من قرصِ مسکنّم

من قرصِ مسکنّم
در خانه عمل می‌کنم
در اداره تأثیرم پیداست
سرِ جلسه‌ی امتحان می‌نشینم
در محاکمه حاضر می‌شوم
با دقت تکه‌های لیوان شکسته را به هم می‌چسبانم
فقط مرا بخور
زیر زبان حلم کن
فقط قورتم بده
و رویش آب بخور.

می‌دانم با بدبختی باید چکار کرد
چگونه خبر بد را تحمل کرد
بی‌عدالتی‌ها را کاهش داد
و فقدان خدا را چگونه معلوم ساخت
و کلاه عزاداری مناسب چهره انتخاب کرد.
منتظر چه‌ای_
ترحم شیمیایی را باور کن.

هنوز جوانی آقا (یا خانم)
باید به زندگی‌ت سروسامانی بدهی.

چه کسی گفته
که زندگی باید دلیرانه سپری شود؟

پرتگاه خود را به من بده
آن را با رویاها هموار خواهم کرد
آقا (یا خانم) از من سپاس‌گزار خواهی بود
به خاطر چهار دست و پا فرود آمدن‌ت.
جانِ خود را به من بفروش
خریدار دیگری نصیبت نخواهد شد.
شیطانِ دیگری هم، وجود ندارد.

شوخی سرش نمی‌شود

شوخی سرش نمی‌شود،
ستاره‌ها، پل‌ها
نساجی، معادن، کشت و زرع
کشتی‌سازی و کیک پختن را نمی‌فهمد.
در موردِ برنامه‌هایِ فردا که حرف می‌زنیم
می‌دود میانِ صحبت‌هامان و حرفِ آخر را می‌زند
که خارج از موضوع است.

حتا چیزی را که کاملاً مربوط به حرفۀ اوست
بلد نیست:
نه گور کندن
نه تابوتی سرهم کردن
نه جمع و جور کردنِ ریخت‌وپاش‌هایش.
مشغولِ کُشتن ست
و این کار را ناشیانه انجام می‌دهد
بدون نظم و نظام و بدونِ تجربه.

انگار بارِ اول است که رویِ هرکداممان تمرین می‌کند.
پیروزی جایِ خودش
اما شکست‌ها را ببین
تیرهایی که به خطا رفته‌اند
و تلاش‌هایی که از سر گرفته می‌شوند!

حتا گاهی از سرنگون کردنِ مگسی در هوا
عاجز است
در مسابقۀ خریدن،
به هزارپاها می‌بازد.

این‌همه پیازداران و حبوباتِ غلاف‌دار
شاخک‌ها، باله‌ها، آبشش‌ها
پرهایِ فصلِ جفت‌گیری و پشمِ زمستانی
شاهدی‌ست بر کارِ کاهلانۀ به تعویق افتاده‌اش.

سوءنیّت کافی نیست
و حتا کمکِ ما در جنگ‌ها و کودتاها
تا به حال، کم بوده است.

قلب‌ها درونِ پوستۀ تخم‌ها می‌تپد
اسکلت نوزادها رشد می‌کند
دو برگچه و در افق حتا درختانی بلند
نصیب بذرها می‌شود.

آنکه می‌پندارد مرگ مقتدر است
خود دلیلی زنده بر مقتدر نبودنِ آن است
زندگی‌ای پیدا نمی‌شود که دست کم یک لحظه
جاودان نبوده باشد.

مرگ
همیشه در فاصلۀ همین لحظه تأخیر می‌کند.
بیهوده دستگیرۀ دری نامرئی را
تکان می‌دهد.

هرچه را که به دست آورده‌ای
نمی‌تواند از تو پس بگیرد.

