پادشاهی خسروپرویز

چوخورشید برزد سراز تیره کوه (31)

چوخورشید برزد سراز تیره کوه
خروشی برآمد زهر دو گروه

که گفتی زمین گشت گردان سپهر
گر از تیغها تیره شد روی مهر

بیاراسته میمن و میسره
زمین کوه گشت آهنین یکسره

از آواز اسپان و بانگ سپاه
بیابان همی‌جست بر کوه راه

چو بهرام جنگی بدان بنگرید
یکی خنجر آبگون برکشید

نیامد به دل‌ش اندرون ترس و بیم
دل شیر دربیشه شد بدو نیم

به ایرانیان گفت صف برکشید
همه کشور دوک لشکر کشید

همی‌گشت گرد سپه یک تنه
که دارد نگه میسر و میمنه

یلان سینه را گفت برقلبگاه
همی‌باش تا پیش روی سپاه

که از لشکر امروز جنگی منم
بگاه گریزش درنگی منم

نگه کرد خسرو بدان رزمگاه
جهان دید یکسر زلشکر سیاه

رخ شید تابان چوکام هژبر
همی تیغ بارید گفتی ز ابر

نیاطوس و بندوی و گستهم وشاه
ببالا گذشتند زان رزمگاه

نشستند بر کوه دوک آن سران
نهاده دو دیده بفرمانبران

ازان کوه لشکر همی‌دید شاه
چپ وراست و قلب و جناح سپاه

چوبرخاست آواز کوس از دو روی
برفتند مردان پر خاشجوی

تو گفتی زمین کوه آهن شدست
سپهر از بر خاک دشمن شدست

چو خسرو بران گونه پیکار دید
فلک تار دید و زمین قار دید

به یزدان همی‌گفت برپهلوی
که از برتران پاک و برتر توی

که برگردد امروز از رزم شاد
که داند چنین جز تو ای پاک وراد

کرابخت خواهد شدن کندرو
سر نیزه که شود خار و خو

دل و جان خسرو پراندیشه بود
جهان پیش چشمش یکی بیشه بود

که بگسست کوت ازمیان سپاه
ز آهن بکردار کوهی سیاه

بیامد دمان تامیان گروه
چو نزدیک ترشد بران برز کوه

به خسرو چنین گفت کای سرفراز
نگه کن بدان بنده دیوساز

که بااو برزم اندر آویختی
چواو کامران شد تو بگریختی

ببین از چپ لشکر ودست راست
که تا از میان دلیران کجاست

کنون تا بیاموزمش کارزار
ببیند دل و رزم مردان کار

چو بشنید خسرو زکوت این سخن
دلش گشت پردرد و کین کهن

کجا گفت کز بنده بگریختی
سلیح سواران فروریختی

ورا زان سخن هیچ پاسخ نداد
دلش گشت پرخون و سر پر ز باد

چنین گفت پس کوت را شهریار
که روپیش آن مرد ابلق سوار

چوبیند تو را پیشت آید به جنگ
تومگریز تا لب نخایی زننگ

چوبشنید کوت این سخن بازگشت
چنان شد که با باد انباز گشت

همی‌رفت جوشان ونیزه بدست
به آوردگه رفت چون پیل مست

چو نزدیک شد خواست بهرام را
برافراخت زانگونه زونام را

یلان سینه بهرام را بانگ کرد
که بیدارباش ای سوار نبرد

که آمد یکی دیو چون پیل مست
کمندی بفتراک و نیزه بدست

چو بهرام بشنید تیغ از نیام
برآهخت چون باد و برگفت نام

چوخسرو چنان دید برپای خاست
ازان کوه‌سر سر برآورد راست

نهاده بکوت و به بهرام چشم
دو دیده پر از آب و دل پر ز خشم

چو رومی به نیزه درآمد زجای
جهانجوی بر جای بفشارد پای

چو نیزه نیامد برو کارگر
بروی اندر آورد جنگی سپر

یکی تیغ زد بر سر و گردنش
که تاسینه ببرید تیره تنش

چو آواز تیغش به خسرو رسید
بخندید کان زخم بهرام دید

نیاطوس جنگی بتابید چشم
ازان خندهٔ خسرو آمد بخشم

به خسرو چنین گفت کای نامدار
نه نیکو بود خنده درکارزار

تو رانیست از روم جز کیمیا
دلت خیره بینم بکین نیا

چو کوت هزاره به ایران و روم
نبینند هرگز به آباد بوم

بخندی کنون زانک اوکشته شد
چنان دان که بخت تو برگشته شد

بدو گفت خسرو من از کشتنش
نخندم همی وز بریده تنش

چنان دان که هرکس که دارد فسوس
همو یابد از چرخ گردنده کوس

مرا گفت کز بنده بگریختی
نبودت هنر تا نیاویختی

ازان بنده بگریختن نیست ننگ
که زخمش بدین سان بود روز جنگ

وزان روی بهرام آواز داد
که‌ای نامداران فرخ نژاد

یلان سینه و رام و ایزد گسسپ
مرین کشته را بست باید بر اسپ

فرستید ز ایدر به لشکر گهش
بدان تابریده ببیند شهش

تن کوت رازود برپشت زین
بتنگی ببستند مردان کین

دوان اسپ با مرد گردن فراز
همی‌شد به لشکر گه خویش باز

دل خسرو ازکوت شد دردمند
گشادند زان کشته بند کمند

بران زخم او بر پراگند مشک
بفرمود پس تا بکردند خشک

به کرباس بر دوختش همچنان
زره دربر و تنگ بسته میان

به نزدیک قیصر فرستاد باز
که شمشیر این بندهٔ دیوساز

برین گونه برد همی روز جنگ
ازو گر هزیمت شدم نیست ننگ

همه رو میان دلشکسته شدند
به دل پاک بی‌جنگ خسته شدند

همی‌ریخت بطریق خونین سرشک
همی رخ پر از آب و دل پر ز رشک

بیامد ز گردنکشان ده هزار
همه جاثلیقان گرد و سوار

یکی حمله بردند زان سان که کوه
بدرید ز آواز رومی گروه

چکاچک برخاست و بانگ سران
همان زخم شمشیر و گرز گران

توگفتی که دریا بجوشد همی
سپهر روان بر خروشد همی

ز بس کشته اندر میان سپاه
بماندند بر جای بربسته راه

ازان رومیان کشته شد لشکری
هرآنکس که بود از دلیران سری

دل خسرو از درد ایشان بخست
تن خسته زندگان راببست

همه کشتگان رابهم برفکند
تلی گشت برسان کوه بلند

همی‌خواندندیش بهرام چید
ببرید خسرو ز رومی امید

همی‌گفت اگر نیز رومی دو بار
کند همی برین گونه بر کارزار

جهان را تو بی‌لشکر روم دان
همان تیغ پولاد را موم دان

به سرگس چنین گفت پس شهریار
که فردا مبر جنگیان را به کار

تو فردا بیاسای تا من سپاه
بیارم ز ایرانیان کینه خواه

بایرانیان گفت فردا به جنگ
شما را بباید شدن بی‌درنگ

همه ویژه گفتند کایدون کنیم
که کوه و بیابان پر از خون کنیم

چو بر زد ز دریا درفش سپید (32)

