نوروزنامه
حکایت 32: الوس، چرمه، سرخ چرمه، تازی چرمه، خنگ، باد خنگ، مگس خنگ، سبز خنگ، پیسه کمیت، کمیت، کمیت، شبدیز، خورشید، گور سرخ، زرد رخش، سیارخش، خرماگون ،چشینه ، شولک ، پیسه ، ابرگون ، خاک رنگ، دیزه ، بهگون ، میگون ، بادروی ، گلگون ، ارغون ، بهارگون ، آبگون ، نیلگون ، ابرکاس ،ناوبار ،سپید زرده ، بورسار، بنفشه گون ، ادس ، زاغ چشم ، سبز پوست ، سیمگون ، ابلق ، سپید ، سمند ، اما الوس آن اسپست که گویند آسمان کشد، و گویند دوربین بود، و از دور جایی بانگ سم اسبان شنود، و بسختی شکیبا بود، ولیکن بسرد سیر طاقت ندارد، و بداشتن خجسته بوَد، ولیکن نازک بوَد. چرمه بدحشم و دوربین بوَد. سیاه چرمه خجسته بود. کمیت رنج بردار بوَد. شبدیز روزیمند و مبارک بوَد. خورشید آهسته و خجسته بوَد. سمند شکیبا و کارگر بوَد. پیسه خداونددوست و مهربان بود. سپید زرده بر نشست ملوک را شاید. پیسه کمیت رنجور و بدخو بود. و مر اسپان را رنگهای غریبست که کم افتد بدان رنگ. ارسططالیس بکتاب حیوان لختی یاد کرده است، و گویند هر اسپی که رنگ او رنگ مرغان بود، خاصه سپید، آن بهتر و شایسته تر بود و خداوندش بحرب همیشه بپیروزی. و اینچنین اسپ مرکب پادشاه را شاید. زرده زاغ چشم و عنبر رنگ که رنگ چشم او بزردی زند و آن اسپی که بر اندام او نقطهای سپید بود، یا زرد، و چون خنگ عقاب یا سرخ خنگ پای او بس سپید بود، یا کمیت رنگ با روی سپید، یا چهار دست و پای او سپید، این همه فرخ و خجسته (بود) . و اسپی که ملوک را نشاید آن اسپ بود که رنگش برنگ تذرو بود، یا بر روی نشانهای کلان دارد. اما آنچه فرخنده بود از نشانهای اسپ یکی آنست که بر جای حکم نشان دارد که پارسیان آن را گرد یا (؟گرد پا، ؟گردبا) خوانند، مبارک بود و فرخ. و هر اسپی که مویش زرد بود یا سرخ بسرما طاقت ندارد، و رسول علیه السلام گفت رونده ترین اسپان اشقر بود، و امیر المومنین علی رضی الله عنه گفته است دلاورترین اسپان کمیت است، و بی باک تر سیاه، و با نیروتر و نیکوخوتر خنگ، و باهنرتر سمند. و از اسپان خنگ آن به که پس سر و ناصیه و پا و شکم و خایه و دم و چشمها همه سیاه بود. و این مقدار جهت شرط کتاب یاد کرده شد، به روزگار پیشین در اسپ شناختن و هنر و عیب ایشان دانستن هیچ گروه به از عجم ندانستندی، از بهر آنک ملک جهان ازان ایشان بود، و هر کجا در عرب و عجم اسپ نیکو بودی بدرگاه ایشان آوردندی، و امروز هیچ گروه به از ترکان نمی دانند، از بهر آنک شب و روز کار ایشان با اسپست، و دیگر آنک جهان ایشان دارند.
