مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)

آن یار کز او خانهٔ ما جایِ پَری بود (216)

آن یار کز او خانهٔ ما جایِ پَری بود
سر تا قدمش چون پَری از عیب بَری بود

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود

تنها نه ز رازِ دلِ من پرده برافتاد
تا بود فلک، شیوهٔ او پرده دری بود

منظورِ خردمندِ من آن ماه که او را
با حُسنِ ادب شیوهٔ صاحب نظری بود

از چنگِ مَنَش اختر بَدمِهر به در برد
آری چه کنم؟ دولتِ دورِ قمری بود

عُذری بِنِه ای دل، که تو درویشی و او را
در مملکتِ حُسن سَرِ تاجْوَری بود

اوقاتِ خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

خوش بود لبِ آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنجِ روان رهگذری بود

خود را بکش ای بلبل از این رشک که گُل را
با بادِ صبا وقتِ سحر جلوه گری بود

هر گنجِ سعادت که خدا داد به حافظ
از یُمنِ دعایِ شب و وِردِ سَحَری بود

باز آی و دلِ تنگِ مرا مونس جان باش (272)

باز آی و دلِ تنگِ مرا مونس جان باش
وین سوخته را مَحرَمِ اسرارِ نهان باش

زان باده که در میکدهٔ عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدی ای عارفِ سالِک
جهدی کن و سرحلقهٔ رندانِ جهان باش

دلدار که گفتا به تواَم دل نگران است
گو می‌رسم اینک به سلامت، نگران باش

خون شد دلم از حسرتِ آن لعلِ روان بخش
ای دُرجِ محبت به همان مُهر و نشان باش

تا بر دلش از غصه غباری نَنِشیند
ای سیلِ سرشک از عقبِ نامه روان باش

حافظ که هوس می‌کندش جامِ جهان بین
گو در نظرِ آصفِ جمشید مکان باش

دارایِ جهان نصرتِ دین خسروِ کامل (304)

دارایِ جهان نصرتِ دین خسروِ کامل
یَحییِ بنِ مُظَفَّر مَلِکِ عالمِ عادل

ای درگهِ اسلام پناهِ تو گشاده
بر رویِ زمین روزنهٔ جان و دَرِ دل

تعظیمِ تو بر جان و خِرَد واجب و لازم
اِنعام تو بر کون و مکان فایض و شامل

روزِ ازل از کِلکِ تو یک قطره سیاهی
بر رویِ مَه افتاد که شد حلِّ مسائل

خورشید چو آن خالِ سیَه دید، به دل گفت
ای کاج که من بودَمی آن هندویِ مقبل

شاها فلک از بزمِ تو در رقص و سَماع است
دستِ طَرَب از دامنِ این زمزمه مَگسِل

مِی نوش و جهان بخش که از زلفِ کمندت
شد گردنِ بدخواه گرفتار سَلاسِل

دورِ فلکی یکسَره بر مِنْهَجِ عدل است
خوش باش که ظالم نَبَرد راه به منزل

حافظ قلمِ شاه جهان مقسِمِ رزق است
از بهرِ معیشت مَکُن اندیشهٔ باطل

گر دست دهد خاکِ کفِ پایِ نگارم (325)

گر دست دهد خاکِ کفِ پایِ نگارم
بر لوحِ بَصَر خطِّ غباری بنگارم

بر بویِ کنارِ تو شدم غرق و امید است
از موجِ سرشکم که رسانَد به کنارم

پروانهٔ او گر رسدم در طلبِ جان
چون شمع همان دَم به دَمی جان بِسِپارَم

امروز مَکَش سر ز وفایِ من و اندیش
زان شب که من از غم به دعا دست برآرم

زلفین سیاهِ تو به دلداریِ عُشّاق
دادند قراری و بِبُردَند قرارم

ای باد از آن باده نسیمی به من آور
کان بویِ شفابخش بُوَد دفعِ خُمارم

گر قلبِ دلم را نَنَهد دوست عیاری
من نقدِ روان در دَمَش از دیده شمارم

دامن مَفِشان از منِ خاکی که پس از من
زین در نتواند که بَرَد باد غبارم

حافظ لبِ لَعلَش چو مرا جانِ عزیز است
عمری بُوَد آن لحظه که جان را به لب آرم

گر دست رَسَد در سرِ زُلفینِ تو بازم (334)

