ملیحه بهارلو
ببین چهجور هنوز تواناست
و چهقدر خوب، خودش را سر پا نگه داشته؛
نفرت، در قرن ما.
چهطور به راحتی از روی بلندترین موانع میپرد.
چهطور به سرعت حمله میکند، دنبالمان میآید و دستگیرمان میکند.
مانند حسهای دیگر نیست؛
همزمان، پیرتر و جوان تر از آنهاست.
خودش، به دلایلی که زندهاش نگه میدارند، زندگی میبخشد.
حتا وقتی میخواهد هم، کاملاً خواب نیست.
بیخوابی ضعیفش نمیکند، بلکه بر قدرتش میافزاید.
برایش این مذهب یا مذهب دیگر فرقی ندارد –
فقط هر چیزی که موقعیت را برایش آماده کند،
در جای درست قرارَش دهد.
این سرزمین، یا سرزمین دیگر مهم نیست –
فقط هر چه که به شروعش کمک کند.
با عنوان عدالت و انصاف، کارش را شروع میکند
و بعد، خودش را پیش میبَرَد.
نفرت. نفرت.
از تماشای لذت عاشقانه، چهرهاش دَرهم میرود.
آه، این حسهای دیگر را نگاه کن –
این ضعیفهای بیحال.
مثلاً کِی «برادری»
این همه آدم را جذب خودش کرده؟
تا به حال «ترحّم» هیچ راهی را تا آخر رفته است؟
آیا «شکّ» توانسته تعداد زیادی از مردم را بیدار کند؟
فقط «نفرت» است که هرچه میخواهد، دارد.
باهوش، زبَردست، پُرکار.
لازم است همهی آهنگهایی را که ساخته نام ببریم؟
یا بگوییم چند صفحه به کتابهای تاریخ اضافه کرده؟
چند میدان و ورزشگاه را
با فرشی از آدمها پُر کرده؟
بیایید به خودمان دروغ نگوییم،
او میداند چهطور زیبایی بیافرینَد:
تابشِ با شکوهِ آتش در آسمانِ نیمه شب.
انفجارِ بینظیر بمبها در سپیدهدم.
نمیتوانی احساس ترحّمبرانگیز تماشای ویرانهها را انکار کنی،
و خندهداریِ ستونی که از دلشان بیرون آمده است.
نفرت، استادِ تناقض است –
بینِ انفجارها و خاموشیِ مُردگان،
سرخیِ خون و سفیدیِ برف.
از همه مهمتر اینکه از این تصویر تکراری خسته نمیشود:
تصویر جلّاد تر و تمیز
بالا سرِ قربانیِ لجنمالش.
همیشه آمادهی چالشهای جدید است.
اگر مجبور باشد مدتی صبر کند، صبر خواهد کرد.
میگویند کور است، کور؟
چشمان تیزبین یک تکتیرانداز را دارد؛
و مصمّم و پایدار، به آینده چشم میدوزد،
طوری که فقط او میتواند.
ما، بچههای این دوره و زمانهایم،
این زمانهی سیاسی.
تمامِ طولِ روز، تمامِ طولِ شب،
همهی موضوعها و حرفها – چه مالِ تو باشند، چه ما، چه آنها –
همه، موضوعهای سیاسیاند.
چه دوست داشته باشی، چه نداشته باشی،
ژنهایت، سابقهی سیاسی دارند،
پوستات رنگِ سیاسی دارد
و چشمهایت، نگاهِ سیاسی دارند.
هر چیزی که بگویی، منعکس میشود
و حتا اگر چیزی نگویی،
سکوتات برای خودش حرف میزند؛
پس در هر دو صورت، داری سیاسی حرف میزنی.
حتا وقتی در جنگل قدم میزنی،
داری روی زمینِ سیاسی
قدمهای سیاسی برمیداری.
شعرهای غیرسیاسی هم، سیاسیاند،
و ماهی که بالای سرِِ ما میدرخشد هم
دیگر کاملن شکلِِ ماه نیست.
بودن یا نبودن، مسئله این است؛
و اگرچه درکاش سخت است،
اما این مسئله، مثلِ همیشه، مسئلهیی سیاسیست.
برای رسیدن به مفهومی سیاسی،
حتا لازم نیست انسان باشی؛
موادِ خام هم میتوانند سیاسی باشند،
یا حتا غذاهای پروتئینی، یا نفتِ خام.
و یا میز کنفرانسی که
بر سر شکلاش چندین ماه دعوا بوده:
آیا باید دربارهی مرگ و زندگی
سرِ میز گِرد قضاوت کرد، یا میز مربع؟
و در ضمنِ همین دعوا و جر و بحث ها
آدمها هلاک میشوند،
حیوانها میمیرند،
خانهها میسوزند،
و مزارع از بین میروند،
درستِ مثلِ زمانهای قدیم
که همه چیز، کمتر سیاسی بود.