حکایت 33: باز مونس شکارگاه ملوکست، و به وی شادی آرند، و وی را دوست دارند، و در باز خویها بود چنانک اندر ملوک بود، از بزرگ منشی و پاکیزگی. و پیشینگان چنین گفتهاند که « شاه جانوران گوشتخوار بازست و شاه چهارپایان گیاهخوار اسپ و شاه گوهرهای ناگدازنده یاقوت و شاه گوهرهای گدازنده زر .» و از بهر این حال، باز بملوک مخصوصتر است که بدیگر مردمان، و مر باز را حشمتی است که پرندگان دیگر را نیست، و عقاب از وی بزرگتر است ولیکن وی را آن حشمت نیست که باز را، و پادشاهان دیدار وی را بفال دارند، و چون باز بیتعبی سبک بر دست وی نشیند، و رو سوی پادشاه کند، دلیل آن باشد که وی را ولایتی نو بدست آید، و بر خلاف این بعکس. و چون بوقت برخاستن سر فرود آرد و باز بردارد دلیل کند که ضعفی بکار ملک در آید، و چون برخیزد و ؟؟ کند، یا شکار بگیرد و بر گرفته بانگ کند، تشویش سپاه باشد، و چون بوقت برخاستن اهار نکند نقصانی پدید آید، و چون بچشم راست سوی آسمان نگرد کارهای (ملک) بلندی گیرد، و چون بچشم چپ نگرد خللی باشد، و چون (بر) آسان بسیار نگرد دلیل ظفر و نصرت بود، و چون بزمین بسیار نگرد مشغولی باشد، و چون باز آسوده باشد و بشکارگاه با بازی دیگر جنگ افتد دشمنی نو پدید آید.
حکایت 34: انواع بسیارست، ولیکن از همه سپید چرده بهتر و باز سرخ فام و یا زرد تمام، و بشکار حریصتر سپید چرده بود، ولیکن بیمارناک بود و بدخو، و پس از وی زرد حریصتر و تندرست تر، و ازین هر دو سرخفام درستتر، لیکن بدخو بود، و بکالبد از همه بزرگتر بود، و شنودم از بازرگانی که در ایام ما بودند که هیچ کس از ماهانمه وشمگیر بهتر شناخته (؟نشناخته) اندر اشکره را، که کار ایشان سالی دوانزده ماه شکار کردن بود، و علی کامه که سپاهسالار بدرخستو بود نیز نیکو شناختی ولیکن همه متفق بودند که هیچ کس از ماهانمه به ندانستی، و او را بزبان کوهی کتابی شکره نامست بزرگ تصنیف وی، و او چنین گفته است که همه جانوران یکرنگ به از آمیخته ناتمام، ولیکن شرط اندر اختیار باز آنست که سخت گوشت بود و گرد و پیوسته، و اندامهاش در خور یکدیگر، چنانک سر کوتاه و خرد بود، و پیشانی و چشمهاش فراخ بود، و حوصله فراخ، و سینه پهن و پست، و دمچه و ران سطبر. و گوشت وی سخت، و ساقهاش سطبر و گرد و کوتاه، و پنجه نیکو انگشتان قوی، و ناخنان سیاه و پای سبز، هر بازی که بدین صفت بود آن بیشتر سپید چرده یا زرد تمام یا سرخ تمام بود و نادر افتد و بهمه قیمتی ارزد.
حکایت 35 : چنین گویند که ماهان پادشاهی بزرگ بوده است عاقل و کافی، یک روز باز دار خویش را (دید) باز بر دست آب میخورد، بفرمود تا صد چوبش بزدند. گفت ای عجب باز بتن خویش پادشاه پرندگانست، و غمگسار و عزیز دست پادشاهانست، روا بوَد که تو اینچنین بی ادبی کنی؟ عزیز ملوک بر دست و تو آب خوری، یا جز آب چیزی دیگر. بازدار گفت زندگانی خداوند دراز باد چون بشکارگاه تشنه گردم چون کنم که باز با من بوَد، گفت بکسی دیگر ده که اهل آن بود که باز تواند داشت که تو آب خوری یا چیزی دیگر که ترا بدان حاجت باشد.