چو بر زد ز دریا درفش سپید
ستاره شد از تیرگی ناامید

تبیره زنان از دو پرده سرای
برفتند با پیل و باکرنای

خروش آمد و نالهٔ گاودم
هم از کوههٔ پیل رویینه خم

تو گفتی بجنبد همی دشت وراغ
شده روی خورشید چون پر زاغ

چو ایرانیان برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ هندی بکف

زمین سر به سر گفتی ازجوشنست
ستاره ز نوک سنان روشنست

چو خسرو بیاراست بر قلبگاه
همه دل گرفتند یکسر سپاه

ورامیمنه دار گردوی بود
که گرد ودلیر وجهانجوی بود

بدست چپش نامدار ارمنی
ابا جوشن وتیغ آهرمنی

مبارز چوشاپور وچون اندیان
بران جنگ بر تنگ بسته میان

همی‌بود گستهم بردست شاه
که دارد مر او را ز دشمن نگاه

چوبهرام یل رومیان راندید
درنگی شد وخامشی برگزید

بفرمود تاکوس برپشت پیل
ببستند وشد گرد لشکر چونیل

نشست ازبرپشت پیل سپید
هم آوردش ازبخت شد ناامید

همی‌راند آن پیل تامیمنه
بشاپور گفت ای بد بدتنه

نه پیمانت این بد به نامه درون
که پیش من آیی بدین دشت خون

نه این باشد آیین پرمایگان
همی تن بکشتن دهی رایگان

بدو گفت شاپور کای دیوفش
سرخویش دربندگی کرده کش

ازین نامه کی بود نام ونشان
که گویی کنون پیش گردنکشان

گرانمایه خسرو بشاپور گفت
که آن نامه با رای او بود جفت

به نامه توپاداش یابی زمن
هم ازنامداران این انجمن

چوهنگام باشد بگویم تو را
زاندیشه بد بشویم تو را

چوبهرام آواز خسرو شنید
باندیشه آن جادوی را بدید

برآشفت وزان کار تنگ آمدش
چوارغنده شد رای جنگ آمدش

جفا پیشه برپیل تنها برفت
سوی قلب خسرو خرامید تفت

چوخسرو چنان دید با اندیان
چین گفت کای نره شیر ژیان

برین پیل برتیرباران کنید
کمان را چوابر بهاران کنید

از ایرانیان آنک بد روزبه
کمان برنهادند یکسر بزه

زپیکان چنان گشت خرطوم پیل
توگفتی شد از خستگی پیل نیل

هم آنگاه بهرام بالای خواست
یکی مغفر خسرو آرای خواست

همان تیرباران گرفتند باز
برآشفت بهرام گردن فراز

پیاده شد آن مرد پرخاشخر
زره دامنش رابزد برکمر

سپر برسرآورد وشمشیر تیز
برآورد زان جنگیان رستخیز

پیاده زبهرام بگریختند
کمانهای چاچی فروریختند

یکی باره بردند هم درزمان
سپهبد نشست از بر اودمان

خروشان همی‌تاخت تا قلبگاه
بجایی کجا شاه بد بی‌سپاه

همه قلبگه پاک برهم درید
درفش جهاندار شد ناپدید

وزان جایگه شد سوی میسره
پس پشتش آزادگان یکسره

نگهبان آن دست گردوی بود
که مردی دلیر وجهانجوی بود

برادر چوروی برادر بدید
کمان را بزه کرد واندرکشید

دوخونی بران سان برآویختند
که گفتی بهمشان برآمیختند

بدین سان زمانی برآمد دراز
همی یک زدیگر نگشتند باز

بدو گفت بهرام کای بی‌پدر
به خون برادر چه بندی کمر

بدو گفت گردوی کای پیسه گرگ
تونشنیدی آن داستان بزرگ

که هرکو برادر بود دوست به
چو دشمن بود بی پی و پوست به

تو هم دشمن و بد تن و ریمنی
جهان آفرین را به دل دشمنی

به پیش برادر برادر به جنگ
نیاید اگر باشدش نام و ننگ

چوبشنید بهرام زو بازگشت
برآشفت و با او دژم ساز گشت

همی‌راند گردوی تا نزد شاه
ز آهن شده روی جنگی سیاه

برو آفرین کرد خسرو به مهر
که پاداش بادت ز گردان سپهر

فرستاده خسرو به شاپور کس
که موسیل راباش فریادرس

بکوشید تا پشت پشت آورید
مگر بخت روشن به مشت آورید

به گستهم گفت آن زمان شهریار
که گر هیچ رومی کند کارزار

چو بهرام جنگی شکسته شود
وگر نیز در جنگ خسته شود

همه رومیان سر به گردون برند
سخنها ز اندازه بیرون برند

نخواهم که رومی بود سرفراز
به ما برکنند اندرین جنگ ناز

بدیدم هنرهای رومی همه
بسان رمه روزگار دمه

هم آن به که من با سپاه اندکی
ز چوبینه آورد خواهم یکی

نخواهم درین کار یاری ز کس
امیدم به یزدان فریادرس

بدو گفت گستهم کای شهریار
به شیرین روانت مخور زینهار

چو رایت چنین است مردان کین
بخواه و مکن تیره روی زمین

بدو گفت خسرو که اینست روی
که گفتی ز لشکر کنون یار جوی

گزین کرد گستهم ز ایران سوار
ده و چار گردنکش نامدار

نخستین ازین جنگیان نام خویش
نوشت و بیاورد و بنهاد پیش

دگر گرد شاپور با اندیان
چو بند وی و گردوی پشت کیان

چو آذرگشسپ و دگر شیر ذیل
چو زنگوی گستاخ با شیر و پیل

تخواره که در جنگ غمخواره بود
یلان سینه را زشت پتیاره بود

فرخ زاد و چون خسرو سرفراز
چو اشتاد پیروز دشمن گداز

چو فرخنده خورشید با اورمزد
که دشمن بدی پیش ایشان فرزد

چومردان گزین کرد ز ایران دو هفت
ز لشکر بیک سو خرامید تفت

چنین گفت خسرو بدین مهتران
که ای سرفرازن و فرمانبران

همه پشت را سوی یزدان کنید
دل خویش را شاد و خندان کنید

جز از خواست یزدان نباشد سخن
چنین بود تا بود چرخ کهن

برزم اندرون کشته بهتر بود
که در خانه‌ات بنده مهتر بود

نگهدار من بود باید به جنگ
بهنگام جنبش نسازم درنگ

همه هم زبان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند

بکردند پیمان که از شهریار
کسی برنگردد ازین کارزار

سپهدار بشنید و آرام یافت
خوش آمدش وز مهتران کام یافت

سپه رابه بهرام فرخ سپرد
همی‌رفت با چارده مرد گرد

هم آنگه خروش آمد از دیده‌گاه
به بهرام گفتند کامد سپاه

جهان جوی بیدار دل برنشست
کمندی به فتراک و تیغی بدست

ز بالا چو آن مایه مردم بدید
تنی چند زان جنگیان برگزید

یلان سینه راگفت کاین بد نژاد
به جنگ اندرون دادمردی بداد

که من دانم کنون جزو نیست این
که یارد چمیدن برین دشت کین

برین مایه مردم به جنگ آمدست
وگر پیش کام نهنگ آمدست

فزون نیست با او سرافراز بیست
ازیشان کسی را ندانم که کیست

اگر پیشم آید جهان را بسم
اگر بر نیایم ازو ناکسم

به ایزد گشسپ ویلان سینه گفت
که مردان ندارند مردی نهفت

نباید که ما بیش باشیم چار
به خسرو مرا کس نیاید به کار

یکی بد کجا نام او جان فروز
که تیره شبان برگزیدی به روز

سپه را بدو داد و خود پیش رفت
همی تاخت با این سه بیدار تفت

چو بهرام را دید خسرو ز راه
به ایرانیان گفت کامد سپاه

کنون هیچ دل را مدارید تنگ
که آمد مرا روزگار درنگ

من و گرز و چوبینه بدنشان
شما رزم سازید با سرکشان

شما چارده یار و ایشان سه تن
مبادا که بینید هرگز شکن

نیاطوس با لشکر رومیان
ببستند ناچار یکسر میان

برفتند زان رزمگه سوی کوه
که دیدار بودی بهر دو گروه

همی‌گفت هرکس که پر مایه شاه
چرا جان فروشد ز بهر کلاه

بماند بدین دشت چندین سوار
شود خیره تنها سوی کارزار

همه دست برآسمان داشتند
که او را همه کشته پنداشتند

چو بهرام جنگی برانگیخت اسپ
یلان سینه و گرد ایزد گشسپ

بدیدند یاران خسروهمه
شد او گرگ و آن نامداران رمه

بماند آنگهی شاه ز آویختن
وزان شورش و باره انگیختن

جهاندار ناکام برگاشت اسپ
پس اندر همی‌رفت ایزدگشسپ

چوگستهم وبندوی وگردوی ماند
گوتاجور نام یزدان بخواند

بگستهم گفت آن زمان شهریار
که تنگ اندرآمد بد روزگار

چه بایست این بیهده رستخیز
بدیدند پشت من اندر گریز

بدو گفت گستهم کامد سوار
توتنهاشدی چون کنی کارزار

نگه کرد خسرو پس پشت خویش
ازان چار بهرام را دید پیش

همی‌داشت تن رازدشمن نگاه
ببرید برگستوان سیاه

ازوبازماندند هردوسوار
پس پشت اودشمن کینه دار

به پیش اندر آمد یکی غار تنگ
سه جنگی پس اندر بسان پلنگ

بن غارهم بسته آمد زکوه
بماند آن جهاندار دور ازگروه

فرود آمد از اسپ فرخ جوان
پیاده بران کوه برشد دوان

پیاده شد وراه اوبسته شد
دل نامداران ازو خسته شد

نه جای درنگ ونه جای گریز
پس اندر همی‌رفت بهرام تیز

بخسرو چنین گفت کای پرفریب
به پیش فراز توآمد نشیب

برمن چراتاختی هوش خویش
نهاده برین گونه بردوش خویش

چوشد زان نشان کار برشاه تنگ
پس پشت شمشیر و در پیش سنگ

به یزدان چنین گفت کای کردگار
توی برتر از گردش روزگار

بدین جای بیچارگی دست گیر
تو باشی ننالم به کیوان و تیر

هم آنگه چو از کوه برشد خروش
پدید آمد از راه فرخ سروش

همه جامه‌اش سبز و خنگی به زیر
ز دیدار او گشت خسرو دلیر

چو نزدیک شد دست خسرو گرفت
ز یزدان پاک این نباشد شگفت

چواز پیش بدخواه برداشتش
به آسانی آورد و بگذاشتش

بدو گفت خسرو که نام تو چیست
همی‌گفت چندی و چندی گریست

فرشته بدو گفت نامم سروش
چو ایمن شدی دور باش از خروش

کزین پس شوی بر جهان پادشا
نباید که باشی جز از پارسا

بدین زودی اندر بشاهی رسی
بدین سالیان بگذرد هشت و سی

بگفت این سخن نیز و شد ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید

چو آن دید بهرام خیره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند

همی‌گفت تا جنگ مردم بود
مبادا که مردی ز من گم بود

برآنم که جنگم کنون با پریست
برین تخت تیره بباید گریست

نیاطوس زان روی بر کوهسار
همی‌خواست از دادگر زینهار

خراشید مریم دو رخسار خویش
ز تیمار جفت جهاندار خویش

سپه بود برکوه و هامون وراغ
دل رومیان زو پر از درد و داغ

نیاطوس چون روی خسرو ندید
عماری زرین به یکسو کشید

بمریم چنین گفت کاندر نشین
که ترسم که شد شاه ایران زمین

هم آنگاه خسرو بران روی کوه
پدید آمد از راه دور از گروه

همه لشکر نامور شاد شد
دل مریم از درد آزاد شد

چوآمد به مریم بگفت آنچ دید
وزان کوه خارا سر اندر کشید

چنین گفت کای ماه قیصر نژاد
مرا داور دادگر داد داد

نه از کاهلی بدنه از بد دلی
که در جنگ بد دل کند کاهلی

بدان غار بی‌راه در ماندم
به دل آفریننده را خواندم

نهان داشت دارنده کارجهان
برین بنده گشت آشکارا نهان

فریدون فرخ ندید این به خواب
نه تورو نه سلم و نه افراسیاب

که امروز من دیدم ای سرکشان
ز پیروزی و شهریاری نشان

بدیشان بگفت آن کجا دید شاه
از آن پس به فرمود تا آن سپاه

همه جنگ را تاختن نوکنند
برزم اندرون یاد خسرو کنند

وزان روی بهرام شد پر ز درد
پشیمان شده زان همه کارکرد

هم آنگه ز کوه اندر آمد سپاه (33)