ببین چه‌جور هنوز تواناست – نفرت

ببین چه‌جور هنوز تواناست
و چه‌قدر خوب، خودش را سر پا نگه داشته؛
نفرت، در قرن ما.
چه‌طور به راحتی از روی بلندترین موانع می‌پرد.
چه‌طور به سرعت حمله می‌کند، دنبال‌مان می‌آید و دستگیرمان می‌کند.
مانند حس‌های دیگر نیست؛
هم‌زمان، پیرتر و جوان تر از آن‌هاست.
خودش، به دلایلی که زنده‌اش نگه می‌دارند، زندگی می‌بخشد.
حتا وقتی می‌خواهد هم، کاملاً خواب نیست.
بی‌خوابی ضعیفش نمی‌کند، بلکه بر قدرتش می‌افزاید.
برایش این مذهب یا مذهب دیگر فرقی ندارد –
فقط هر چیزی که موقعیت را برایش آماده کند،
در جای درست قرارَش دهد.
این سرزمین، یا سرزمین دیگر مهم نیست –
فقط هر چه که به شروعش کمک کند.
با عنوان عدالت و انصاف، کارش را شروع می‌کند
و بعد، خودش را پیش می‌بَرَد.
نفرت. نفرت.
از تماشای لذت عاشقانه، چهره‌اش دَرهم می‌رود.
آه، این حس‌های دیگر را نگاه کن –
این ضعیف‌های بی‌حال.
مثلاً کِی «برادری»
این همه آدم را جذب خودش کرده؟
تا به حال «ترحّم» هیچ راهی را تا آخر رفته است؟
آیا «شکّ» توانسته تعداد زیادی از مردم را بیدار کند؟
فقط «نفرت» است که هرچه می‌خواهد، دارد.
باهوش، زبَردست، پُرکار.
لازم است همه‌ی آهنگ‌هایی را که ساخته نام ببریم؟
یا بگوییم چند صفحه به کتاب‌های تاریخ اضافه کرده؟
چند میدان و ورزشگاه را
با فرشی از آدم‌ها پُر کرده؟
بیایید به خودمان دروغ نگوییم،
او می‌داند چه‌طور زیبایی بیافرینَد:
تابشِ با شکوهِ آتش در آسمانِ نیمه شب.
انفجارِ بی‌نظیر بمب‌ها در سپیده‌دم.
نمی‌توانی احساس ترحّم‌برانگیز تماشای ویرانه‌ها را انکار کنی،
و خنده‌داریِ ستونی که از دل‌شان بیرون آمده است.
نفرت، استادِ تناقض است –
بینِ انفجارها و خاموشیِ مُردگان،
سرخیِ خون و سفیدیِ برف.
از همه مهم‌تر این‌که از این تصویر تکراری خسته نمی‌شود:
تصویر جلّاد تر و تمیز
بالا سرِ قربانیِ لجن‌مالش.
همیشه آماده‌ی چالش‌های جدید است.
اگر مجبور باشد مدتی صبر کند، صبر خواهد کرد.
می‌گویند کور است، کور؟
چشمان تیزبین یک تک‌تیرانداز را دارد؛
و مصمّم و پایدار، به آینده چشم می‌دوزد،
طوری که فقط او می‌تواند.

درِ سنگی را می‌زنم

درِ سنگی را می‌زنم.
می‌خواهم به درونت داخل شوم،
و دوروبر را نگاه كنم
تورا مثل هوا نفس بكشم.
من كاملا بسته هستم
حتا اگر تكه تكه شویم
باز كاملا بسته خواهیم ماند.
حتا اگر به شكل ماسه درآییم
هیچ‌كس را به خود راه نمی‌دهیم.
درِ سنگی را می‌زنم
ـ منم، اجازه‌ی ورود بده.
صرفا از روی كنجكاوی آمده‌ام.
كنجكاوی‌ای كه تنها فرصتش زندگی‌ست.
می‌خواهم نگاهی به قصرت بیندازم،
و بعد، از یك برگ و قطره‌ی آب هم دیدن كنم.
برای این همه كار زمان كم آوردم.
میرایی من باید تو را متاثر می‌كرد.
و ضروری‌ست كه جدیت را حفظ كنم
از اینجا برو.
من فاقد عضلات خندیدنم.
منم، اجازه‌ی ورود بده
شنیده‌ام كه در تو اتاق‌هایی بزرگ و خالی هست،
اتاق‌های از نظر پنهان مانده، با زیبایی‌هایی بی‌مصرف،
مسكوت، بی طنین گام‌های كسی.
قبول كن كه خودت چیزی از آن نمی‌دانی.
اما در آن‌ها جایی وجود ندارد
زیبا، شاید، اما
خارج از حواس ناقص تو.
می‌توانی مرا بشناسی، اما هرگز مرا تجربه نخواهی كرد.
همه‌ی سطحم مقابل چشمان توست
اما همه‌ی درونم وارونه.
درِ سنگی را میزنم
ـ منم، اجازه‌ی ورود بده.
دنبال سرپناهی همیشگی در تو نیستم.
منم , بدبخت نیستم.
بی‌خانمان نیستم.
دوست دارم دوباره به دنیایی كه در آنم برگردم.
دست خالی وارد شده و دست خالی بیرون خواهم آمد.
و برای اثبات اینكه در تو واقعا حضور داشته‌ام
چیزی جز كلماتی كه هیچ كس باورشان نخواهد كرد
عرضه نخواهم كرد.
اجازه‌ی ورود نخواهی داشت ـ سنگ می‌گوید ـ
حس همیاری نداری.
هیچ حسی جایگزین حس همیاری نخواهد شد.
حتا اگر چشم تیزبینی تا حد همه چیزبینی یافت شود
بدون حس همیاری به هیچ دردی نمی‌خورد.
اجازه‌ی ورود نخواهی داشت
تازه می‌توانی شمه‌ای از آن حس
شكل نخستینه‌ی آن، و تنها تصوری از آن را داشته باشی.
درِ سنگی را می‌زنم.
ـ منم، اجازه‌ی ورود بده.
منتظر ورود به بارگاه تو بمانم
از برگ بپرس، همان را كه من گفتم خواهد گفت
از قطره‌ی آب بپرس، همان را كه برگ گفت خواهد گفت.
دست آخر از تارِ موی سرِ خودت بپرس.
خنده مرا نمی‌گشاید، خنده، خنده‌ی بزرگ
خنده‌ای كه با آن نمی‌توانم بخندم.
درِ سنگی را می‌زنم.
ـ منم، اجازه‌ی ورود بده.
ـ من دری ندارم ـ سنگ می‌گوید.