حکایت 36: شنیدم که بوعبدالله خطیب مودب امیر ابوالعباس بود برادر فخرالدوله، بر منظره نشسته بود، و امیر ابوالعباس کودک بود از پیش وی فرود آمده بود، خادمی باشه بر دست داشت، آن باشه بخواست و بر دست نشاند، دران میان از دهن خیو بینداخت، چون سوی عبدالله خطیب آمد او را ملامت نمود، و روی ترش کرد و گفت « اگر نه آنستی که تو هنوز خُردی و این ادب نیاموخته من ترا امروز مالشی دادمی که بازگفتندی » آنگاه گفت « ای سبحان الله تو ملک و ملکزادهای، عزیز ملکان بر دست، تو چنین بیادبی کنی کز دهان خیو بیندازی ؟ » این بگفت، پس نعلین برداشت، و آن خادم را نعلینی چند بر گردن زد، و گفت « شما ملکزادگان را چنین میپرورید ؟ کزیشان بیادبی می آید که اشکره بر دست دارند و خیو اندازند. ؟»
دانا آن طب چنین گفتهاند، چون جالینوس و سقراط و بقراط و بوعلی سینا و محمد زکریا که هیچ چیز در تن مردم نافعتر از شراب نیست، خاصه شراب انگوری تلخ و صافی، و خاصیتش آنست که غم را ببرد، و دل را خرم کند، و تن را فربه کند، و طعامهای غلیظ را بگذارد، و گونه روسرخ کند، و پوست تن را تازه و روشن گرداند، و فهم و خاطر را تیز کند، و بخیل را سخی و بد دل را دلیر کند، و خورنده شراب را بیماری کم کند و اغلب تندرست باشد، از جهت آنک تبها و بیماری که از خلطهای لزج و فاسد تولد کند و سبب آنک میخواره را گاه گاه می افتد، و گاه اسهال نگذارد که خلط بد در معده گرد آید. و گروهی زیرکان شراب را محک مرد خواندهاند، و گروهی ناقد عقل، و گروهی صراف دانش، و گروهی معیار هنر . و بزرگان شراب را صابون الهم خواندهاند و گروهی مفرح الغم، و هر که پنج قدح شراب ناب بخورد آنچه اندروست از نیک و بد ازو سرآید و گوهر خویش پدید کند. و بیگانه را دوست گرداند و اندر دوستی بیفزاید، و اگر خود او را همین خاصیت است که دوستان را بهم بنشاند بسیارست. و از لطیفی که شرابست از همه خوردنیها که در جهانست از چرب و شیرین و خوش و ترش بیش از یک سیری نتوان خورد و اگر بیش خوری طبع نفور گیرد و باز مر شراب را هر چند بیش خوری بیش باید و مردم ازو سیر نگردد و طبع نفرت نگیرد که وی شاه همه شرابهاست. و در بهشت نعمت بسیارست و شراب بهترین نعمتهاء بهشتست، و اگر نبودی (ایزد آن را) بخود مخصوص نکردی (هر چند نعمتهای دو جهانی بتقدیر و ارادت اوست) چنانک در محکم کتاب خود یاد فرموده است که و سقیهم ربهم شرابا طهورا، و دیگر جای میفرماید و منافع للناس واثمهما اکبر من نفعهما، مردمان را منفعت بسیارست در وی و لیکن بزه او از نفع بیشترست. خردمند باید که چنان خورَد که مزه او بیشتر از بزه بود تا برو وبال نگردد، و این چنان باشد که بریاضت کردن نفس خود را بجایی رساند که از اول شراب خوردن تا آخر هیچ بدی و ناهمواری ازو در وجود نیاید بگفتار و بکردار الا نیکویی و خوشی. چون بدین درجه رسد شراب خوردن او را زیبد. و فضیلت شراب بسیارست، اکنون فصلی در منفعت شراب و مضرت و دفع مضرت شرابها یاد کنیم از گفتار جالینوس حکیم و محمد بن زکریاء رازی و خواجه ابوعلی سینا و اطباء بزرگ، منفعت شراب مست کننده، طعام را هضم کند، و حرارت اصلی یعنی حرارت غریزی را بیفزاید، و تن را قوی کند و پاک گرداند ببول و عرق و بخار.
مضرتش، نشاید کودکان را که سخت گرممزاج باشند. دفع مضرتش، اگر آید حاجت مردم گرممزاج را بخوردن این، شراب بآب و گلاب ممزوج کنند تا زیان نکند، و السلام. منفعت شراب سپید و تنگ، غذاء کمتر دهد، و مردمان گرم مزاج را بشاید، و صفرا برانَد ببول اندک اندک.
مضرتش، خداوند معده سودایی را از وی شکم پرباد گردد و درد مفاصل آرَد.