هم آنگه ز کوه اندر آمد سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه

وزان روی بهرام لشکر براند
به روز اندرون روشنایی نماند

همی‌گفت هرکس که راند سپاه
خرد باید و مردی و دستگاه

دلیران که دیدند خشت مرا
همان پهلوانی سرشت مرا

مرا برگزیدند بر خسروان
به خاک افگنم نام نوشین روان

ز لشکر بر شاه شد خیره خیر
کمان را بزه کرد و یک چوبه تیر

بزد ناگهان بر کمرگاه شاه
بکژ اندر آویخت پیکان به راه

یکی بنده چون زخم پیکان بدید
بیامد ز دیباش بیرون کشید

سبک شهریار اندر آمد دمان
به بهرام چوبینهٔ بد نشان

بزد نیزه‌ای بر کمربند اوی
زره بود نگسست پیوند اوی

سنان سر نیزه شد به دونیم
دل مرد بی‌راه شد پر ز بیم

چو بشکست نیزه بر آشفت شاه
بزد تیغ بر مغفر کینه خواه

سراسر همه تیغ برهم شکست
بدان پیکر مغفر اندر نشست

همی آفرین کرد هرکس که دید
هم آنکس که آواز آهن شنید

گرانمایگان از پس اندر شدند
چنان لشکری را بهم بر زدند

خرامید بندوی نزدیک شاه
که‌ای تاج تو برتر از چرخ ماه

یکی لشکرست این چومور وملخ
گرفته بیابان همه ریگ و شخ

نه والا بود خیره خون ریختن
نه این شاه با بنده آویختن

هر آنکس که خواهد ز ما زینهار
به از کشته یا خسته در کارزار

بدو گفت خسرو که هر کز گناه
بپیچید برو من نیم کینه خواه

همه پاک در زینهار منند
به تاج اندرون گوشوار منند

برآمد هم آنگه شب از تیره کوه
سپه بازگشتند هر دو گروه

چوآمد غوپاسبان و جرس
ز لشکر نبد خفته بسیار کس

جهان جوی بندوی ز آنجا برفت
میان دو لشکر خرامید تفت

ز لشکر نگه کرد کنداوری
خوش آواز و گویا منادیگری

بفرمود تا بارگی برنشست
به بیدار کردن میان را ببست

چنین تا میان دولشکر براند
کزو تا بدشمن فراوان نماند

خروشی برآورد کای بندگان
گنه کرده و بخت جویندگان

هران کز شما او گنهکارتر
به جنگ اندرون نامبردارتر

به یزدانش بخشید شاه جهان
گناهی‌که کرد آشکار و نهان

به تیره شبان چون برآمد خروش
نهادند هرکس به آواز گوش

همه نامداران بهرامیان
برفتن ببستند یک سر میان

چو برزد سر از کوه گیتی فروز
زمین را به ملحم بیاراست روز

همه دشت بی‌مرد و خرگاه بود
که بهرام زان شب نه آگاه بود

بدان خیمه‌ها در ندیدند کس
جز از ویژه یاران بهرام و بس

چو بهرام زان لشکر آگاه گشت
بیامد بران خیمه‌ها برگذشت

به یاران چنین گفت کاکنون گریز
به آید ز آرام با رستخیز

شتر خواست از ساروان سه هزار
هیونان کفک افگن و نامدار

ز چیزی که در گنج بد بردنی
ز گستردنیها و از خوردنی

ز زرین و سیمین وز تخت عاج
همان یاره و طوق زرین وتاج

همه بار کردند و خود برنشست
میان از پی بازگشتن ببست

چو خورشید روشن بیاراست گاه (34)

