پادشاهی هرمزد دوازده سال بود

بخندید تموز بر سرخ سیب (1)

بخندید تموز بر سرخ سیب
همی‌کرد با بار و برگش عتیب

که آن دسته گل بوقت بهار
بمستی همی‌داشتی درکنار

همی باد شرم آمد از رنگ اوی
همی یاد یار آمد از چنگ اوی

چه کردی که بودت خریدار آن
کجا یافتی تیز بازار آن

عقیق و زبرجد که دادت بهم
ز بار گران شاخ تو هم بخم

همانا که گل را بها خواستی
بدان رنگ رخ را بیاراستی

همی رنگ شرم آید از گردنت
همی مشک بوید ز پیراهنت

مگر جامه از مشتری بستدی
به لوئلؤ بر از خون نقط برزدی

زبرجدت برگست و چرمت بنفش
سرت برتر از کاویانی درفش

بپیرایه زرد وسرخ وسپید
مرا کردی از برگ گل ناامید

نگارا بهارا کجا رفته‌ای
که آرایش باغ بنهفته‌ای

همی مهرگان بوید از باد تو
بجام می‌اندر کنم یاد تو

چورنگت شود سبز بستایمت
چو دیهیم هرمز بیارایمت

که امروز تیزست بازار من
نبینی پس از مرگ آثار من

یکی پیر بد مرزبان هری (2)

یکی پیر بد مرزبان هری
پسندیده و دیده از هر دری

جهان‌دیده‌ای نام او بود ماخ
سخن‌دان و با فرّ و با یال و شاخ

بپرسیدمش تا چه داری بیاد
ز هرمز که بنشست بر تخت داد

چنین گفت پیر خراسان که شاه
چو بنشست بر نامور پیشگاه

نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانندهٔ روزگار

دگر گفت ما تخت نامی کنیم
گرانمایگان را گرامی کنیم

جهان را بداریم در زیر پر
چنان چون پدر داشت با داد و فر

گنه‌کردگان را هراسان کنیم
ستم‌دیدگان را تن‌آسان کنیم

ستون بزرگیست آهستگی
همان بخشش و داد و شایستگی

بدانید کز کردگار جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان

نیاگان ما تاج‌داران دهر
که از دادشان آفرین بود بهر

نجستند جز داد و بایستگی
بزرگی و گردی و شایستگی

ز کهتر پرستش ز مهتر نواز
بداندیش را داشتن در گداز

به هر کشوری دست و فرمان مراست
توانایی و داد و پیمان مراست

کسی را که یزدان کند پادشا
بنازد بدو مردم پارسا

که سرمایهٔ شاه بخشایشست
زمانه ز بخشش به آسایشست

به درویش بر مهربانی کنیم
به پرمایه بر پاسبانی کنیم

هرآن‌کس که ایمن شد از کار خویش
بر ما چنان کرد بازار خویش

شما را به من هرچ هست آرزوی
مدارید راز از دل نیک‌خوی

ز چیزی که دلتان هراسان بوَد
مرا داد آن دادن آسان بوَد

هرآن‌کس که هست از شما نیک‌بخت
همه شاد باشید زین تاج و تخت

میان بزرگان درخشش مراست
چو بخشایش داد و بخشش مراست

شما مهربانی بافزون کنید
ز دل کینه و آز بیرون کنید

هرآن‌کس که پرهیز کرد از دو کار
نبیند دو چشمش بد روزگار

به خشنودی کردگار جهان
بکوشید یک‌سر کهان و مهان

دگر آنک مغزش بود پرخرد
سوی ناسپاسی دلش ننگرد

چو نیکی فزایی بروی کسان
بود مزد آن سوی تو نارسان

میامیز با مردم کژ گوی
که او را نباشد سخن جز بروی

وگر شهریارت بود دادگر
تو بر وی بسستی گمانی مبر

گر ایددون که گویی نداند همی
سخن‌های شاهان بخواند همی

چو بخشایش از دل کند شهریار
تو اندر زمین تخم کژّی مکار

هرآنکس که او پند ما داشت خوار
بشوید دل از خوبی روزگار

چو شاه از تو خشنود شد راستیست
وزو سر بپیچی در کاستیست

درشتیش نرمیست در پند تو
بجوید که شد گرم پیوند تو

ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج
مکن شادمان دل به بیداد گنج

چو اندر جهان کام دل یافتی
رسیدی بجایی که بشتافتی

چو دیهیم هفتاد‌بر سرنهی
همه گرد کرده به دشمن دهی

بهر کار درویش دارد دلم
نخواهم که اندیشه زو بگسلم

همی‌خواهم از پاک پروردگار
که چندان مرا بر دهد روزگار

که درویش را شاد دارم به گنج
نیارم دل پارسا را به رنج

هرآن‌کس که شد در جهان شاه‌فش
سرش گردد از گنج دینار‌کش

سرش را بپیچم ز کنداوری
نباید که جوید کسی مهتری

چنین است انجام و آغاز ما
سخن گفتن فاش و هم راز ما

درود جهان آفرین بر شماست
خم چرخ گردان زمین شماست

چو بشنید گفتار او انجمن
پر اندیشه گشتند زان تن‌به‌تن

سر گنج‌داران پر از بیم گشت
ستمکاره را دل به دو نیم گشت

خردمند و درویش زان هرک بود
به دلش اندرون شادمانی فزود

چنین بود تا شد بزرگیش راست
هر آن چیز در پادشاهی که خواست

برآشفت و خوی بد آورد پیش
به یک‌سو شد از راه آیین و کیش

هرآن‌کس که نزد پدرش ارجمند
بُدی شاد و ایمن ز بیم گزند

یکایک تبه کردشان بی‌گناه
بدین گونه بُد رای و آیین شاه

سه مرد از دبیران نوشین‌روان
یکی پیر و دانا و دیگر جوان

چو ایزد گشسب و دگر برزمهر
دبیر خردمند با فرّ و چهر

سه دیگر که ماه‌آذرش بود نام
خردمند و روشن‌دل و شادکام

بر تخت نوشین‌روان این سه پیر
چو دستور بودند و همچون وزیر

همی‌خواست هرمز کزین هرسه مرد
یکایک برآرد به ناگاه گرد

همی‌بود ز ایشان دلش پرهراس
که روزی شوند اندرو ناسپاس

به ایزدگشسب آن زمان دست آخت
به بیهوده بر بند و زندانش ساخت

دل موبد موبدان تنگ شد
رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد

که موبد بُد و پاک بودش سرشت
بمردی ورا نام بد زردهشت

ازان بند ایزدگشسب دبیر
چنان شد که دل خسته گردد به تیر

چو روزی برآمد نبودش زوار
نه خورد و نه پوشش نه انده‌گسار

ز زندان پیامی فرستاد دوست
به موبد که ای بنده را مغز و پوست

منم بی‌زواری به زندان شاه
کسی را به نزدیک من نیست راه

همی خوردنی آرزوی آیدم
شکم گرسنه رنج بفزایدم

یکی خوردنی پاک پیشم فرست
دوایی بدین درد ریشم فرست

دل موبد از درد پیغام اوی
غمی گشت زان جای و آرام اوی

چنان داد پاسخ که از کار بند
منال ار نیاید به جانت گزند

ز پیغام او شد دلش پرشکن
پراندیشه شد مغزش از خویشتن

به زندان فرستاد لختی خورش
بلرزید زان کار دل در برش

همی‌گفت کاکنون شود آگهی
بدین ناجوانمرد بی‌فرهی

که موبد به زندان فرستاد چیز
نیرزد تن ما برش یک پشیز

گزند آیدم زین جهاندار مرد
کند بر من از خشم رخساره زرد

هم از بهر ایزد‌گشسب دبیر
دلش بود پیچان و رخ چون زریر

بفرمود تا پاک خوالیگرش
به زندان کشد خوردنی‌ها برش

ازان پس نشست از بر تازی اسب
بیامد به نزدیک ایزدگشسب

گرفتند مر یکدگر را کنار
پر از درد ومژگان چو ابر بهار

ز خوی بد شاه چندی سخن
همی‌رفت تا شد سخنها کهن

نهادند خوان پیش ایزدگشسب
گرفتند پس واژ و برسم بدست

پس ایزدگشسب آنچ اندرز بود
به زمزم همی‌گفت و موبد شنود

ز دینار وز گنج وز خواسته
هم از کاخ و ایوان آراسته

به موبد چنین گفت کای نامجوی
چو رفتی از ایدر به هرمزد گوی

که گر سرنپیچی ز گفتار من
براندیشی از رنج و تیمار من

که از شهریاران تو خورده‌ام
تو را نیز در بر بپرورده‌ام

بدان رنج پاداش بند آمدست
پس از رنج بیم گزند آمدست

دلی بیگنه پرغم ای شهریار
به یزدان نمایم به روز شمار

چو موبد سوی خانه شد در زمان
ز کارآگهان رفت مردی دمان

شنیده یکایک بهرمزد گفت
دل شاه با رای بد گشت جفت

ز ایزد‌گشسب آنگهی شد درشت
به زندان فرستاد و او را بکشت

سخنهای موبد فراوان شنید
بر او بر نکرد ایچ گونه پدید

همی‌راند اندیشه بر خوب و زشت
سوی چارهٔ کشتن زردهشت

بفرمود تا زهر خوالیگرش
نهانی برد پیش در یک خورش

چو موبد بیامد بهنگام بار
به نزدیکی نامور شهریار

بدو گفت کامروز ز ایدر مرو
که خوالیگری یافتستیم نو

چو بنشست موبد نهادند خوان
ز موبد بپالود رنگ رخان

بدانست کان خوان زمان ویست
همان راستی در گمان ویست

خورش‌ها ببردند خوالیگران
همی‌خورد شاه از کران تا کران

چو آن کاسه زهر پیش آورید
نگه کرد موبد بدان بنگرید

بران بدگمان شد دل پاک اوی
که زهرست بر خوان تریاک اوی

چو هرمز نگه کرد لب را ببست
بران کاسه زهر یازید دست

بران سان که شاهان نوازش کنند
بران بندگان نیز نازش کنند

ازان کاسه برداشت مغز استخوان
بیازید دست گرامی بخوان

به موبد چنین گفت کای پاک‌مغز
تو را کردم این لقمهٔ پاک و نغز

دهن بازکن تا خوری زین خورش
کزین پس چنین باشدت پرورش

بدو گفت موبد به جان و سرت
که جاوید بادا سر و افسرت

کزین نوشه خوردن نفرماییم
به سیری رسیدم نیفزاییم

بدو گفت هرمز به خورشید و ماه
به پاکی روان جهاندار شاه

که بستانی این نوشه ز انگشت من
برین آرزو نشکنی پشت من

بدو گفت موبد که فرمان شاه
بیامد نماند مرا رای و راه

بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت
همی‌راند تا خانهٔ خویش تفت

ازان خوردن زهر با کس نگفت
یکی جامه افگند و نالان بخفت

بفرمود تا پادزهر آورند
ازان گنج‌ها گر ز شهر آورند

فروخورد تریاک و نامد به کار
ز هرمز به یزدان بنالید زار

یکی استواری فرستاد شاه
بدان تا کند کار موبد نگاه

که آن زهر شد بر تنش کارگر
گر اندیشهٔ ما نیامد ببر

فرستاده را چشم موبد بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید

بدو گفت رو پیش هرمزد گوی
که بختت به برگشتن آورد روی

بدین داوری نزد داور شویم
به جایی که هر دو برابر شویم

ازین پس تو ایمن مشو از بدی
که پاداش پیش آیدت ایزدی

تو پدرود باش ای بداندیش مرد
بد آید به رویت ز بد کارکرد

چو بشنید گریان بشد استوار
بیاورد پاسخ برِ شهریار

سپهبد پشیمان شد از کار اوی
بپیچید ازان راست گفتار اوی

مر آن درد را راه چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید

بمرد آن زمان موبد موبدان
برو زار و گریان شده بخردان

چنینست کیهان همه درد و رنج
چه یازی به تاج و چه نازی به گنج

که این روزگار خوشی بگذرد
زمانه نفس را همی‌بشمرد

چو شد کار دانا بزاری به سر
همه کشور از درد زیر و زبر

جهاندار خون‌ریز و ناسازگار
نکرد ایچ یاد از بد روزگار

میان تنگ خون ریختن را ببست
به بهرام‌آذرمهان آخت دست

چو شب تیره‌تر شد مر او را بخواند
به پیش خود اندر به زانو نشاند

بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من تیزی و بدخوی

چو خورشید بر برج روشن شود
سرکوه چون پشت جوشن شود

تو با نامداران ایران بیای
همی‌باش در پیش تختم بپای

ز سیمای برزینت پرسم سخن
چو پاسخ گزاری دلت نرم کن

بپرسم که این دوستار تو کیست
بدست ار پرستنده ایزدیست

تو پاسخ چنین ده که این بدتنست
بداندیش وز تخم آهرمنست

وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه
پرستنده و تخت و مهر و کلاه

بدو گفت بهرام کایدون کنم
ازین بد که گفتی صدافزون کنم

بسیمای برزین که بود از مهان
گزین پدرش آن چراغ جهان

همی‌ساخت تا چاره‌ای چون کند
که پیراهن مهر بیرون کند

چو پیدا شد آن چادر عاج گون
خور از بخش دوپیکر آمد برون

جهاندار بنشست بر تخت عاج
بیاویختند آن بهاگیر تاج

بزرگان ایران بران بارگاه
شدند انجمن تا بیامد سپاه

ز در پرده برداشت سالار بار
برفتند یکسر بر شهریار

چو بهرام آذرمهان پیشرو
چو سیمای برزین و گردان نو

نشستند هریک به آیین خویش
گروهی ببودند بر پای پیش

به بهرام آذرمهان گفت شاه
که سیمای برزین بدین بارگاه

سزاوار گنجست اگر مرد رنج
که بدخواه زیبا نباشد به گنج

بدانست بهرام آذرمهان
که آن پرسش شهریار جهان

چگونست و آن را پی و بیخ چیست
کزان بیخ او را بباید گریست

سرانجام جز دخمهٔ بی‌کفن
نیابد ازین مهتر انجمن

چنین داد پاسخ که ای شاه راد
ز سیمای برزین مکن ایچ یاد

که ویرانی شهر ایران ازوست
که مه مغز بادش بتن بر مه پوست

نگوید سخن جز همه بتری
بر آن بتری بر کند داوری

چو سیمای برزین شنید این سخن
بدو گفت کای نیک یار کهن

به بد بر تن من گوایی مده
چنین دیو را آشنایی مده

چه دیدی ز من تا تو یار منی
ز کردار و گفتار آهرمنی

بدو گفت بهرام آذرمهان
که تخمی پراگنده‌ای در جهان

کزان بر نخستین تو خواهی درود
از آتش نیابی مگر تیره دود

چو کسری مرا و تو را پیش خواند
بر تخت شاهنشهی برنشاند

ابا موبد موبدان برزمهر
چو ایزدگشسب آن مه خوب چهر

بپرسید کین تخت شاهنشهی
کرا زیبد و کیست با فرّهی

به کهتر دهم گر به مهتر پسر
که باشد به شاهی سزاوارتر

همه یکسر از جای برخاستیم
زبان پاسخش را بیاراستیم

که این ترک‌زاده سزاوار نیست
به شاهی کس او را خریدار نیست

که خاقان نژادست و بد‌گوهرست
به بالا و دیدار چون مادرست

تو گفتی که هرمز به شاهی سزاست
کنون زین سزا مر تو را این جزاست

گوایی من از بهر این دادمت
چنین لب به دشنام بگشادمت

ز تشویر هرمز فروپژمرید
چو آن راست گفتار او را شنید

به زندان فرستادشان تیره شب
وز ایشان ببد تیز بگشاد لب

سیم شب چو برزد سر از کوه ماه
ز سیمای برزین بپردخت شاه

به زندان دزدان مر او را بکشت
ندارد جز از رنج و نفرین بمشت

چو بهرام آذرمهان آن شنید
که آن پاکدل مرد شد ناپدید

پیامی فرستاد نزدیک شاه
که ای تاج تو برتر از چرخ ماه

تو دانی که من چند کوشیده‌ام
که تا رازهای تو پوشیده‌ام

به پیش پدرت آن سزاوار شاه
نبودم تو را جز همه نیکخواه

یکی پند گویم چو خوانی مرا
بر تخت شاهی نشانی مرا

تو را سودمندیست از پند من
به زندان بمان یک زمان بند من

به ایران تو را سودمندی بوَد
خردمند را بی‌گزندی بوَد

پیامش چو نزدیک هرمز رسید
یکی رازدار از میان برگزید

که بهرام را پیش شاه آورد
بدان نامور بارگاه آورد

شب تیره بهرام را پیش خواند
به چربی سخن چند با او براند

بدو گفت برگوی کان پند چیست
که ما را بدان روزگار بهیست

چنین داد پاسخ که در گنج شاه
یکی ساده صندوق دیدم سیاه

نهاده به صندوق در حقه‌ای
بحقه درون پارسی رقعه‌ای

نبشتست بر پرنیان سپید
بدان باشد ایرانیان را امید

به خط پدرت آن جهاندار شاه
تو را اندران کرد باید نگاه

چو هرمز شنید آن فرستاد کس
به نزدیک گنجور فریادرس

که در گنجهای پدر بازجوی
یکی ساده صندوق و مهری بروی

بران مهر بر نام نوشین‌روان
که جاوید بادا روانش جوان

هم اکنون شب تیره پیش من آر
فراوان بجستن مبر روزگار

شتابید گنجور و صندوق جست
بیاورد پویان به مهر درست

جهاندار صندوق را برگشاد
فراوان ز نوشین‌روان کرد یاد

به صندوق در حقّه با مهر دید
شتابید و زو پرنیان برکشید

نگه کرد پس خطّ نوشین‌روان
نبشته بران رقعهٔ پرنیان

که هرمز بده سال و بر سر دوسال
یکی شهریاری بوَد بی‌همال

ازان پس پرآشوب گردد جهان
شود نام و آواز او در نهان

پدید آید از هر سویی دشمنی
یکی بدنژادی و آهرمنی

پراگنده گردد ز هر سو سپاه
فروافگند دشمن او را ز گاه

دو چشمش کند کور خویش زنش
ازان پس برآرند هوش از تنش

به خطّ پدر هرمز آن رقعه دید
هراسان شد و پرنیان برکشید

دو چشمش پر از خون شد و روی زرد
به بهرام گفت ای جفاپیشه مرد

چه جستی ازین رقعه اندرهمی
بخواهی ربودن ز من سر همی

بدو گفت بهرام کای ترک‌زاد
به خون ریختن تا نباشی تو شاد

تو خاقان‌نژادی نه از کیقباد
که کسری تو را تاج بر سر نهاد

بدانست هرمز که او دست خون (3)

