مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)

در طالع من نیست که نزدیک تو باشم (23)

در طالع من نیست که نزدیک تو باشم
می‌گویمت از دور دعا گر برسانند

از دست کسی بستده هر روز عطایی (75)

از دست کسی بستده هر روز عطایی
معذور بدارندش یک روز جفایی

لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا (96)

لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا
تا از لب دلدار شود مست و شکرخا

تا از لب تو بوی لب غیر نیاید
تا عشق مجرّد شود و صافی و یکتا

آن لب که بود کون خری بوسه‌گه او
کی یابد آن لب شکر ِبوس مسیحا؟

می‌دان که حَدَث باشد جز نور قدیمی
بر مزبله‌ی پُر حَدَث آن گاه تماشا؟

آنگه که فنا شد حَدَث اندر دل پالیز
رُست از حدثی و شود او چاشنی‌افزا

تا تو حدثی لذت تقدیس چه دانی؟
رو از حدثی سوی تبارک و تعالی

زان دستِ مسیح آمد داروی جهانی
کاو دست نگه‌داشت ز هر کاسه سِکبا

از نعمت فرعون چو موسی کف و لب شست
دریای کَرَم داد مر او را ید بیضا

خواهی که ز معده و لب هر خام گریزی
پرگوهر و روتلخ همی‌باش چو دریا

هین چشم فروبند که آن چشم غیورست
هین معده تهی‌دار که لوتی‌ست مهیّا

سگ سیر شود هیچ شکاری بنگیرد
کز آتش جُوعست تک و گامِ تقاضا

کو دست و لب پاک که گیرد قدح پاک؟
کو صوفی چالاک که آید سوی حلوا؟

بنمای از این حرف تصاویر حقایق
یا مَن قَسَمَ الْقَهوةَ و الْکَأْسُ عَلَیْنا

رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را (97)

رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را
خود فاش بگو یوسف زرّین کمری را

در شهر که دیده‌ست چنین شهره بتی را؟
در بر که کشیده‌ست سهیل و قمری را؟

بنشاند به مُلکت مَلِکی بنده بد را
بِخْرید به گوهر کرمش بی‌گهری را

خضر خضرانست و ازو هیچ عجب نیست
کز چشمهٔ جان تازه کند او جگری را

از بهر زبردستی و دولت‌دهی آمد
نی زیر و زبر کردنِ زیر و زبری را

شاید که نخسپیم به شب چون که نهانی
مه بوسه دهد هر شبِ انجم‌شمری را

آثار رسانَد دل و جان را به مؤثّر
حمّالِ دل و جان کند آن شه، اثری را

اکسیر خداییست بدان آمد کاین جا
هر لحظه زر سرخ کند او حجری را

جان‌هایِ چو عیسی به سوی چرخ برانند
غم نیست اگر ره نبوَد لاشه خری را

هر چیز گمان بردم در عالم و این نی
کاین جاه و جلالست خدایی نظری را

سوز دل شاهانهٔ خورشید بباید
تا سرمه کشد چشم عروس سحری را

ما عقل نداریم یکی ذرّه وگر نی
کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را!؟

بی‌عقل چو سایه پیَت ای دوست دوانیم
کان رویِ چو خورشیدِ تو نبوَد دگری را

خورشید همه روز بدان تیغ گذارد
تا زخم زند هر طرفی بی‌سپری را

بر سینه نهد عقل چنان دل‌شکنی را
در خانه کشد روح چنان رهگذی را

دُر هدیه دهد چشم، چنان لعلِ لبی را
رخ زر زند از بهر چنین سیمبری را

رو صاحب آن چشم شو ای خواجه چو ابرو
کاو راست کند چشمِ کژِ کژنگری را

ای پاک‌دلان با جزِ او عشق مبازید
نتوان دل و جان دادن هر مختصری را

خاموش که او خود بکَشد عاشق خود را
تا چند کَشی دامن هر بی‌هنری را؟

ای از نظرت مست شده اسم و مسمّا (98)

ای از نظرت مست شده اسم و مسمّا
ای یوسف جان گشته ز لب‌هات شکرخا

ما را چه از آن قصّه که گاو آمد و خر رفت؟
هین وقت لطیف است از آن عربده بازآ

ای شاه تو شاهی کن و آراسته‌کن بزم
ای جان ولیِ نعمت هر وامق و عذرا

هم دایه جان‌هایی و هم جوی می و شیر
هم جنّت فردوسی و هم سدره خضرا

جز این بنگوییم وگر نیز بگوییم
گویید خسیسان که محالست و علالا

خواهی که بگویم بده آن جام صبوحی
تا چرخ به رقص آید و صد زهره زهرا

هر جا ترشی باشد اندر غم دنیا
می‌غُرّد و می‌بُرّد از آن جای دل ما

برخیز بخیلا نه درِ خانه فروبند
کان جا که توی خانه شود گلشن و صحرا

این مه ز کجا آمد وین روی چه روی است؟
این نور خداییست تبارک و تعالی

هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر
اول غم و سودا و به آخر ید بیضا

هر دل که نلرزیدت و هر چشم که نگریست
یا رب خبرش ده تو از این عیش و تماشا

تا شید برآرد وی و آید به سر کوی
فریاد برآرد که تمنیت تمنا

نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد
شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا

در شهر چو من گول مگر عشق ندیده‌ست
هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا

هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست
گر حاذق جدّ است وگر عشوه تیبا

افدی قمرا لاح علینا و تلالا (270)

افدی قمرا لاح علینا و تلالا
ما احسنه رب تبارک و تعالی

قد حل بروحی فتضاعفت حیاه
و الیوم نای عنی عزا و جلالا

ادعوه سرارا و انادیه جهارا
ان ابدلنی الصبوه طیفا و خیالا

لو قطعنی دهری لا زلت انادی
کی تخترق الجب و یروین وصالا

لا مل من العشق و لو مر قرون
حاشاه ملالا بی‌حاشای ملالا

العاشق حوت و هوی العشق کبحر
هل مل اذا ما سکن الحوت زلالا

بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت (330)

بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت
سرمست همی‌گشت به بازار مرا یافت

پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید
بگریختم از خانه خمار مرا یافت

بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس
پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا یافت

گفتم که در انبوهی شهرم که بیابد
آن کس که در انبوهی اسرار مرا یافت

ای مژده که آن غمزه غماز مرا جست
وی بخت که آن طره طرار مرا یافت

دستار ربود از سر مستان به گروگان
دستار برو گوشه دستار مرا یافت

من از کف پا خار همی‌کردم بیرون
آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا یافت

از گلشن خود بر سر من یار گل افشاند
وان بلبل وان نادره تکرار مرا یافت

من گم شدم از خرمن آن ماه چو کیله
امروز مه اندر بن انبار مرا یافت

از خون من آثار به هر راه چکیدست
اندر پی من بود به آثار مرا یافت

چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان
آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت

آن کس که به گردون رود و گیرد آهو
با صبر و تأنی و به هنجار مرا یافت

در کام من این شست و من اندر تک دریا
صاید به سررشته جرار مرا یافت

جامی که برد از دلم آزار به من داد
آن لحظه که آن یار کم آزار مرا یافت

این جان گران جان سبکی یافت و بپرید
کان رطل گران سنگ سبکسار مرا یافت

امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت

زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست (331)

زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست
دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست

از دور ببینی تو مرا شخص رونده
آن شخص خیالست ولی غیر عدم نیست

پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست
اما نه چنین جان که به جز غصه و غم نیست

من بی‌من و تو بی‌تو درآییم در این جو
زیرا که در این خشک به جز ظلم و ستم نیست

این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد
کو آب حیاتست و به جز لطف و کرم نیست

این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه‌ست (332)

این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه‌ست
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه‌ست

این صورت بت چیست‌‌ اگر خانهٔ کعبه‌ست
وین نور خدا چیست اگر دیر مغانه‌ست

گنجی‌ست در این خانه که در کون نگنجد
این خانه و این خواجه همه فعل و بهانه‌ست

بر خانه منه دست که این خانه طلسم‌ست
با خواجه مگویید که او مست شبانه‌ست

خاک و خس این خانه همه عنبر و مشک‌ست
بانگ در این خانه همه بیت و ترانه‌ست

فی‌الجمله هر آن کس که در این خانه رهی یافت
سلطان زمین‌ست و سلیمان زمانه‌ست

ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن
کاندر رخ خوب تو ز اقبال نشانه‌ست

سوگند به جان تو که جز دیدن رویت
گر ملک زمین‌ست فسون‌ست و فسانه‌ست

حیران شده بستان که چه برگ و چه شکوفه‌ست
واله شده مرغان که چه دام‌ست و چه دانه‌ست

این خواجهٔ چرخ‌ست که چون زهره و ماه‌ست
وین خانهٔ عشق است که بی‌حد و کرانه‌ست

چون آینه جان نقش تو در دل بگرفته‌ست
دل در سر زلف تو فرورفته چو شانه‌ست

در حضرت یوسف که زنان دست بریدند
ای جان تو به من آی که جان آن میانه‌ست

مستند همه خانه کسی را خبری نیست
از هر کی درآید که فلان‌ست و فلانه‌ست

شوم‌ست بر آستانه مشین خانه درآ زود
تاریک کند آنک ورا جاش ستانه‌ست

مستان خدا گرچه هزارند یکی‌اند
مستان هوا جمله دوگانه‌ست و سه گانه‌ست

در بیشهٔ شیران رو وز زخم میندیش
که‌اندیشه ترسیدن اَشکال زنانه‌ست

کان‌جا نبوَد زخم‌‌، همه رحمت و مهر‌ست
لیکن پسِ در وهم تو مانندهٔ فانه‌ست

در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل
درکش تو زبان را که زبان تو زبانه‌ست

اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست (333)

اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست
تو ابر در او کش که به جز خصم قمر نیست

ای خشک درختی که در آن باغ نرُسته‌ست
وی خوار عزیزی که در این ظلّ ِ شجر نیست

بسکل ز جز این عشق اگر دُر یتیمی
زیرا که جز این عشق تو را خویش و پدر نیست

در مذهب عشاق به بیماری مرگست
هر جان که به هر روز از این رنجْ بتر نیست

در صورت هر کس که از آن رنگ بدیدی
می‌دان تو به تحقیق که از جنس بشر نیست

هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق
تنگش تو به بر گیر که جز تنگ شکر نیست

شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت
منگر به چپ و راست که امکان حذر نیست