چو خورشید روشن بیاراست گاه
طلایه بیامد ز نزدیک شاه

به پرده سرای اندرون کس ندید
همان خیمه بر پای بر بس ندید

طلایه بیامد بگفت این به شاه
دل شاه شد تنگ زان رزمخواه

گزین کرد زان جنگیان سه هزار
زره دار و برگستوان ور سوار

به نستود فرمود تا برنشست
میان یلی تاختن را ببست

همی‌راند نستود دل پر ز درد
نبد مرد بهرام روز نبرد

همان نیز بهرام با لشکرش
نبود ایمن از راه وز کشورش

همی‌راند بی‌راه دل پر ز بیم
همی‌برد با خویشتن زر و سیم

یلان سینه و گرد ایزد گشسپ
ز یک سوی لشکر همی‌راند اسپ

به بی‌راه لشکر همی‌راندند
سخنهای شاهان همی‌خواندند

پدید آمد از دور یک پاره ده
کجا ده نبود از در مرد مه

همی‌راند بهرام پیش اندرون
پشیمان شده دل پر از درد و خون

چو از تشنگی خشک شدشان دهن
بیامد به خان یکی پیرزن

زبان را به چربی بیاراستند
وزان پیرزن آب و نان خواستند

زن پیر گفتار ایشان شنید
یکی کهنه غربیل پیش آورید

برو بر به گسترده یک پاره مشک
نهاده به غربیل بر نان کشک

یلان سینه برسم به بهرام داد
نیامد همی در غم از واژ یاد

گرفتند واژ و بخوردند نان
نظاره بدان نامداران زنان

چو کشکین بخوردند می خواستند
زبانها به زمزم بیاراستند

زن پیر گفت ار میت آرزوست
میست و یکی نیز کهنه کدوست

بریدم کدو را که نوبد سرش
یکی جام کردم نهادم برش

بدو گفت بهرام چون می بود
ازان خوبتر جامها کی بود

زن پیر رفت و بیاورد جام
ازان جام بهرام شد شادکام

یکی جام پر بر کفش برنهاد
بدان تا شود پیرزن نیز شاد

بدو گفت کای مام با فرهی
ز کار جهان چیستت آگهی

بدو پیرزن گفت چندان سخن
شنیدم کزان گشت مغزم کهن

ز شهر آمد امروز بسیار کس
همی جنگ چوبینه گویند و بس

که شد لشکر او به نزدیک شاه
سپهبد گریزان بشد بی‌سپاه

بدو گفت بهرام کای پاک زن
مرا اندرین داستانی بزن

که این از خرد بود بهرام را
وگر برگزید از هوا کام را

بدو پیرزن گفت کای شهره مرد
چرا دیو چشم تو را تیره کرد

ندانی که بهرام پور گشسپ
چوبا پور هرمز بر انگیزد اسپ

بخندد برو هرک دارد خرد
کس اورا ز گردنکشان نشمرد

بدو گفت بهرام گر آرزوی
چنین کرد گو می‌خوران در کدوی

برین گونه غربیل بر نان جو
همی‌دار در پیش تا جو درو

بران هم خورش یک شب آرام یافت
همی کام دل جست و ناکام یافت

چو خورشید برچرخ بگشاد راز
سپهدار جنگی بزد طبل باز

بیاورد چندانک بودش سپاه
گرانمایگان برگرفتند راه

بره بر یکی نیستان بود نو
بسی اندرو مردم نی‌درو

چو از دور دیدند بهرام را
چنان لشکرگشن و خودکام را

به بهرام گفتند انوشه بدی
ز راه نیستان چرا آمدی

که بی‌مر سپاهست پیش اندرون
همه جنگ را دست شسته به خون

چنین گفت بهرام کایدر سوار
نباشد جز از لشکر شهریار

فرود آمدند اندران نیستان
همه جنگ را تنگ بسته میان

شنیدم که چون ما ز پرده سرای
بسی چیدن راه کردیم رای

جهاندار بگزید نستود را
جهان جوی بی‌تار و بی‌پود را

ابا سه هزار از سواران مرد
کجا پای دارند روز نبرد

بدان تا بیاید پس ما دمان
چو بینم مر او را سرآرم زمان

همه اسپ را تنگها برکشید
همه گرد این بیشه لشکر کشید

سواران سبک برکشیدند تنگ
گرفتند شمشیر هندی به چنگ

همه نیستان آتش اندر زدند
سپه را یکایک بهم بر زدند

نیستان سراسر شد افروخته
یکی کشته و دیگری سوخته

چونستود را دید بهرام گرد
عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد

ز زین برگرفتش به خم کمند
بیاورد و کردش هم آنگه ببند

همی‌خواست نستود زو زینهار
همی‌گفت کای نامور شهریار

چرا ریخت خواهی همی خون من
ببخشای بر بخت وارون من

مکش مر مرا تا دوان پیش تو
بیایم بوم زار درویش تو

بدو گفت بهرام من چون تو مرد
نخواهم که باشد به دشت نبرد

نبرم سرت را که ننگ آیدم
که چون تو سواری به جنگ آیدم

چو یابی رهایی ز دستم بپوی
ز من هرچ دیدی به خسرو بگوی

چو بشنید نستود روی زمین
ببوسید و بسیار کرد آفرین

وزان بیشه بهرام شد تابری
ابا او دلیران فرخنده پی

ببود و برآسود و ز آنجا برفت
به نزدیک خاقان خرامید تفت

ازین سوی خسرو بران رزمگاه (35)

ازین سوی خسرو بران رزمگاه
بیامد که بهرام بد با سپاه

همه رزمگاهش به تاراج داد
سپه را همه بدره و تاج داد

یکی بارهٔ تیز رو برنشست
میان را ز بهر پرستش ببست

به پیش اندر آمد یکی خارستان
پیاده ببود اندران کارستان

به غلتید در پیش یزدان به خاک
همی‌گفت کای داور داد و پاک

پی دشمن از بوم برداشتی
همه کار ز اندیشه بگذاشتی

پرستنده و ناسزا بنده‌ام
به فرمان و رایت سرافگنده‌ام

وزان جایگه شد به پرده سرای
بیامد به نزدیک او رهنمای

بفرمود تا پیش او شد دبیر
نوشتند زو نامه‌ای برحریر

ز چیزی که رفت اندران رزمگاه
به قیصر نوشت اندران نامه شاه

نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید مردی و بخت و هنر

دگر گفت کز کردگار جهان
همه نیکوی دیدم اندر نهان

به آذرگشسپ آمدم با سپاه
دوان پیش بازآمدم کینه خواه

بدان گونه تنگ اندر آمد به جنگ
که بر من ببد کار پیکار تنگ

چو یزدان پاکش نبد دستگیر
بمرد آن دم آتش و دار و گیر

چوبیچاره‌تر گشت و لشکر نماند
گریزان به شبگیر ز آنجا براند

همه لشکرش را بهم بر زدیم
به لشکر گهش آتش اندرزدیم

به فرمان یزدان پیروزگر
ببندم برو نیز راه گذر

نهادند برنامه بر مهرشاه
فرستادگان بر گرفتند راه

فرستاده با نامه شهریار
بشد تا بر قیصر نامدار

چو آن نامه برخواند قیصر ز تخت
فرود آمد آن مرد بیداربخت

به یزدان چنین گفت کای رهنمای
همیشه توی جاودانه بجای

تو پیروز کردی مر آن بنده را
کشنده توی مرد افگنده را

فراوان به درویش دینار داد
همان خوردنیهای بسیار داد

مر آن نامه را نیز پاسخ نوشت
بسان درختی به باغ بهشت

سرنامه کرد از جهاندار یاد
خداوند پیروزی و فرو داد

خداوند ماه و خداوند هور
خداونت پیل و خداوند مور

بزرگی و نیک اختری زو شناس
وزو دار تا زنده باشی سپاس

جز از داد و خوبی مکن در جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان

یکی تاج کز قیصران یادگار
همی‌داشتی تا کی آید به کار

همان خسروی طوق با گوشوار
صدوشست تا جامهٔ زرنگار

دگر سی شتر بار دینار بود
همان در و یاقوت بسیار بود

صلیبی فرستاد گوهر نگار
یکی تخت پرگوهر شاهوار

یکی سبز خفتان به زر بافته
بسی شوشه زر برو تافته

ازان فیلسوفان رومی چهار
برفتند با هدیه وبا نثار

چو زان کارها شد به شاه آگهی
ز قیصر شدش کاربا فرهی

پذیره فرستاد خسرو سوار
گرانمایگان گرامی هزار

بزرگان به نزدیک خسرو شدند
همه پاک با هدیه نو شدند

چو خسرو نگه کرد و نامه بخواند
ازان خواسته در شگفتی بماند

به دستور فرمود پس شهریار
که آن جامهٔ روم گوهر نگار

نه آیین پرمایه دهقان بود
کجا جامهٔ جاثلیقان بود

چو بر جامهٔ ما چلیپا بود
نشست اندر آیین ترسا بود

وگر خود نپوشم بیازارد اوی
همانا دگرگونه پندارد اوی

وگر پوشم این نامداران همه
بگویند کاین شهریار رمه

مگر کز پی چیز ترسا شدست
که اندر میان چلیپا شدست

به خسرو چنین گفت پس رهنمای
که دین نیست شاها به پوشش بپای

تو بردین زر دشت پیغمبری
اگر چند پیوسته قیصری

بپوشید پس جامهٔ شهریار
بیاویخت آن تاج گوهرنگار

برفتند رومی و ایرانیان
ز هر گونه مردم اندر میان

کسی کش خرد بود چون جامه دید
بدانست کو رای قیصر گزید

دگر گفت کاین شهریار جهان
همانا که ترسا شد اندر نهان

دگر روز خسرو بیاراست گاه (36)