بدانست هرمز که او دست خون
بیازد همی زنده بی‌رهنمون

شنید آن سخن‌های بی‌کام را
به زندان فرستاد بهرام را

دگر شب چو برزد سر از کوه ماه
به زندان دژآگاه کردش تباه

نماند آن زمان بر درش بخردی
همان رهنمائی و هم موبدی

ز خوی بد آید همه بدتری
نگر تا سوی خوی بد ننگری

وزان پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش

بسالی باصطخر بودی دو ماه
که کوتاه بودی شبان سیاه

که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجا گذشتن نبودی روا

چو پنهان شدی چادر لاژورد
پدید آمدی کوه یاقوت زرد

منادیگری برکشیدی خروش
که ای نامداران با فرّ و هوش

اگر کشتمندی شود کوفته
وزان رنج کارنده آشوفته

وگر اسب در کشتزاری رود
کسی نیز بر میوه‌داری رود

دم و گوش اسبش بباید برید
سر دزد بر دار باید کشید

بدو ماه گردان بدی در جهان
بد و نیکویی زو نبودی نهان

بهر کشوری داد کردی چنین
ز دهقان همی‌یافتی آفرین

پسر بد مر او را گرامی یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی

مر او را پدر کرده پرویز نام
گهش خواندی خسرو شادکام

نبودی جدا یک زمان از پدر
پدر نیز نشگیفتی از پسر

چنان بد که اسبی ز آخر بجست
که بد شاه پرویز را برنشست

سوی کشتمند آمد اسب جوان
نگهبان اسب اندر آمد دوان

بیامد خداوند آن کشتزار
به پیش موکّل بنالید زار

موکّل بدو گفت کین اسب کیست
که بر دم و گوشش بباید گریست

خداوند گفت اسب پرویز شاه
ندارد همی کهتران را نگاه

بیامد موکل بر شهریار
بگفت آنچ بشنید از کشتزار

بدو گفت هرمز برفتن بکوش
ببر اسب را در زمان دم و گوش

زیانی که آمد بران کشتمند
شمارش بباید شمردن که چند

ز خسرو زیان باز باید ستد
اگر صد زیانست اگر پانصد

درم‌های گنجی بران کشتزار
بریزند پیش خداوند کار

چو بشنید پرویز پوزش‌کنان
برانگیخت از هر سویی مهتران

به نزد پدر تا ببخشد گناه
نبرَّد دم و گوش اسب سیاه

برآشفت ازان پس برو شهریار
بتندی بزد بانگ بر پیشکار

موکّل شد از بیم هرمز دوان
بدان کشت نزدیک اسب جوان

بخنجر جدا کرد زو گوش و دم
بران کشت‌زاری که آزرد سُم

همان نیز تاوان بدان دادخواه
رسانید خسرو بفرمان شاه

وزان پس بنخچیر شد شهریار
بیاورد هر کس فراوان شکار

سواری ردی مرد کنداوری
سپهبدنژادی بلند‌اختری

به ره بر یکی رز پُر از غوره دید
بفرمود تا کهتر اندر دوید

ازان خوشهٔ چند ببرید و برد
بایوان و خوالیگرش را سپرد

بیامد خداوندش اندر زمان
بدان مرد گفت ای بد بدگمان

نگهبان این رز نبودی به رنج
نه دینار دادی بها را نه گنج

چرا رنج‌نابرده کردی تباه
بنالم کنون از تو در پیش شاه

سوار دلاور ز بیم زیان
بزودی کمر بازکرد از میان

بدو داد پرمایه زرّین کمر
به هر مهره‌ای درنشانده گهر

خداوند رز چون کمر دید گفت
که کردار بد چند باید نهفت

تو با شهریار آشنایی مکن
خریده نداری بهایی مکن

سپاسی نهم بر تو بر زین کمر
بپیچی اگر بشنود دادگر

یکی مرد بد هرمز شهریار
به پیروزی اندر شده نامدار

بمردی ستوده به هر انجمن
که از رزم هرگز ندیدی شکن

که هم دادده بود و هم دادخواه
کلاه کیی برنهاده بماه

نکردی بشهر مداین درنگ
دلاور سری بود با نام و ننگ

بهار و تموز و زمستان و تیر
نیاسود هرمز یل شیرگیر

همی‌گشت گرد جهان سر به سر
همی‌جست در پادشاهی هنر

چو ده سال شد پادشاهیش راست
ز هر کشور آواز بدخواه خاست

بیامد ز راه هری ساوه شاه
ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه

گر از لشکر ساوه گیری شمار
برو چارصد بار بشمر هزار

ز پیلان جنگی هزار و دویست
تو گفتی مگر بر زمین راه نیست

ز دشت هری تا در مرورود
سپه بود آگنده چون تار و پود

وزین روی تا مرو لشکر کشید
شد از گرد لشکر زمین ناپدید

بهرمز یکی نامه بنوشت شاه
که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه

برو راه این لشکر آباد کن
علف ساز و از تیغ ما یاد کن

برین پادشاهی بخواهم گذشت
بدریا سپاهست و بر کوه و دشت

چو برخواند آن نامه را شهریار
بپژمرد زان لشکر بی‌شمار

وزان روی قیصر بیامد ز روم
به لشکر بزیر اندر آورد بوم

سپه بود رومی عدد صد هزار
سواران جنگ‌آور و نامدار

ز شهری که بگرفت نوشین‌روان
که از نام او بود قیصر نوان

بیامد ز هر کشوری لشکری
به پیش اندرون نامور مهتری

سپاهی بیامد ز راه خزر
کز ایشان سیه شد همه بوم و بر

جهان‌دیده بدال در پیش بود
که با گنج و با لشکر خویش بود

ز ارمینیه تا در اردبیل
پراگنده شد لشکرش خیل خیل

ز دشت سواران نیزه‌گزار
سپاهی بیامد فزون از شمار

چو عباس و چو حمزه شان پیشرو
سواران و گردن‌فرازان نو

ز تاراج ویران شد آن بوم و رست
که هرمز همی باژ ایشان بجست

بیامد سپه تا به آب فرات
نماند اندر آن بوم جای نبات

چو تاریک شد روزگار بهی
ز لشکر بهرمز رسید آگهی

چو بشنید گفتار کارآگهان
بپژمرد شاداب شاه جهان

فرستاد و ایرانیان را بخواند
سراسر همه کاخ مردم نشاند

برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت

که چندین سپه روی به ایران نهاد
کسی در جهان این ندارد بیاد

همه نامداران فرو ماندند
ز هرگونه اندیشه‌ها راندند

بگفتند کای شاه با رای و هوش
یکی اندرین کار بگشای گوش

خردمند شاهی و ما کهتریم
همی خویشتن موبدی نشمریم

براندیش تا چارهٔ کار چیست
بر و بوم ما را نگهدار کیست

چنین گفت موبد که بودش وزیر
که ای شاه دانا و دانش‌پذیر

سپاه خزر گر بیاید به جنگ
نیابند جنگی زمانی درنگ

ابا رومیان داستان‌ها زنیم
ز بن پایهٔ تازیان برکَنیم

ندارم به دل بیم از تازیان
که از دیدشان دیده دارد زیان

که هم مارخوارند و هم سوسمار
ندارند جنگی گه کارزار

تو را ساوه شاهست نزدیک‌تر
وزو کار ما نیز تاریک‌تر

ز راه خراسان بوَد رنج ما
که ویران کند لشکر و گنج ما

چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ
نباید برین کار کردن درنگ

به موبد چنین گفت جوینده راه
که اکنون چه سازیم با ساوه شاه

بدو گفت موبد که لشکر بساز
که خسرو به لشکر بوَد سرفراز

عَرِض را بخوان تا بیارد شمار
که چندست مردم که آید به کار

عَرِض با جریده به نزدیک شاه
بیامد بیاورد بی‌مَر سپاه

شمار سپاه آمدش صد هزار
پیاده بسی در میان سوار

بدو گفت موبد که با ساوه شاه
سزد گر نشوریم با این سپاه

مگر مردمی جویی و راستی
بدور افگنی کژّی و کاستی

رهانی سر کهتران را ز بد
چنان کز ره پادشاهان سزد

شنیدستی آن داستان بزرگ
که ارجاسب آن نامدار سترگ

بگشتاسب و لهراسب از بهر دین
چه بد کرد با آن سواران چین

چه آمد ز تیمار بر شهر بلخ
که شد زندگانی بران بوم تلخ

چنین تا گشاده شد اسفندیار
همی‌بود هر گونهٔ کارزار

ز مهتر بسال ار چه من کهترم
ازو من باندیشه بر بگذرم

به موبد چنین گفت پس شهریار
که قیصر نجوید ز ما کارزار

همان شهرها را که بگرفت شاه
سپارم بدو بازگردد ز راه

فرستاده‌ای جست گرد و دبیر
خردمند و گویا و دانش‌پذیر

به قیصر چنین گوی کز شهر روم
نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم

تو هم پای در مرز ایران منه
چو خواهی که مه باشی و روزبه

فرستاده چون پیش قیصر رسید
بگفت آنچ از شاه ایران شنید

ز ره بازگشت آن زمان شاه روم
نیاورد جنگ اندران مرز و بوم

سپاهی از ایرانیان برگزید
که از گردشان روز شد ناپدید

فرستادشان تا بران بوم و بر
به پای اندر آرند مرز خزر

سپهدارشان پیش خرّاد بود
که با فرّ و اورنگ و با داد بود

چو آمد به ارمینیه در سپاه
سپاه خزر برگرفتند راه

وز ایشان فراوان بکشتند نیز
گرفتند زان مرز بسیار چیز

چو آگاهی آمد به نزدیک شاه
که خرّاد پیروز شد با سپاه

بجز کینهٔ ساوه شاهش نماند
خرد را به اندیشه اندر نشاند

یکی بنده بد شاه را شادکام
خردمند و بینا و نستوه نام

به شاه جهان گفت انوشه بدی
ز تو دور بادا همیشه بدی

بپرسید باید ز مهران ستاد
که از روزگاران چه دارد بیاد

به کنجی نشستست با زند و اُست
ز امید گیتی شده پیر و سست

بدین روزگاران بر او شدم
یکی روز و یک شب بر او بدم

همی‌گفتم او را من از ساوه شاه
ز پیلان جنگی و چندان سپاه

چنین داد پاسخ چو آمد سخن
ازان گفتهٔ روزگار کهن

بپرسیدم از پیر مهران ستاد
که از روزگاران چه داری بیاد

چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر پرسدم بازگویم نهان

شهنشاه فرمود تا در زمان
بشد نزد او نامداری دمان

تن پیر ازان کاخ برداشتند
به مهد اندرون تیز بگذاشتند

چو آمد بر شاه مرد کهن
دلی پر ز دانش سری پرسخن

بپرسید هرمز ز مهران ستاد
کزین ترک جنگی چه داری بیاد

چنین داد پاسخ بدو مرد پیر
که ای شاه گوینده و یادگیر

بدانگه کجا مادرت را ز چین
فرستاد خاقان به ایران‌زمین

بخواهندگی من بدم پیشرو
صد و شست مرد از دلیران گو

پدرت آن جهاندار دانا و راست
ز خاقان پرستارزاده نخواست

مرا گفت جز دخت خاتون مخواه
نزیبد پرستار در پیشگاه

برفتم به نزدیک خاقان چین
به شاهی برو خواندم آفرین

ورا دختری پنج بد چون بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار

مرا در شبستان فرستاد شاه
برفتم بران نامور پیشگاه

رخ دختران را بیاراستند
سر زلف بر گل بپیراستند

مگر مادرت بر سر افسر نداشت
همان یاره و طوق و گوهر نداشت

از ایشان جز او دخت خاتون نبود
به پیرایه و رنگ و افسون نبود

که خاتون چینی ز فغفور بود
به گوهر ز کردار بد دور بود

همی مادرش را جگر زان بخست
که فرزند جایی شود دوردست

دژم بود زان دختر پارسا
گسی کردن از خانهٔ پادشا

من او را گزین کردم از دختران
نگه داشتم چشم زان دیگران

مرا گفت خاتون که دیگر گزین
که هر پنج خوبند و با‌آفرین

مرا پاسخ این بد که این بایدم
چو دیگر گزینم گزند آیدم

فرستاد و کنداوران را بخواند
بر تخت شاهی به زانو نشاند

بپرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود گردش اخترش

ستاره‌شمر گفت جز نیکویی
نبینی و جز راستی نشنوی

ازین دخت و از شاه ایرانیان
یکی کودک آید چو شیر ژیان

ببالا بلند و ببازو ستبر
به مردی چو شیر و ببخشش چو ابر

سیه‌چشم و پر‌خشم و نابردبار
پدر بگذرد او بود شهریار

فراوان ز گنج پدر بر‌خورد
بسی روزگاران ببد نشمرد

وزان پس یکی شاه خیزد سترگ
ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ

بسازد که ایران و شهر یمن
سراسر بگیرد بران انجمن

ازو شاه ایران شود دردمند
بترسد ز پیروز بخت بلند

یکی کهتری باشدش دوردست
سواری سرافراز مهترپرست

ببالا دراز و به اندام خشک
به گرد سرش جَعد مویی چو مشک

سخن‌آوری جلد و بینی بزرگ
سیه‌چرده و تندگوی و سترگ

جهان‌جوی چوبینه دارد لقب
هم از پهلوانانش باشد نسب

چو این مرد چاکر باندک سپاه
ز جایی بیاید به درگاه شاه

مرین ترک را ناگهان بشکند
همه لشکرش را بهم برزند

چو بشنید گفتِ ستاره شمر
ندیدم ز خاقان کسی شادتر

به نوشین‌روان داد پس دخترش
که از دختران او بدی افسرش

پذیرفتم او را من از بهر شاه
چو آن کرده بد بازگشتم به راه

بیاورد چندی گهرها ز گنج
که ما یافتیم از کشیدنش رنج

همان تا لب رود جیحون براند
جهان‌بین خود را بکشتی نشاند

ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت
ز فرزند با درد انباز گشت

کنون آنچ دیدم بگفتم همه
به پیش جهاندار شاه رمه

ازین کشور این مرد را باز‌جوی
بپوینده شاید که گویی بپوی

که پیروزی شاه بر دست اوست
بدشمن ممان این سخن گر بدوست

بگفت این و جانش برآمد ز تن
برو زار و گریان شدند انجمن

شهنشاه زو در شگفتی بماند
به مژگان همی خون دل برفشاند

به ایرانیان گفت مهران ستاد
همی‌داشت این راستی‌ها بیاد

چو با من یکایک بگفت و بمرد
پسندیده جانش به یزدان سپرد

سپاسم ز یزدان کزین مرد پیر
برآمد چنین گفتن ناگزیر

نشان جست باید ز هر مهتری
اگر مهتری باشد ار کهتری

بجویید تا این بجای آورید
همه رنج‌ها را به پای آورید

یکی مهتری نامبردار بود
که بر آخر اسب سالار بود

کجا راد‌فرخ بدی نام اوی
همه شادی شاه بد کام اوی

بیامد بر شاه گفت این نشان
که داد این ستوده به گردن‌کشان

ز بهرام بهرام پورگشسب
سواری سرافراز و پیچنده اسب

ز اندیشهٔ من بخواهد گذشت
ندیدم چنو مرزبانی به دشت

که دادی بدو بَردَع و اردبیل
یکی نامور گشت با کوس و خیل

فرستاد و بهرام را مژده داد
سخنهای مهران برو کرد یاد

جهانجوی پویان ز بردع برفت
ز گردنکشان لشکری برد تفت

چو بهرام تنگ اندر آمد ز راه
بفرمود تا بار دادند شاه

جهاندیده روی شهنشاه دید
بران نامدار آفرین گسترید

نگه کرد شاه اندرو یک زمان
نبودش بدو جز به نیکی گمان

نشان‌های مهران ستاد اندروی
بدید و بخندید و شد تازه‌روی

ازان پس بپرسید و بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش

شب تیره چون چادر مشک‌بوی (4)

