مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
دلدار اگر مرا بِدِراند پوست
افغان نکنم نگویم این درد از اوست
ما را همه دشمنند و تنها او دوست
از دوست به دشمنان بنالم، نه نکوست
دلدار ز پردهای کز آن سوسو نیست
میگفت بد من ارچه آتش خو نیست
چون دید مرا زود سخن گردانید
کو آن منست این سخن با او نیست
دلدار ظریف است و گناهش اینست
زیبا و لطیف است و گناهش اینست
آخر به چه عیب میگریزند از او
از عیب عفیف است و گناهش اینست
دلدارم گفت کان فلان زنده ز چیست؟
جانش چو منم عجب که بیجان چون زیست؟
گریان گشتم گفت که اینطرفهتر است
بیمن که دو دیدهٔ ویَم چون بگریست؟
دل در بر من زنده برای غم تست
بیگانهٔ خلق و آشنای غم تست
لطفی است که میکند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم تست
دل در بَرِ هر که هست، از دلبر ماست
هر جا جهَد این برق، از آنْ گوهر ماست
هر زر که در او مُهر اَلَست است و بَلیٰ
در هر کانی که هست آن زر، زر ماست
دل رفت برِ کسی که بیماش خوش است
غم خوش نبوَد و لیک غمهاش خوش است
جان میطلبد، نمیدهم روزی چند
جان را که محل نیست تقاضاش خوش است
دل رفت و سرِ راهِ دلْاِستان بگرفت
وز عشق، دو زلفِ او به دندان بگرفت
پرسید: کی تو؟ چون دهان بگشادم
جست از دهنم، راه بیابان بگرفت
دل یاد تو کرد چون به عشرت بنشست
جام از ساقی ربود و انداخت شکست
شوریده برون جست نه هشیار و نه مست
آوازه درافتاد که دیوانه شده است
دل یاد تو کرد چون طرب میانگیخت
والله که نخورد آن قدح را و بریخت
دل قالب مرده دید خود را بیتو
اینست سزای آنکه از جان بگریخت