دگر روز خسرو بیاراست گاه
به سر برنهاد آن کیانی کلاه

نهادند در گلشن سور خوان
چنین گفت پس رومیان را بخوان

بیامد نیاطوس با رومیان
نشستند با فیلسوفان بخوان

چو خسرو فرود آمد از تخت بار
ابا جامهٔ روم گوهر نگار

خرامید خندان و برخوان نشست
بشد نیز بندوی برسم بدست

جهاندار بگرفت واژ نهان
به زمزم همی رای زد با مهان

نیاطوس کان دید بنداخت نان
از آشفتگی باز پس شد ز خوان

همی‌گفت واژ و چلیپا بهم
ز قیصر بود بر مسیحا ستم

چو بندوی دید آن بزد پشت دست
بخوان بر به روی چلیپا پرست

غمی گشت زان کار خسرو چودید
برخساره شد چون گل شنبلید

به گستهم گفت این گو بی‌خرد
نباید که بی‌داوری می‌خورد

ورا با نیاطوس رومی چه کار
تن خویش را کرد امروز خوار

نیاطوس زان جایگه برنشست
به لشکرگه خویش شد نیم مست

بپوشید رومی زره رزم را
ز بهر تبه کردن بزم را

سواران رومی همه جنگ جوی
به درگاه خسرو نهادند روی

هم آنگه ز لشکر سواری چو باد
به خسرو فرستاد رومی نژاد

که بندوی ناکس چرا پشت دست
زند بر رخ مرد یزدان‌پرست

گر او را فرستی به نزدیک من
و گرنه ببین شورش انجمن

ز من بیش پیچی کنون کز رهی
که جوید همی تخت شاهنشهی

چو بشنید خسرو برآشفت و گفت
که کس دین یزدان نیارد نهفت

کیومرث و جمشید تا کی قباد
کسی از مسیحا نکردند یاد

مبادا که دین نیاکان خویش
گزیده سرافراز و پاکان خویش

گذارم بدین مسیحا شوم
نگیرم بخوان واژ و ترسا شوم

تو تنها همی کژگیری شمار
هنر دیدم از رومیان روز کار

به خسرو چنین گفت مریم که من
بپا آورم جنگ این انجمن

به من ده سرافراز بندوی را
که تا رومیان از پی روی را

ببینند و باز آرمش تن درست
کسی بیهوده جنگ هرگز نجست

فرستاد بندوی را شهریار
به نزد نیاطوس با ده سوار

همان نیز مریم زن هوشمند
که بودی همیشه لبانش بپند

بدو گفت رو با برادر پدر
بگو ای بداندیش پرخاشخر

ندیدی که با شاه قیصر چه گفت
ز بهر بزرگی ورا بود جفت

ز پیوند خویشی و از خواسته
ز مردان وز گنج آراسته

تو پیوند خویشی همی‌برکنی
همان فر قیصر ز من بفگنی

ز قیصر شنیدی که خسرو ز دین
بگردد چو آید به ایران زمین

مگو ایچ گفتار نا دلپذیر
تو بندوی را سر به آغوش گیر

ندانی که دهقان ز دین کهن
نپیچد چرا خام گویی سخن

مده رنج و کردار قیصر بباد
بمان تا به باشیم یک چند شاد

بکین پدر من جگر خسته‌ام
کمر بر میان سوک را بسته‌ام

دل او سراسر پر از کین اوست
زبانش پر از رنج و تیماراوست

که او از پی واژ شد زشت گوی
تو از بی‌خرد هوشمندی مجوی

چو مریم برفت این سخنها بگفت
نیاطوس بشنید و کینه نهفت

هم از کار بندوی دل کرد نرم
کجا داشت از روی بندوی شرم

بیامد به نزدیک خسرو چو گرد
دل خویش خوش کرد زان گفته مرد

نیاطوس گفت ای جهاندیده شاه
خردمندی از مست رومی مخواه

توبس کن بدین نیاکان خویش
خردمند مردم نگردد ز کیش

برین گونه چون شد سخنها دراز
به لشکر گه آمد نیاطوس باز

بخراد برزین بفرمود شاه (37)

