مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)

این کیست چنین مست ز خمار رسیده (2333)

این کیست چنین مست ز خمار رسیده
یا یار بود یا ز بر یار رسیده

یا شاهد جان باشد روبند گشاده
یا یوسف مصری است ز بازار رسیده

یا زهره و ماه است درآمیخته با هم
یا سرو روان است ز گلزار رسیده

یا چشمه خضر است روان گشته بدین سو
یا ترک خوش ماست ز بلغار رسیده

یا برق کله گوشه خاقان شکاری است
اندر طلب آهوی تاتار رسیده

یا ساقی دریادل ما بزم نهاده‌ست
یا نقل و شکرهاست به قنطار رسیده

یا صورت غیب است که جان همه جان‌هاست
یا مشعله از عالم انوار رسیده

شاه پریان بین ز سلیمان پیمبر
اندر طلب هدهد طیار رسیده

خوبان جهان از پی او جیب دریده
قاضی خرد بی‌دل و دستار رسیده

از هیبت خون ریزی آن چشم چو مریخ
مریخ ز گردون پی زنهار رسیده

وز بهر دیت دادن هر زنده که او کشت
همیان زر آورده به ایثار رسیده

اول دیت خون تو جامی است به دستش
درکش که رحیق است ز اسرار رسیده

خاموش کن ای خاسر انسان لفی خسر
از گلشن دیدار به گفتار رسیده

ای طبل رحیل از طرف چرخ شنیده (2334)

ای طبل رحیل از طرف چرخ شنیده
وی رخت از این جای بدان جای کشیده

ای نرگس چشم و رخ چون لاله کجایی
از گور تو آن نرگس و آن لاله دمیده

اندر لحد بی‌در و بی‌بام مقیمی
ای بر در و بر بام به صد ناز دویده

کو شیوه ابروی تو کو غمزه چشمت
ای چشم بد مرگ بدان هر دو رسیده

ای دست تو بوسه گه لب‌های عزیزان
در دست فنا مانده تو با دست بریده

این‌ها همه سهل است اگر مرغ ضمیرت
بر چرخ پریده بود و دام دریده

صورت چه کم آید چه برد جان به سلامت
موزه چه کم آید چو بود پای رهیده

صد شکر کند جان چو رهد از تن و صورت
ای بی‌خبر از چاشنی جان جریده

کو لذت آب و گل و کو آب حیاتی
کو قبه گردونی و کو بام خمیده

یا رب چه طلسم است کز آن خلد نفوریم
ما در تک این دوزخ امشاج خزیده

محسود فلک بوده و مسجود ملایک
وز همت ناپاک ز ما دیو رمیده

باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین
نرگس ندهد قطره ای از بام چکیده

بربند دهان از سخن و باده لب نوش
تا قصه کند چشم خمار از ره دیده

رندان همه جمعند در این دیر مغانه (2335)

رندان همه جمعند در این دیر مغانه
درده تو یکی رطل بدان پیر یگانه

خون ریزبک عشق در و بام گرفته‌ست
و آن عقل گریزان شده از خانه به خانه

یک پرده برانداخته آن شاهد اعظم
از پرده برون رفته همه اهل زمانه

آن جنس که عشاق در این بحر فتادند
چه جای امان باشد و چه جای امانه

کی سرد شود عشق ز آواز ملامت
هرگز نرمد شیر ز فریاد زنانه

پر کن تو یکی رطل ز می‌های خدایی
مگذار خدایان طبیعت به میانه

اول بده آن رطل بدان نفس محدث
تا ناطقه‌اش هیچ نگوید ز فسانه

چون بند شود نطق یکی سیل درآید
کز کون و مکان هیچ نبینی تو نشانه

شمس الحق تبریز چه آتش که برافروخت
احسنت زهی آتش و شاباش زبانه

این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده (2336)

این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده
پیغمبر عشق است ز محراب رسیده

آورده یکی مشعله آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشه بی‌خواب رسیده

این کیست چنین غلغله در شهر فکنده
بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده

این کیست بگویید که در کون جز او نیست
شاهی به در خانه بواب رسیده

این کیست چنین خوان کرم باز گشاده
خندان جهت دعوت اصحاب رسیده

جامی است به دستش که سرانجام فقیر است
زان آب عنب رنگ به عناب رسیده

دل‌ها همه لرزان شده جان‌ها همه بی‌صبر
یک شمه از آن لرزه به سیماب رسیده

آن نرمی و آن لطف که با بنده کند او
زان نرمی و زان لطف به سنجاب رسیده

زان ناله و زان اشک که خشک و تر عشق است
یک نغمه تر نیز به دولاب رسیده

یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابواب رسیده

ای مرغ دل ار بال تو بشکست ز صیاد
از دام رهد مرغ به مضراب رسیده

خاموش ادب نیست مثل‌های مجسم
یا نیست به گوش تو خود آداب رسیده

ما گوش شماییم شما تن زده تا کی (2623)

ما گوش شماییم شما تن زده تا کی
ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی

ما سوخته حالان و شما سیر و ملولان
آخر بنگویید که این قاعده تا کی

دل زیر و زبر گشت مها چند زنی طشت
مجلس همه شوریده بتا عربده تا کی

دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی
در حلقه رندان شده کاین مفسده تا کی

چون ساقی ما ریخت بر او جام شرابی
بشکست در صومعه کاین معبده تا کی

تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت
کاین نوبت شادی است غم بیهده تا کی

آن‌ها که خموشند به مستی مزه نوشند
ای در سخن بی‌مزه گرم آمده تا کی

برخیز که جان است و جهان است و جوانی (2624)

برخیز که جان است و جهان است و جوانی
خورشید برآمد بنگر نورفشانی

آن حسن که در خواب همی‌جست زلیخا
ای یوسف ایام به صد ره به از آنی

برخیز که آویخت ترازوی قیامت
برسنج ببین که سبکی یا تو گرانی

هر سوی نشانی است ز مخلوق به خالق
قانع نشود عاشق بی‌دل به نشانی

هر لحظه ز گردون برسد بانگ که ای گاو
ما راه سعادت بنمودیم تو دانی

برخیز و بیا دبدبه عمر ابد بین
تا بازرهی زود از این عالم فانی

او عمر عزیزی است از او چاره نداری
او جان جهان آمد و تو نقش جهانی

بر صورت سنگین بزند روح پذیرد
حیف است کز این روح تو محروم بمانی

او کان عقیق آمد و سرمایه کان‌ها
در کان عقیق آی چه دربند دکانی

گر علم خرابات تو را همنفسستی (2625)

گر علم خرابات تو را همنفسستی
این علم و هنر پیش تو باد و هوسستی

ور طایر غیبی به تو بر سایه فکندی
سیمرغ جهان در نظر تو مگسستی

گر کوکبه شاه حقیقت بنمودی
این کوس سلاطین بر تو چون جرسستی

گر صبح سعادت به تو اقبال نمودی
کی دامن و ریش تو به دست عسسستی

گر پیش روان بر تو عنایت فکنندی
فکری که به پیش دل توست آن سپسستی

معکوس شنو گر نبدی گوش دل تو
از دفتر عشاق یکی حرف بسستی

گوید همه مردند یکی بازنیامد
بازآمده دیدی اگر آن گیج کسستی

لرزان لهب جان تو از صرصر مرگ است
لرزان نبدی گر ز بقا مقتبسستی

همراه خسان گر نبدی طبع خسیست
در حلق تو این شربت فانی چو خسستی

طفل خرد تو به تبارک برسیدی
در مکتب شادی ز کجا در عبسستی

خاموش که این‌ها همه موقوف به وقت است
گر وقت بدی داعیه فریادرسستی

ای دل تو در این غارت و تاراج چه دیدی (2626)

ای دل تو در این غارت و تاراج چه دیدی
تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی

چون جولهه حرص در این خانه ویران
از آب دهان دام مگس گیر تنیدی

از لذت و از مستی این دانه دنیا
پنداشت دل تو که از این دام رهیدی

در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک
در دام کسی دانه خورد هیچ شنیدی

ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام
آن سوی که در روضه ارواح دویدی

ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل
یا یاد نداری تو که بر عرش پریدی

از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود
دادی تو پر خویش و دو سه دانه خریدی

چون گرسنه قحط در این لقمه فتادی
گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی

کو همت شاهانه نه زان دایه دولت
زان شیر تباشیر سعادت بمزیدی

آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت
والله که نیامیزد با خون و پلیدی

آن شاه گل ما به کف خویش سرشته‌ست
آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی

والله که در آن زاویه کاوراد الست است
آموخت تو را شاه تو شیخی و مریدی

آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند
گه قفل شود گاه کند رسم کلیدی

گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند
گه تازه و برجسته گهی کهنه قدیدی

ای سیل در این راه تو بالا و نشیب است
تلوین برود از تو چو در بحر رسیدی

ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی
وی چرخ از این بار گران سنگ خمیدی

ای بحر حقایق که زمین موج و کف توست
پنهانی و در فعل چه پیدا و پدیدی

ای چشمه خورشید که جوشیدی از آن بحر
تا پرده ظلمات به انوار دریدی

هر خاک که در دست گرفتی همه زر شد
شد لعل و زمرد ز تو سنگی که گزیدی

بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد
بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی

شاگرد کی بودی که تو استاد جهانی
این صنعت بی‌آلت و بی‌کف ز کی دیدی

چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک
سبزه شود آخر ز چه کهسار چریدی

خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت
صد بار از این ذکر و از این فکر بریدی

عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری (2627)

عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری
سلطان بچه‌ای آخر تا چند اسیری

سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است
زنهار به جز عشق دگر چیز نگیری

آن میر اجل نیست اسیر اجل است او
جز وزر نیامد همه سودای وزیری

گر صورت گرمابه نه‌ای روح طلب کن
تا عاشق نقشی ز کجا روح پذیری

در خاک میامیز که تو گوهر پاکی
در سرکه میامیز که تو شکر و شیری

هر چند از این سوی تو را خلق ندانند
آن سوی که سو نیست چه بی‌مثل و نظیری

این عالم مرگ است و در این عالم فانی
گر ز آنک نه میری نه بس است این که نمیری

در نقش بنی آدم تو شیر خدایی
پیداست در این حمله و چالیش و دلیری

تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدم
بیزارم از این فضل و مقامات حریری

بی‌گاه شد این عمر ولیکن چو تو هستی
در نور خدایی چه به گاهی و چه دیری

اندازه معشوق بود عزت عاشق
ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری

زیبایی پروانه به اندازه شمع است
آخر نه که پروانه این شمع منیری

شمس الحق تبریز از آنت نتوان دید
که اصل بصر باشی یا عین بصیری

هر روز بگه ای شه دلدار درآیی (2628)

هر روز بگه ای شه دلدار درآیی
جان را و جهان را شکفانی و فزایی

یا رب چه خجسته‌ست ملاقات جمالت
آن لحظه که چون بدر بر این صدر برآیی

هر جا که ملاقات دو یار است اثر توست
خود ذوق و نمک بخش وصالی و لقایی

معنی ندهد وصلت این حرف بدان حرف
تا تو ننهی در کلمه فایده زایی

ای داده تو دندان و شکرها که بخایند
دندان دگر داده پی فایده خایی

بیزارم از آن گوش که آواز نی اشنود
و آگاه نشد از خرد و دانش نایی

این مشک به خود چون رود و آب کشاند
تا خواجه سقا نکند جهد سقایی

این چرخ که می‌گردد بی‌آب نگردد
تا سر نبود پای کجا یابد پایی

هان ای دل پرسنده که دلدار کجای است
تو ای دل جوینده و پرسنده کجایی

تیهی ز کجا یابد گلزار و شقایق
پیهی ز کجا یابد تمییز ضیایی

اصداف حواسی که به شب ماند ز در دور
دانند که در هست ز دریای عطایی

درهاست در آن بحر در اصداف نگنجد
آن سوی برو ای صدف این سوی چه پایی

آن نیستی ای خواجه که کعبه به تو آید
گوید بر ما آی اگر حاجی مایی

این کعبه نه جا دارد نی گنجد در جا
می‌گوید العزه و الحسن ردایی

هین غرقه عزت شو و فانی ردا شو
تا جان دهدت چونک ببیند که فنایی

خامش کن و از راه خموشی به عدم رو
معدوم چو گشتی همگی حد و ثنایی