دفع مضرتش، با سپید باها و توابل و تباهه خشک کنند تا زیان ندارد و منفعت کند. منفعت شرابی که نه تیره بود و نه تنک، چون نیکو آید موافقترین شرابهاست، مردمان معتدلمزاج را شاید.
مضرتش، مردمان گرممزاج را زیان دارد،
دفع مضرتش، ممزوج کنند بآب و گلاب و بعلی باروای تا زیان ندارد.
منفعت شراب تلخ و تیره ، باد بشکند، و بلغم را ببرد، و درد معده و درد شکم را سود دارد.
دفع مضرتش، بآب ممزوج و با طعامها، ترش خورند، و نقل میوها، ترش کند تا زیان ندارد.
منفعت شراب ریحانی، دل و معده را قوی کند، و بادها بشکند و تبها که از بیماری خاسته بود سود دارد،
مضرتش ،درد چشم و درد سر آورد و زود بر سر رود،
دفع مضرتش بکافور و گلاب و بنفشه، نقل میوهاء ترش گردانند،
منفعت شراب نو، خون در تن بیفزاید، و رگها پر کند، و بخار ازو بر سر شود،
مضرتش ، نشاید مردمان را که تری دارند، و باد بریشان غلبه دارد، و تنهاء پر خلط دارند،
دفع مضرتش، قلیها، خشک با افزار باید خورد، و نقل میوه خشک کند،
(شراب…)، خداوندان باد و بلغم را نیکست، و معده و جگرم گرم را بشاید، و آن را (که) از بخار در رنج باشد،
مضرتش، مردمان لاغر را خشک و نزار را زیان دارد،
دفع مضرتش، با آب بیامیزند و کشکاب خورند، و طعامهاء سرد و میوه هاء تر زیان دارد،
کسی را که خمار سخت کند، و یا از درد سر رنج باشد نیکست، و مردمان گرم مزاج را شاید،
مضرتش ، باد در شکم انگیزد، و درد بندها آرد، و معده و جگر را سرد کند،
دفع مضرتش با گوشتابه و قلیه با توابل و افزار بسیار کند، و نقل میوه خشک کند،
شرابی که بترشی زند، مردمانی را که معدها و جکرهاء گرم دارند شاید،
مضرتش، آرزوی مجامعت ببرد، و پیها را سست کند،
دفع مضرتش با سپید باهاء حرف و حلوا و شیرینی خوردن تازیان ندارد،
شرابی که آفتاب پرورده باشد، لطیفتر و زودگوارتر از همه شرابها بود،
مضرتش ، خون را بزودی عفن گرداند،
دفع مضرتش باسکبا و سماق و ناربا کنند، و نقل ریباس و انار کنند، و از پس او سکنجبین خورند تازیان ندارد،
شراب مویزی، آنچه ازو صافی باشد مانند شراب ممزوج باشد، میل بخشکی دارد و موافقست محروران را،
مضرتش، آنچه تیره بود مانند شراب سیاه باشد و بدگوارد، و سودا انگیزد، و باد در شکم افگند، و شکن برآورد، و راههاء جگر ببندد،
دفع مضرتش، سکنجبین و آب کاسنی و تخم خیار با خیار بادرنگ…
شراب خرمایی، تن را فربه کند، و خون بسیار راند، خاصه که نو باشد،
مضرتش، غلیظ و بدگوارست، و راه جگر ببندد، و خون سودایی انگیزد،
دفع مضرتش، شراب انار و سکنجبین و داروهایی که سودا را براند بکار دارد تازیان ندارد، و درین باب این مقدار کفایت باشد، اکنون پیدا کنیم که انگور ازکجا پدید آمد و می چگونه ساخته اند،
حکایت 39: اندر معنی پدید آمدن شراب