بخراد برزین بفرمود شاه
که رو عرض گه ساز ودیوان بخواه

همه لشکر رومیان عرض کن
هر آنکس که هستند نوگر کهن

درمشان بده رومیان را زگنج
بدادن نباید که بینند رنج

کسی کو به خلعت سزاوار بود
کجا روز جنگ از در کار بود

بفرمود تا خلعت آراستند
ز در اسپ پرمایگان خواستند

نیاطوس را داد چندان گهر
چه اسپ و پرستار و زرین کمر

کز اندازه هدیه برتر گذاشت
سرش را ز پر مایگان برفراشت

هر آن شهرکز روم بستد قباد
چه هرمز چه کسری فرخ نژاد

نیاطوس را داد و بنوشت عهد
بران جام حنظل پراگند شهد

برفتند پس رومیان سوی روم
بدان مرز آباد و آباد بوم

دگر هفته برداشت با ده سوار
که بودند بینا دل و نامدار

ز لشکر گه آمد به آذرگشسپ
به گنبد نگه کرد و بگذاشت اسپ

پیاده همی‌رفت و دیده پر آب
به زردی دو رخساره چون آفتاب

چو از دربه نزدیک آتش رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید

دو هفته همی‌خواند استا وزند
همی‌گشت بر گرد آذر نژند

بهشتم بیامد ز آتشکده
چو نزدیک شد روزگار سده

به آتش بداد آنچ پذیرفته بود
سخن هرچ پیش ردان گفته بود

ز زرین و سیمین گوهرنگار
ز دینار وز گوهر شاهوار

به درویش بخشید گنج درم
نماند اندران بوم و برکس دژم

وزان جایگه شد باندیو شهر
که بردارد از روز شادیش بهر

کجا کشور شورستان بود مرز
کسی خاک او راندانست ارز

به ایوان که نوشین روان کرده بود
بسی روزگار اندر آن برده بود

گرانمایه کاخی بیاراستند
همان تخت زرین به پیراستند

بیامد به تخت پدر برنشست
جهاندار پیروز یزدان پرست

بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان راهبر موبد تیزویر

نوشتند منشور ایرانیان
برسم بزرگان و فرخ مهان

بدان کار بندوی بد کدخدای
جهاندیده و راد و فرخنده‌رای

خراسان سراسر به گستهم داد
بفرمود تا نو کند رسم وداد

بهرکار دستور بد برزمهر
دبیری جهاندیده و خوب چهر

چو بر کام او گشت گردنده چرخ
ببخشید داراب گرد و صطرخ

به منشور برمهر زرین نهاد
یکی درکف رام برزین نهاد

بفرمود تا نزد شاپور برد
پرستنده و خلعت او را سپرد

دگر مهر خسرو سوی اندیان
بفرمود بردن برسم کیان

دگر کشوری را بگردوی داد
بران نامه بر مهر زرین نهاد

ببالوی داد آن زمان شهر چاچ
فرستاد منشور با تخت عاج

کلید در گنجها بر شمرد
سراسر بپور تخواره سپرد

بفرمود تا هر که مهتر بدند
به فرمان خراد برزین شدند

به گیتی رونده بود کام او
به منشورها بر بود نام او

ز لشکر هر آنکس که هنگام کار
بماندند با نامور شهریار

همی خلعت خسروی دادشان
به شاهی به مرزی فرستادشان

همی‌گشت گویا منادیگری
خوش آواز و بیدار دل مهتری

که ای زیردستان شاه جهان
مخوانید جز آفرین در نهان

مجویید کین و مریزید خون
مباشید بر کار بد رهنمون

گر از زیردستان بنالد کسی
گر از لشکری رنج یابد بسی

نیابد ستمگاره جز دار جای
همان رنج و آتش بدیگر سرای

همه پادشاهند برگنج خویش
کسی راکه گرد آمد از رنج خویش

خورید و دهید آنک دارید چیز
همان کز شماهست درویش نیز

چو باید خورش بامداد پگاه
سه من می بیابد ز گنجور شاه

به پیمان که خواند بران آفرین
که کوشد که آباد دارد زمین

گر ایدون که زین سان بود پادشا
به از دانشومند ناپارسا

مرا سال بگذشت برشست و پنج (38)

مرا سال بگذشت برشست و پنج
نه نیکو بود گر بیازم به گنج

مگر بهره بر گیرم از پند خویش
بر اندیشم از مرگ فرزند خویش

مرا بود نوبت برفت آن جوان
ز دردش منم چون تن بی‌روان

شتابم همی تا مگر یابمش
چویابم به بیغاره بشتابمش

که نوبت مرا بود بی‌کام من
چرا رفتی و بردی آرام من

ز بدها تو بودی مرا دستگیر
چرا چاره جستی ز همراه پیر

مگر همرهان جوان یافتی
که از پیش من تیز بشتافتی

جوان را چو شد سال برسی و هفت
نه بر آرزو یافت گیتی برفت

همی‌بود همواره با من درشت
برآشفت و یکباره بنمود پشت

برفت و غم و رنجش ایدر بماند
دل و دیدهٔ من به خون درنشاند

کنون او سوی روشنایی رسید
پدر را همی جای خواهد گزید

برآمد چنین روزگار دراز
کزان همرهان کس نگشتند باز

همانا مرا چشم دارد همی
ز دیر آمدن خشم دارد همی

ورا سال سی بد مرا شصت و هفت
نپرسید زین پیر و تنها برفت

وی اندر شتاب و من اندر درنگ
ز کردارها تا چه آید به چنگ

روان تو دارنده روشن کناد
خرد پیش جان تو جوشن کناد

همی‌خواهم از کردگار جهان
ز روزی ده آشکار و نهان

که یکسر ببخشد گناه مرا
درخشان کند تیره گاه مرا

کنون داستانهای دیرینه گوی (39)