لاشخور هرگز نمی گوید گناهکار است

لاشخور هرگز نمی گوید گناهکار است.
پلنگ معنای بیم و وسواس را نمی داند
وقتی پیرانا‌ حمله می کند، ازخودشرمنده نیست.
اگر مارها دست داشتند ، ادعا می کردند
دست هاشان پاک است
شغال پشیمانی نمی شناسد .
شیرها و شپش‌ ها در طریق خود
تردید نمی کنند .
وقتی معتقدند راهشان‌ درست است ،
چرا تردید کنند ؟
روی این سومین سیاره ی خورشید
میان نشانه های سبعیت
یک وجدان پاک ، نمره ی اول است .

در می‌آوری، در می‌آوریم، در می‌آورید

در می‌آوری، در می‌آوریم، در می‌آورید
بارانی، ژاکت، کت، بلوز
پشمی، نخی، کنفی
دامن، شلوار، جوراب، لباسِ زیر
گذاشته، آویخته، انداخته به پشتِ صندلی،
انداخته از لته‌یِ پاراوان:
فعلاً پزشک می‌گوید چیز جدی‌ای نیست
خواهش می‌کنم لباس بپوشید، استراحت کنید، سفر بروید
بخورید در صورتی که، قبل از خواب، بعد از غذا
سه ماهِ دیگر مراجعه کنید، یک سالِ دیگر، یک سال و نیمِ دیگر؛
دیدی، تو فکر کردی، ما نگران بودیم
شما گمان می‌کردید، او شک می‌کرد
دیگر زمانِ شال و کلاه کردن
دیگر زمانِ بستنِ دکمه‌ها با دست‌هایِ لرزان
بندِ کفش‌ها، دکمه‌های فشاری، زیپ‌ها، قلاب کمربند
کمربندها، دکمه‌ها، کراوات‌ها، یقه‌ها
دیگر از آستین‌ها در بیاورید، از ساک‌ها، از جیب‌ها
شال گردنِ مچاله‌شده، خال‌خالی، راه‌راه، گلدار، چهارخانه
که مدتِ استفاده از آن ناگهان تمدید شده است.

پیاز چیز دیگری‌ست

پیاز چیز دیگری‌ست
دل و روده ندارد
تا مغز مغز پیاز است
تا حد پیاز بودن
پیاز بودن … از بیرون
پیاز بودن تا ریشه
پیاز می تواند بی دلهره ای
به درونش نگاه کند

در ما بیگانگی و وحشی‌گری ست
که پوست به زحمت آن را پوشانده
جهنم بافت های داخلی در ماست
آناتومی پرشور
اما در پیاز به جای روده های پیچ در پیچ
فقط پیاز است
پیاز چندین برابر عریان تر است
تا عمق، شبیه خودش

پیاز وجودی ست بی تناقض
پیاز پدیده ی موفقی ست
لایه ای درون لایه ی دیگر
به همین سادگی
بزرگتر، کوچکتر را در بر گرفته
و در لایه ی بعدی یکی دیگر
یعنی سومی چهارمی
فوگ متمایل به مرکز
پژواکی که به کر تبدیل می شود

پیاز، این شد یک چیزی :
نجیب ترین شکم دنیا
از خودش هاله های مقدسی می تند
برای شکوهش …

در ما چربی ها و عصب ها و رگ ها
مخاط و رمزیات
و حماقت کامل شدن را
از ما دریغ کرده اند

کجا می‌رود آهوی نوشته؟

کجا می‌رود آهویِ نوشته، در جنگلِ نوشته؟
می‌خواهد بنوشد از چشمه‌ای که
پوزه‌اش را منعکس می‌کند به شکلِ یک کُپی؟
چرا سرش را بلند می‌کند، صدائی شنیده است؟
رویِ چهار پا ایستاده، حقیقت را وام می‌گیرد وُ
گوش تیز می‌کند زیرِ انگشت‌هایم.
سکوت- واژه‌‌ای که خش خش می‌کند رویِ کاغذ و
می‌برد سمتِ واژه‌یِ ” جنگل ” شاخه‌هایِ آویزان.

