او
هر ذره از آن لذت صد ذره همیزاید
در هاون تن بنگر کز عشق سبک روحی
تا ذره شود خود را میکوبد و میساید
گر گوهر و مرجانی جز خرد مشو این جا
زیرا که در این حضرت جز ذره نمیشاید
در گوهر جان بنگر اندر صدف این تن
کز دست گران جانی انگشت همیخاید
چون جان بپرد از تو این گوهر زندانی
چون ذره به اصلش شد خوانیش ولی ناید
ور سخت شود بندش در خون بزند نقبی
عمری برود در خون موییش نیالاید
جز تا به چه بابل او را نبود منزل
تا جان نشود جادو جایی بنیاساید
تبریز ز برج تو گر تابد شمس الدین
هم ابر شود چون مه هم ماه درافزاید
جان پیش تو هر ساعت میریزد و میروید
از بهر یکی جان کس چون با تو سخن گوید
هر جا که نهی پایی از خاک بروید سر
وز بهر یکی سر کس دست از تو کجا شوید
روزی که بپرد جان از لذت بوی تو
جان داند و جان داند کز دوست چه میبوید
یک دم که خمار تو از مغز شود کمتر
صد نوحه برآرد سر هر موی همیموید
من خانه تهی کردم کز رخت تو پر دارم
میکاهم تا عشقت افزاید و افزوید
جانم ز پی عشق شمس الحق تبریزی
بی پای چو کشتیها در بحر همیپوید
عاشق شدهای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا مُلک و مَلک گویند تنهات مبارک باد
ای پیشروِ مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شدهای کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بیکینه غوغات مبارک باد
این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همیگوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد
هر ذره که بر بالا مِی نوشد و پا کوبد
خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد
آن را که بخنداند خوش دست برافشاند
وان را که بترساند دندان به دعا کوبد
مستست از آن باده با قامت خم داده
این چرخ بر این بالا ناقوس صلا کوبد
این عشق که مست آمد در باغ الست آمد
کانگور وجودم را در جهد و عنا کوبد
گر عشق نی مستستی یا باده پرستستی
در باغ چرا آید انگور چرا کوبد
تو پای همیکوبی و انگور نمیبینی
کاین صوفی جان تو در معصرهها کوبد
گویی همه رنج و غم بر من نهد آن همدم
چون باغ تو را باشد انگور که را کوبد
همخرقه ایوبی زان پای همیکوبی
هر کو شنود ارکض او پای وفا کوبد
از زمزمه یوسف یعقوب به رقص آمد
وان یوسف شیرین لب پا کوبد پا کوبد
ای طایفه پا کوبید چون حاضر آن جویید
باشد که سعادت پا در پای شما کوبد
این عشق چو بارانست ما برگ و گیا ای جان
باشد که دمی باران بر برگ و گیا کوبد
پا کوفت خلیل الله در آتش نمرودی
تا حلق ذبیح الله بر تیغ بلا کوبد
پا کوفته روح الله در بحر چو مرغابی
با طایر معراجی تا فوق هوا کوبد
خاموش کن و بیلب خوش طال بقا میزن
میترس که چشم بد بر طال بقا کوبد
گر ماه شب افروزان روپوش روا دارد
گیرم که بپوشد رو بو را چه دوا دارد
گر نیز بپوشد رو ور نیز ببرد بو
از خنبش روحانی صد گونه گوا دارد
آن مه چو گریزانه آید سپس خانه
لیکن دل دیوانه صد گونه دغا دارد
غم گرچه بود دشمن گوید سر او با من
با مرغ دلم گوید کو دام کجا دارد
هر کآتش من دارد او خرقه ز من دارد
زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد
نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد
ور راستیی خواهی آن سرو چمن دارد
جانیست تو را ساده نقش تو از آن زاده
در ساده جان بنگر کان ساده چه تن دارد
آیینه جان را بین هم ساده و هم نقشین
هر دم بت نو سازد گویی که شمن دارد
گه جانب دل باشد گه در غم گل باشد
ماننده آن مردی کز حرص دو زن دارد
کی شاد شود آن شه کز جان نبود آگه
کی ناز کند مرده کز شعر کفن دارد
میخاید چون اشتر یعنی که دهانم پر
خاییدن بیلقمه تصدیق ذقن دارد
مردانه تو مجنون شو و اندر لگن خون شو
گه ماده و گه نر نی کان شیوه زغن دارد
چون موسی رخ زردش توبه مکن از دردش
تا یار نعم گوید کر گفتن لن دارد
چون مست نعم گشتی بیغصه و غم گشتی
پس مست کجا داند کاین چرخ سخن دارد
گر چشمه بود دلکش دارد دهنت را خوش
لیکن همه گوهرها دریای عدن دارد