کنون داستانهای دیرینه گوی
سخنهای بهرام چوبینه گوی

که چون او سوی شهر ترکان رسید
به نزد دلیر و بزرگان رسید

ز گردان بیدار دل ده هزار
پذیره شدندش گزیده سوار

پسر با برادرش پیش اندرون
ابا هر یکی موبدی رهنمون

چو آمد بر تخت خاقان فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز

چو خاقان ورا دید برپای جست
ببوسید و بسترد رویش بدست

بپرسید بسیارش از رنج راه
ز کار و ز پیکار شاه و سپاه

هم ایزد گشسپ و یلان سینه را
بپرسید و خراد برزینه را

چو بهرام برتخت سیمین نشست
گرفت آن زمان دست خاقان بدست

بدو گفت کای مهتر بافرین
سپهدار ترکان و سالار چین

تو دانی که از شهریار جهان
نباشد کسی ایمن اندر نهان

بر آساید از گنج و بگزایدش
تن آسان کند رنج بفزایدش

گر ایدون که اندر پذیری مرا
بهرنیک و بد دست‌گیری مرا

بدین مرز بی‌یار یار توام
بهر نیک و بد غمگسار توام

وگر هیچ رنج آیدت بگذرم
زمین را سراسر بپی بسپرم

گر ایدون که باشی تو همداستان
از ایدر شوم تا به هندوستان

بدو گفت خاقان که ای سرفراز
بدین روز هرگز مبادت نیاز

بدارم تو را همچو پیوند خویش
چه پیوند برتر ز فرزند خویش

همه بوم با من بدین یاورند
اگر کهترانند اگر مهترند

تو را بر سران سرفرازی دهم
هم از مهتران بی‌نیازی دهم

بدین نیز بهرام سوگند خواست
زیان بود بر جان او بند خواست

بدو گفت خاقان به برتر خدای
که هست او مرا و تو را رهنمای

که تا زنده‌ام ویژه یار توام
بهر نیک و بد غمگسار توام

ازان پس دو ایوان بیاراستند
زهر گونه‌ای جامه‌ها خواستند

پرستنده و پوشش و خوردنی
ز چیزی که بایست گستردنی

ز سیمین و زرین که آید به کار
ز دینار وز گوهر شاهوار

فرستاد خاقان به نزدیک اوی
درخشنده شد جان تاریک اوی

به چوگان و مجلس به دشت شکار
نرفتی مگر کو بدی غمگسار

برین گونه بر بود خاقان چین
همی‌خواند بهرام را آفرین

یکی نامبردار بد یار اوی
برزم اندرون دست بردار اوی

ازو مه به گوهر مقاتوره نام
که خاقان ازو یافتی نام و کام

به شبگیر نزدیک خاقان شدی
دولب را به انگشت خود بر زدی

بران سان که کهتر کند آفرین
بران نامبردار سالار چین

هم آنگه زدینار بردی هزار
ز گنج جهاندیده نامدار

همی‌دید بهرام یک چندگاه
به خاقان همی‌کرد خیره نگاه

بخندید یک روز گفت ای بلند
توی بر مهان جهان ارجمند

بهر بامدادی بهنگام بار
چنین مرد دینار خواهد هزار

ببخشش گرین بیستگانی بود
همه بهر او زرکانی بود

بدو گفت خاقان که آیین ما
چنین است و افروزش دین ما

که از ما هر آنکس که جنگی ترست
به هنگام سختی درنگی ترست

چو خواهد فزونی نداریم باز
ز مردان رزم آور جنگ ساز

فزونی مر او راست برما کنون
بدینار خوانیم بر وی فسون

چو زو بازگیرم بجوشد سپاه
ز لشکر شود روز روشن سیاه

جهانجوی گفت ای سر انجمن
تو کردی و را خیره بر خویشتن

چو باشد جهاندار بیدار و گرد
عنان را به کهتر نباید سپرد

اگر زو رهانم تو را شایدت
وگر ویژه آزرم او بایدت

بدو گفت خاقان که فرمان تو راست
بدین آرزو رای و پیمان تو راست

مرا گر توانی رهانید ازوی
سرآورده باشی همه گفت و گوی

بدو گفت بهرام که اکنون پگاه
چو آید مقاتوره دینار خواه

مخند و بر و هیچ مگشای چشم
مده پاسخ و گر دهی جز به خشم

گذشت آن شب و بامداد پگاه
بیامد مقاتوره نزدیک شاه

جهاندار خاقان بدو ننگرید
نه گفتار آن ترک جنگی شنید

ز خاقان مقاتوره آمد بخشم
یکایک برآشفت و بگشاد چشم

بخاقان چین گفت کای نامدار
چرا گشتم امروز پیش تو خوار

همانا که این مهتر پارسی
که آمد بدین مرز با یار سی

بکوشد همی تا بپیچی ز داد
سپاه تو را داد خواهد بباد

بدو گفت بهرام که ای جنگوی
چرا تیزگشتی بدین گفت وگوی

چو خاقان برد راه و فرمان من
خرد را نپیچد ز پیمان من

نمانم که آیی تو هر بامداد
تن آسان دهی گنج او را به باد

بران نه که هستی تو سیصد سوار
به رزم اندرون شیرجویی شکار

نیرزد که هر بامداد پگاه
به خروار دینار خواهی ز شاه

مقاتوره بشنید گفتار اوی
سرش گشت پرکین ز آزار اوی

بخشم و به تندی بیازید چنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ

به بهرام گفت این نشان منست
برزم اندرون ترجمان منست

چو فردا بیایی بدین بارگاه
همی‌دار پیکان ما را نگاه

چو بشنید بهرام شد تیز چنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ

بدو داد و گفتا که این یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار

مقاتوره از پیش خاقان برفت
بیامد سوی خرگه خویش تفت

چوشب دامن تیره اندر کشید (40)

چوشب دامن تیره اندر کشید
سپیده ز کوه سیه بر دمید

مقاتوره پوشید خفتان جنگ
بیامد یکی تیغ توری به چنگ

چو بهرام بشنید بالای خواست
یکی جوشن خسرو آرای خواست

گزیدند جایی که هرگز پلنگ
بر آن شخ بی‌آب ننهاد چنگ

چو خاقان شنید این سخن برنشست
برفتند ترکان خسرو پرست

بدان کار تا زین دو شیر دمان
کرا پیشتر خواهد آمد زمان

مقاتوره چون شد به دشت نبرد
ز هامون به ابر اندر آورد گرد

به بهرام گردنکش آواز داد
که اکنون ز مردی چه داری بیاد

تو تازی بدین جنگ بر پیشدست
و گر شیردل ترک خاقان پرست

بدو گفت بهرام پیشی تو کن
کجا پی تو افگنده‌ای این سخن

مقاتوره کرد از جهاندار یاد
دو زاغ کمان را به زه برنهاد

زه و تیر بگرفت شادان بدست
چو شد غرق پیکانش بگشاد شست

بزد بر کمربند مرد سوار
نسفت آهن از آهن آبدار

زمانی همی‌بود بهرام دیر
که تاشد مقاتوره از رزم سیر

مقاتوره پنداشت کو شد تباه
خروشید و برگشت زان رزمگاه

بدو گفت بهرام کای جنگجوی
نکشتی مرا سوی خرگه مپوی

تو گفتی سخن باش و پاسخ شنو
اگر بشنوی زنده مانی برو

گزین کرد جوشن گذاری خدنگ
که آهن شدی پیش او نرم و سنگ

بزد بر میان سوار دلیر
سپهبد شد از رزم و دینار سیر

مقاتوره چون جنگ را برنشست
برادر دو پایش بزین بر ببست

بروی اندر آمد دو دیده پرآب
همان زین توری شدش جای خواب

به خاقان چنین گفت کای کامجوی
همی گورکن خواهد آن نامجوی

بدو گفت خاقان که بهتر ببین
کجا زنده خفتست بر پشت زین

بدو گفت بهرام کای برمنش
هم اکنون به خاک اندر آید تنش

تن دشمن تو چنین خفته باد
که او خفت بر اسپ توری نژاد

سواری فرستاد خاقان دلیر
به نزدیک آن نامبردار شیر

ورا بسته و کشته دیدند خوار
بر آسوده از گردش روزگار

بخندید خاقان به دل در نهان
شگفت آمدش زان سوار جهان

پر اندیشه بد تا بایوان رسید
کلاهش ز شادی به کیوان رسید

سلیح و درم خواست و اسپ ورهی
همان تاج و هم تخت شاهنشهی

ز دینار وز گوهر شاهوار
ز هرگونه‌ای آلت کار زار

فرستاده از پیش خاقان ببرد
به گنجور بهرام جنگی سپرد