گر دست رَسَد در سرِ زُلفینِ تو بازم
چون گوی چه سرها که به چوگانِ تو بازم

زلفِ تو مرا عمر دراز است ولی نیست
در دست، سرِ مویی از آن عمرِ درازم

پروانهٔ راحت بده ای شمع که امشب
از آتشِ دل پیش تو چون شمع گُدازم

آن دَم که به یک خنده دَهَم جان چو صُراحی
مستانِ تو خواهم که گُزارَند نمازم

چون نیست نمازِ منِ آلوده نمازی
در میکده زان کم نَشَوَد سوز و گُدازم

در مسجد و میخانه خیالت اگر آید
محراب و کمانچه ز دو ابرویِ تو سازم

گر خلوتِ ما را شبی از رخ بِفُروزی
چون صبح بر آفاقِ جهان سر بِفَرازم

محمود بُوَد عاقبتِ کار در این راه
گر سر بِرَوَد در سرِ سودایِ اَیازم

حافظ غمِ دل با که بگویم؟ که در این دور
جز جام نشاید که بُوَد محرمِ رازم

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم (371)

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم

چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم

المنة للَّه که چو ما بی‌دل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم

آن غالیه‌خط گر سوی ما نامه نوشتی (436)

آن غالیه‌خط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورق هستی ما درننوشتی

هرچند که هجران ثمر وصل برآرد
دهقان جهان کاش که این تخم نکِشتی

آمرزش نقد است کسی را که در این جا
یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی

در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد
چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی

مفروش به باغ ارم و نخوت شداد
یک شیشه می و نوش لبی و لب کشتی

تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی

آلودگی خرقه خرابی جهان است
کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی

از دست چرا هِشت سرِ زلف تو حافظ
تقدیر چنین بود، چه کردی که نهِشتی ؟

گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی (475)

گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی

شیرین‌تر از آنی به شکرخنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی

تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی

صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام
چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی

گویی بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم ندهی کامم و جانم بستانی

چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بیمار که دیده‌ست بدین سخت کمانی

چون اشک بیندازیش از دیدهٔ مردم
آن را که دمی از نظر خویش برانی

ای دل گر از آن چاهِ زَنَخدان به درآیی (494)

ای دل گر از آن چاهِ زَنَخدان به درآیی
هر جا که روی زود پشیمان به درآیی

هُش دار که گر وسوسهٔ عقل کنی گوش
آدم‌صفت از روضهٔ رضوان به درآیی

شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه‌لب از چشمهٔ حیوان به درآیی

جان می‌دهم از حسرتِ دیدارِ تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همّت
کز غنچه چو گل خرّم و خندان به درآیی

در تیره شبِ هجرِ تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مَهِ تابان به درآیی

بر رهگذرت بسته‌ام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی

حافظ مکن اندیشه که آن یوسفِ مَه‌رو
بازآید و از کلبهٔ احزان به درآیی

اکنون که ز گل باز چمن شد چو بهشتی (50)

اکنون که ز گل باز چمن شد چو بهشتی
ساقی می گلرنگ طلب بر لب کشتی

زنگ غمت از دل می خون‌رنگ برد پاک
بشنو که چنین گفت مرا پاک سرشتی

گر محتسبت بر کدوی باده زند سنگ
بشکن تو کدوی سر او نیز به خشتی

آمرزش نقد است کسی را که در اینجا
یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی

جهل من و علم تو فلک را چه تفاوت
آنجا که بصر نیست چه خوبی و چه زشتی

بر خاک در خواجه که ایوان جلال‌است
گر بالش زر نیست بسازیم به خشتی

ترسا بچه‌ای دوش همی‌گفت که حافظ
حیف است که هر دم کند آهنگ کنشتی