اندر تواریخ نبشتهاند که بهراه پادشاهی بود کامگار و فرمانروا، باگنج و خواسته بسیار، و لشکری بی شمار، و همه خراسان در زیر فرمان او بود، و از خویشان جمشید بود، نام او شمیران، و این در شمیران کی بهر است، و هنوز برجاست، آبادان او کرده است، و او را پسری بود، نام او بادام، سخت دلیر و مردانه و با زور بود، و دران روزگار تیراندازی چون او نبود، مگر روزی شاه شمیران بر منظره نشسته بود، و بزرگان پیش او، و پسرش بادام پیش پدر، قضا را همایی بیامد و بانگ میداشت، و برابر تخت پارهای دورتر بزیر آمد و بزمین نشست، شاه شمیران نگاه کرد ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش در آویخته، و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد، شاه شمیران گفت ای شیر مردان این همای را از دست این مار که برهاند و تیری بصواب بیندازد، بادام گفت ای ملک کار بنده است، تیری بینداخت چنانک سر مار در زمین بدوخت و بهمای هیچ گزندی نرسید، همای خلاص یافت و زمانی آنجا می پرید و برفت، قضا را سال دیگر همین روز شاه شمیران بر منظره نشسته بود، آن همای بیامد و بر سر ایشان میپرید و پس بر زمین آمد، همانجا که مار را تیر زده بود چیزی از منقار بر زمین نهاد، و بانگی چند بکرد و بپرید، شاه نگاه کرد و آن همای را بدید، با جماعت گفت پنداری این همانست که ما او را از دست آن مار برهانیدیم، و امسال بمکافات آن باز آمده است و ما را تحفه آورده، زیرا که منقار بر زمین میزند، بروید و بنگرید و آنچ بیابید، بیارید، دو سه کس برفتند و بجملگی دو سه دانه دیدند آنجا نهاده، برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند، شاه بکار کرد، دانه ای سخت دید، دانا آن و زیرکان را بخواند، و آن دانها بدیشان نمود، و گفت هما این دانها را بما بتحفه آورده است، چه میبینید اندرین؟ ما را با این دانها چه میباید کردن؟ متفق شدند که این را بباید کشت و نیک نگاه داشت تا آخر سال چه پدیدار آید، پس شاه تخم را بباغبان خویش داد و گفت در گوشهای بکار، و گرداگرد او پرچین کن تا چهارپا اندرو راه نیابد، و از مرغان نگاه دار، و بهر وقت احوال او مرا مینمای، پس باغبان همچنین کرد، نوروز ماه بود، یکچندی برآمد، شاخکی ازین تخمها برجست، باغبان پادشاه را خبر کرد، شاه با بزرگان و دانا آن بر سر آن نهال شد، گفتند ما چنین شاخ و برگ ندیدهایم، و بازگشتند، چون مدتی برآمد شاخهاش بسیار شد، و بلگها پهن گشت، و خوشه خوشه بمثال گاورس ازو در آویخت، باغبان نزدیک شاه آمد، و گفت در باغ هیچ درختی ازین خرمتر نیست، شاه دگر باره با دانا آن بدیدار درخت شد، نهال او را دید درخت شده، و آن خوشها ازو در آویخته، شگفت بماند، گفت صبر باید کرد تا همه درختان را بر برسد تا بر این درخت چگونه شود، چون خوشه بزرگ کرد، و دانهای غوره بکمال رسید، هم دست بدو نیارستند کرد، تا خریف در آمد، و میوها چون سیب و امرود و شفتالو و انار و مانند آن در رسید، شاه بباغ آمد، درخت انگور دید چون عروس آراسته، خوشها بزرگ شده، و از سبزی بسیاهی آمده، چون شبه میتافت، و یک یک دانه ازو همیریخت، همه دانا آن متفق شدند که میوه این درخت اینست، و درختی بکمال رسیده است، و دانه از خوشه ریختن آغاز کرد، و بران دلیل میکند که فایده این در آب اینست، آب این بباید گرفتن و در خُمی کردن، تا چه دیدار آید، و هیچ کس دانه در دهان نیارست نهادن، ازان همیترسیدند که نباید که زهر باشد و هلاک شوند، همانجا در باغ خمی نهادند و آب آن انگور بگرفتند، و خم پر کردند، و باغبان را فرمود هر چه بینی مرا خبر کن، و بازگشتند، چون شیره در خم بجوش آمد باغبان بیامد، و شاه را گفت این شیره همچون دیگ بی آتش میجوشد، و بنرمی اندازد گفت چون