شب تیره چون چادر مشک‌بوی
بیفگند و خورشید بنمود روی

به درگاه شد مرزبان نزد شاه
گرانمایگان برگشادند راه

جهاندار بهرام را پیش خواند
به تخت از بر نامداران نشاند

بپرسید زان پس که با ساوه شاه
کنم آشتی گر فرستم سپاه

چنین داد پاسخ بدو جنگجوی
که با ساوه شاه آشتی نیست روی

گر او جنگ را خواهد آراستن
هزیمت بوَد آشتی خواستن

و دیگر که بدخواه گردد دلیر
چو بیند که کام تو آمد بزیر

گه رزم چون بزم پیش آوری
به فرمانبری مانَد این داوری

بدو گفت هرمز که پس چیست رای
درنگ آورم گر بجنبم ز جای

چنین داد پاسخ که گر بدسگال
بپیچد سر از داد بهتر به فال

چه گفت آن گرانمایهٔ نیک‌رای
که بیداد را نیست با داد جای

تو با دشمن بدکنش رزم جوی
که با آتش آب اندر آری به جوی

وگر خود دگرگونه باشد سخن
شهی نو گزیند سپهر کهن

چو نیرو ببازوی خویش آوریم
هنر هرچ داریم پیش آوریم

نه از پاک‌یزدان نکوهش بوَد
نه شرم از یلان چون پژوهش بوَد

چو ناکشته ز ایرانیان ده هزار
بتابیم خیره سر از کارزار

چه گوید تو را دشمن عیب‌جوی
که بی‌جنگ پیچی ز بدخواه روی

چو بر دشمنان تیرباران کنیم
کمان را چو ابر بهاران کنیم

همان تیغ و گوپال چون صدهزار
شکسته شود در صف کارزار

چو پیروزی ما نیاید پدید
دل از نیک‌بختی نباید کشید

وزان پس بفرمان دشمن شویم
که بیهوش و بیجان و بیتن شویم

بکوشیم با گردش آسمان
اگر در میانه سر آرد زمان

چو گفتار بهرام بشنید شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه

ز پیش جهاندار بیرون شدند
جهاندیدگان دل پر از خون شدند

ببهرام گفتند کاندر سخُن
چو پرسد تو را بس دلیری مکُن

سپاهست چندان ابا ساوه شاه
که بر مور و بر پشّه بستند راه

چنان چون تو گویی همی پیش شاه
که یارد بُدن پهلوان سپاه

چنین گفت بهرام با مهتران
که ای نامداران و کندآوران

چو فرمان دهد نامبردار شاه
منم ساخته پهلوان سپاه

برفتند بیدار کارآگهان
هم آنگه بر شهریار جهان

سخن‌های بهرام چندانک بود
بهر یک سراینده ده برفزود

شهنشاه ایران ازان شاد شد
ز تیمار آن لشکر آزاد شد

ورا کرد سالار بر لشکرش
بابر اندر آورد جنگی سرش

هرآنکس که جست از یلان نام را
سپهبد همی‌خواند بهرام را

سپهبد بیامد بر شهریار
که خوانم عرِض را ز بهر شمار

ببینم ز لشکر که جنگی که‌اند
گهِ نام جستن درنگی که‌اند

بدو گفت سالار لشکر تویی
بتو باز گردد بد و نیکویی

سپهبد بشد تا عرِض‌گاه شاه
بفرمود تا پیش او شد سپاه

گزین کرد ز ایرانیان لشکری
هرآنکس که بود از سران افسری

نبشتند نام ده و دو هزار
زره‌دار و برگستوانور سوار

چهل‌سالگان را نبشتند نام
درم بر کم و بیش از این شد حرام

سپهبد چو بهرام بهرام بود
که در جنگ جستن ورا نام بود

یکی را کجا نام یل‌سینه بود
کجا سینه و دل پر از کینه بود

سرنامداران جنگیش کرد
که پیش صف آید به روز نبرد

بگردانَد اسب و بگوید نژاد
کُنَد بر دل جنگیان جنگ یاد

دگر آنک بد نام ایزدگشسب
کز آتش نه برگاشتی روی اسب

بفرمود تا گوش دارد بنه
کند میسره راست با میمنه

به پشت سپه بود همدان گشسب
کجا دمّ شیران گرفتی به اسب

به لشکر چنین گفت پس پهلوان
که ای نامداران روشن‌روان

کم‌آزار باشید و هم کم‌زیان
بدی را مبندید هرگز میان

چو خواهید کایزد بوَد یارتان
کند روشن این تیره بازارتان

شب تیره چون ناله کرّنای
برآمد بجنبید یک‌سر ز جای

بران گونه رانید یک‌سر ستور
که گر خیزد اندر شب تیره هور

ز نیروی و آسودگی اسب و مرد
نیندیشد از روزگار نبرد

چو آگاهی آمد بر شهریار
که داننده بهرام چون ساخت کار

ز گفتار و کردار او گشت شاد
در گنج بگشاد و روزی بداد

همه گنج‌های سلیح نبرد
به پارس و به اهواز در باز کرد

ز اسبان جنگ آنچ بودش یله
بشهر اندر آورد چندی گله

بفرمود تا پهلوان سپاه
بخواهد هرآنچش بباید ز شاه

چنین گفت بهرام را شهریار
که از هر دری دیدهٔ کارزار

شنیدی که با نامور ساوه شاه
چه مایه سلیحست و گنج و سپاه

هم از جنگ ترکان او روز کین
به آوردگه بر بلرزد زمین

گزیدی ز لشکر ده و دو هزار
زره‌دار و برگستوانور سوار

بدین مایه مردم به روز نبرد
ندانم که چون خیزد این کار‌کرد

به جای جوانان شمشیرزن
چهل‌سالگان خواستی ز انجمن

سپهبد چنین داد پاسخ بدوی
که ای شاه نیک‌اختر و راست‌گوی

شنیدستی آن داستان مهان
که در پیش بودند شاه جهان

که چون بخت پیروز یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود

برین داستان نیز دارم گوا
اگر بشنود شاه فرمانروا

که کاوس کی را بهاماوران
ببستند با لشکری بی‌کران

گزین کرد رستم ده و دو هزار
ز شایسته مردان گرد و سوار

بیاورد کاوس کی را ز بند
بران نامداران نیامد گزند

همان نیز گودرز کشوادگان
سر نامداران آزادگان

به کین سیاوش ده و دو هزار
بیاورد برگستوانور سوار

همان نیز پرمایه اسفندیار
بیاورد جنگی ده و دو هزار

به ارجاسب بر چاره کرد آنچه کرد
از آن لشکر و دژ برآورد گرد

از این مایه گر لشکر افزون بوَد
ز مردی و از رای بیرون بوَد

سپهبد که لشکر فزون از سه چار
به جنگ آورد پیچد از کارزار

دگر آنک گفتی چهل‌ساله مرد
ز برنا فزونتر نجوید نبرد

چهل‌ساله با آزمایش بود
به مردانگی در فزایش بود

بیاد آیدش مهر نان و نمک
برو گشته باشد فراوان فلک

ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ
هراسان بود سر نپیچد ز جنگ

ز بهر زن و زاده و دوده را
بپیچد روان مرد فرسوده را

جوان چیز بیند پذیرد فریب
بگاه درنگش نباشد شکیب

ندارد زن و کودک و کشت و ورز
بچیزی ندارد ز نا‌ارز ارز

چو بی‌آزمایش نیابد خرد
سر مایهٔ کارها ننگرد

گر ایدون که‌ پیروز گردد به جنگ
شود شاد و خندان و سازد درنگ

وگر هیچ پیروز شد بر تنش
نبیند جز از پشت او دشمنش

چو بشنید گفتار او شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار

بدو گفت رو جوشن کارزار
بپوش و ز ایوان به میدان گذار

سپهبد بیامد ز نزدیک شاه
کمر خواست و خفتان و درع و کلاه

برافگند برگستوان بر سمند
بفتراک بر‌بست پیچان کمند

جهان‌جوی با گوی و چوگان و تیر
به میدان خرامید خود با وزیر

سپهبد بیامد به میدان شاه
بغلتید در خاک پیش سپاه

چو دیدش جهاندار کرد آفرین
سپهبد ببوسید روی زمین

بیاورد پس شهریار آن درفش
که بُد پیکرش اژدهافش بنفش

که در پیش رستم بدی روز جنگ
سبک شاه ایران گرفت آن به چنگ

چو ببسود خندان به بهرام داد
فراوان بر او آفرین کرد یاد

به بهرام گفت آنک جدان من
همی‌خواندندش سر انجمن

کجا نام او رستم پهلوان
جهانگیر و پیروز و روشن‌روان

درفش ویست این که داری بدست
که پیروز بادی و خسروپرست

گمانم که تو رستم دیگری
به مردی و گردی و فرمانبری

برو آفرین کرد پس پهلوان
که پیروزگر باش و روشن‌روان

ز میدان بیامد بجای نشست
سپهبد درفش تهمتن بدست

پراگنده گشتند گردان شاه
همان شادمان پهلوان سپاه

سپیده چو برزد سر از کوه بر
پدید آمد آن زرد رخشان سپر

سپهبد بیامد بایوان شاه
بکش کرده دست اندر آن بارگاه

بدو گفت من بی‌بهانه شدم
بفرّ تو تاج زمانه شدم

یکی آرزو خواهم از شهریار
که با من فرستد یکی استوار

که تا هر کسی کو نبرد آورد
سر دشمنی زیر گرد آورد

نویسد بنامه درون نام اوی
رونده شود در جهان کام اوی

چنین گفت هرمزد که مهران دبیر
جوانست و گوینده و یادگیر

بفرمود تا با سپهبد برفت
سپهبد سوی جنگ تازید تفت

بشد لشکر از کشور طیسفون
سپهدار بهرام پیش اندرون

سپاهی خردمند و گرد و دلیر
سپهدار بیدار چون نرّه‌شیر

به موبد چنین گفت هرمز که مرد
دلیرست و شادان به دشت نبرد

ازان پس چه گویی چه شاید بدن
همه داستان‌ها بباید زدن

بدو گفت موبد که جاوید زی
که خود جاودان زندگی را سزی

بدین برز و بالای این پهلوان
بدین تیزگفتار روشن‌روان

نباشد مگر شاد و پیروزگر
وزو دشمن شاه زیر و زبر

بترسم که او هم به فرجام کار
بپیچد سر از شاه پرودگار

همی در سخن بس دلیری نمود
به گفتار با شاه شیری نمود

بدو گفت هرمز که در پای زهر
میالای زهر ای بداندیش دهر

چون او گشت پیروز بر ساوه شاه
سزد گر سپارم بدو تاج و گاه

چنین باد و هرگز مبادا جز این
که او شهریاری شود بافرین

چو موبد ز شاه این سخن‌ها شنید
بپژمرد و لب را بدندان گزید

همی‌داشت اندر دل این شهریار
چنین تا بر‌آمد برین روزگار

ز درگه یکی راز‌داری بجست
که تا این سخن بازجوید درست

بدو گفت تیز از پس پهلوان
برو تا چه بینی به من بر‌بخوان

بیامد سخنگوی پویان ز پس
نبود آگه از کار او هیچکس

که هم راهبر بود و هم فال‌گوی
سرانجام هر کار گفتی بدوی

چو بهرام بیرون شد از طیسفون
همی‌راند با نیزه پیش اندرون

به پیش آمدش سر فروشی به راه
ازو دور بد پهلوان سپاه

یکی خوانچه بر سر به پیوسته داشت
بروبر فراوان سرشسته داشت

سپهبد برانگیخت اسب از شگفت
بنوک سنان زان سری برگرفت

همی‌راند تا نیزه برداشت راست
بینداخت آنرا بران سو که خواست

یکی اختری کرد زان سر به راه
کزین سان ببرم سر ساوه شاه

به پیش سپاهش به راه افگنم
همه لشکرش را بهم بر‌زنم

فرستادهٔ شاه چون آن بدید
پی افگند فالی چنان چون سزید

چنین گفت کین مرد پیروزبخت
بیابد به فرجام زین رنج تخت

ازان پس چو کام دل آرد بمشت
بپیچد سر از شاه و گردد درشت

بیامد بر شاه و این را بگفت
جهاندار با درد و غم گشت جفت

ورا آن سخن بتّر آمد ز مرگ
بپژمرد و شد تیره آن سبز برگ

فرستاده‌ای خواست از در جوان
فرستاد تازان پس پهلوان

بدو گفت رو با سپهبد بگوی
که امشب ز جایی که هستی مپوی

به شبگیر برگرد و پیش من آی
تهی کرد خواهم ز بیگانه جای

بگویم بتو هرچ آید ز پند
سخن چند یاد آمدم سودمند

فرستاده آمد بر پهلوان
بگفت آنچ بشنید مرد جوان

چنین داد پاسخ که لشکر ز راه
نخوانند باز ای خردمند شاه

زره بازگشتن بد آید بفال
به نیرو شود زین سخن بدسگال

چو پیروز گردم بیایم برت
درفشان کنم لشکر و کشورت

فرستاده آمد به نزدیک شاه
بگفت آنچه بشنید زان رزمخواه

ز گفتار او شاه خشنود گشت
همه رنج پوینده بی‌سود گشت

سپهدار شبگیر لشکر براند
بر ایشان همی نام یزدان بخواند

همی‌رفت تا کشور خوزیان
ز لشکر کسی را نیامد زیان

زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی‌رفت پویان میان سپاه

سواری بیامد خرید آن جوال
ندادش بها و بپیچید یال

خروشان بیامد ببهرام گفت
که کاهست لختی مرا در نهفت

بهای جوالی همی‌داشتم
به پیش سپاه تو بگذاشتم

کنون بستد از من سواری به راه
که دارد به سر بر ز آهن کلاه

بجستند آن مرد را در زمان
کشیدند نزد سپهبد دمان

ستاننده را گفت بهرام گرد
گناهی که کردی سرت را ببرد

دوانش به پیش سراپرده برد
سر و دست و پایش شکستند خرد

میانش به خنجر به دو نیم کرد
بدو مرد بیداد را بیم کرد

خروشی برآمد ز پرده سرای
که‌ای نامداران پاکیزه‌رای

هرآنکس که او برگ کاهی ز کس
ستاند نباشدش فریادرس

میانش به خنجر کنم به دو نیم
بخرید چیزی که باید بسیم

همی‌بود ز اندیشه هرمز به رنج
ازان لشکر ساوه و پیل و گنج

به دل بر چو اندیشه بسیار گشت
ز بهرام پر‌درد و تیمار گشت

روانش پر از غم دلش به دو نیم
همی‌داشتی زان به دل ترس و بیم

شب تیره بر‌زد سر از برج ماه
بخراد برزین چنین گفت شاه

که بر‌ساز تا سوی دشمن شوی
بکوشی و ز تاختن نغنوی

سپاهش نگه کن که چند و چیند
سپهبد کدامند و گردان کیند

بفرمود تا نامهٔ پندمند
نبشتند نزدیک آن پر گزند

یکی نامه با هدیه شاهوار
که آن را نشاید گرفتن شمار

فرستاده را گفت سوی هری
همی رو چو پیدا شود لشکری

چنان دان که بهرام کنداورست
مپندار کان لشکری دیگرست

ازان راه نزدیک بهرام پوی
سخن هرچ بشنیدی آن را بگوی

بگویش که من با نوید و خرام
بگسترد خواهم یکی خوب دام

نباید که پیدا شود راز تو
گر او بشنود نام و آواز تو

من او را بدامت فراز آورم
سخنهای چرب و دراز آورم

برآراست خراد برزین به راه
بیامد بران سو که فرمود شاه

چو بهرام را دید با او بگفت
سخنها کجا داشت اندر نهفت

وزان جایگه شد سوی ساوه شاه
بجایی که بد گنج و پیل و سپاه

ورا دید بستود و بردش نماز
شنیده همی‌گفت با او به راز

بیفزود پیغامش از هر دری
بدان تا شود لشکر اندر هری

چوآمد به دشت هری نامدار
سراپرده زد بر لب جویبار

طلایه بیامد ز لشکر به راه
بدیدند بهرام را با سپاه

طلایه بدید آن دلاور سپاه
بیامد دوان تا بر ساوه شاه

بگفت آنک با نامور مهتری
یکی لشکر آمد به دشت هری

سخنها چو بشنید زو ساوه شاه
پر اندیشه شد مرد جوینده راه

ز خیمه فرستاده را باز خواند
به تندی فراوان سخنها براند

بدو گفت کای ریمن پر فریب
مگر کز فرازی ندیدی نشیب

برفتی ز درگاه آن خوارشاه
بدان تا مرا دام سازی به راه

به جنگ آوری پارسی لشکری
زنی خیمه در مرغزار هری

چنین گفت خراد برزین به شاه
که پیش سپاه تو اندک سپاه

گر آید بزشتی گمانی مبر
که این مرزبانی بود بر گذر

وگر زینهاری یکی نامجوی
ز کشور سوی شاه بنهاد روی

ور ای دون که‌ه بازارگانی سپاه
بیاورد تا باشد ایمن به راه

که باشد که آرد بروی تو روی
وگر کوه و دریا شود کینه جوی

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه (5)

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه
بدو گفت مانا که اینست راه

چو خراد برزین سوی خانه رفت
برآمد شب تیره از کوه تفت

بسیجید و برساخت راه گریز
بدان تا نیاید بدو رستخیز

بدانگه که شب تیره‌تر گشت شاه
به فغفور فرمود تا بی‌سپاه

ز پیش پدر تا در پهلوان
بیامد خردمند مرد جوان

چو آمد به نزدیک ایران سپاه
سواری برافگند فرزند شاه

که پرسد که این جنگجویان کیند
ازین تاختن ساخته بر چیند

ز ترکان سواری بیامد چو گرد
خروشید کای نامداران مرد

سپهبد کدامست و سالار کیست
به رزم اندرون نامبُردار کیست

که فغفور چشم و دل ساوه شاه
ورا دید خواهد همی بی‌سپاه

ز لشکر بیامد یکی رزمجوی
به بهرام گفت آنچ بشنید زوی

سپهدار آمد ز پرده سرای
درفشی دُرفشان به سر بر به پای

چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند جهان را به خوی درنشاخت

بپرسید و گفت از کجا رانده‌ای
کنون ایستاده چرا مانده‌ای

شنیدم که از پارس بگریختی
که آزرده گشتی وخون ریختی

چنین گفت بهرام کین خود مباد
که با شاه ایران کنم کینه یاد

من ایدون به رزم آمدم با سپاه
ز بغداد رفتم به فرمان شاه

چو از لشکر ساوه‌شاه آگهی
بیامد بدان بارگاه مهی

مرا گفت رو راه ایشان بگیر
به گُرز و سنان و به شمشیر و تیر

چو بشنید فغفور برگشت زود
به پیش پدر شد بگفت آنچه بود

شنید آن سخن شاه شد بدگمان
فرستاده را جست هم در زمان

یکی گفت خراد برزین گریخت
همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت

چنین گفت پس با پسر ساوه شاه
که این بدگمان مرد چون یافت راه

شب تیره و لشکری بی‌شمار
طلایه چرا شد چنین سست و خوار

وزان پس فرستاد مرد کهن
به نزدیک بهرام چیره سخن

بدو گفت رو پارسی را بگوی
که ایدر به خیره مریز آب روی

همانا که این مایه دانی درست
کزین پادشاه تو مرگ تو جست

به جنگت فرستاد نزد کسی
که همتا ندارد به گیتی بسی

تو را گفت رو راه بر من بگیر
شنیدی تو گفتار نادلپذیر

اگر کوه نزد من آید به راه
به پای اندر آرم به پیل و سپاه

چو بشنید بهرام گفتار اوی
بخندید زان تیز بازار اوی

چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان

چو خشنود باشد ز من شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم

فرستاده آمد بر ساوه شاه
بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه

بدو گفت رو پارسی را بگوی
که چندین چرا بایدت گفت و گوی

چرا آمده‌ستی بدین بارگاه
ز ما آرزو هرچ باید بخواه

فرستاده آمد به بهرام گفت
که رازی که داری بر آر از نهفت

که این شهریاریست نیک اختری
بجوید همی چون تو فرمانبری

بدو گفت بهرام کو را بگوی
که گر رزمجویی بهانه مجوی

گر ایدون که‌ با شهریار جهان
همی آشتی جویی اندر نهان

تو را اندرین مرز مهمان کنم
به چیزی که گویی تو فرمان کنم

ببخشم سپاه تو را سیم و زر
کرا درخور آید کلاه و کمر

سواری فرستیم نزدیک شاه
بدان تا به راه آیدت نیم راه

بسان همالان علف سازدت
اگر دوستی شاه بنوازدت

ور ایدون که ایدر به جنگ آمدی
به دریا به جنگ نهنگ آمدی

چنان بازگردی ز دشت هری
که بر تو بگریند هر مهتری

به برگشتنت پیش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد

نیاوردت ایدر مگر بخت بد
همی‌ خواست تا بر سرت بد رسد

فرستاده برگشت و آمد چو باد
پیام جهان جوی یک یک بداد

چو بشنید پیغام او ساوه شاه
برآشفت زان نامور رزمخواه

ازان سرد گفتن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد

فرستاده را گفت رو باز گرد
پیامی ببر نزد آن دیومرد

بگویش که در جنگ تو نیست نام
نه از کشتنت نیز یابیم کام

چو شاه تو بر در مرا کهترند
تو را کمترین چاکران مهترند

گر ایدون که‌ زنهار خواهی ز من
سرت برگذارم ازین انجمن

فراوان بیابی زمن خواسته
شود لشکرت یکسر آراسته

به گفتار بی سود و دیوانگی
نجوید جهانجوی مردانگی

فرستادهٔ مرد گردنفراز
بیامد به نزدیک بهرام باز

بگفت آن گزاینده پیغام اوی
همانا که بد زان سخن کام اوی

چو بشنید با مرد گوینده گفت
که پاسخ ز مهتر نباید نهفت

بگویش که گر من چنین کهترم
نه ننگ آید از کهتری بر سرم

شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو
به تندی نجوید همی جنگ تو

من از خردگی رانده‌ام با سپاه
که ویران کنم لشکر ساوه شاه

ببرم سرت را برم نزد شاه
نیرزد که بر نیزه سازم به راه

چو من زینهاری بود ننگ تو
بدین خردگی کردم آهنگ تو

نبینی مرا جز به روز نبرد
درفشی پس پشت من لاژورد

که دیدار آن اژدها مرگ‌ تست
نیام سنانم سر و ترگ تست

چو بشنید گفتارهای درشت
فرستادهٔ ساوه بنمود پشت

بیامد بگفت آنچ دید و شنید
سر شاه ترکان ز کین بردمید

بفرمود تا کوس بیرون برند
سرافراز پیلان به هامون برند

سیه شد همه کشور از گرد سم
برآمد خروشیدن گاودم

چو بشنید بهرام کآمد سپاه
در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه

سپه را بفرمود تا برنشست
بیامد زره دار و گهُرزی به دست

پس پشت بد شارستان هری
به پیش اندرون تیغ زن لشکری

بیاراست با میمنه میسره
سپاهی همه کینه کش یکسره

تو گفتی جهان یکسر از آهنست
ستاره ز نوک سنان روشنست

نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگاه

هری از پس پشت بهرام بود
همه جای خود تنگ و ناکام بود

چنین گفت پس باسواران خویش
جهاندیده و غمگساران خویش

که آمد فریبنده‌ای نزد من
ازان پارسی مهتر انجمن

همی‌بود تا آن سپه شارستان
گرفتند و شد جای من خارستان

بدان جای تنگی صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید

سپه بود بر میمنه چل هزار
که تنگ آمدش جای خنجرگزار

همان چل هزار از دلیران مرد
پس پشت لشکرش بر پای کرد

ز لشکر بسی نیز بیکار بود
بدان تنگی اندر گرفتار بود

چو دیوار پیلان به پیش سپاه
فراز آوریدند و بستند راه

پس اندر غمی شد دل ساوه شاه
که تنگ آمدش جایگاه سپاه

تو گفتی بگرید همی بخت اوی
که بیکار خواهد بدن تخت اوی

دگر باره گردی زبان آوری
فریبنده مردی ز دشت هری

فرستاد نزدیک بهرام و گفت
که بخت سپهری تو را نیست جفت

همی‌ بشنوی چند پند و سخن
خرد یار کن چشم دل بازکن

دو تن یافته‌ستی که اندر جهان
چو ایشان نبود از نژاد مهان

چو خورشید بر آسمان روشنند
ز مردی همه ساله در جوشنند

یکی من که شاهم جهان را به داد
دگر نیز فرزند فرخ نژاد

سپاهم فزونتر ز برگ درخت
اگر بشمرد مردم نیکبخت

گراز پیل و لشکر بگیرم شمار
بخندی ز باران ابر بهار

سلیحست و خرگاه و پرده سرای
فزون زانک اندیشه آرد به جای

ز اسبان و مردان بیابان و کوه
اگر بشمرد نیز گردد ستوه

همه شهریاران مرا کهترند
اگر کهتری را خود اندر خورند

اگر گرددی آب دریا روان
وگر کوه را پای باشد دوان

نبردارد از جای گنج مرا
سلیح مرا ساز رنج مرا

جز از پارسی مهترت در جهان
مرا شاه خوانند فرخ مهان

تو را هم زمانه به دست منست
به پیش روان من این روشنست

اگر من ز جای اندر آرم سپاه
ببندند بر مور و بر پشه راه

همان پیل بر گستوان‌ور هزار
که بگریزد از بوی ایشان سوار

به ایران زمین هرک پیش آیدم
ازان آمدن رنج نفزایدم

از ایدر مرا تا در طیسفون
سپاهست مانا که باشد فزون

تو را ای بد اختر که بفریفته‌ست
فریبندهٔ تو مگر شیفته‌ست

تو را بر تن خویشتن مهر نیست
وگر هست مهر تو را چهر نیست

که نشناسدی چشم او نیک و بد
گزاف از خرد یافته کی سزد

بپرهیز زین جنگ و پیش من آی
نمانم که مانی زمانی به پای

تو را کدخدایی و دختر دهم
همان ارجمندی و اختر دهم

بیابی به نزدیک من مهتری
شوی بی‌نیاز از بد کهتری

چوکشته شود شاه ایران به جنگ
تو را آید آن تاج و تختش به چنگ

وزان جایگه من شوم سوی روم
تو را مانم این لشکر و گنج و بوم

ازان گفتم این کم پسند آمدی
بدین کارها فرمند آمدی

سپه تاختن دانی و کیمیا
سپهبد به دستت پدر گر نیا

ز ما این نه گفتار آرایشست
مرا بر تو بر، جای بخشایشست

بدین روز با خوارمایه سپاه
برابر یکی ساختی رزمگاه

نیابی جز این نیز پیغام من
اگر سربپیچانی از کام من

فرستاده گفت و سپهبد شنید
به پاسخ سخن تیره آمد پدید

چنین داد پاسخ که ای بدنشان
میان بزرگان و گردنکشان

جهاندار بی‌سود و بسیارگوی
نماندش نزد کسی آبروی

به پیشین سخن وآنچ گفتی ز پس
به گفتار دیدم تو را دسترس

کسی را که آید زمانه به سر
ز مردم به گفتار جوید هنر

شنیدم سخنهای ناسودمند
دلی گشته ترسان ز بیم گزند

یکی آنک گفتی کشم شاه را
سپارم به تو لشکر و گاه را

یکی داستان زد برین مرد مه
که درویش را چون برانی ز ده

نگوید که جز مهتر ده بدم
همه بنده بودند و من مه بدم

بدین کار ما برنیاید دو روز
که بفروزد از چرخ گیتی فروز

که بر نیزه‌ها بر سرت خون فشان
فرستم بر شاه گردنکشان

دگر آنک گفتی تو از دخترت
هم از گنج وز لشکر و کشورت

مرا از تو آنگاه بودی سپاس
تو را خواندمی شاه و نیکی شناس

که دختر به من داده‌ای آن زمان
که از تخت ایران نبردی گمان

فرستاده‌ای گنج آراسته
به نزدیک من دختر و خواسته

چو من دوست بودی به ایران تو را
نه رزم آمدی با دلیران تو را

کنون نیزهٔ من به گوشَت رسید
سرت را به خنجر بخواهم برید

چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست
همان دختر و برده رنجت مراست

دگر آنک گفتی فزون از شمار
مرا تاج و تختست و پیل و سوار

برین داستان زد یکی نامدار
که پیچان شد اندر صف کارزار

که چندان کند سگ به تیزی شتاب
که از کام او دورتر باشد آب

ببردند دیوان دلت را ز راه
که نزدیک شاه آمدی رزمخواه

بپیچی ز باد افره ایزدی
هم از کرده و کارهای بدی

دگر آنک گفتی مرا کهترند
بزرگان که با طوق و با افسرند

همه شارستانهای گیتی مراست
زمانه برین بر که گفتم گواست

سوی شارستانها گشادست راه
چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه

اگر تو بکوبی در شارستان
به شاهی نیابی مگر خارستان

دگر آنک بخشیدنی خواستی
ز مردی مرا دوری آراستی

چو بینی سنانم ببخشاییم
همان زیردستی نفرماییم

سپاه تو را کام و راه تو را
همان زنده پیلان و گاه تو را

چو صف برکشیدم ندارم به چیز
نیندیشم از لشکرت یک پشیز

اگر شهریاری تو چندین دروغ
بگویی نگیری به گیتی فروغ

زمان داده‌ام شاه را تا سه روز
که پیدا شود فر گیتی فروز

بریده سرت را بدان بارگاه
ببینند بر نیزه در پیش شاه

فرستاده آمد دو رخ چون زریر
شده بارور بخت برناش پیر

همی‌داد پیغام با ساوه شاه
چو بشنید شد روی مهتر سیاه

بدو گفت فغفور کین لابه چیست
بران مایه لشکر بباید گریست

بیامد به دهلیز پرده سرای
بفرمود تا سنج و هندی درای

بیارند با زنده پیلان و کوس
کنند آسمان را به رنگ آبنوس

چو این نامور جنگ را کرد ساز
پر اندیشه شد شاه گردن فراز

به فرزند گفت ای گزین سپاه
مکن جنگ تا بامداد پگاه

شدند از دو رویه سپه باز جای
طلایه بیامد ز پرده سرای

بر افراختند آتش از هر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفت و گوی

چو بهرام در خیمه تنها بماند
فرستاد و ایرانیان را بخواند

همی رای زد جنگ را با سپاه
برینگونه تا گشت گیتی سیاه

بخفتند ترکان و پر مایگان
جهان شد جهانجویی را رایگان

چو بهرام جنگی به خیمه بخفت
همه شب دلش بود با جنگ جفت

چنان دید در خواب بهرام شیر
که ترکان شدندی به جنگ‌ش دلیر

سپاهش سراسر شکسته شدی
برو راه بی‌راه و بسته شدی

همی‌خواسته از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار

غمی شد چو از خواب بیدار شد
سر پر هنر پر ز تیمار شد

شب تیره با درد و غم بود جفت
بپوشید آن خواب و با کس نگفت

همانگاه خراد برزین ز راه
بیامد که بگریخت از ساوه شاه

همی‌ گفت ازان چاره اندر گریز
ازان لشکر گشن و آن رستخیز

که کس درجهان زان فزونتر سپاه
نبیند که هستند با ساوه شاه

به بهرام گفت ازچه سخت ایمنی
نگه کن بدین دام آهرمنی

مده جان ایرانیان را به باد
نگه کن بدین نامداران به داد

ز مردی ببخشای برجان خویش
که هرگز نیامد چنین کار پیش

بدو گفت بهرام کز شهر تو
ز گیتی نیامد جزین بهر تو

که ماهی فروشند یکسر همه
به تموز تا روزگار دمه

تو را پیشه دامست بر آبگیر
نه مردی به گوپال و شمشیر و تیر

چو خور برزند سر ز کوه سیاه
نمایم تو را جنگ با ساوه شاه

چو بر زد سر از چشمه شیر شید
جهان گشت چون روی رومی سپید

بزد نای رویین و برشد خروش
زمین آمد از نعل اسبان به جوش

سپه را بیاراست و خود برنشست
یکی گُرز پرخاش دیده به دست

شمردند بر میمنه سه هزار
زره دار و کارآزموده سوار

فرستاده بر میسره همچنین
سواران جنگی و مردان کین

به یک دست بر بود آذر گشسب
پرستنده فرخ ایزد گشسب

به دست چپش بود پیدا گشسب
که بگذاشتی آب دریا براسب

پس پشت ایشان یلان سینه بود
که با جوشن و گُرز دیرینه بود

به پیش اندرون بود همدان گشسب
که در نی زدی آتش از سم اسب

ابا هر یکی سه هزار از یلان
سواران جنگی و جنگ آوران

خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای گُرزداران زرین کلاه

ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ
اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ

به یزدان که از تن ببرم سرش
به آتش بسوزم تن و پیکرش

ز دو سوی لشکرش دو راه بود
که بگریختن راه کوتاه بود

برآورد ده رش به گل هر دو راه
همی‌بود خود در میان سپاه

دبیر بزرگ جهاندار شاه
بیامد بر پهلوان سپاه

بدو گفت کاین را خود اندازه نیست
گزاف زبان تو را تازه نیست

ز لشکر نگه کن برین رزمگاه
چو موی سپیدیم و گاو سیاه

بدین جنگ تنگی به ایران شود
برو بوم ما پاک ویران شود

نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
ز بس تیغ داران توران گروه

یکی برخروشید بهرام سخت
ورا گفت کای بد دل شوربخت

تو را از دواتست و قرطاس بر
ز لشکر که گفتت که مردم شمر

بیامد به خراد برزین بگفت
که بهرام را نیست جز دیو جفت

دبیران بجستند راه گریز
بدان تا نبیند کسی رستخیز

ز بیم شهنشاه و بهرام شیر
تلی برگزیدند هر دو دبیر

یکی تند بالا بد از رزم دور
به یک سو ز راه سواران تور

برفتند هر دو بران برز راه
که شاییست کردن به لشکر نگاه

نهادند بر ترگ بهرام چشم
که تا چون کند جنگ هنگام خشم

چو بهرام جنگی سپه راست کرد
خروشان بیامد ز جای نبرد

بغلتید در پیش یزدان به خاک
همی‌ گفت کای داور داد و پاک

گرین جنگ بیداد بینی همی
ز من ساوه را برگزینی همی

دلم را به رزم اندر آرام ده
به ایرانیان بر، ورا کام ده

اگر من ز بهر تو کوشم همی
به رزم اندرون سر فروشم همی

مرا و سپاه مرا شاد کن
وزین جنگ ما گیتی آباد کن

خروشان ازان جایگه برنشست
یکی گُرزهٔ گاو پیکر به دست

چنین گفت پس با سپه ساوه شاه (6)

چنین گفت پس با سپه ساوه شاه
که از جادوی اندر آرید راه

بدان تا دل و چشم ایرانیان
بپیچد نیاید شما را زیان

همه جاودان جادوی ساختند
همی در هوا آتش انداختند

برآمد یکی باد و ابری سیاه
همی تیر بارید ازو بر سپاه

خروشید بهرام کای مهتران
بزرگان ایران و کنداوران

بدین جادویها مدارید چشم
به جنگ اندر آیید یکسر بخشم

که آن سر به سر تنبل وجادویست
ز چاره برایشان بباید گریست

خروشی برآمد ز ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان

نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه
که آن جادویی را ندادند راه

بیاورد لشکر سوی میسره
چو گرگ اندر آمد به‌پیش بره

چویک روی لشکر به‌هم برشکست
سوی قلب بهرام یازید دست

نگه کرد بهرام زان قلب‌گاه
گریزان سپه دید پیش سپاه

بیامد به‌نیزه سه تن را ز زین
نگون‌سار کرد و بزد بر زمین

همی‌گفت زین سان بود کارزار
همین بود رسم و همین بود کار

ندارید شرم از خدای جهان
نه از نامداران فرخ مهان

و زان پس بیامد سوی میمنه
چو شیر ژیان کو شود گرسنه

چنان لشکری رابه‌هم بردرید
درفش سپه‌دار شد ناپدید

و زان جایگه شد سوی قلب‌گاه
بران سو که سالار بد با سپاه

بدو گفت برگشت باد این سخن
گر ای دون که این رزم گردد کهن

پراکنده گردد به جنگ این سپاه
نگه کن کنون تا کدامست راه

برفتند وجستند راهی نبود
کزان راه شایست بالا نمود

چنین گفت با لشکر آرای خویش
که دیوار ما آهنینست پیش

هر آنکس که او رخنه داند زدن
ز دیوار بیرون تواند شدن

شود ایمن و جان به ایران برد
به نزدیک شاه دلیران برد

همه دل به خون ریختن برنهید
سپر بر سر آرید و خنجر دهید

ز یزدان نباشد کسی ناامید
و گر تیره بینند روز سپید

چنین گفت با مهتران ساوه شاه
که پیلان بیارید پیش سپاه

به انبوه لشکر به جنگ آورید
بدیشان جهان تار و تنگ آورید

چو از دور بهرام پیلان بدید
غمی گشت و تیغ از میان برکشید

از آن پس چنین گفت با مهتران
که ای نام‌داران و جنگ آوران

کمانهای چاچی بزه برنهید
همه یکسره ترگ برسرنهید

به‌جان و سر شهریار جهان
گزین بزرگان و تاج مهان

که هرکس که بااو کمانست و تیر
کمان را بزه برنهد ناگزیر

خدنگی که پیکانش یازد به‌خون
سه چوبه به‌خرطوم پیل اندرون

نشانید و پس گرزها برکشید
به جنگ اندر آیید و دشمن کشید

سپهبد کمان را بزه برنهاد
یکی خود پولاد بر سر نهاد

به‌پیل اندرون تیر باران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت

پس پشت او اندر آمد سپاه
ستاره شد از پر و پیکان سیاه

بخستند خرطوم پیلان به‌تیر
ز خون شد در و دشت چون آب‌گیر

از آن خستگی پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند

چو پیل آن‌چنان زخم پیکان بدید
همه لشکر خویش را بسپرید

سپه بر هم افتاد و چندی بمرد
همان بخت بد کام‌کاری ببرد

سپاه اندر آمد پس پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل

تلی بود خرم بدان جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه

یکی تخت زرین نهاده بروی
نشسته برو ساوهٔ رزم‌جوی

سپه دید چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تیره روان

پس پشت آن زنده پیلان مست
همی‌کوفتند آن سپه را بدست

پر از آب شد دیدهٔ ساوه شاه
بدان تا چرا شد هزیمت سپاه

نشست از بر تازی اسب سمند
همی‌تاخت ترسان ز بیم گزند

بر ساوه بهرام چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی بدست

به لشکر چنین گفت کای سرکشان
زبخت بد آمد بر ایشان نشان

نه هنگام رازست و روز سخن
بتازید با تیغ‌های کهن

بر ایشان یکی تیر باران کنید
بکوشید وکار سواران کنید

بران تل بر آمد کجا ساوه شاه
همی‌بود بر تخت زر با کلاه

و را دید برتازیی چون هزبر
همی‌تاخت در دشت برسان ابر

خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب

بمالید چاچی کمان را بدست
به چرم گوزن اندر آورد شست

چو چپ راست کرد و خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست

چو آورد یال یلی رابه‌گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش

چو بگذشت پیکان از انگشت اوی
گذر کرد از مهرهٔ پشت اوی

سر ساوه آمد بخاک اندرون
بزیر اندرش خاک شد جوی خون

شد آن نامور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه

چنینست کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر

نگر تا ننازی به‌تخت بلند
چو ایمن شوی دورباش از گزند

چو بهرام جنگی رسید اندروی
کشیدش بر آن خاک تفته بروی

برید آن سر شاه‌وارش ز تن
نیامد کسی پیشش از انجمن

چوترکان رسیدند نزدیک شاه
فگنده تنی بود بی‌سر به راه

همه برگرفتند یکسر خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش

پسر گفت کاین ایزدی کار بود
که بهرام را بخت بیدار بود

ز تنگی کجا راه بد بر سپاه
فراوان بمردند زان تنگ راه

بسی پیل بسپرد مردم به‌پای
نشد زان سپه ده یکی باز جای

چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده به‌آوردگاه

چو بگذشت زان روز بد به زمان
ندیدند زنده یکی بد گمان

مگرآنک بودند گشته اسیر
روان‌ها به غم خسته و تن به تیر

همه راه برگستوان بود و ترگ
سران را ز ترگ آمده روز مرگ

همان تیغ هندی و تیر و کمان
به هرسوی افگنده بد بدگمان

ز کشته چو دریای خون شد زمین
به هرگوشه‌ای مانده اسبی به زین

همی‌گشت بهرام گرد سپاه
که تا کشته ز ایران که یابد به راه

از آن پس بخراد برزین بگفت
که یک روز با رنج ما باش جفت

نگه کن کز ایرانیان کشته کیست
کزان درد ما را بباید گریست

به هرجای خراد برزین بگشت
به هر پرده و خیمه‌ای برگذشت

کم آمد زلشکر یکی نامور
که بهرام بدنام آن پرهنر

ز تخم سیاوش گوی مهتری
سپهبد سواری دلاور سری

همی‌رفت جوینده چون بیهشان
مگر زو بیابد بجایی نشان

تن خسته و کشته چندی کشید
ز بهرام جایی نشانی ندید

سپهدار زان کار شد دردمند
همی‌گفت زار ای گو مستمند

زمانی برآمد پدید آمد اوی
در بسته را چون کلید آمد اوی

ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم
تو گفتی دل آزرده دارد بخشم

چو بهرام بهرام را دید گفت
که هرگز مبادی تو با خاک جفت

از آن پس بپرسیدش از ترک زشت
که ای دوزخی روی دور از بهشت

چه مردی و نام نژاد تو چیست
که زاینده را برتو باید گریست

چنین داد پاسخ که من جادوام
ز مردی و از مردمی یک‌سوام

هران کس که سالار باشد به جنگ
به کارآیمش چون بود کارتنگ

به شب چیزهایی نمایم بخواب
که آهستگان را کنم پرشتاب

تو را من نمودم شب آن خواب بد
بدان گونه تا بر سرت بد رسد

مرا چاره زان بیش بایست جست
چو نیرنگ‌ها را نکردم درست

به‌ما اختر بد چنین بازگشت
همان رنج با باد انباز گشت

اگر یابم از تو به جان زینهار
یکی پر هنر یافتی دست‌وار

چو بشنید بهرام و اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخساره زرد

زمانی همی‌گفت کین روز جنگ
به کار آیدم چو شود کار تنگ

زمانی همی‌گفت برساوه شاه
چه سود آمد ازجادویی برسپاه

همه نیکویها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود

بفرمود از تن بریدن سرش
جدا کرد جان از تن بی‌برش

چو او رابکشتند بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد وراست

بزرگی و پیروزی و فرهی
بلندی و نیروی شاهنشهی

نژندی و هم شادمانی ز تست
انوشه دلیری که راه توجست

و زان پس بیامد دبیر بزرگ
چنین گفت کای پهلوان سترگ

فریدون یل چون تویک پهلوان
ندید و نه کسری نوشین روان

همت شیرمردی هم اورند و بند
که هرگز به جان‌ت مبادا گزند

همه شهر ایران به تو زنده‌اند
همه پهلوانان تو را بنده‌اند

بتو گشت بخت بزرگی بلند
به‌تو زیردستان شوند ارجمند

سپهبد تویی هم سپهبدنژاد
خنک مام کو چون تو فرزند زاد

که فرخ نژادی و فرخ سری
ستون همه شهر و بوم و بری

پراگنده گشتند ز آوردگاه
بزرگان و هم پهلوان سپاه

شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد

پدید آمد آن پردهٔ آبنوس
بر آسود گیتی ز آواز کوس

همی‌گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش

بر آمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالود رنج و بپالود خواب

سپهبد بیامد فرستاد کس
به‌نزدیک یاران فریادرس

که تا هرک شد کشته از مهتران
بزرگان ترکان و جنگ آوران

سران‌شان ببرید یکسر ز تن
کسی راکه بد مهتر انجمن

درفشی درفشان پس هر سری
که بودند از آن جنگیان افسری

اسیران و سرها همه گرد کرد
ببردند ز آوردگاه نبرد

دبیر نویسنده را پیش خواند
ز هر در فراوان سخن‌ها براند

از آن لشکر نامور بی‌شمار
از آن جنبش و گردش روزگار

از آن چاره و جنگ واز هر دری
کجا رفته بد با چنان لشکری

و زان کوشش و جنگ ایرانیان
که نگشاد روزی سواری میان

چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه
گزین کرد گوینده‌ای زان سپاه