به جَست وُ خیز می‌فریبند بر صفحه‌یِ سفید
حروفِ الفبایِ به خطا رسیده
از این‌جا که نجاتی در کار نیست
جمله‌ها را به ستوه اورده‌اند.

در قطره‌یِ جوهر، اما چکه‌‌یِ بامعنائی هست،
از شکارچی و نگاهش در کمین
آماده‌یِ جهیدن از سراشیبِ پیشانی،
گِردِ آهو و تیر،
آماده‌یِ پرتاب.

 

فراموش می‌کنند که این زندگی نیست.
قانون‌هایِ دیگری حکم می‌کند این‌جا، سیاه برسفید.
من رقم می‌زنم عمر یک لحظه را
در ابدیت‌هایِ کوچک‌تری تقسیم می‌شود،
لب‌ریز از گلوله‌هایِ بازِ ایستاده در پرواز.
تا ابد دست‌ها، اگر من بگویم، هیچ.
بی میلِ من برگی نمی‌افتد از درخت،
یا علفی خم نمی‌شود زیرِ نقطه‌یِ سُم.

پس، آیا جهانی هست
که سرنوشتِ خودمختارش در اختیارِ من باشد؟
که من اسیر کنم یک لحظه را با غل و زنجیرِ علامت‌های نوشتاری؟
حضوری به فرمان من به کمال؟

شادیِ نوشتن
فرصتِ جاودانه شدن
انتقام از یک دستِ مرگبار.

زن اسمت چیست؟ – ویتنام

زن اسمت چیست؟
-نمی‌دانم

-چند سال داری؟ اهل کجایی؟
-نمی‌دانم

-چرا این گودال را کنده‌ای؟
-نمی‌دانم

-چند وقت است که پنهان شده‌ای؟
-نمی‌دانم

-چرا انگشتم را گاز گرفتی؟
-نمی‌دانم

-نمی‌دانی که ما آزارت نخواهیم داد؟
-نمی‌دانم

-کدام طرفی هستی؟
-نمی‌دانم

-زمان جنگ است، باید انتخاب کنی
-نمی‌دانم

-هنوز دهکده‌ات پابرجاست؟
-نمی‌دانم

-این‌ها بچه‌های تواَند؟
-آری

ما، بچه‌های این دوره و زمانه‌ایم

ما، بچه‌های این دوره و زمانه‌ایم،
این زمانه‌ی سیاسی.

تمامِ طولِ روز، تمامِ طولِ شب،
همه‌ی موضوع‌ها و حرف‌ها – چه مالِ تو باشند، چه ما، چه آن‌ها –
همه، موضوع‌های سیاسی‌اند.

چه دوست داشته باشی، چه نداشته باشی،
ژن‌هایت، سابقه‌ی سیاسی دارند،
پوست‌ات رنگِ سیاسی دارد
و چشم‌هایت، نگاهِ سیاسی دارند.

هر چیزی که بگویی، منعکس می‌شود
و حتا اگر چیزی نگویی،
سکوت‌ات برای خودش حرف می‌زند؛
پس در هر دو صورت، داری سیاسی حرف می‌زنی.

حتا وقتی در جنگل قدم می‌زنی،
داری روی زمینِ سیاسی
قدم‌های سیاسی بر‌می‌داری.

شعرهای غیر‌سیاسی هم، سیاسی‌اند،
و ماهی که بالای سرِِ ما می‌درخشد هم
دیگر کاملن شکلِِ ماه نیست.

بودن یا نبودن، مسئله این است؛
و اگرچه درک‌اش سخت است،
اما این مسئله، مثلِ همیشه، مسئله‌یی سیاسی‌ست.

برای رسیدن به مفهومی سیاسی،
حتا لازم نیست انسان باشی؛
موادِ خام هم می‌توانند سیاسی باشند،
یا حتا غذاهای پروتئینی، یا نفتِ خام.

و یا میز کنفرانسی که
بر سر شکل‌اش چندین ماه دعوا بوده:
آیا باید درباره‌ی مرگ و زندگی
سرِ میز گِرد‌ قضاوت کرد، یا میز مربع؟

و در ضمنِ همین دعوا و جر و بحث ها
آدم‌ها هلاک می‌شوند،
حیوان‌ها می‌میرند،
خانه‌ها می‌سوزند،
و مزارع از بین می‌روند،
درستِ مثلِ زمان‌های قدیم
که همه چیز، کم‌تر سیاسی بود.