بیارامد مرا آگاه کن، باغبان روزی دید صافی و روشن شده چون یاقوت سرخ میتافت و آرامیده شده، در حال شاه را خبر کرد، شاه با دانا آن حاضر شدند، همگنان در رنگ صافی او خیره بماندند، و گفتند مقصود و فایده ازین درخت اینست، اما ندانیم که زهرست یا پازهر، پس بران نهادند که مردی خونی را از زندان بیارند، و ازین شربتی بدو دهند، تا چه پدیدار آید، چنان کردند، و شربتی ازین بخونی دادند، چون بخورد اندکی روی ترش کرد، گفتند دیگر خواهی، گفت بلی، شربتی دیگر بدو دادند، در طرب کردن و سرود گفتن و کون و کچول کردن آمد، و شکوه پادشاه در چشمش سبک شد، و گفت یک شربت دیگر بدهید، پس هر چه خواهید بمن بکنید، که مردان مرگ را زادهاند، پس شربت سوم بدو دادند، بخورد و سرش گران شد و بخفت، و تا دیگر روز بهوش نیامد، چون بهوش آمد پیش ملک آوردندش، ازو پرسیدند که آن چه بود که دی روز خوردی، و خویشتن را چون میدیدی، گفت نمیدانم که چه میخوردم، اما خوش بود، کاشکی امروز سه قدح دیگر ازان بیافتمی، نخستین قدح بدشخواری خوردم که تلخ مزه بود، چون در معدهام قرار گرفت طبعم آرزوی دیگر کرد، چون دوم قدم بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت، و جهان پیش من سبک آمد، پنداشتم میان من و شاه هیچ فرقی نیست، و غم جهان بر دل من فراموش گشت، و سوم قدح بخوردم بخواب خوش در شدم. شاه وی را آزاد کرد از گناهی که کرده بود، بدین سبب همه دانا آن متفق گشتند که هیچ نعمتی بهتر و بزرگوارتر از شراب نیست، از بهر آنک در هیچ طعامی و میوهای این هنر و خاصیتی نیست که در شرابست. شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن، و بزم نهادن آیین آورد، و بعد ازان هم از شراب رودها بساختند و نواها زدند، و آن باغ که درو تخم انگور بکشتند هنوز برجاست، آن را بهرا غوره میخوانند و بر در شهرست، و چنین گویند که نهال انگور از هراه (؟هرات) بهمه جهان پراگند، و چندان انگور که بهراه باشد بهیچ شهری و ولایتی نباشد، چنانک زیادت از صد گونه انگور را نام بر سر زبان بگویند، و فضیلت شراب بسیارست.
روی نیکو را دانا آن سعادتی بزرگ دانستهاند، و دیدنش را به فال فرخ داشتهاند، و چنین گفتهاند که سعادت دیدار نیکو در احوال مردم همان تاثیر کند که سعادت کواکب سعد بر آسمان، و مثال این چنان نهادهاند چون مثل جامه که عطر اندر صندوق بود که از وی بوی گیرد و بی عطر آن بوی به مردم برساند، و چون مثال عکس آفتاب که بر آب افتد و بی آفتاب بدیگر جای عکس برساند، زیرا که نیکویی صورت مردم بهریست از تاثیر کواکب سعد که به تقدیر ایزد تعالی به مردم پیوندد، و نیکویی به همه زبانها ستوده است و به همه خردها پسندیده، و اندر جهان چیزها، نیکو بسیارست که مردم از دیدارشان شاد گردد، و به طبع اندر تازگی آرد، و لیکن هیچ چیز بجای روی نیکو نیست، زیرا که از روی نیکو شادی آید، چنانکه هیچ شادی بآن نرسد، و گفتهاند روی نیکو دلیل نیکبختی این جهانست، و چون روی نیکو با خوی نیکو یار شود آن نیکبختی بغایت رسیده باشد، و چون به ظاهر و باطن نیکو بود محبوب خدا (و) خلق گردد، و مر دیدار نیکو را چهار خاصیت است، یکی آنک روز خجسته کند بر بیننده، و دیگر آنک عیش خوش گرداند، و سدیگر آنک به جوانمردی و مروت