نخستین سر ساوه برنیزه کرد
درفشی کجا داشتی در نبرد

سران بزرگان توران زمین
چنان هم درفش سواران چین

بفرمود تا برستور نوند
به‌زودی برشاه ایران برند

اسیران و آن خواسته هرچ بود
همی‌داشت اندر هری نابسود

بدان تا چه فرمان دهد شهریار
فرستاد با سر فراوان سوار

همان تا بود نیز دستور شاه
سوی جنگ پرموده بردن سپاه

ستور نوند اندر آمد ز جای
به‌پیش سواران یکی رهنمای

وزان روی ترکان همه برهنه
برفتند بی‌ساز واسب و بنه

رسیدند یکسر به‌توران زمین
سواران ترک و دلیران چین

چو آمد بپرموده زان آگهی
بینداخت از سر کلاه مهی

خروشی بر آمد ز ترکان به‌زار
برآن مهتران تلخ شد روزگار

همه سر پر از گرد و دیده پر آب
کسی رانبد خورد و آرام و خواب

ازآن پس گوان‌را بر خویش خواند
به‌مژگان همی خون دل برفشاند

بپرسید کز لشکر بی‌شمار
که در رزم جستن نکردند کار

چنین داد پاسخ ورا رهنمون
که ما داشتیم آن سپه را زبون

چو بهرام جنگی بهنگام کار
نبیند کس اندر جهان یک سوار

ز رستم فزونست هنگام جنگ
دلیران نگیرند پیشش درنگ

نبد لشکرش را ز ما صد یکی
نخست از دلیران ما کودکی

جهان‌دار یزدان ورا برکشید
ازین بیش گویم نباید شنید

چو پرموده بشنید گفتار اوی
پر اندیشه گشتش دل از کار اوی

بجوشید و رخسارگان کرد زرد
به‌درد دل آهنگ آورد کرد

سپه بودش از جنگیان صدهزار
همه نامدار از در کارزار

ز خرگاه لشکر به‌هامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید

وزان پس کجا نامه پهلوان
بیامد بر شاه روشن روان

نشسته جهان‌دار با موبدان
همی‌گفت کای نامور بخردان

دو هفته بدین بارگاه مهی
نیامد ز بهرام هیچ آگهی

چه گویید ازین پس چه شاید بدن
بباید بدین داستان‌ها زدن

همانگه که گفت این سخن شهریار
بیامد ز درگاه سالار بار

شهنشاه را زان سخن مژده داد
که جاوید بادا جهان‌دار شاد

که بهرام بر ساوه پیروز گشت
به رزم اندرون گیتی افروز گشت

سبک مرد بهرام را پیش خواند
وزان نامدارانش برتر نشاند

فرستاده گفت ای سر افراز شاه
به کام تو شد کام آن رزم‌گاه

انوشه بدی شاد و رامش‌پذیر
که بخت بد اندیش توگشت پیر

سر ساوه شاهست و کهتر پسر
که فغفور خواندیش وی‌را پدر

زده بر سرنیزه‌ها بر درست
همه شهر نظاره آن سرست

شهنشاه بشنید بر پای خاست
بزودی خم آورد بالای راست

همی‌بود بر پیش یزدان به‌پای
همی‌گفت کای داور رهنمای

بد اندیش ما را تو کردی تباه
تویی آفریننده هور و ماه

چنان زار و نومید بودم ز بخت
که دشمن نگون اندر آمد ز تخت

سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه
که یزدان بد این جنگ را نیک خواه

بیاورد زان پس صد و سی هزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار

سه یک زان نخستین بدرویش داد
پرستندگان را درم بیش داد

سه یک دیگر از بهر آتشکده
همان بهر نوروز و جشن سده

فرستاد تا هیربد را دهند
که در پیش آتشکده برنهند

سیم بهره جایی که ویران بود
رباطی که اندر بیابان بود

کند یکسر آباد جوینده مرد
نباشد به راه اندرون بیم و درد

ببخشید پس چار ساله خراج
به درویش و آن را که بد تخت عاج

نبشتند پس نامه از شهریار
به هرکشوری سوی هرنامدار

که بهرام پیروز شد بر سپاه
بریدند بی‌بر سر ساوه شاه

پرستنده بد شاه در هفت روز
به هشتم چو بفروخت گیتی فروز

فرستادهٔ پهلوان رابخواند
به مهر از بر نامداران نشاند

مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت
درختی به باغ بزرگی بکشت

یکی تخت سیمین فرستاد نیز
دو نعلین زرین و هر گونه چیز

ز هیتال تا پیش رود برک
به بهرام بخشید و بنوشت چک

بفرمود کان خواسته بر سپاه
ببخش آنچ آوردی از رزم‌گاه

مگرگنج ویژه تن ساوه شاه
که آورد باید بدین بارگاه

وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز
ممان تا شود خصم گردن فراز

هم ایرانیان را فرستاد چیز
نبشته به هر شهر منشور نیز

فرستاده را خلعت آراستند
پس اسب جهان پهلوان خواستند

فرستاده چون پیش بهرام شد
سپهدار از و شاد و پدرام شد

غنیمت ببخشید پس بر سپاه
جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه

فرستاد تا استواران خویش
جهان‌دیده ونام‌داران خویش

ببردند یک‌سر به درگاه شاه
سپهبد سوی جنگ شد با سپاه

ازو چون بپرموده شد آگهی
که جوید همی تخت شاهنشهی

دزی داشت پرموده افراز نام
کزان دز بدی ایمن و شادکام

نهاد آنچ بودش بدز در درم
ز دینار وز گوهر و بیش و کم

ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی زرم‌گاه

دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ
به‌ره بر نکردند جایی درنگ

بدو منزل بلخ هر دو سپاه
گزیدند شایسته دو رزم‌گاه

میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت از در جنگ بود

دگر روز بهرام جنگی برفت
به دیدار گردان پرموده تفت

نگه کرد پرموده را بدید
ز هامون یکی تند بالا گزید

سپه را سراسر همه برنشاند
چنان شد که در دشت جایی نماند

سپه دید پرموده چندانک دشت
ز دیدار ایشان همی خیره گشت

و را دید در پیش آن لشکرش
به گردون برآورده جنگی سرش

غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیش‌رو را هزبرست جفت

شمار سپاهش پدیدار نیست
هم این رزم را کس خریدار نیست

سپهدار گردن‌کش و خشمناک
همی خون شود زیر او تیره خاک

چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم

چو پرموده آمد به پرده سرای
همی‌زد ز هر گونه از جنگ رای

همی‌گفت کین از هنرها یکیست
اگر چه سپه‌شان کنون اندکیست

سواران و گردان پر مایه‌اند
ز گردن‌کشان برترین پایه‌اند

سلیحست وبهرام‌شان پیش‌رو
که گردد سنان پیش او خار و خو

به پیروزی ساوه شاه اندرون
گرفته دل و مست گشته به خون

اگر یار باشد جهان آفرین
به خون پدر خواهم از کوه کین

بدان‌گه که بهرام شد جنگ‌جوی
از ایران سوی ترک بنهاد روی

ستاره شمر گفت بهرام را (7)

ستاره شمر گفت بهرام را
که در چارشنبه مزن گام را

اگر زین به پیچی گزند آیدت
همه کار ناسودمند آیدت

یکی باغ بد در میان سپاه
ازین روی و زان روی بد رزم‌گاه

بشد چارشنبه هم از بامداد
بدان باغ کامروز باشیم شاد

ببردند پرمایه گستردنی
می و رود و رامشگر و خوردنی

بیامد بدان باغ و می درکشید
چوپاسی ز تیره شب اندر کشید

طلایه بیامد بپرموده گفت
که بهرام را جام و باغست جفت

سپهدار ازان جنگیان شش هزار
زلشکر گزین کرد گرد و سوار

فرستاد تا گرد بر گرد باغ
بگیرند گردنکشان بی‌چراغ

چو بهرام آگه شد از کارشان
ز رای جهانجوی و بازارشان

یلان سینه را گفت کای سرافراز
بدیوار باغ اندرون رخنه ساز

پس آنگاه بهرام و ایزد گشسب
نشستند با جنگجویان بر اسب

ازان رخنه باغ بیرون شدند
که دانست کان سرکشان چون شدند

برآمد ز در نالهٔ کرنای
سپهبد باسب اندر آورد پای

سبک رخنهٔ دیگر اندر زدند
سپه را یکایک بهم بر زدند

هم تاخت بهرام خشتی بدست
چناچون بود مردم نیم مست

نجستند گردان کس از دست اوی
به خون گشت یازان سر شست اوی

برآمد چکاچاک و بانگ سران
چو پولاد را پتک آهنگران

ازان باغ تا جای پرموده شاه
تن بی‌سران بد فگنده به راه

چوآمد بلشکر گه خویش باز
شبیخون سگالید گردن فراز

چو نیمی زتیره شب اندر گذشت
سپهدار جنگی برون شد به دشت

سپهبد بران سوی لشکر کشید
زترکان طلایه کس او را ندید

چو آمد به نزدیک‌ی رزمگاه
دم نای رویین برآمد ز راه

چو آواز کوس آمد و کرنای
بجستند ترکان جنگی ز جای

زلشکر بران سان برآمد خروش
که شیر ژیان را بدرید گوش

به تاریکی اندر دهاده بخاست
ز دست چپ لشکر و دست راست

یکی مر دگر را ندانست باز
شب تیره و نیزه‌های دراز

بخنجر همی آتش افروختند
زمین و هوا را همی‌سوختند

ز ترکان جنگی فراوان نماند
ز خون سنگها جز به مرجان نماند

گریزان همی‌رفت مهتر چو گرد
دهن خشک و لبها شده لاجورد

چنین تا سپیده‌دمان بردمید
شب تیره گون دامن اندر کشید

سپهدار ایران بترکان رسید
خروشی چوشیر ژیان برکشید

بپرموده گفت ای گریزنده مرد
تو گرد دلیران جنگی مگرد

نه مردی هنوز ای پسر کودکی
روا باشد ار شیرمادر مکی

بدو گفت شاه ای گراینده شیر
به خون ریختن چند باشی دلیر

زخون سران سیر شد روز جنگ
بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ

نخواهی شد از خون مردم تو سیر
برآنم که هستی تو درنده شیر

بریده سر ساوه شاه آنک مهر
برو داشت تا بود گردان سپهر

سپاهی بران گونه کردی تباه
که بخشایش آورد خورشید و ماه

ازان شاه جنگی منم یادگار
مراهم چنان دان که کشتی بزار

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم
ار ای دون که ترکیم ار آزاده‌ایم

گریزانم و تو پس اندر دمان
نیابی مرا تا نیاید زمان

اگر باز گردم سلیحی بچنگ
مگر من شوم کشته گر تو به جنگ

مکن تیز مغزی و آتش سری
نه زین سان بود مهتر لشکری

من ایدون شوم سوی خرگاه خویش
یکی بازجویم سر راه خویش

نویسم یکی نامه زی شهریار
مگر زو شوم ایمن از روزگار

گر ای دون که اندر پذیرد مرا
ازین ساختن پس گزیرد مرا

من آن بارگه رایکی بنده‌ام
دل از مهتری پاک برکنده‌ام

ز سرکینه وجنگ را دورکن
بخوبی منش بریکی سورکن

چوبشنید بهرام زو بازگشت
که برساز شاهی خوش آواز گشت

چو از جنگ آن لشکر آسوده شد
بلشکر گه شاه پرموده شد

همی‌گشت بر گرد دشت نبرد
سرسرکشان را زتن دورکرد

چوبرهم نهاده بد انبوه گشت
ببالا و پهنا یکی کوه گشت

مرآن جای را نامداران یل
همی هرکسی خواند بهرام تل

سلیح سواران وچیزی که دید
بجایی که بد سوی آن تل کشید

یکی نامه بنوشت زی شهریار
ز پر موده و لشکر بی‌شمار

بگفت آنک ما را چه آمد بروی
ز ترکان و آن شاه پرخاشجوی

که از بیم تیغ او سوی چاره شد
وزان جایگه شد خوار و آواره شد

وزین روی خاقان در دز ببست
بانبوه و اندیشه اندر نشست

بگشتند گرد در دز بسی
ندانست سامان جنگش کسی

چنین گفت زان پس که سامان جنگ
کنون نیست در کارکردن درنگ

یلان سینه راگفت تا سه هزار
ازان جنگیان برگزیند سوار

چهار از یلان نیز آذرگشسب
ازان جنگیان برنشاند بر اسب

بفرمود تا هر که را یافتند
بگردن زدن تیز بشتافتند

مگر نامدار از دز آید برون
چوبیند همه دشت را رود خون

ببد بر در دز ازین سان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز

پیامی فرستاد پرموده را
مر آن مهتر کشور و دوده را

که‌ای مهتر و شاه ترکان چین
زگیتی چرا کردی این دز گزین

کجا آن جهان جستن ساوه شاه
کجا آن همه گنج و آن دستگاه

کجا آن همه پیل و برگستوان
کجا آن بزرگان روشن روان

کجا آن همه تنبل و جادوی
که اکنون از ایشان تو بر یکسوی

همی شهر ترکان تو را بس نبود
چو باب تو اندر جهان کس نبود

نشستی برین باره بر چون زنان
پرازخون دل ودست بر سر زنان

درباره بگشای و زنهار خواه
برشاه کشور مرا یارخواه

ز دز گنج دینار بیرون فرست
بگیتی نخورد آنک برپای بست

اگرگنج داری ز کشور بیار
که دینار خوارست برشهریار

به درگاه شاهت میانجی منم
که بر شهر ایران گوانجی منم

تو را بر همه مهتران مه کنم
از اندیشه و رای تو به کنم

ور ایدون که رازی‌ست نزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو

گشاده کن آن راز و با من بگوی
چوکارت چنین گشت دوری مجوی

وگر جنگ را یار داری کسی
همان گنج و دینار داری بسی

بزن کوس و این کینها بازخواه
بود خواسته تنگ ناید سپاه

چوآمد فرستاده داد این پیام
چوبشنید زو مرد جوینده کام

چنین داد پاسخ که او را بگوی
که راز جهان تا توانی مجوی

تو گستاخ گشتی بگیتی مگر
که رنج نخستینت آمد ببر

به پیروزی اندر تو کشی مکن
اگر تو نوی هست گیتی کهن

نداند کسی راز گردان سپهر
نه هرگز نماید بما نیز چهر

زمهتر نه خوبست کردن فسوس
مرا هم سپه بود و هم پیل وکوس

دروغ آزمایست چرخ بلند
تودل را بگستاخی اندر مبند

پدرم آن دلیر جهاندیده مرد
که دیدی ورا روزگار نبرد

زمین سم اسب ورا بنده بود
برایش فلک نیز پوینده بود

بجست آنک اورا نبایست جست
بپیچید ز اندیشه نادرست

هنر زیرافسوس پنهان شود
همان دشمن از دوست خندان شود

دگر آنک گفتی شمار سپهر
فزونست از تابش هور ومهر

ستوران و پیلان چوتخم گیا
شد اندر دم پرهٔ آسیا

بران کو چنین بود برگشت روز
نمانی توهم شاد و گیتی فروز

همی ترس ازین برگراینده دهر
مگر زهر سازد بدین پای زهر

کسی را که خون ریختن پیشه گشت
دل دشمنان پر ز اندیشه گشت

بریزند خونش بران هم نشان
که او ریخت خون سر سرکشان

گر از شهر ترکان برآری دمار
همی کین بخواهند فرجام کار

نیایم همان پیش تو ناگهان
بترسم که برمن سرآید زمان

یکی بنده‌ای من یکی شهریار
بربنده من کی شوم زار وخوار

به جنگ‌ت نیایم همان بی‌سپاه
که دیوانه خواند مرا نیکخواه

اگر خواهم از شاه تو زینهار
چوتنگی بروی آیدم نیست عار

وزان پس در گنج و دز مر تو راست
بدین نامور بوم کامت رواست

فرستاده آمد بگفت این پیام
زپیغام بهرام شد شادکام

نبشتند پس نامه سودمند
به نزدیک پیروز شاه بلند

که خاقان چین زینهاری شدست
ز جنگ درازم حصاری شدست

یکی مهر و منشور باید همی
بدین مژده بر سور باید همی

که خاقان زما زینهاری شود
ازان برتری سوی خواری شود

چونامه بیامد به نزدیک شاه
بابر اندر آورد فرخ کلاه

فرستاد و ایرانیان رابخواند
برنامور تخت شاهی نشاند

بفرمود تا نامه برخواندند
بخواننده بر گوهر افشاندند

به آزادگان گفت یزدان سپاس
نیاش کنم من بپیشش سه پاس

که خاقان چین کهتر ما بود
سپهر بلند افسر ما بود

همی سر به چرخ فلک بر فراخت
همی خویشتن شاه گیتی شناخت

کنون پیش برترمنش بنده‌ای
سپهبد سری گرد و جوینده‌ای

چنان شد که بر ما کند آفرین
سپهدار سالار ترکان چین

سپاس از خداوند خورشید وماه
کجا داد بر بهتری دستگاه

بدرویش بخشیم گنج کهن
چو پیدا شود راستی زین سخن

شما هم به یزدان نیایش کنید
همه نیکویی در فزایش کنید

فرستادهٔ پهلوان را بخواند
بچربی سخنها فراوان براند

کمر خواست پرگوهر شاهوار
یکی باره و جامه زرنگار

ستامی بران بارگی پر ز زر
به مهر مهره‌ای بر نشانده گهر

فرستاده را نیز دینار داد
یکی بدره و چیز بسیار داد

چو خلعت بدان مرد دانا سپرد
ورا مهتر پهلوانان شمرد

بفرمود پس تا بیامد دبیر
نبشتند زو نامه‌ای بر حریر

که پرموده خاقان چویار منست
بهرمزد در زینهار منست

برین مهر و منشور یزدان گواست
که ما بندگانیم و او پادشاست

جهانجوی را نیز پاسخ نبشت
پر از آرزو نامه‌ای چون بهشت

بدو گفت پرموده را با سپاه
گسی کن بخوبی بدین بارگاه

غنیمت که ازلشکرش یافتی
بدان بندگی تیز بشتافتی

بدرگه فرست آنچ اندر خورست
تو را کردگار جهان یاورست

نگه کن بجایی که دشمن بود
وگر دشمنی را نشیمن بود

بگیر ونگه دار وخانش بسوز
به فرخ پی وفال گیتی فروز

گر ای دون که لشکر فزون بایدت
فزونتر بود رنج بگزایدت

بدین نامهٔ دیگر از من بخواه
فرستیم چندانک باید سپاه

وز ایرانیان هرکه نزدیک تست
که کردی همه راستی را درست

بدین نامه در نام ایشان ببر
ز رنجی که بردند یابند بر

سپاه تو را مرزبانی دهم
تو را افسر و پهلوانی دهم

چو نامه بیامد بر پهلوان
دل پهلو نامور شد جوان

ازان نامه اندر شگفتی بماند
فرستاده و ایرانیان را بخواند

همان خلعت شاه پیش آورید
برو آفرین کرد هرکس که دید

سخنهای ایرانیان هرچ بود
بران نامه اندر بدیشان نمود

ز گردان برآمد یکی آفرین
که گفتی بجنبید روی زمین

همان نامور نامهٔ زینهار
که پرموده را آمد از شهریار

بدان دز فرستاد نزدیک اوی
درخشنده شد جان تاریک اوی

فرود آمد از بارهٔ نامدار
بسی آفرین خواند برشهریار

همه خواسته هرچ بد در حصار
نبشتند چیزی که آید به کار

فرود آمد از دز سرافراز مرد
باسب نبرد اندر آمد چوگرد

همی‌رفت با لشکر از دز به راه
نکرد ایچ بهرام یل را نگاه

چوآن دید بهرام ننگ آمدش
وگر چند شاهی بچنگ آمدش

فرستاد و او را همانگه ز راه
پیاده بیاورد پیش سپاه

چنین گفت پرموده او را که من
سرافراز بودم بهر انجمن

کنون بی‌منش زینهاری شدم
ز ارج بلندی بخواری شدم

بدین روز خود نیستی خوش منش
که پیش آمدم ای بد بد کنش

کنون یافتم نامهٔ زینهار
همی‌رفت خواهم بر شهریار

مگر با من او چون برادر شود
ازو رنج بر من سبکتر شود

تو را با من اکنون چه کارست نیز
سپردم تو را تخت شاهی و چیز

برآشفت بهرام و شد شوخ چشم (8)

