مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

ای یوسفِ مه‌رویان! ای جاه و جمالت خوش (1228)

ای یوسفِ مه‌رویان! ای جاه و جمالت خوش
ای خسرو و ای شیرین! ای نقش و خیالت خوش

ای چهرهٔ تو مه‌وش، آب است و در او آتش
هم آتش تو نادر هم آب زلالت خوش

ای صورت لطف حق نقش تو خوش است الحق
ای نقش تو روحانی، وی نور جلالت خوش

ای مستی هوش آخر در مهر بجوش آخر
در وصل بکوش آخر ای صبح وصالت خوش

ای روز ز روی تو شب سایه موی تو
چون ماه برآ امشب ای طالع و فالت خوش

گر لطف و وصال آری ور جور و محال آری
آمیخته‌ای با جان ای جور و محالت خوش

دل گفت مرا روزی سالی گذرد زان مه
جان گفت به گوشِ دل: کای دل! مه و سالت خوش

تبریز بگو آخر با غمزهٔ شمس‌الدین
کای فتنهٔ جادویان! ای سحر حلالت خوش

زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش (1229)

زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش
بس مشک نهان دارد زنهار بشوریدش

در شام دو زلف او صد صبح نهان بیشست
هر لحظه و هر ساعت صد بار بشوریدش

آن دولت عالم را وان جنت خرم را
کز وی شکفد در جان گلزار بشوریدش

آن باده همی‌جوشد وز خلق همی‌پوشد
تا روی شود از وی خمار بشوریدش

چشم و دل مریم شد روشن از آن خرما
نخلیست از آن خرما پربار بشوریدش

گم گشت دل مسکین اندر خم زلف او
باشد که بدید آید بسیار بشوریدش

شمس الحق تبریزی در عشق مسیح آمد
هر کس که از او دارد زنار بشوریدش

جانم به چه آرامد ای یار به آمیزش (1230)

جانم به چه آرامد ای یار به آمیزش
صحت به چه دریابد بیمار به آمیزش

هر چند به بر گیری او را نبود سیری
دانی به چه بنشیند این بار به آمیزش

آن تشنه ده روزه کی به شود از کوزه
الا که کند آبش خوش خوار به آمیزش

در وصل تو می‌جوید وز شرم نمی‌گوید
کامسال طرب خواهد چون پار به آمیزش

کاری که کند بنده تقدیر زند خنده
کای خفته بجو آخر این کار به آمیزش

زیرا که به آمیزش یک خشت شود قصری
زیرا که شود جامه یک تار به آمیزش

اندر چمن عشقت شمس الحق تبریزی
صد گلشن و گل گردد یک خار به آمیزش

وقتت خوش وقتت خوش حلوایی و شکرکش (1231)|

وقتت خوش وقتت خوش حلوایی و شکرکش
جمشید تو را چاکر خورشید تو را مفرش

بخرام بیا کاین دم والله که نمی‌گنجد
نی میوه و نی شیوه نی چرخ و مه و مه وش

جز ما و تو و جامی دریا کف خوش نامی
چون دیگ مجوش از غم چون ریگ بیا درکش

زان سوی چو بگذشتم شش پنج زنش گشتم
یا رب که چه‌ها دارد زان جانب پنج و شش

ناساخته افتادم در دام تو ای خوش دم
ای باده در باده ای آتش در آتش

نی بس کن و نی بس کن خود را همه اخرس کن
کاین نیست قرائاتی کش فهم کند اخفش

هنگام صبوح آمد ای مرغ سحرخوانش (1232)

هنگام صبوح آمد ای مرغ سحرخوانش
با زهره درآ گویان در حلقه مستانش

هر جان که بود محرم بیدار کنش آن دم
وان کو نبود محرم تا حشر بخسبانش

می‌گو سخنش بسته در گوش دل آهسته
تا کفر به پیش آرد صد گوهر ایمانش

یک برق ز عشق شه بر چرخ زند ناگه
آتش فتد اندر مه برهم زند ارکانش

آن جا که عنایت‌ها بخشید ولایت‌ها
آن جا چه زند کوشش آن جا چه بود دانش

آن جا که نظر باشد هر کار چو زر باشد
بی‌دست برد چوگان هر گوی ز میدانش

شمس الحق تبریزی کو هر دل بی‌دل را
می‌آرد و می‌آرد تا حضرت سلطانش

رو رو که نه‌ای عاشق ای زلفک و ای خالک (1316)

رو رو که نه‌ای عاشق ای زلفک و ای خالک
ای نازک و ای خشمک پابسته به خلخالک

با مرگ کجا پیچد آن زلفک و آن پیچک
بر چرخ کجا پرد آن پرک و آن بالک

ای نازک نازک‌دل دل جو که دلت ماند
روزی که جدا مانی از زرک و از مالک

اشکسته چرا باشی دلتنگ چرا گردی
دل همچو دل میمک قد همچو قد دالک

تو رستم دستانی از زال چه می‌ترسی
یا رب برهان او را از ننگ چنین زالک

من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد
بر چرخ همی‌گشتی سرمستک و خوش حالک