راه دهد، و چهارم آنک به مال و جاه زیادت کند، زیرا که مردم چون به اولِ روز از روی نیکو شادی یافت دلیل بهرهای بود از بهرها، خجستگی، که آن روز جز شادی نبینند، چون با وی نشست عیش بر وی خوش گردد، و بیغم شود، و چون این حال بر وی قرار گرفت، و دیدار نیکو یافت، اگر چه بیمروت و سفله کسی بوَد، مروت و جوانمردی در وی بجنبد، و چون مردمان وی را با روی نیکو دیدند به تعظیم نگرند، او نیز از بهر عیش خویش بمال ورزیدن کوشش بیش کند، و چنین گفتهاند که روی نیکو پیر را جوان کند، و جوان را کودک، و کودک را بهشتی، و رسول علیه السلام گفته است « اطلبوا حاجاتکم من حسان الوجوه » گفت حاجت خویش از نیکو رویان بخواهید، و هرکس از روی شطارت مر روی نیکو را صفت کردهاند و لقبی نهاده، گروهی میدان عشق نهادهاند، و گروهی صحرای شادی، و روشه مهر، و پیرایه آفرینش، و نشانه بهشت گفتهاند، اما خداوندان علم فلاسفه گفتهاند که سبب آفرینش ایزدست، و طلب علم بدو، و از آفریدگار خویش اثرست که راه نماید به خوی ذات او، و طبیعیان گفتند که همه چیزها را زیادت و نقصان و اعتدالست ، و آراستگی هموار به اعتدالست، پس چون بنگرید صورت اعتدال خوب تر بود، که خویشتن را به ترکیب مینماید، و این عالم که بپای بود به اعتدال بر پای بود، و بوی آبادان باشد، و تناسخیان گویند که وی خلعت آفریدگارست، که به مکافات آن پاکی و پرهیزگاری که بنده کرده بود اندر پیش، آن به نور خویش او را کرامت کند، فاما خداوندان معرفت گفتهاند که وی شوق شمعست که شمع را برافروزاند، و گروهی گفتهاند که وی منشور سراست و باران رحمتست که روضه معرفت را تازه میگرداند، و درخت شوق را بشکفاند، و گروهی گفتهاند که وی آیت حقست که حقیقت بر محققان عرضه همیکند، تا به حقیقت وی به حق بازگردند، و در دیدار نیکو سخنهای بسیار گفتهاند، اگر همه یاد کنیم دراز گردد، و حکایتی از عبدالله طاهر یاد کنیم :
حکایت (41)
چنین گویند که عبدالله طاهر یکی را از بزرگان سپاه خویش باز داشته بود، هر چند در باب او سخن گفتندی از وی خشنود نگشت، پس چون حال بدان جا رسید، و هرکس از کار او ناامید گشتند این بزرگ را کنیزکی بود فصیحه، قصهای نوشت و آن روز که عبدالله طاهر به مظالم نشست آن کنیزک روی بربست، و به خدمت وی رفت، و قصه بداد و گفت « یا امیر خذ العفو فان من استولی اولی و من قدر غفر » گفت ای امیر هر که بیابد بدهد، و هر که بتواند بیامرزد، عبدالله گفت « یا جاریه ان ذنب صاحبک اعظم مما یرجی عفوه » ای کنیزک گناه مهتر تو بزرگوارتر از آنست (که) آن را آمرزش توان کرد. کنیزک گفت « ایها الامیر و ان شفیعی الیک اعظم مما ؟؟ رده » یعنی شفیع من بتو بزرگتر از آنست که باز توان زد، گفت « و ما شفیعک الذی لایرد » گفت کدامست این شفیع تو که باز نتوان زد، کنیزک دست از روی برداشت، و روی بدو نمود، و گفت « هذا شفیعی » اینک شفیع من، عبدالله طاهر چون روی کنیزک بدید تبسم کرد و گفت « شفیع ما اکرمه و من یوتیک ما اعظمه » گفت بزرگا شفیعا که تو آوردی و عزیز خواهشی که تراست، این بگفت و بفرمود تا آن سرهنگ را خلاص دادند، و خلعت داد، و بنواخت و بجای او کرامتها کرد، و این بدان یاد کرده شد تا بدانی که مرتبت روی نیکو تا کجاست و حرمت او چندست.