برآشفت بهرام و شد شوخ چشم
زگفتار پرموده آمد بخشم

بتندیش یک تازیانه بزد
بران سان که از ناسزایان سزد

ببستند هم در زمان پای اوی
یکی تنگ خرگاه شد جای اوی

چو خراد برزین چنان دید گفت
که این پهلوان را خرد نیست جفت

بیامد بنزد دبیر بزرگ
بدو گفت کین پهلوان سترگ

بیک پر پشه ندارد خرد
ازیرا کسی را بکس نشمرد

ببایدش گفتن کزین چاره نیست
ورا بتر از خشم پتیاره نیست

به نزدیک بهرام رفت آن دو مرد
زبانها پراز بند و رخ لاژورد

بگفتند کین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد

بدانست بهرام کان بود زشت
باب اندرافگند و تر گشت خشت

پشیمان شد وبند او برگرفت
ز کردار خود دست بر سرگرفت

فرستاد اسبی بزرین ستام
یکی تیغ هندی بزرین نیام

هم اندر زمان شد به نزدیک اوی
که روشن کند جان تاریک اوی

همی‌بود تا او میان را ببست
یکی بارهٔ تیزتگ برنشست

سپهبد همی‌راند با اوبه راه
بدید آنک تازه نبد روی شاه

بهنگام پدرود کردنش گفت
که آزار داری ز من درنهفت

گرت هست با شاه ایران مگوی
نیاید تو را نزد او آب روی

بدو گفت خاقان که ما راگله
زبختست و کردم به یزدان یله

نه من زان شمارم که از هرکسی
سخنها همی‌راند خواهم بسی

اگر شهریار تو زین آگهی
نیابد نزیبد برو بر مهی

مرا بند گردون گردنده کرد
نگویم که با من بدی بنده کرد

ز گفتار اوگشت بهرام زرد
بپیچید و خشم از دلیری بخورد

چنین داد پاسخ که آمد نشان
ز گفتار آن مهتر سرکشان

که تخم بدی تا توانی مکار
چوکاری برت بر دهد روزگار

بدو گفت بهرام کای نامجوی
سخنها چنین تا توانی مگوی

چرا من بتو دل بیاراستم
ز گیتی تو را نیکویی خواستم

ز تو نامه کردم بشاه جهان
همی زشت تو داشتم در نهان

بدو گفت خاقان که آن بد گذشت
گذشته سخنها همه باد گشت

ولیکن چو در جنگ خواری بود
گه آشتی بردباری بود

تو راخشم با آشتی گر یکیست
خرد بی‌گمان نزد تواندکیست

چو سالار راه خداوند خویش
بگیرد نیفتد بهرکار پیش

همان راه یزدان بباید سپرد
ز دل تیرگیها بباید سترد

سخن گر نیفزایی اکنون رواست
که آن بد که شد گشت با باد راست

زخاقان چوبشنید بهرام گفت
که پنداشتم کین بماند نهفت

کنون زان گنه گر بیاید زیان
نپوشم برو چادر پرنیان

چوآنجارسی هرچ باید بگوی
نه زان مر مراکم شود آب روی

بدو گفت خاقان که هرشهریار
که ازنیک وبد برنگیرد شمار

ببد کردن بنده خامش بود
برمن چنان دان که بیهش بود

چواز دور بیند ورا بدسگال
وگر نیک خواهی بود گر همال

تو را ناسزا خواند وسرسبک
ورا شاه ایران ومغزی تنگ

بجوشید بهرام وشد زردروی
نگه کرد خراد برزین بروی

بترسید زان تیزخونخوار مرد
که اورا زباد اندرآرد بگرد

ببهرام گفت ای سزاوار گاه
بخور خشم وسر بازگردان ز راه

که خاقان همی راست گوید سخن
توبنیوش واندیشه بدمکن

سخن گر نرفتی بدین گونه سرد
تو را نیستی دل پرآزار و درد

بدو گفت کین بدرگ بی‌هنر
بجوید همی خاک وخون پدر

بدو گفت خاقان که این بد مکن
بتیزی بزرگی بگردد کهن

بگیتی هرآنکس که او چون تو بود
سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود

همه بد سگالید وباکس نساخت
بکژی ونابخردی سر فراخت

همی ازشهنشاه ترسانییم
سزا زو بود رنج وآسانییم

زگردنکشان اوهمال منست
نه چون بنده اوبدسگال منست

هشیوار وآهسته و با نژاد
بسی نامبردار دارد بیاد

به جان و سرشاه ایران سپاه
کز ایدر کنون بازگردی به راه

بپاسخ نیفزایی وبدخوی
نگویی سخن نیز تا نشنوی

چوبشنید بهرام زوگشت باز
بلشکر گه آمد گو رزمساز

چو خراد برزین وآن بخردان
دبیر بزرگ ودگر موبدان

نبشتند نامه بشاه جهان
سخن هرچ بد آشکار ونهان

سپهدار با موبد موبدان
بخشم آن زمان گفت کای بخردان

هم اکنون از ایدر بدز درشوید
بکوشید و با باد همبر شوید

بدز بر ببیند تا خواسته
چه مایه بود گنج آراسته

دبیران برفتند دل پرهراس
ز شبگیر تاشب گذشته سه پاس

سیه شد بسی یازگار از شمار
نبشته نشد هم بفرجام کار

بدز بر نبد راه زان خواسته
گذشته بدو سال و ناکاسته

ز هنگام ارجاسب و افراسیاب
ز دینار و گوهر که خیزد ز آب

همان نیز چیزی که کانی بود
کجا رستنش آسمانی بود

همه گنجها اندر آورده بود
کجا نام او در جهان برده بود

زچیز سیاوش نخستین کمر
بهرمهره‌ای در سه یاره گهر

همان گوشوارش که اندر جهان
کسی را نبود ازکهان ومهان

که کیخسرو آن رابه لهراسب داد
که لهراسب زان پس بگشتاسب داد

که ارجاسب آن را بدز درنهاد
که هنگام آنکس ندارد بیاد

شمارش ندانست کس در جهان
ستاره شناسان و فرخ مهان

نبشتند یک یک همه خواسته
که بود اندر آن گنج آراسته

فرستاد بهرام مردی دبیر
سخن گوی و روشن دل و یادگیر

بیامد همه خواسته گرد کرد
که بد در دز وهم به دشت نبرد

ابا خواسته بود دو گوشوار
دو موزه درو بود گوهرنگار

همان شوشه زر وبرو بافته
بگوهر سر شوشه برتافته

دو برد یمانی همه زربفت
بسختند هر یک بمن بود هفت

سپهبد زکشی و کنداوری
نبود آگه از جستن داوری

دو برد یمانی بیکسونهاد
دو موزه به نامه نکرد ایچ یاد

بفرمود زان پس که پیداگشسب
همی با سواران نشیند براسب

زلشکر گزین کرد مردی هزار
که با اوشود تا درشهریار

زخاقان شتر خواست ده کاروان
شمرد آن زمان جمله بر ساروان

سواران پس پشت وخاقان زپیش
همی‌راند با نامداران خویش

چو خاقان بیامد به نزدیک شاه
ابا گنج دیرینه و با سپاه

چوبشنید شاه جهان برنشست
به سر بر یکی تاج و گرزی بدست

بیامد چنین تا بدرگه رسید
ز دهلیز چون روی خاقان بدید

همی‌بود تا چونش بیند به راه
فرود آید او همچنان با سپاه

ببیندش و برگردد از پیش اوی
پراندیشه بد زان سخن نامجوی

پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب
ابا موبد خویش پیداگشسب

فرود آمد از اسب خاقان همان
بیامد برشاه ایران دمان

درنگی ببد تا جهاندار شاه
نشست از بر تازی اسبی سیاه

شهنشاه اسب تگاور براند
بدهلیز با او زمانی بماند

چوخاقان برفت از در شهریار
عنانش گرفت آن زمان پرده دار

پیاده شد از باره پرموده زود
بران کهتری جادوییها نمود

پیاده همان شاه دستش بدست
بیاورد او را بجای نشست

خرامان بیامد به نزدیک تخت
مراورا شهنشاه بنواخت سخت

بپرسید و بنشاختش پیش خویش
بگفتند بسیار ز انداره بیش

سزاوار او جایگه ساختند
یکی خرم ایوان بپرداختند

ببردند چیزی که شایسته بود
همان پیش پرموده بایسته بود

سپه را به نزدیک او جای کرد
دبیری بدان کاربر پای کرد

چو آگه شد از کار آن خواسته
که آورد پرموده آراسته

به میدان فرستاده تا همچنان
برد بار پرمایه با ساروان

چوآسود پرموده از رنج راه
بهشتم یکی سور فرمود شاه

چو خاقان زپیش جهاندار شاه
نشستند برخوان او پیش گاه

بفرمود تابار آن اشتران
بپشت اندر آرند پیش سران

کسی برگرفت از کشیدن شمار
بیک روز مزدور بدصدهزار

دگر روز هم بامداد پگاه
بخوان برمی‌آورد وبنشست شاه

زمیدان ببردند پنجه هزار
هم ازتنگ بر پشت مردان کار

از آورده صد گنج شد ساخته
دل شاه زان کار پرداخته

یکی تخت جامه بفرمود شاه
کز آنجا بیارند پیش سپاه

همان بر کمر گوهر شاهوار
که نامد همی ارز او در شمار

یکی آفرین خاست از بزمگاه
که پیروز باداین جهاندار شاه

بآیین گشسب آن زمان شاه گفت
که با او بدش آشکار و نهفت

که چون بینی این کار چوبینه را
بمردی به کار آورد کینه را

چنین گفت آیین گشسب دبیر
که‌ای شاه روشن دل و یادگیر

بسوری که دستانش چوبین بود
چنان دان که خوانش نو آیین بود

ز گفتار او شاه شد بدگمان
روانش پراندیشه بدیک زمان

هیونی بیامد همانگه سترگ
یکی نامه‌ای از دبیر بزرگ

که شاه جهان جاودان شادباد
همه کار اوبخشش وداد باد

چنان دان که برد یمانی دوبود
همه موزه از گوهر نابسود

همان گوشوار سیاوش رد
کزو یادگارست ما را خرد

ازین چار دو پهلوان برگرفت
چو او دید رنج این نباشد شگفت

زشاهک بپرسید پس نامجوی
کزین هرچ دیدی یکایک بگوی

سخن گفت شاهک برین‌همنشان
برآشفت زان شاه گردنکشان

هم اندر زمان گفت چوبینه راه
همی گم کند سربرآرد بماه

یکی آنک خاقان چین رابزد
ازان سان که ازگوهر بد سزد

دگر آنک چون گوشوارش به کار
بیامد مگرشد یکی شهریار

همه رنج او سر به سر بادگشت
همه داد دادنش بیداد گشت

بگفت این و پرموده را پیش خواند
بران نامور پیشگاهش نشاند

ببودند وخوردند تا شب زراه
بیفشاند آن تیره زلف سیاه

بخاقان چین گفت کز بهر من
بسی زنج دیدی توازشهرمن

نشسته بیازید ودستش گرفت
ازو ماند پرموده اندر شگفت

بدو گفت سوگند ما تازه کن
همان کار بر دیگر اندازه کن

بخوردند سوگندهای گران
به یزدان پاک وبه جان سران

که از شاه خاقان نپیچد به دل
ندارد به کاری ورا دلگسل

بگاه وبتاج و بخورشیدوماه
به آذرگشسب و به آذرپناه

به یزدان که او برتر ازبرتریست
نگارندهٔ زهره ومشتریست

که چون بازگردی نپیچی زمن
نه از نامداران این انجمن

بگفتند وز جای برخاستند
سوی خوابگه رفتن آراستند

چوبرزد سرازکوه زرد آفتاب
سرتاجداران برآمد زخواب

یکی خلعت آراسته بود شاه
ز زرین وسیمین و اسب وکلاه

به نزدیک خاقان فرستاد شاه
دومنزل همی‌رفت با او به راه

سه دیگر نپیمود راه دراز
درودش فرستاد وزو گشت باز

چو آگاهی آمد سوی پهلوان
ازان خلعت شهریار جهان

زخاقان چینی که از نزد شاه
چنان شاد برگشت و آمد به راه

پذیره شدش پهلوان سوار
از ایران هرآنکس که بد نامدار

علف ساخت جایی که اوبرگذشت
به شهروده و منزل وکوه دشت

همی‌ساخت پوزش کنان پیش اوی
پراز شرم جان بداندیش اوی

چوپرموده را دید کرد آفرین
ازو سربپیچید خاقان چین

نپذرفت ازو هرچ آورده بود
علفت بود اگر بدره وبرده بود

همی‌راند بهرام با او به راه
نکرد ایچ خاقان بدو بر نگاه

بدین گونه برتاسه منزل براند
که یک روز پرموده اورانخواند

چهارم فرستاد خاقان کسی
که برگرد چون رنج دیدی بسی

چوبشنید بهرام برگشت از وی
بتندی سوی بلخ بنهاد روی

همی‌بود دربلخ چندی دژم
زکرده پشیمان ودل پر زغم

جهاندار زو هم نه خشنودبود
زتیزی روانش پراز دود بود

از آزار خاقان چینی نخست
که بهرام آزار او را بجست

دگر آنک چیزی که فرمان نبود
ببرداشتن چون دلیری نمود

یکی نامه بنوشت پس شهریار
ببهرام کای دیو ناسازگار

ندانی همی خویشتن راتوباز
چنین رابزرگان شدی بی‌نیاز

هنرها ز یزدان نبینی همی
به چرخ فلک برنشینی همی

زفرمان من سربپیچیده‌ای
دگرگونه کاری بسیجیده‌ای

نیاید همی یادت از رنج من
سپاه من و کوشش وگنج من

ره پهلوانان نسازی همی
سرت به آسمان برفرازی همی

کنون خلعت آمد سزاوار تو
پسندیده و در خور کار تو

چوبنهاد برنامه برمهرشاه
بفرمود تا دو کدانی سیاه

بیارند با دوک و پنبه دروی
نهاده بسی ناسزا رنگ وبوی

هم از شعر پیراهن لاژورد
یکی سرخ مقناع و شلوار زرد

فرستاده پر منش برگزید
که آن خلعت ناسزا را سزید

بدو گفت کاین پیش بهرام بر
بگو ای سبک مایه بی‌هنر

توخاقان چین را ببندی همی
گزند بزرگان پسندی همی

زتختی که هستی فرود آرمت
ازین پس بکس نیزنشمارمت

فرستاده با خلعت آمد چوباد
شنیده سخنها همه کرد یاد

چو بهرام با نامه خلعت بدید
شکیبایی وخامشی برگزید

همی‌گفت کینست پاداش من
چنین از پی شاه پرخاش من

چنین بد ز اندیشه شاه نیست
جز ار ناسزا گفت بدخواه نیست

که خلعت ازینسان فرستد بمن
بدان تا ببینند هر انجمن

جهاندار بر بندگان پادشاست
اگر مر مرا خوار گیرد رواست

گمانی نبردم که نزدیک شاه
بداندیشگان تیز یابند راه

ولیکن چوهرمز مرا خوار کرد
به گفتار آهرمنان کارکرد

زشاه جهان اینچنین کارکرد
نزیبد به پیش خردمند مرد

ازان پس که با خار مایه سپاه
بتندی برفتم زدرگاه شاه

همه دیده‌اند آنچ من کرده‌ام
غم و رنج وسختی که من برده‌ام

چوپاداش آن رنج خواری بود
گر ازبخت ناسازگاری بود

به یزدان بنالم ز گردان سپهر
که از من چنین پاک بگسست مهر

زدادار نیکی دهش یاد کرد
بپوشید پس جامهٔ سرخ و زرد

به پیش اندرون دوکدان سیاه
نهاده هرآنچش فرستاد شاه

بفرمود تا هرک بود ازمهان
ازان نامداران شاه جهان

زلشکر برفتند نزدیک اوی
پراندیشه بد جان تاریک اوی

چورفتند و دیدند پیر وجوان
بران گونه آن پوشش پهلوان

بماندند زان کار یکسر شگفت
دل هرکس اندیشه‌ای برگرفت

چنین گفت پس پهلوان با سپاه
که خلعت بدین سان فرستاد شاه

جهاندار شاهست وما بنده‌ایم
دل و جان به مهر وی آگنده‌ایم

چه بینید بینندگان اندرین
چه گوییم با شهریار زمین

بپاسخ گشادند یکسر زبان
که‌ای نامور پرهنر پهلوان

چو ارج تو اینست نزدیک شاه
سگانند بر بارگاهش سپاه

نگر تا چه گفت آن خردمند پیر
به ری چون دلش تنگ شد ز اردشیر

سری پر زکینه دلی پر زدرد
زبان و روان پر زگفتار سرد

بیامد دمان تا باصطخر پارس
که اصطخر بد بر زمین فخر پارس

که بیزارم از تخت وز تاج شاه
چونیک وبد من ندارد نگاه

بدو گفت بهرام کین خود مگوی
که از شاه گیرد سپاه آبروی

همه سر به سر بندگان وییم
دهنده‌ست وخواهندگان وییم

چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که ماخود نبندیم زین پس میان

به ایران کس اورا نخوانیم شاه
نه بهرام را پهلوان سپاه

بگفتند وز پیش بیرون شدند
ز کاخ همایون به هامون شدند

سپهبد سپه را همی‌داد پند
همی‌داشت با پند لب را ببند

چنین تا دوهفته برین برگذشت
سپهبد ز ایوان بیامد به دشت

یکی بیشه پیش آمدش پر درخت
سزاوار میخوارهٔ نیکبخت

یکی گور دید اندر آن مرغزار
کزان خوبتر کس نبیند نگار

پس اندر همی‌راند بهرام نرم
برو بارگی را نکرد ایچ گرم

بدان بیشه در جای نخچیرگاه
به پیش اندر آمد یکی تنگ راه

ز تنگی چو گور ژیان برگذشت
بیابان پدید آمد و راغ ودشت

گرازنده بهرام و تازنده گور
ز گرمای آن دشت تفسیده هور

ازان دشت بهرام یل بنگرید (9)

