چهارپاره
یاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز ؟
چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید
اشک شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز
چه ره آورد سفر دارم ای مایهٔ عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پردهٔ رویایی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال
چه ره آورد سفر دارم … ای مایهٔ عمر ؟
دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید نیاز
بوسه ای داغتر از بوسهٔ خورشید جنوب
ای بسا در پی آن هدیه که زیبندهٔ تست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که تو را هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان
چو در آیینه نگه کردم ، دیدم افسوس
جلوهٔ روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید
حالیا … این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانهٔ اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز
پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینهام دستی
دانهٔ اندوه میکارد
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی … ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهایی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ، ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام ، از عشق هم خسته
غنچهٔ شوق تو هم خشکید
شعر ، ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب درد آلود
جان من بیدار شد ، بیدار
بعد از او بر هر چه رو کردم
دیدم افسونِ سرابی بود
آنچه می گشتم به دنبالش
وای بر من ، نقش ِخوابی بود
ای خدا … بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را .
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را ؟
دیدم ای بس آفتابی را
کو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من !
ای دریغا ، در جنوب ! افسرد
بعد از او دیگر چی می جویم ؟
بعد از او دیگر چه می پایم ؟
اشک سردی تا بیافشانم
گور گرمی تا بیاسایم
پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانهٔ اندوه می کارد
چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد
می خرامد شب در میان شهر خواب آلود
خانه ها با روشنایی های رویایی
یک به یک در گیر و دار بوسهٔ بدرود
ناودانها ناله ها سر داده در ظلمت
در خروش از ضربه های دلکش باران
می خزد بر سنگفرش کوچه های دور
نور محوی از پی فانوس شبگردان
دست زیبایی دری را می گشاید نرم
می دود در کوچه برق چشم تبداری
کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد
بانگ پای رهرُوی از پشت دیواری
باد از ره میرسد عریان و عطر آلود
خیس ، باران می کشد تن بر تن دهلیز
در سکوت خانه می پیچد نفس هاشان
ناله های شوقشان ارزان و وهم انگیز
چشمها در ظلمت شب خیره بر راهست
جوی می نالد که ( آیا کیست دلدارش ؟ )
شاخه ها نجوا کنان در گوش یکدیگر
( ای دریغا … در کنارش نیست دلدارش )
کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد
بانگ پای رهرُوی از پشت دیواری
می خزد در آسمان خاطری غمگین
نرم نرمک ابر دود آلود پنداری
بر که می خندد فسون چشمش ای افسوس ؟
وز کدامین لب لبانش بوسه می جوید ؟
پنجه اش در حلقهٔ موی ِکه می لغزد ؟
با که در خلوت به مستی قصه میگوید ؟
تیرگیها را به دنبال چه میکاوم ؟
پس چرا در انتظارش باز بیدارم ؟
در دل مردان کدامین مهر جاوید است ؟
نه … دگر هرگز نمی آید به دیدارم
پیکری گم می شود در ظلمت دهلیز
باد در را با صدایی خشک می بندد
مرده ای گویی درون حفرهٔ گوری
بر امیدی سست و بی بنیاد می خندد
شادم که در شرار تو میسوزم
شادم که در خیال تو میگریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان
در عشق بی زوال تو میگریم
پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شرارهٔ دیگر نیست
شبها چو در کنارهٔ نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش آید
فریادهای حسرت من گویی
از موجهای خسته به گوش آید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایهٔ خود بنگر
تا روح بی قرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح
سر می کنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان ِسرای تو
غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی
پر می کشم به پهنهٔ دریاها
شادم که همچو شاخهٔ خشکی باز
در شعله های قهر تو می سوزم
گویی هنوز آن تن تبدارم
کز آفتاب شهر تو می سوزم
در دل چگونه یاد تو می میرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیزی است
کو را هزار جلوه رنگین است
بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریدهٔ شیطانند
اما من آن شکوفهٔ اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شبها تو را بگوشهٔ تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم
بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
هر چند ره به ساحل لطفش نبردهایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخوردهایم
پیشانی از داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید … او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خندهٔ ما را زلب نشست
کوهیم و در میانهٔ دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم
ماییم … ما که طعنهٔ زاهد شنیده ایم
ماییم … ما که جامهٔ تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم
آن آتشی که در دل ما شعله می کشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکارهٔ رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما )
نگه دگر به سوی من چه میکنی ؟
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از آن فربیها
تو هم پی فریب من نشستهای
به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی
برو … برو … به سوی او ، مرا چه غم
تو آفتابی … او زمین … من آسمان
بر او بتاب ز آنکه من نشسته ام
به ناز روی شانهٔ ستارگان
بر او بتاب زآنکه گریه می کند
در این میانه قلب من به حال او
کمال عشق باشد این گذشتها
دل تو مال من ، تن تو مال او
تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من ؟
گذشتم از تن تو زآنکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من
اگر بسویت این چنین دویده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق خوشتر از خیال تو
کنون که در کنار او نشسته ای
تو و شراب و دولتِ وصال او !
گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
تن تو ماند و عشق ِبی زوال او !
نیمه شب گهوارهها آرام میجنبند
بی خبر از کوچ درد آلود انسانها
باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشکِ اخترها
وحشتِ زندان و برق حلقهٔ زنجیر
داستانهایی ز لطفِ ایزد یکتا
سینهٔ سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایهٔ تاریکِ بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی ِ خورشید ِ بیمار ِ تب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
می نشینم خیره در چشمان تاریکی
می شود یک دم از این قالب جدا باشم ؟
همچو فریادی بپیچم در دل دنیا
چند روزی هم من عاصی ِ خدا باشم
گر خدا بودم ، خدایا ، زین خداوندی
کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
من به این تخت مُرصّع پشت می کردم
بارگاهم خلوتِ خاموش دلها بود
گر خدا بودم ، خدایا ، لحظه ای از خویش
می گسستم ، می گسستم ، دور می رفتم
روی ویران جاده های این جهان ِ پیر
بی رَدا و بی عصای نور می رفتم
وحشت از من سایه در دلها نمی افکند
عاصیان را وعدهٔ دوزخ نمی دادم
یا ره ِ باغ ارم کوتاه می کردم
یا در این دنیا بهشتی تازه می زادم
گر خدا بودم دگر این شعلهٔ عصیان
کی مرا ، تنها سراپای مرا می سوخت
ناگه از زندان جسمم سر برون می کرد
پیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت
سینه ها را قدرتِ فریاد می دادم
خود درون سینه ها فریاد می کردم
هستی ِ من گسترش می یافت در هستی
شرمگین هر گه خدایی یاد می کردم
مشتهایم ، این دو مشتِ سختِ بی آرام
کی دگر بیهوده بر دیوارها می خورد
آن چنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت
تا که (هستی) در تن دیوارها می مرد
خانه می کردم میان مردم خاکی
خود به آنها راز خود را باز می خواندم
می نشستم با گروه باده پیمایان
شب میان کوچه ها آواز می خواندم
شمع مِی در خلوتم تا صبحدم می سوخت
مست از او در کارها تدبیر می کردم
می دریدم جامهٔ پرهیز را بر تن
خود درون جام ِ مِی تطهیر می کردم
من رها می کردم این خلق پریشان را
تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند
جرعه ای از بادهٔ هستی بیاشامند
خویش را با زینت مستی بیارایند
من نوای چنگ بودم در شبستانها
من شرار عشق بودم ، سینه ها جایم
مسجد و میخانهٔ این دیر ویرانه
پر خروش از ضربه های روشن پایم
من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ
من سلام مهر بودم بر لبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستی
من سراپا عشق بودم ، کام بودم ، کام
می نهادم گاهگاهی در سرای ِ خویش
گوش بر فریاد خلق بی نوای خویش
تا ببینم درد هاشان را دوایی هست
یا چه می خواهند آنها از خدای خویش ؟
گر خدا بودم ، درسولم نام ِ پاکم بود
این جلال از جامه های چاک چاکم بود
عشق شمشیر ِ من و مستی کتاب ِ من
باده خاکم بود ، آری باده خاکم بود
ای دریغا لحظه ای آمد که لبهایم
سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست
خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
زانکه دیگر با تو اَم شوق ِ سلامی نیست
زانکه نازیبد زبون را این خدایی ها
من کجا وزین تن ِ خاکی جدایی ها
من کجا و این جهان ، این قتلگاه ِ شوم
ناگهان پرواز کردن ها ، رهایی ها
می نشینم خیره در چشمان تاریکی
شب فرو می ریزد از روزن به بالینم
آه ، حتی در پس دیوارهای عرش
هیچ جز ظلمت نمی بینم ، نمی بینم
ای خدا ، ای خندهٔ مرموز مرگ آلود
با تو بیگانه ست ، دردا ، ناله های من
من تو را کافر ، تو را منکر ، تو را عاصی
کوری ِ چشم تو ، این شیطان ، خدای من
گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد میکردم
سکهٔ خورشید را در کورهٔ ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنیا را ز روی خشم میگفتم
برگِ زرد ماه را از شاخهٔ شبها جدا سازند
نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش
پنجهٔ خشم خروشانم جهان را زیر و رو میریخت
دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی
کوه ها را در دهان ِ باز دریاها فرو میریخت