می‌گشتی و می‌گفتی ای زهره به من بنگر
سرمستم و آزادم ز ادبارک و اقبالک

درویشی وانگه غم از مست نبیذی کم
رو خدمت آن مه کن مردانه یکی سالک

بر هفت فلک بگذر افسون زحل مشنو
بگذار منجم را در اختر و در فالک

من خرقه ز خور دارم چون لعل و گهر دارم
من خرقه کجا پوشم از صوفک و از شالک

با یار عرب گفتم در چشم ترم بنگر
می‌گفت به زیر لب لا تخدعنی والک

می‌گفتم و می‌پختم در سینه دو صد حیلت
می‌گفت مرا خندان کم تکتم احوالک

خامش کن و شه را بین چون باز سپیدی تو
نی بلبل قوالی درمانده در این قالک

آن میر دروغین بین با اسپک و با زینک (1317)

آن میر دروغین بین با اسپک و با زینک
شنگینک و منگینک سربسته به زرینک

چون منکر مرگست او گوید که اجل کو کو
مرگ آیدش از شش سو گوید که منم اینک

گوید اجلش کای خر کو آن همه کر و فر
وان سبلت و آن بینی وان کبرک و آن کینک

کو شاهد و کو شادی مفرش به کیان دادی
خشتست تو را بالین خاکست نهالینک

ترک خور و خفتن گو رو دین حقیقی جو
تا میر ابد باشی بی‌رسمک و آیینک

بی‌جان مکن این جان را سرگین مکن این نان را
ای آنک فکندی تو در در تک سرگینک

ما بسته سرگین دان از بهر دریم ای جان
بشکسته شو و در جو ای سرکش خودبینک

چون مرد خدابینی مردی کن و خدمت کن
چون رنج و بلا بینی در رخ مفکن چینک

این هجو منست ای تن وان میر منم هم من
تا چند سخن گفتن از سینک و از شینک

شمس الحق تبریزی خود آب حیاتی تو
وان آب کجا یابد جز دیده نمگینک

هر اول روز ای جان صد بار سلام علیک (1318)

هر اول روز ای جان صد بار سلام علیک
در گفتن و خاموشی ای یار سلام علیک

از جان همه قدوسی وز تن همه سالوسی
وز گل همه جباری وز خار سلام علیک

من ترکم و سرمستم ترکانه قلج بستم
در ده شدم و گفتم سالار سلام علیک

بنهاد یکی صهبا بر کف من و گفتا
این شهره امانت را هشدار سلام علیک

گفتم من دیوانه پیوسته خلیلانه
بر مالک خود گویم در نار سلام علیک

آن لحظه که بیرونم عالم ز سلامم پر
وان لحظه که در غارم با یار سلام علیک

چون صنع و نشان او دارد همه صورت‌ها
ای مور شبت خوش باد ای مار سلام علیک

داوود تو را گوید بر تخت فدیناکم
منصور تو را گوید بر دار سلام علیک

مشتاق تو را گوید بی‌طمع سلام از جان
محتاج همت گوید ناچار سلام علیک

شاهان چو سلام تو با طبل و علم گویند
در زیر زبان گوید بیمار سلام علیک

چون باده جان خوردم ایزار گرو کردم
تا مست مرا گوید ای زار سلام علیک

امسال ز ماه تو چندان خوش و خرم شد
کز کبر نمی‌گوید بر پار سلام علیک

از لذت زخمه تو این چنگ فلک بیخود
سر زیر کند هر دم کای تار سلام علیک

مرغان خلیلی هم سررفته و پرکنده
آورده از آن عالم هر چار سلام علیک

بس سیل سخن راندم بس قارعه برخواندم
از کار فروماندم ای کار سلام علیک

امروز بحمدالله از دی بترست این دل (1341)

امروز بحمدالله از دی بترست این دل
امروز در این سودا رنگی دگرست این دل

در زیر درخت گل دی باده همی‌خورد او
از خوردن آن باده زیر و زبرست این دل

از بس که نی عشقت نالید در این پرده
از ذوق نی عشقت همچون شکرست این دل

بند کمرت گشتم ای شهره قبای من
تا بسته بگرد تو همچون کمرست این دل

از پرورش آبت ای بحر حلاوت‌ها
همچون صدفست این تن همچون گهرست این دل

چون خانه هر مؤمن از عشق تو ویران شد
هر لحظه در این شورش بر بام و درست این دل

شمس الحق تبریزی تابنده چو خورشیدست
وز تابش خورشیدش همچون سحرست این دل

ای عشق که کردستی تو زیر و زبر خوابم (1444)

ای عشق که کردستی تو زیر و زبر خوابم
تا غرقه شده‌ست از تو در خون جگر خوابم

از کان شکر جستن اندر شب آبستن
بگداخت در اندیشه مانند شکر خوابم

بی‌لطف وصال او گشتم چو هلال او
تا شب نبرد هرگز در دور قمر خوابم

چون شب بشود تاری با این همه بیداری
با عشق همی‌گویم کای عشق ببر خوابم

چون خواب مرا بیند بگریزد و بنشیند
از من برود آید در شخص دگر خوابم

یاران که چه یاریدم تنها مگذاریدم
چون عشق ملک برده‌ست از چشم بشر خوابم

بنشین اگری عاشق تا صبحدم صادق
با من که نمی‌آید تا صبح و سحر خوابم