ازان دشت بهرام یل بنگرید
یکی کاخ پرمایه آمد پدید

بران کاخ بنهاد بهرام روی
همان گور پیش اندرون راه جوی

همی‌راند تا پیش آن کاخ اسب
پس پشت او بود ایزد گشسب

عنان تگاور بدو داد وگفت
که با تو همیشه خرد باد جفت

پیاده ز دهلیز کاخ اندرون
همی‌رفت بهرام بی‌رهنمون

زمانی بدر بود ایزد گشسب
گرفته بدست آن گرانمایه اسب

یلان سینه آمد پس او دوان
براسب تگاور ببسته میان

بدو گفت ایزد گشسب دلیر
که‌ای پرهنر نامبرد شیر

ببین تا کجا رفت سالار ما
سپهبد یل نامبردار ما

یلان سینه درکاخ بنهاد روی
دلی پر ز اندیشه سالار جوی

یکی طاق و ایوان فرخنده دید
کزان سان به ایران نه دید وشنید

نهاده بایوان او تخت زر
نشانده بهر پایه‌ای درگهر

بران تخت فرشی ز دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم

نشسته برو بر زنی تاجدار
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار

بر تخت زرین یکی زیرگاه
نشسته برو پهلوان سپاه

فراوان پرستنده بر گرد تخت
بتان پری روی بیدار بخت

چو آن زن یلان سینه را دید گفت
پرستنده‌ای راکه‌ای خوب جفت

برو تیز و آن شیر دل را بگوی
که ایدر تو را آمدن نیست روی

همی‌باش نزدیک یاران خویش
هم اکنون بیادت بهرام پیش

بدین سان پیامش ز بهرام ده
دلش را به برگشتن آرام ده

همانگه پرستنده‌گان را به راه
ز ایوان برافگند نزد سپاه

که تا اسب گردان به آخر برند
پرآگند زینها همه بشمرند

درباغ بگشاد پالیزبان
بفرمان آن تا زه رخ میزبان

بیامد یکی مرد مهترپرست
بباغ از پی و واژ و برسم بدست

نهادند خوان گرد باغ اندرون
خورش ساختند ازگمانی فزون

چونان خورده شد اسب گردنگشان
ببردند پویان بجای نشان

بدان زن چوبرگشت بهرام گفت
که با تاج تو مشتری باد جفت

بدو گفت پیروزگر باش زن
همیشه شکیبا دل ورای زن

چوبهرام زان کاخ آمد برون
تو گفتی ببارید از چشم خون

منش را دگر کرد و پاسخ دگر
توگفتی بپروین برآورد سر

بیامد هم اندر پی نره گور
سپهبد پس اندر همی‌راند بور

چنین تا ازان بیشه آمد برون
همی‌بود بهرام را رهنمون

بشهر اندر آمد زنخچیرگاه
ازان کار بگشاد لب برسپاه

نگه کرد خراد برزین بدوی
چنین گفت کای مهتر راست گوی

بنخچیرگاه این شگفتی چه بود
که آنکس ندید و نه هرگز شنود

ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد
دژم بود سر سوی ایوان نهاد

دگر روز چون سیمگون گشت راغ
پدید آمد آن زرد رخشان چراغ

بگسترد فرشی ز دیبای چین
تو گفتی مگر آسمان شد زمین

همه کاخ کرسی زرین نهاد
ز دیبای زربفت بالین نهاد

نهادند زرین یکی زیرگاه
نشسته برو پهلوان سپاه

نشستی بیاراست شاهنشهی
نهاده به سر بر کلاه مهی

نگه کرد کارش دبیر بزرگ
بدانست کو شد دلیر و سترگ

چو نزدیک خراد برزین رسید
بگفت آنچ دانست و دید و شنید

چو خراد برزین شنید این سخن
بدانست کان رنجها شد کهن

چنین گفت پس با گرامی دبیر
که کاری چنین بر دل آسان مگیر

نباید گشاد اندرین کارلب
بر شاه باید شدن تیره شب

چوبهرام را دل پراز تاج گشت
همان تخت زیراندرش عاج گشت

زدند اندران کار هرگونه رای
همه چاره از رفتن آمد بجای

چورنگ گریز اندر آمیختند
شب تیره از بلخ بگریختند

سپهبد چو آگه شد ازکارشان
ز روشن روانهای بیدارشان

یلان سینه را گفت با صد سوار
بتاز از پس این دو ناهوشیار

بیامد از آنجا بکردار گرد
ابا او دلیران روز نبرد

همی‌راند تا در دبیر بزرگ
رسید و برآشفت برسان گرگ

ازو چیز بستد همه هرچ داشت
ببند گرانش ز ره بازگشت

به نزدیک بهرام بردش ز راه
بدان تاکند بیگنه را تباه

بدو گفت بهرام کای دیوساز
چرارفتی از پیش من بی‌جواز

چنین داد پاسخ که ای پهلوان
مراکرد خراد برزین نوان

همی‌گفت کایدر بدن روی نیست
درنگ تو جز کام بدگوی نیست

مرا و تو را بیم کشتن بود
ز ایدر مگر بازگشتن بود

چوبهرام را پهلوان سپاه
ببردند آب اندران بارگاه

بدو گفت بهرام شاید بدن
بنیک وببد رای باید زدن

زیانی که بودش همه باز داد
هم از گنج خویشش بسی ساز داد

بدو گفت زان پس که تو ساز خویش
بژرفی نگه دار و مگریز بیش

وزین روی خراد برزین نهان
همی‌تاخت تا نزد شاه جهان

همه گفتنیها بدوبازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت

چنین تا ازان بیشه و مرغزار
یکایک همی‌گفت با شهریار

وزان رفتن گور و آن راه تنگ
ز آرام بهرام و چندین درنگ

وزان رفتن کاخ گوهرنگار
پرستندگان و زن تاجدار

یکایک بگفت آن کجا دیده بود
دگر هرچ‌ازکار پرسیده بود

ازان تاجورماند اندر شگفت
سخن هرچ بشنید در دل گرفت

چوگفتار موبد بیاد آمدش
ز دل بر یکی سرد باد آمدش

همان نیز گفتار آن فال‌گوی
که گفت او بپیچد ز تخت تو روی

سبک موبد موبدان را بخواند
بران جای خراد برزین نشاند

بخراد برزین چنین گفت شاه
که بگشای لب تا چه دیدی به راه

بفرمان هرمز زبان برگشاد
سخنها یکایک همه کرد یاد

بدوشاه گفت این چه شاید بدن
همه داستانها بباید زدن

که در بیشه گوری بود رهنمای
میان بیابان بی‌بر سرای

برتخت زرین یکی تاجدار
پرستار پیش اندرون شاهوار

بکردار خوابیست این داستان
که برخواند از گفته باستان

چنین گفت موبد بشاه جهان
که آن گور دیوی بود درنهان

چوبهرام را خواند از راستی
پدید آمد اندر دلش کاستی

همان کاخ جادوستانی شناس
بدان تخت جادو زنی ناسپاس

که بهرام را آن سترگی نمود
چنان تاج وتخت بزرگی نمود

چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست
چنان دان که هرگز نیاید بدست

کنون چاره‌ای کن که تا آن سپاه
ز بلخ آوری سوی این بارگاه

پشیمان شد از دوکدان شهریار
وزان پنبه وجامهٔ نابکار

برین بر نیامد بسی روزگار
که آمد کس از پهلوان سوار

یکی سله پرخنجری داشته
یکایک سرتیغ برگاشته

بیاورد وبنهاد درپیش شاه
همی‌کرد شاه اندر آهن نگاه

بفرمود تا تیغها بشکنند
دران سلهٔ نابکار افگنند

فرستاد نزدیک بهرام باز
سخنهای پیکار و رزم دراز

بدو نیمه کرده نهاده‌بجای
پراندیشه شد مرد برگشته رای

فرستاد وایرانیان را بخواند
همه گرد آن سله اندرنشاند

چنین گفت کین هدیهٔ شهریار
ببینید واین را مدارید خوار

پراندیشه شد لشکر ازکار شاه
به گفتار آن پهلوان سپاه

که یک روزمان هدیه شهریار
بود دوک وآن جامهٔ پرنگار

شکسته دگر باره خنجر بود
ز زخم و ز دشنام بتر بود

چنین شاه برگاه هرگز مباد
نه آنکس که گیرد ازو نیز یاد

اگر نیز بهرام پورگشسب
بران خاک درگاه بگذارد اسب

زبهرام مه مغز بادا مه پوست
نه آن کم بها را که بهرام ازوست

سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور خسته دید

بلشکر چنین گفت پس پهلوان
که بیدار باشید و روشن روان

که خراد برزین برشهریار
سخنهای پوشیده کردآشکار

کنون یک بیک چارهٔ جان کنید
همه بامن امروز پیمان کنید

مگر کس فرستم زلشکر به راه
که دارند ما را زلشکر نگاه

وگرنه مرا روز برگشته گیر
سپه رایکایک همه کشته گیر

بگفت این وخود ساز دیگر گرفت
نگه کن کنون تا بمانی شگفت

پراگند بر گرد کشور سوار
بدان تا مگر نامه شهریار

بیاید به نزدیک ایرانیان
ببندند پیکار وکین را میان

برین نیز بگذشت یک روزگار
نخواندند کس نامه شهریار

ازان پس گرانمایگان را بخواند
بسی رازها پیش ایشان براند

چوهمدان گشسب ودبیر بزرگ
یلان سینه آن نامدار سترگ

چوبهرام گرد آن سیاوش نژاد
چوپیدا گشسب آن خردمند وراد

همی رای زد با چنین مهتران
که بودند شیران کنداوران

چنین گفت پس پهلوان سپاه
بدان لشکر تیزگم کرده راه

که‌ای نامداران گردن فراز
برای شما هرکسی را نیاز

ز ما مهتر آزرده شد بی‌گناه
چنین سربپیچید زآیین وراه

چه سازید ودرمان این کارچیست
نباید که برخسته باید گریست

هرآنکس که پوشید درد ازپزشک
زمژگان فروریخت خونین سرشک

زدانندگان گر بپوشیم راز
شود کارآسان بما بر دراز

کنون دردمندیم اندرجهان
بداننده گوییم یکسر نهان

برفتیم ز ایران چنین کینه خواه
بدین مایه لشکر بفرمان شاه

ازین بیش لشکر نبیند کسی
وگر چند ماند بگیتی بسی

چوپرمودهٔ گرد با ساوه شاه
اگر سوی ایران کشیدی سپاه

نیرزید ایران بیک مهره موم
وزان پس همی‌داشت آهنگ روم

بپرموده و ساوه شاه آن رسید
که کس درجهان آن شگفتی ندید

اگر چه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم زان پس نه گنج

بنوی یکی گنج بنهاد شاه
توانگر شد آشفته شد بر سپاه

کنون چارهٔ دام او چون کنیم
که آسان سر از بند بیرون کنیم

شهنشاه راکارهاساختست
وزین چاره بی‌رنج پرداختست

شما هریکی چارهٔ جان کنید
بدین خستگی تاچه درمان کنید

من از راز پردخته کردم دلم
زتیمارجان را همی‌بگسلم

پس پردهٔ نامور پهلوان
یکی خواهرش بود روشن روان

خردمند راگردیه نام بود
دلارام وانجام بهرام بود

چواز پرده گفت برادر شنید
برآشفت وز کین دلش بردمید

بران انجمن شد سری پرسخن
زبان پر ز گفتارهای کهن

برادر چو آواز خواهر شنید
زگفتار وپاسخ فرو آرمید

چنان هم زگفتار ایرانیان
بماندند یکسر زبیم زیان

چنین گفت پس گردیه با سپاه
که‌ای نامداران جوینده راه

زگفتار خامش چرا ماندید
چنین از جگر خون برافشاندید

ز ایران سرانید وجنگ‌آوران
خردمند ودانا وافسونگران

چه بینید یکسر به کار اندرون
چه بازی نهید اندرین دشت خون

چنین گفت ایزد گشسب سوار
که‌ای ازگرانمایگان یادگار

زبانهای ماگر شود تیغ نیز
زدریای رای تو گیرد گریز

همه کارهای شما ایزدیست
زمردی و ز دانش و بخردیست

نباید که رای پلنگ آوریم
که با هرکسی رای جنگ آوریم

مجویید ازین پس کس ازمن سخن
کزین باره‌ام پاسخ آمد ببن

اگر جنگ سازید یاری کنیم
به پیش سواران سواری کنیم

چوخشنود باشد ز من پهلوان
برآنم که جاوید مانم جوان

چوبهرام بشنید گفتار اوی
میانجی همی‌دید کردار اوی

ازان پس یلان سینه را دید وگفت
که اکنون چه داری سخن درنهفت

یلان سینه گفت ای سپهدار گرد
هرآنکس که اوراه یزدان سپرد

چو پیروزی و فرهی یابد اوی
بسوی بدی هیچ‌نشتابد اوی

که آن آفرین باز نفرین شود
وزو چرخ گردنده پرکین شود

چو یزدان تو را فرهی داد و بخت
همه لشکر گنج با تاج وتخت

ازو گر پذیری بافزون شود
دل از ناسپاسی پرازخون شود

ازان پس ببهرام بهرام گفت
که‌ای با خردیاروبا رای جفت

چه گویی کزین جستن تخت وگنج
بزرگیست فرجام گر درد ورنج

بخندید بهرام ازان داوری
ازان پس برانداخت انگشتری

بدو گفت چندانک این در هوا
بماند شود بنده‌ای پادشا

بدو گفت کین را مپندار خرد
که دیهیم را خرد نتوان شمرد

چنین گفت زان پس بپیداگشسب
که‌ای تیغ زن شیر تازنده اسب

چه بینی چه گویی بدین کار ما
بود گاه شاهی سزاوار ما

چنین گفت پیداگشسب سوار
که‌ای از یلان جهان یادگار

یکی موبدی داستان زد برین
که هرکس که دانا بد وپیش بین

اگر پادشاهی کند یک زمان
روانش بپرد سوی آسمان

به ازبنده بودن بسال دراز
به گنج جهاندار بردن نیاز

چنین گفت پس با دبیر بزرگ
که بگشای لب را تو ای پیرگرگ

دبیر بزرگ آن زمان لب ببست
بانبوه اندیشه اندر نشست

ازان پس چنین گفت بهرام را
که هرکس که جویا بود کامرا

چودرخور بجوید بیابد همان
درازست ویازنده دست زمان

زچیزی که بخشش کند دادگر
چنان دان که کوشش بیاید ببر

بهمدان گشسب آن زمان گفت باز
که‌ای گشته اندر نشیب وفراز

سخن هرچ‌گویی بروی کسان
شود باد وکردار او نارسان

بگو آنچ دانی به کار اندورن
زنیک وبد روزگار اندرون

چنین گفت همدان گشسب بلند
که‌ای نزد پرمایگان ارجمند

زناآمده بد بترسی همی
زدیهیم شاهان چه پرسی همی

بکن کار وکرده به یزدان سپار
بخرما چه یازی چوترسی زخار

تن آسان نگردد سرانجمن
همه بیم جان باشد ورنج تن

زگفتارشان خواهر پهلوان
همی‌بود پیچان وتیره روان

بران داوری هیچ نگشاد لب
زبرگشتن هور تا نیم شب

بدو گفت بهرام کای پاک تن
چه بینی به گفتار این انجمن

ورا گردیه هیچ پاسخ نداد
نه از رای آن مهتران بود شاد

چنین گفت اوبا دبیر بزرگ
که‌ای مرد بدساز چون پیرگرگ

گمانت چنینست کین تاج وتخت
سپاه بزرگی و پیروزبخت

ز گیتی کسی را نبد آرزوی
ازان نامداران آزاده خوی

مگر شاهی آسانتر از بندگیست
بدین دانش تو بباید گریست

بر آیین شاهان پیشین رویم
سخن‌های آن برتران بشنویم

چنین داد پاسخ مر او را دبیر
که گر رای من نیستت جایگیر

هم آن گوی وآن کن که رای آیدت
بران رو که دل رهنمای آیدت

همان خواهرش نیز بهرام را
بگفت آن سواران خودکام را

نه نیکوست این دانش ورای تو
بکژی خرامد همی پای تو

بسی بد که بیکار بدتخت شاه
نکرد اندرو هیچ‌کهتر نگاه

جهان را بمردی نگه داشتند
یکی چشم برتخت نگماشتند

هرآنکس که دانا بدو پاک مغز
زهرگونه اندیشه‌ای راند نغز

بداند که شاهی به ازبندگیست
همان سرافرازی زافگندگیست

نبودند یازان بتخت کیان
همه بندگی را کمر برمیان

ببستند و زیشان بهی خواستند
همه دل بفرمانش آراستند

نه بیگانه زیبای افسر بود
سزای بزرگی بگوهر بود

زکاوس شاه اندرآیم نخست
کجا راه یزدان همی‌بازجست

که برآسمان اختران بشمرد
خم چرخ گردنده رابشکرد

به خواری و زاری بساری فتاد
از اندیشهٔ کژ وز بدنهاد

چو گودرز و چون رستم پهلوان (10)