می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار
می فشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد
دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها
می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی
تا ز بستر رودها ، چون مارهای تشنه ، برخیزند
خسته از عمری به روی سینه ای مرطوب لغزیدن
در دل مردابِ تار آسمان شب فرو ریزند
بادها را نرم می گفتم که بر شط ِ تبدار
زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان
بار دیگر ، در حصار جسمها ، خود را نهان سازند
گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
آب کوثر را درون کوزهٔ دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف ، گلهٔ پرهیزکاران را
از چراگاه بهشت سبز ِ تَردامن برون رانند
خسته از زهد خدایی ، نیمه شب در بستر ابلیس
در سراشیب خطایی تازه می جستم پناهی را
می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی
لذت تاریک و درد آلود ِ آغوش ِ گناهی را
این شعر را برای تو میگویم
در یک غروب تشنهٔ تابستان
در نیمه های این ره ِ شوم آغاز
در کهنه گور این غم ِ بی پایان
این آخرین ترانه لالاییست
در پای گاهوارهٔ خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو
بگذار سایهٔ من ِ سرگردان
از سایهٔ تو ، دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما ، نه غیر خدا باشد
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی ِ فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
آن داغ ننگ خورده که می خندید
بر طعنه های بیهده ، من بودم
گفتم : که بانگ هستی ِ خود باشم
اما دریغ و درد که (زن) بودم
چشمان بی گناه تو چون لغزد
بر این کتاب در هم بی آغاز
عصیان ریشه دار زمانها را
بینی شکفته در دل هر آواز
اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بی قدرتر ز خار بیابانند
اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری
بگذار تا دوباره شود لبریز
چشمان من ز دانهٔ شبنم ها
رفتم ز خود که پرده براندازم
از چهر ِ پاک حضرتِ مریم ها
بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ستارهٔ توفانست
پروازگاه ِ شعلهٔ خشم من
دردا ، فضای تیرهٔ زندانست
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی ِ فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
با این گروه ِ زاهد ِ ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو ، طفلک شیرینم
دیریست کاشیانهٔ شیطانست
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانهٔ درد آلود
جویی مرا درون سخنهایم
گویی به خود که مادر ِ من او بود
در چشم روز خسته خزیده است
رویای گنگ و تیرهٔ خوابی
کنون دوباره باید از این راه
تنها به سوی خانه شتابی
تا سایهٔ سیاه تو ، این سان
پیوسته در کنار تو باشد
هرگز گمان مبر که در آنجا
چشمی به انتظار تو باشد
بنشسته خانهٔ تو چو گوری
در ابری از غبار درختان
تاجی به سر نهاده چو دیروز
از تارهای نقرهٔ باران
از گوشه های ساکت و تاریک
چون در گشوده گشت به رویت
صدها سلام خامُش و مرموز
پر می کشند خسته به سویت
گویی که می تپد دل ظلمت
در آن اتاق کوچک غمگین
شب می خزد چو مار سیاهی
بر پرده های نازک رنگین
ساعت به روی سینهٔ دیوار
خالی ز ضربه ای ، ز نوایی
در جرمی از سکوت و خموشی
خود نیز تکه ای ز فضایی
در قابهای کهنه ، تصاویر
این چهره های مضحک فانی
بیرنگ از گذشت زمانها
شاید که بوده اند زمانی
آیینه همچو چشم بزرگی
یک سو نشسته گرم تماشا
برروی شیشه های نگاهش
بنشانده روح عاصی شب را
تو خسته چون پرندهٔ پیری
رو می کنی به گرمی بستر
با پلک های بستهٔ لرزان
سر می نهی به سینهٔ دفتر
گریند در کنار تو گویی
ارواح مردگان گذشته
آنها که خفته اند بر این تخت
پیش از تو در زمان گذشته
ز آنها هزار جنبش خاموش
ز آنها هزار نالهٔ بی تاب
همچون حبابهای گریزان
بر چهرهٔ فشردهٔ مرداب
لبریز گشته کاج کهنسال
از غارغار شوم کلاغان
رقصد به روی پنجره ها باز
ابریشم معطر باران
احساس می کنی که دریغ است
با درد خود اگر بستیزی
می بویی آن شکوفهٔ غم را
تا شعر تازه ای بنویسی