چو گودرز و چون رستم پهلوان
بکردند رنجه برین بر روان

ازان پس کجا شد بهاماوران
ببستند پایش ببند گران

کس آهنگ این تخت شاهی نکرد
جز از گرم و تیمار ایشان نخورد

چو گفتند با رستم ایرانیان
که هستی تو زیبای تخت کیان

یکی بانگ برزد بر آن‌کس که گفت
که با دخمهٔ تنگ باشید جفت

که با شاه باشد کجا پهلوان
نشستند بآیین و روشن روان

مرا تخت زر باید و بسته شاه
مباد این گمان و مباد این کلاه

گزین کرد ز ایران ده و دو هزار
جهانگیر و برگستوانور سوار

رهانید از بند کاوس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را

همان شاه پیروز چون کشته شد
بایرانیان کار برگشته شد

دلاور شد از کار آن خوشنواز
به آرام بنشست بر تخت ناز

چو فرزند قارن بشد سوفرای
که آورد گاه مهی باز جای

ز پیروزی او چو آمد نشان
ز ایران برفتند گردن‌کشان

که بر وی بشاهی کنند آفرین
شود کهتری شهریار زمین

بایرانیان گفت کین ناسزاست
بزرگی وتاج از پی پادشاست

قباد ارچه خردست گردد بزرگ
نیاریم در بیشهٔ شیر گرگ

چو خواهی که شاهی کنی بی‌نژاد
همه دوده را داد خواهی بباد

قباد آن زمان چون بمردی رسید
سر سوفرای از در تاج دید

به گفتار بدگوهرانش بکشت
کجا بود در پادشاهیش پشت

وزان پس ببستند پای قباد
دلاور سواری گوی کی‌نژاد

بزرمهر دادش یکی پرهنر
که کین پدر بازخواهد مگر

نگه کرد زرمهر کس را ندید
که با تاج بر تخت شاهی سزید

چو بر شاه افگند زرمهر مهر
برو آفرین خواند گردان سپهر

ازو بند برداشت تا کار خویش
بجوید کند تیز بازار خویش

کس از بندگان تاج هرگز نجست
وگر چند بودی نژادش درست

ز ترکان یکی نامور ساوه‌شاه
بیامد که جوید نگین و کلاه

چنان خواست روشن جهان‌آفرین
که او نیست گردد به ایران زمین

تو را آرزو تخت شاهنشهی
چرا کرد زان پس که بودی رهی

همی بر جهاند یلان سینه اسب
که تا من ز بهرام پور گشسب

بنو در جهان شهریاری کنم
تن خویش را یادگاری کنم

خردمند شاهی چو نوشین روان
بهرمز بدی روز پیری جوان

بزرگان کشور ورا یاورند
اگر یاورانند گر کهترند

به ایران سوارست سیصدهزار
همه پهلوان و همه نامدار

همه یک‌بیک شاه را بنده‌اند
بفرمان و رایش سرافگنده‌اند

شهنشاه گیتی تو را برگزید
چنان کز ره نامداران سزید

نیاکانت را همچنین نام داد
بفرجام بر دشمنان کام داد

تو پاداش آن نیکویی بد کنی
چنان دان که بد با تن خود کنی

مکن آز را برخرد پادشا
که دانا نخواند تو را پارسا

اگر من زنم پند مردان دهم
ببسیار سال ازبرادر کهم

مده کارکرد نیاکان بباد
مبادا که پند من آیدت یاد

همه انجمن ماند زودرشگفت
سپهدار لب را بدندان گرفت

بدانست کو راست گوید همی
جز از راه نیکی نجوید همی

یلان سینه گفت ای گرانمایه زن
تو درانجمن رای شاهان مزن

که هرمز بدین چندگه بگذرد
زتخت مهی پهلوان برخورد

زهرمز چنین باشد اندر خبر
برادرت را شاه ایران شمر

بتاج کیی گر ننازد همی
چراخلعت از دوک سازد همی

سخن بس کن ازهرمز ترک زاد
که اندر زمانه مباد آن نژاد

گر از کیقباد اندرآری شمار
برین تخمهٔ بر سالیان صدهزار

که با تاج بودند برتخت زر
سرآمد کنون نام ایشان مبر

ز پرویز خسرو میندیش نیز
کزویاد کردن نیرزد بچیز

بدرگاه او هرک ویژه‌ترند
برادرت راکهتر وچاکرند

چو بهرام گوید بران کهتران
ببندند پایش ببند گران

بدو گردیه گفت کای دیو ساز
همی دیوتان دام سازد براز

مکن برتن وجام ما بر ستم
که از تو ببینم همی باد و دم

پدر مرزبان بود مارا بری
تو افگندی این جستن تخت پی

چو بهرام را دل بجوش آوری
تبار مرا درخروش آوری

شود رنج این تخمهٔ ما بباد
به گفتار تو کهتر بدنژاد

کنون راهبر باش بهرام را
پرآشوب کن بزم و آرام را

بگفت این وگریان سوی خانه شد
به دل با برادر چو بیگانه شد

همی‌گفت هرکس که این پاک زن
سخن گوی و روشن دل و رای زن

تو گویی که گفتارش از دفترست
بدانش ز جاماسب نامی ترست

چو بهرام را آن نیامد پسند
همی‌بود ز آواز خواهر نژند

دل تیره اندیشهٔ دیریاب
همی تخت شاهی نمودش بخواب

چنین گفت پس کین سرای سپنج
نیابند جویندگان جز به رنج

بفرمود تا خوان بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند

برامشگری گفت کامروز رود
بیارای با پهلوانی سرود

نخوانیم جز نامهٔ هفتخوان
برین می‌گساریم لختی بخوان

که چون شد برویین دز اسفندیار
چه بازی نمود اندران روزگار

بخوردند بر یاد او چند می
که آباد بادا برو بوم ری

کزان بوم خیزد سپهبد چوتو
فزون آفریناد ایزد چو تو

پراگنده گشتند چون تیره شد
سرمیگساران ز می‌خیره شد

چو برزد سنان آفتاب بلند
شب تیره گشت از درفشش نژند

سپهدار بهرام گرد سترگ
بفرمود تا شد دبیر بزرگ

بخاقان یکی نامه ارتنگ وار
نبشتند پربوی ورنگ ونگار

بپوزش کنان گفت هستم بدرد
دلی پرپشیمانی و باد سرد

ازین پس من آن بوم و مرز تو را
نگه دارم از بهر ارز تو را

اگر بر جهان پاک مهتر شوم
تو را همچو کهتر برادر شوم

توباید که دل را بشویی زکین
نداری جدا بوم ایران ز چین

چوپردخته شد زین دگر ساز کرد
درگنج گرد آمده باز کرد

سپه را درم داد واسب ورهی
نهانی همی‌جست جای مهی

زلشکر یکی پهلوان برگزید
که سالار بوم خراسان سزید

پراندیشه از بلخ شد سوی ری
بخرداد فرخنده درماه دی

همی‌کرد اندیشه دربیش وکم
بفرمود پس تا سرای درم

بسازند وآرایشی نو کنند
درم مهر برنام خسرو کنند

ز بازارگان آنک بد پاک مغز
سخنگوی و اندرخور کار نغز

به مهر آن درمها ببدره درون
بفرمود بردن سوی طیسفون

بیارید پرمایه دیبای روم
که پیکر بریشم بد و زرش بوم

بخرید تا آن درم نزدشاه
برند وکند مهر او را نگاه

فرستاده‌ای خواند با شرم و هوش
دلاور بسان خجسته سروش

یکی نامه بنوشت با باد و دم
سخن گفت هرگونه ازبیش و کم

ز پرموده و لشکر ساوه شاه
ز رزمی کجا کرده بد با سپاه

وزان خلعتی کآمد او را ز شاه
ز مقناع وز دوکدان سیاه

چنین گفت زان پس که هرگز بخواب
نبینم رخ شاه با جاه و آب

هرآنگه که خسرو نشیند بتخت
پسرت آن گرانمایهٔ نیکبخت

بفرمان او کوه هامون کنم
بیابان زدشمن چو جیحون کنم

همی‌خواست تا بردرشهریار
سرآرد مگر بی‌گنه روزگار

همی‌یادکرد این به نامه درون
فرستاده آمد سوی طیسفون

ببازارگان گفت مهر درم
چو هرمزد بیند بپیچد زغم

چو خسرو نباشد ورا یاروپشت
ببیند ز من روزگار درشت

چو آزرمها بر زمین برزنم
همی بیخ ساسان زبن برکنم

نه آن تخمهٔ را کرد یزدان زمین
گه آمد که برخیزد آن آفرین

بیامد فرستادهٔ نیک پی
ببغداد با نامداران ری

چونامه به نزدیک هرمز رسید
رخش گشت زان نامه چون شنبلید

پس آگاهی آمد ز مهر درم
یکایک بران غم بیفزود غم

بپیچید و شد بر پسر بدگمان
بگفت این به آیین گشسب آن زمان

که خسرو بمردی بجایی رسید
که از ما همی سر بخواهد کشید

درم را همی مهر سازد بنیز
سبک داشتن بیشتر زین چه چیز

به پاسخ چنین گفت آیین گشسب
که بی‌تو مبیناد میدان و اسب

بدو گفت هرمز که درناگهان
مر این شوخ را گم کنم ازجهان

نهانی یکی مرد راخواندند
شب تیره با شاه بنشاندند

بدو گفت هرمزد فرمان گزین
ز خسرو بپرداز روی زمین

چنین داد پاسخ که ایدون کنم
به افسون ز دل مهر بیرون کنم

کنون زهر فرماید از گنج شاه
چو او مست گردد شبان سیاه

کنم زهر با می‌بجام اندرون
ازان به کجا دست یازم به خون

ازین ساختن حاجب آگاه شد
برو خواب وآرام کوتاه شد

بیامد دوان پیش خسرو بگفت
همه رازها برگشاد ازنهفت

چوبشنید خسروکه شاه جهان
همی‌کشتن او سگالد نهان

شب تیره از طیسفون درکشید
توگفتی که گشت از جهان ناپدید

نداد آن سر پر بها رایگان
همی‌تاخت تا آذر ابادگان

چو آگاهی آمد بهرمهتری
که بد مرزبان و سرکشوری

که خسرو بیازرد از شهریار
برفتست با خوار مایه سوار

بپرسش گرفتند گردنکشان
بجایی که بود از گرامی نشان

چو بادان پیروز و چون شیر زیل
که با داد بودند و با زور پیل

چو شیران و وستوی یزدان پرست
ز عمان چو خنجست و چون پیل مست

ز کرمان چو بیورد گرد و سوار
ز شیران چون سام اسفندیار

یکایک بخسرو نهادند روی
سپاه و سپهبد همه شاهجوی

همی‌گفت هرکس که ای پور شاه
تو را زیبد این تاج و تخت وکلاه

از ایران و از دشت نیزه وران
ز خنجر گزاران و جنگی سران

نگر تا نداری هراس از گزند
بزی شاد و آرام و دل ارجمند

زمانی بنخچیر تازیم اسب
زمانی نوان پیش آذر کشسب

برسم نیاکان نیایش کنیم
روان را به یزدان نمایش کنیم

گراز شهر ایران چو سیصد هزار
گزند تو را بر نشیند سوار

همه پیش تو تن بکشتن دهیم
سپاسی بران کشتگان برنهیم

بدیشان چنین گفت خسرو که من
پرازبیمم از شاه و آن انجمن

اگرپیش آذر گشسب این سران
بیایند و سوگندهای گران

خورند و مرا یکسر ایمن کنند
که پیمان من زان سپس نشکنند

بباشم بدین مرز با ایمنی
نترسم ز پیکار آهرمنی

یلان چون شنیدند گفتار اوی
همه سوی آذر نهادند روی

بخوردند سوگند زان سان که خواست
که مهرتو با دیده داریم راست

چوایمن شد از نامداران نهان
ز هر سو برافگند کارآگهان

بفرمان خسرو سواران دلیر
بدرگاه رفتند برسان شیر

که تا از گریزش چه گوید پدر
مگر چارهٔ نو بسازد دگر

چوبشنید هرمز که خسرو برفت
هم اندر زمان کس فرستاد تفت

چوگستهم و بندوی را کرد بند
به زندان فرستاد ناسودمند

کجا هردو خالان خسرو بدند
بمردانگی در جهان نو بدند

جزین هرک بودند خویشان اوی
به زندان کشیدند با گفت وگوی

به آیین گشسب آن زمان شاه گفت
که از رای دوریم و با باد جفت

چو او شد چه سازیم بهرام را
چنان بندهٔ خرد و بدکام را

شد آیین گشسب اندران چاره جوی
که آن کار را چون دهد رنگ وبوی

بدو گفت کای شاه گردن فراز
سخنهای بهرام چون شد دراز

همه خون من جوید اندر نهان
نخستین زمن گشت خسته روان

مرا نزد او پای کرده ببند
فرستی مگر باشدت سودمند

بدو گفت شاه این نه کارمنست
که این رای بدگوهر آهرمنست

سپاهی فرستم تو سالار باش
برزم اندرون دست بردار باش

نخستین فرستیش یک رهنمون
بدان تا چه بینی به سرش اندرون

اگر مهتری جوید و تاج و تخت
بپیچد بفرجام ازو روی بخت

وگر همچنین نیز کهتر بود
بفرجامش آرام بهتر بود

ز گیتی یکی بهره او را دهم
کلاه یلانش به سر برنهم

مرا یکسر از کارش آگاه کن
درنگی مکن کارکوتاه کن

همی‌ساخت آیین گشسب این سخن
کجا شاه فرزانه افگند بن

یکی مرد بد بسته از شهر اوی
به زندان شاه اندرون چاره جوی

چوبشنید کیین گشسب سوار
همی‌رفت خواهد سوی کارزار

کسی را ززندان به نزدیک اوی
فرستاد کای مهتر نامجوی

زشهرت یکی مرد زندانیم
نگویم همانا که خود دانیم

مرا گر بخواهی توازشهریار
دوان با توآیم برین کارزار

به پیش تو جان رابکوشم به جنگ
چو یابم رهایی ز زندان تنگ

فرستاد آیین گشسب آن زمان
کسی را بر شاه گیتی دمان

که همشهری من ببند اندرست
به زندان ببیم و گزند اندرست

بمن بخشد او را جهاندار شاه
بدان تاکنون با من آید به راه

بدو گفت شاه آن بد نابکار
به پیش تو درکی کند کارزار

یکی مرد خونریز و بیکار و دزد
بخواهی ز من چشم داری بمزد

ولیکن کنون زین سخن چاره نیست
اگر زو بتر نیز پتیاره نیست

بدو داد مرد بد آمیز را
چنان بدکنش دیو خونریز را

بیاورد آیین گشسب آن سپاه
همی‌راند چون باد لشکر به راه

بدین گونه تا شهر همدان رسید
بجایی که لشکر فرود آورید

بپرسید تا زان گرانمایه شهر
کسی دارد از اختر و فال بهر

بدو گفت هر کس که اخترشناس
بنزد تو آید پذیرد سپاس

یکی پیرزن مایه دار ایدرست
که گویی مگر دیدهٔ اخترست

سخن هرچ گوید نیاید جز آن
بگوید بتموز رنگ خزان

چوبشنید گفتارش آیین گشسب
هم اندر زمان کس فرستاد و اسب

چوآمد بپرسیدش ازکارشاه
وزان کو بیاورد لشکر به راه

بدو گفت ازین پس تو درگوش من
یکی لب بجنبان که تا هوش من

ببستر برآید زتیره تنم
وگر خسته ازخنجر دشمنم

همی‌گفت با پیرزن راز خویش
نهان کرده ازهرکس آواز خویش

میان اندران مرد کو را زشاه
رهانید و با او بیامد به راه

به پیش زن فالگو برگذشت
بمهتر نگه کرد واندر گذشت

بدو پیرزن گفت کین مرد کیست
که از زخم او برتو باید گریست

پسندیده هوش تو بردست اوست
که مه مغز بادش بتن در مه پوست

چوبشنید آیین گشسب این سخن
بیاد آمدش گفت و گوی کهن

که از گفت اخترشناسان شنید
همی‌کرد برخویشتن ناپدید

که هوش تو بر دست همسایه‌ای
یکی دزد و بیکار و بیمایه ای

برآید به راه دراز اندرون
تو زاری کنی او بریزدت خون

یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
که این را کجا خواستستم به راه

نبایست کردن ز زندان رها
که این بتر از تخمهٔ اژدها

همی‌گفت شاه این سخن با رهی
رهی را نبد فر شاهنشهی

چوآید بفرمای تا درزمان
ببرد بخنجر سرش بدگمان

نبشت و نهاد از برش مهر خویش
چو شد خشک همسایه را خواند پیش

فراوانش بستود و بخشید چیز
بسی برمنش آفرین کرد نیز

بدو گفت کین نامه اندر نهان
ببرزود نزدیک شاه جهان

چوپاسخ کند زود نزد من آر
نگر تا نباشی بر شهریار

ازو بستد آن نامه مرد جوان
زرفتن پر اندیشه بودش روان

همی‌گفت زندان و بندگران
کشیدم بدم ناچمان و چران

رهانید یزدان ازان سختیم
ازان گرم و تیمار و بدبختیم

کنون باز گردم سوی طیسفون
بجوش آمد اندر تنم مغز وخون

زمانی همی بد بره بر نژند
پس از نامه شاه بگشاد بند

چوآن نامهٔ پهلوان را بخواند
زکار جهان در شگفتی بماند

که این مرد همسایه جانم بخواست
همی‌گفت کین مهتری را سزاست

به خون‌م کنون گر شتاب آمدش
مگر یاد زین بد بخواب آمدش

ببیند کنون رای خون ریختن
بیاساید از رنج و آویختن

پراندیشه دل زره بازگشت
چنان بد که با باد انباز گشت

چو نزدیک آن نامور شد ز راه
کسی را ندید اندران بارگاه

نشسته بخیمه درآیین گشسب
نه کهتر نه یاور نه شمشیر واسب

دلش پر ز اندیشه شهریار
نگر تا چه پیش آردش روزگار

چو همسایه آمد بخیمه درون
بدانست کو دست یازد به خون

بشمشیرزد دست خونخوار مرد
جهانجوی چندی برو لابه کرد

بدو گفت کای مرد گم کرده راه
نه من خواستم رفته جانت ز شاه

چنین داد پاسخ که گرخواستی
چه کردم که بدکردن آراستی

بزد گردن مهتر نامدار
سرآمد بدو بزم و هم کارزار

زخیمه بیاورد بیرون سرش
که آگه نبد زان سخن لشکرش

مبادا که تنها بود نامجوی
بویژه که دارد سوی جنگ روی

چو از خون آن کشته بدنام شد
همی‌تاخت تا پیش بهرام شد

بدو گفت اینک سردشمنت
کجا بد سگالیده بد برتنت

که با لشکر آمد همی پیش تو
نبد آگه از رای کم بیش تو

بپرسید بهرام کین مرد کیست
بدین سربگیتی که خواهد گریست

بدو گفت آیین گشسب سوار
که آمد به جنگ از در شهریار

بدو گفت بهرام کین پارسا
بدان رفته بود از در پادشا

که با شاه ما را دهد آشتی
بخواب اندرون سرش برداشتی

تو باد افره یابی اکنون زمن
که بر تو بگریند زار انجمن

بفرمود داری زدن بر درش
نظاره بران لشکر و کشورش

نگون بخت را زنده بردار کرد
دل مرد بدکار بیدار کرد

سواران که آیین گشسب سوار
بیاورده بود از در شهریار

چوکار سپهبد بفرجام شد
زلشکر بسی پیش بهرام شد

بسی نیز نزدیک خسرو شدند
بمردانگی در جهان نو شدند

چنان شد که از بی شبانی رمه
پراگنده گردد به روز دمه

چوآگاهی آمد بر شهریار
ز آیین گشسب آنک بد نامدار

ز تنگی دربار دادن ببست
ندیدش کسی نیز بامی بدست

برآمد ز آرام وز خورد و خواب
همی‌بود با دیدگان پر آب

بدربر سخن رفت چندی ز شاه
که پرده فروهشت از بارگاه

یکی گفت بهرام شد جنگجوی
بتخت بزرگی نهادست روی

دگر گفت خسرو ز آزار شاه
همی سوی ایران گذارد سپاه

بماندند زان کار گردان شگفت
همی هرکسی رای دیگر گرفت

چو در طیسفون برشد این گفتگوی
ازان پادشاهی بشد رنگ وبوی

سربندگان پرشد از درد و کین
گزیدند نفرینش بر آفرین

سپاه اندکی بد بدرگاه بر
جهان تنگ شد بر دل شاه بر

ببندوی و گستهم شد آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی

همه بستگان بند برداشتند
یکی را بران کار بگماشتند

کزان آگهی بازجوید که چیست
ز جنگ آوران بر در شاه کیست

ز کار زمانه چو آگه شدند
ز فرمان بگشتند و بی‌ره شدند

شکستند زندان و برشد خروش
بران سان که هامون برآید بجوش

بشهر اندرون هرک بد لشکری
بماندند بیچاره زان داوری

همی‌رفت گستهم و بندوی پیش
زره دار با لشکر و ساز خویش

یکایک ز دیده بشستند شرم
سواران بدرگاه رفتند گرم

ز بازار پیش سپاه آمدند
دلاور بدرگاه شاه آمدند

که گر گشت خواهید با مایکی
مجویید آزرم شاه اندکی

که هرمز بگشته‌ست از رای و راه
ازین پس مر اورا مخوانید شاه

بباد افره او بیازید دست
برو بر کنید آب ایران کبست

شما را بویم اندرین پیشرو
نشانیم برگاه اوشاه نو

وگر هیچ پستی کنید اندرین
شما را سپاریم ایران زمین

یکی گوشه‌ای بس کنیم ازجهان
بیک سو خرامیم باهمرهان

بگفتار گستهم یکسر سپاه
گرفتند نفرین برام شاه

که هرگز مبادا چنین تاجور
کجا دست یازد به خون پسر

به گفتار چون شوخ شد لشکرش
هم آنگه زدند آتش اندر درش

شدند اندرایوان شاهنشهی
به نزدیک آن تخت بافرهی

چوتاج از سرشاه برداشتند
ز تختش نگونسار برگاشتند

نهادند پس داغ بر چشم شاه
شد آنگاه آن شمع رخشان سیاه

ورا همچنان زنده بگذاشتند
زگنج آنچ بد پاک برداشتند

چنینست کردار چرخ بلند
دل اندر سرای سپنجی مبند

گهی گنج بینیم ازوگاه رنج
براید بما بر سرای سپنج

اگر صد بود سال اگر صدهزار
گذشت آن سخن کید اندر شمار

کسی کو خریدار نیکوشود
نگوید سخن تا بدی نشنود